در سیزدهمین سالمرگِ شاهرخ مسکوب در آینه خطیر خود
«داستانِ ادبیات و سرگذشت اجتماع» از معدود آثاری است که در سنتِ نقد و تاریخنگاری ادبیات ما جانبِ تتبع و تنقیب خلاق را گرفته است. شاهرخ مسکوب، ادیب و اندیشمندِ معاصر در این اثر با «ایده»ای سیاسی- تاریخی سراغ تکهای از ادبیات ما میرود و بازه زمانی ١٣٠٠ تا ١٣١٥ را برمیرسد تا بهتعبیر خودش «نشانی از خاستگاه اجتماعی ادبیات» بهدست دهد.
نامِ مسکوب در فرهنگ ما شاید بیش از هر چیز با اساطیر و تفحص او در شاهنامه و آثار کلاسیکی چون تراژدیهای یونان؛ اشیل گره خورده باشد، اما این کتاب و نیز خاطراتِ او؛ «روزها در راه» ازجمله آثاریاند که ماحصلِ مواجهه او با مسائل روز و معاصر است، گرچه مسکوب همواره در پرداخت به اساطیر و کلاسیکها نیز رویکردی مدرن داشت و ازهمینرو نخستین کسی است که با خوانشِ یکهاش از تراژدیهای یونان و از فردوسی و شاهنامهاش، بر وجهِ معاصرشان دست گذاشت و آن را شناساند. مسکوب در «داستانِ ادبیات و سرگذشت اجتماع» ردِ ادبیات مدرن را از انقلاب مشروطه پی میگیرد. او معتقد است اندیشه تجدد و امید به دگرگونی اجتماعی که پیامدِ آن انقلاب مشروطه بود، پس از جنگ جهانی و در چند سال کوتاهِ غروب قاجاریه و ظهور پهلوی در فرهنگ ما نیز مانند سیاست، یکباره تحولی ژرف پدید آورد. مسکوب تغییرِ جدی نقش اجتماعی شاعر و نویسنده و نیز تفوق کاربردِ نثر بر شعر، تغییر محتوا و شکل و دیدِ آثار ادبی و سیاسیشدنِ ادبیات و موسیقی و پیدایش تئاتر و نقد ادبی، همه را در این زمینه معنا میکند. او همچنین به نقشِ تازه مطبوعات و روزنامههای اَدواری اشاره میکند که از چندی پیشتر از انقلاب مشروطه سر برآورده بودند و اینک بارِ سیاسی بیسابقهای را بر دوش میکشیدند. مسکوب برای ترسیمِ ادبیات اجتماعی آن دوران و رد زدنِ تاریخ اجتماعی ملتی در ادبیاتش، سراغ آثاری میرود که در این دوره پانزدهساله بهعنوان آثاری نوآور پدیدار شدند و در ادب فارسی طرحی تازه درانداختند یا دستکم از درکی تازه در فرهنگ ما خبر دادند و ازقضا غالب این آثار بهمعنای دقیق کلمه سزاوار عنوانِ «هنر» نبودند، چه آنکه اندیشه و صورت در بیشترشان ناتمام بود و بهلحاظ زیباشناختی در ادبیات مدرن ما چندان رد و خطی از خود بهجا نگذاشتهاند، جز آنکه «این ادبیات فرهنگی کممایه» محملی مناسب بود برای شناخت دورهای از تاریخ ملتی. سالهایی که یکی از چرخشهای دورانساز تاریخ معاصر ایران رخ داد و بهقول مسکوب، دنیایی فروریخت و دنیایی سر برکشید. ادبیات این دوران با «یکی بود و یکی نبود» جمالزاده، «جعفرخان ازفرنگآمده»ی حسن مقدم، «شرححال عارف» بهقلم خودش، هر سه طبعِ سال ١٣٠٠ آغاز شد و بعدتر «افسانه»ی نیما یوشیج و «تهران مخوفِ» مشفق کاظمی در ١٣٠١ و «ایدهآل پیرمرد دهگانی» عشقی، ١٣٠٢ و ترجمه گاتها به فارسی از پورداوود، ١٣٠۵ و «ایران باستانی» مشیرالدوله پیرنیا، ١٣٠۶ و سرانجام «زیبا»ی حجازی در ١٣١٢. چنانکه مسکوب مینویسد بخشِ ادبی این آثار جز «یکی بود و یکی نبود» و «افسانه» کمتر مورد اعتنای سخنسنجان و منتقدان بوده است، چون در محتوا و در فُرم و نیز در زبان چندان مایهدار و ورزیده نبودند و ارزش آنها بیش از آنکه هنری باشد، تاریخی فرهنگی است. زیرا توانِ برگذشتن از زمانه خود را نداشتهاند و نتوانستهاند «معاصر» شوند و بهقول مسکوب یونیورسال و کلی نیستند، پس تنها معرف زمان و مکان و فضای دوران خودند. با این وصف این آثار بهلحاظ جامعهشناسی تاریخی سزاوار واکاوی و