«داستانِ ادبیات و سرگذشت اجتماع» از معدود آثاری است که در سنتِ نقد و تاریخنگاری ادبیات ما جانبِ تتبع و تنقیب خلاق را گرفته است. شاهرخ مسکوب، ادیب و اندیشمندِ معاصر در این اثر با «ایده»ای سیاسی- تاریخی سراغ تکهای از ادبیات ما میرود و بازه زمانی ١٣٠٠ تا ١٣١٥ را برمیرسد تا بهتعبیر خودش «نشانی از خاستگاه اجتماعی ادبیات» بهدست دهد.
در روز سوم تیر ماه نشستی با عنوان بررسی "وضعیت مهاجران افغان در ایران" با نمایش فیلم مستند نظامآباد با حضور دکتر ناصر فکوهی، دکتر سارا شریعتی و دکتر فاطمه صادقی به همت انجمن جامعهشناسی ایران برگزار شد. این نشست شامل سه بخش نمایش فیلم، سخترانی و پرسش و پاسخ بود. فیلم مستند نظامآباد را محمد سمیعپور کارگردانی و تهیه کردهاست. سببسازِ این نشست واقعهای بود که حدود سه ماه پیش در نظامآباد قزوین اتفاق افتاده بود و علیرغم تکاندهنده بودنش در جلب توجه اذهان عمومی انگار چندان موفق نبود و جایگاه برجستهای در جریان گردش اخبار پیدا نکرد. اینک اصحاب دانشگاه گرد هم آمدند تا واقعه را در چارچوبی کلیتر یعنی وضعیت مهاجران افغان در ایران بررسی کنند.
هنوز زوزهی صدای زیارت میآید. دست بلند میکند تا جلوی حرفزدن دخترها را بگیرد. ترس به نگاه دخترها دوخته شده. توی صدایشان، توی دستهایشان و در بدنی که به رغم جوانی خمیده، ایستاده است. همان ترسی که دختران افغانیِ این محله را که یک در میان نامشان فاطمه و زهراست، تصرف کرده. واهمهی زهرای همسایهی بالاتری از شرط و شروطش پیداست وقتی میخواهد نشانی خانوادههایی را بدهد که آن شب فرار کردهاند و آمدهاند اینجا: «به شرطی که نشانی من را ندهید.»
در میزنیم. صدای بچهها میآید، انبوه و درهم. چند بار میپرسند کیست و جرأت در وا کردن ندارند. این یکی فاطمه، مثل حبهی انگور خم شده تا به سادگیِ کودکانه از زیر در غریبه را محک بزند. موهای پرکلاغی خاک حیاط را جارو میکند. به زحمت راضی به باز کردن در میشود. این بار دختری ایستاده با چشمهای ساکنِ نگاهِ بیجنبش. زیبا و چهارده ساله. بچهای در بغل. نگهبانِ چهار پسر و سه دختر خانواده. جوابهای دختر افغان دو راه بیشتر ندارد: « نه، نمیدانم.»