مطالعهاند. مسکوب در پرداختن به چند اثر ادبی چنان بر سر ایده خود و چارچوب تعریفکردهاش پابرجاست که از مواجهه با مهمترین فیگور ادبیات مدرن ما، یعنی صادق هدایت طفره میرود و با اشاره به اینکه هدایت و جمالزاده از برجستهترین نویسندگان این دورهاند مینویسد، اگر قرار بود تاریخ یا دستکم چشماندازی از ادبیات این دوره داده شود، آنگاه ناگزیر میبایست اشارهای به پیشینیان میشد و نام کسان بیشتری بهمیان میآمد. اما او چنانکه باید از جمالزاده و هدایت سخنی نمیگوید، زیرا هدایت، گذشته از ارزش اجتماعی و فرهنگی خود سخت به «ادبیات» محض مربوط است و بررسی و کاوش در آثار او کاری است جدا. مسکوب حتا در پرداخت به نیما نیز دایره نقد را تنگ میکند و تنها به دریافت خاص این شاعر نوپرداز از «طبیعت» در «افسانه»اش بسنده میکند و اینکه این درک و دریافت حامل چه گسستی از سنت و گذشته خود است و چه نسبتی با روزگار شاعر دارد و ماحصلِ آنچه معنای تاریخی- سیاسی تازهای مطرح میکند.
دو داستانِ پرتافتاده از محمد حجازی؛ «شیرینکلا» و «صبح و شب» نیز ازجمله محملهای مسکوب برای بازشناسی تاریخ ملتی در یک بازه زمانی است. با این اوصاف و بهرغمِ تأکید مسکوب بر جداسری از تبار و گذشته این ادبیات و نیز از شاخصترینهای ادبیات مدرن در جای جای تحلیل خود اشارهای بس موجز و تعیینکننده به قابوسنامه و سیاستنامه و تاریخ بیهقی و متون قدیمتر، و نیز صادق هدایت دارد.
بیش از صدسالی وطن ما مردمِ غافل، چون پیکر بیتوشوتوانی بر سر راه روندگان افتاده بود، چون که از شاه و گدا، دولت و ملت، همه نادان و ستمکار در سراشیب انحطاط روزگاری به غفلت سپری میکردیم.
مسکوب پیش از پرداختن به تکتک این آثار مقدمهای درباره «ملیگرایی، تمرکز و فرهنگ در غروب قاجاریه و طلوع پهلوی» مینویسد و در آن ایده کتاب خود را شرح میدهد. ماجرا از این قرار است که «در دوره جنگ جهانی اول یک روز وزیران مختار روس و انگلیس با تهدید و ترساندن، فرمان ریاست وزرایی کسی را از احمدشاه میگیرند و فردای همان روز وزیر مختار آلمان و سفیر کبیر عثمانی شاه را مجبور به عزل همان رئیسالوزرا میکنند.» شرحِ این خفت همینطور ادامه مییابد تا عهدنامههای گلستان و ترکمانچای و جنگ هرات و قراردادهای ١٩٠٧ و ١٩١٩ و پلیس جنوب و کاپیتولاسیون و داستانهای دیگر از ایندست که بهقولِ مسکوب کسی نیست که نداند. «بیش از صدسالی وطن ما مردمِ غافل، چون پیکر بیتوشوتوانی بر سر راه روندگان افتاده بود، چون که از شاه و گدا، دولت و ملت، همه نادان و ستمکار در سراشیب انحطاط روزگاری به غفلت سپری میکردیم.» تا آن روز که بهبیانِ مسکوب خودمان را در آینه خطیر خودمان دیدیم و ترسیده و شگفتزده به خود آمدیم، و «اندیشه آزادی و حکومت قانون در آگاهی کسانی از ما جایگزین شد، مشروطیت را از روی نمونههای اروپایی وام گرفتیم و در طلب پیامدهای گسترده و سلامتبخش فرهنگی و اجتماعی آن برآمدیم» و دانستیم در کار کشورداری و سیاست راهی جز آیین «خاقان گیتیستان» هم هست. روایت مسکوب چنین است که پس از صدسال غفلت و تحقیر هیچچیز بهخوبی ناسیونالیسم پاسخگوی نیاز ملت نبود و این مفهوم خود را از طریق جستوجوی هویت ایرانی، ساخت تاریخ یک ملت و نیز تأثیر بر زبان گستراند. در نظر مسکوب، در این راه ملیگرایان از سردار سپه کمسواد تا سیاستمداری دانا چون مشیرالدوله پیرنیا و پورداوودِ دانشمند هریک بیخبر از دیگری و همزمان به تاریخِ گذشته دور روی آوردند، یکی در عالم عمل و دو تن دیگر در عالم علم تاریخنگاری و اسطورهشناسی. در آغاز قرن تازه تاریخنگاری با متد غربی باب شد و این واکنش فرهنگی ملتی بود به آنچه در صدسال اخیر از سر گذرانده بود. جز تاریخ، «زبان» نیز به رویکرد ملیگرایانه باب روز تن داد، زیرا «فارسی کشتزار بابرکتی بود که بذر ملیگرایی میتوانست در آن ببالد و بارور شود.» در این دوره زبان فارسی از یک طرف در سیر تاریخی دیده شد و از طرف دیگر در ارتباط با نیازهای روز، زبانی که قانون و مفاهیم نو و مظاهر مدرنیته طلب میکرد. در این رویکرد، زبان در تاریخ معنا پیدا میکند، مفهومی تاریخی است و روندی همپای تاریخ دارد. بهتعبیر محمدعلی فروغی، برای زندهماندن باید زبان را بهمثابه آینه فرهنگ دریابیم. مسکوب مینویسد فروغی، این نخستین مترجم افلاطون در رساله مشهور خود، زبان را آینه فرهنگ یک قوم و فرهنگ را مایه ارجمندی ملیت دانست و نوشت هر قومی که فرهنگی شایسته اعتنا داشته باشد باقی است و اگر نداشته باشد نه سزاوار زندگانی و نه بقاست. کسروی نیز خواستار استقلال زبان فارسی است و او برای ممکنشدن این استقلال زبان راههایی بیشتر زبانشناختی پیشنهاد میدهد که نخستین آنها راهی تاریخی و بازگشت به گذشته است. از اینها گذشته، مسکوب تمام روشنفکرانِ آن دوره را فهرست میکند؛ از دکتر افشار و دکتر سیاسی و سعید نفیسی و فروغی و تقیزاده و انتظام و دیگران که همه ذیل مفهوم ناسیونالیسم بر تاریخ و زبان تأکید میگذاشتند. و اما مسکوب میرسد به دوره تجدد، که از «عید خونِ» عشقی تا «حکومت مشت و عدالتِ» بهار، هرکس از ظن خود راهی به اصلاح و تجدد میجست. و سرانجامِ این مسیر در نظر مسکوب همان کسی است که او در این جستار خود از مواجهه با او طفره میرود، صادق هدایت. اما نه از سر کماهمیتی او در این بافتار تاریخی که برعکس، به این دلیل که هدایت «با آن حساسیت دردمند و آزادگی سرکش»، با دیگران یکسر متفاوت بود، چنانکه میتوان او را «مظهر و تجسم شکست آزادیجویی انقلاب مشروطه» دانست. مسکوب خطِ سیری را نشان میدهد که ملتی در جستوجوی آزادی و استقلال و ورود به دنیای مدرن پیمود و در میانه راه از آن بازماند. او این مسیر را از طریق «ادبیات» دورانی ردیابی میکند. بازخوانی جستار او در این مسیر، جدا از آشنایی با این مسیر پرنشیبوفراز، سخت به کار ادبیات امروز ما میآید. پرسش اینجاست که آیا ادبیات چند دهه اخیر ما توانِ ارائه شِمایی حداقلی از دورانی را دارد که در آن خلق شده است، و اگر چنین توانی در ادبیات ما هست تصویری که از جامعه ما در دو سه دهه اخیر بهدست میدهد، تا چهحد با واقعیات موجود ما نسبت دارد؟
مسکوب، هدایت را مظهر نویسنده-روشنفکری میداند که در پی پیوستن به مدرنیته از ادبیاتِ غرب وام گرفت. نوجویی یا مدرنیسم هدایت، بهزعمِ مسکوب پس از چند سالی همراهی با موج همهگیر میهنپرستی در آثاری چون پروین دختر ساسان و مازیار، بیشتر به روشنفکران اروپایی بین دو جنگ شباهت داشت که نواندیشیشان از سویی به نیچه میرسید و از سویی در ادبیات جانبِ فلوبر و آلنپو را میگرفت و با کافکا و ریلکه قوام مییافت. این نوجویی غریب که در ذهن و ضمیر هدایت هستی خلاقی داشت، در عالم واقع، در محیطی که او در آن میزیست، به نوزادی نورس میمانست که نیامده محکوم به مرگ بود. مسکوب «وغوغساهابِ» هدایت را مصداقِ روشن شکستِ آرمانهای میهنی میداند که در نوگرایی شتابان رضاشاهی پیش از آنکه در سوم شهریورهزاروسیصدوبیست در دنیای بیرون از پا درآید، در روانِ آزاده هدایت فرو ریخته بود.
ادبیاتِ بیبنیه سالهای اخیر اما در وجه غالبش، نجنگیده تن به شکست داده است. این ادبیات پیش از هرگونه مواجهه با واقعیات و سیاست روز و نیز آنچه بر اجتماع رفته است و میرود، و نیز در برهوتی پرتافتاده از تجربههای ادبیات در جهان، بر ایدئولوژی ضدسیاسی خود پافشاری میکند و با رد میراث و ماترک ادبی، و ادعای سررسیدن دوران این ادبیات، از ادبیاتی میگوید که نوپاست اما از پس دستکم یک دهه و اندی نتوانسته روی پای خود بایستد و هرازگاهی با سیستم شوکدرمانی سعی کرده است نوساناتی در بازار نشر ایجاد کند. آخرین این تحرکات انبوهسازی ادبیات تاریخی و ژانردرمانی است بدون آنکه هیچ ارتباط وثیقی بین ادبیات کارگاهی، سیاه یا فانتزی، با واقعیت و وضعیت موجود جامعه ما وجود داشته باشد. حال آنکه ناگفته پیداست که هر ژانر ادبی از پسِ گذراندن تاریخی در جامعهای پا گرفته، وگرنه هر جامعهای میتوانست با رونویسی از روی دست دیگران آثاری شبیه به آن را تولید کند، با همان فروش و اقبال. از اینرو بازخوانی آثاری همچون «داستانِ ادبیات و سرگذشت اجتماع» از این نظر ضرورت پیدا میکند که نشان میدهد هر اتفاق ادبی، پیشینه و بستری تاریخی دارد و اساسا این تاریخ است که ادبیات را میسازد. نسخه و تجویزِ این نشر و کارشناسِ ذینفع، و آن مدرسِ کارگاه داستان و کتابسازی، راه به جایی نمیبرد مگر اینکه بهکارِ شوک بازار نشر بیاید و چرخه پول و سرمایه را در نشرها بهراه اندازد، دکانِ کتابفروشی را گرم کند، که این یکی از رسالت و بضاعت منتقد و روزنامهنویس خارج است.
مسکوب در تحلیل وضعیت مردمِبهتنگآمده در آستانه مشروطه از مردمی وازده میگوید، گرفتار رنجهای حقیر و شادیهای مسکین. به این قیاس، آیا وجه غالب فضای ادبی ما که گرفتار رنجهای حقیر و شادیهای مسکین است، سرنوشتی بهتر از این میتواند داشت! با نگاهی سرسری به وضعیت آثار داستانی و نیز گوشخواباندن به مباحث مطروحه در فضای ادبی اخیر، بعید است سرنوشتی جز شکست تمامعیار ادبیاتِ اخیر بتوان ترسیم کرد. مگر آنکه بپذیریم میراثِ ادبی ما ازجمله همین رویکرد شاهرخ مسکوبها به ادبیات، منسوخ شده و ادبیات دیگر امکانی سیاسی نیست و کتاب، کالایی است تزیینی برای قشری که چندان تفاوتی با دیگر اقشار مردم ندارند. مگر نه آنکه از کوزه همان برون تراود که در اوست. با اینهمه در این حالواوضاع گویا ما را گریزی نیست جز آنکه به بهانهای چون سالمرگِ مسکوبها سراغ میراثِ ادبیات و نقد ادبیمان برویم، گیرم این میراث بهکار پراندنِ فضای ادبی اخیر از خوابی باشد که میرود تا به کابوسی تاریخی بدل شود.
هنر در پیوند هماهنگ و انداموار آرمان است با واقعیت. این یکی تعالی مییابد، خود را برمیکشد تا به مرتبه آرمان برسد.
شاهرخ مسکوب در روزنوشتِ اسفند هفتادوسه در «روزها در راه» از نسبت ادبیات با واقعیت مینویسد اینکه «هنر در پیوند هماهنگ و انداموار آرمان است با واقعیت. این یکی تعالی مییابد، خود را برمیکشد تا به مرتبه آرمان برسد.» پس هنر فراتر از واقعیت نیست، غایت آن است و هنر نیز بیگانه از ارزش زیباشناختی نیست. از نظر مسکوب هنر در ابتداییترین مرحله گریز است از واقعیت به آرمان. «از سویی آزمون واقعیت و آرمان همزمان است و از سوی دیگر این آزمون توامان در حسیات و اندیشه رخ میدهد، نه تنها در یکی از آن دو. زیرا اندیشه تنها کارِ فلسفه است و در حسیات تنها قلمروِ حال شخصی و حداکثر حدیثنفس، بیآنکه به دیگران راه یابد، حال آنکه خویشکاری هنر در سرایت به دیگران است در همگانیشدن.» آیا خویشکاری هنر و ادبیات اخیر ما هیچ نسبتی با دیگری دارد یا دستآخر به حدیثنفسی کممایه بسنده کرده است؟ گرچه بهنظر مسکوب، شکستْ سرشتِ هنر است و نمونه وطنی آنهم تجربه هدایت. اما شکستن مرزهای تنگ و حقیر واقعیت کار همگان نیست و هر کوششی – تازه اگر در این زمینه کوششی در کار باشد- به سرمنزل مقصود نمیرسد.
سفر در سرگذشت خویش
از شاهرخ مسکوب در سالهای اخیر چندین کتاب در نشر انتشارات فرهنگ جاوید منتشر شده است. ازجمله «گفتوگو در باغ»، «درآمدی به اساطیر ایران»، «سفر در خواب» و ترجمه «پرومته در زنجیر» اشیل، که برخی از این آثار پیشتر در نشرهای دیگر درآمده و قریببه دو دهه نایاب بود. تراژدی اخیر روایتِ رهایی آدمی از اسارت است. انسان اساطیری یونان باستان در جهانی بهسر میبَرَد سرشار از ایزدان گوناگون و انسان سرگردان میان آنان. تراژدی پرومته همین نبرد است. «گفتوگو در باغ»، سیاحت ذهنی دو ایرانی (شاهرخ و فرهاد) است رودرروی هم و در فضایی بدون مرز درباره مفهوم «باغ» در فرهنگ ایرانی. در این گفتوگوها این دو از قدیم به جدید و از آرمان به واقعیت میگویند. مسکوب این کتاب را در سال نود تمام کرده است. روزهایی که در فکر فُرم بوده؛ اینکه حس و اندیشه را به چه صورتی دربیاورد. فرمی که با دریافت از واقعیت و طبیعت و آدمها و چیزها و درآمیختگی و درهمجوشی آنها با هم، مبهم و آشفته نباشد و صورتی پریشان نداشته باشد. «سفر در خواب» متنی چندوجهی است، در میانه زندگینامهای واقعی، متنی تاریخی و روایتی داستانی. مسکوب در این کتاب «با سیر و سفر در سرگذشت خویش و بازگشت به گذشتههای دور و نزدیک، از خودش دور میشود تا بتواند در آیینهی روزگار، آن خودِ تاریخی و خویشتنِ جمعیاش را بازیابد» و روشن است که «دور شدن از خود و نگاهکردن آن به منِ دیگر، بهگونهای که سرگذشت جمعی و ریشههای تاریخی که من را ما میکند، بیاینکه به عامشدن بینجامد، کار هرکسی نیست و هنرمندی ژرفنگر را میطلبد.» «درآمدی به اساطیر ایران» از رابطه اساطیر با نیروهای مابعدالطبیعی میگوید که تعیینکننده ارتباط انسان با ادبیات، موسیقی، نقاشی، قصهها و باورهای عامیانه، هنر و معرفت غیرعلمی است. جای هیچ تردیدی نیست که برای شناخت عمیق فرهنگ یک ملت نمیتوان از اساطیر آن بیخبر بود، و این کتابی جامع دراینباره است.