از جاذبۀ ناسیونالیسم چیزی کاسته نشده است
ناسیونالیسم بازگشته است؛ گویی هرگز از تبوتاب نیفتاده بود و اکنون با خود حیرت و سردرگمی آورده است. در میدان نیز مطالبی درباره ملیگرایی ایرانی و افتخار به نژاد آریایی منتشر شده است. اما پرسش اصلی در این نوشتار این است؛ این رفتارهای نامعقول در «جهانِ جهانیشده» چه توضیحی دارد.
فایننشالتایمز — پرچمها به اهتزاز درآمدهاند وسرودهای ملی همه جا طنینانداز شدهاند. ما در دوران ویژهای به سر میبریم؛ یعنی دوران سرزمین مادری، دوران دونالد ترامپ، دوران مارین لوپن و دوران نوربرت هوفر نامزد ریاستجمهوری حزب آزادیِ اتریش که شاهد پیروزی قاطعش در دورِ اول انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۱۶ اتریش بودیم۱. ترامپ امریکاییها را به مقاومت در مقابل «آواز دروغین جهانیگرایی» دعوت کرده است. لوپن در واکنش به خبر پیروزی هوفر گفت: «در خیل عظیمی از کشورهای اروپایی، جنبشهای میهنپرستانه بهشدت در حال پیشروی است.» ناسیونالیسم بازگشته است؛ گویی هرگز از تبوتاب نیفتاده بوده و با خود حیرت و سردرگمی آورده است. تحلیلگران از خود میپرسند که این رفتارهای نامعقول چه توضیحی دارد. آیا طرفداران طرحِ خروج بریتانیا از اتحادیۀ اروپا نمیفهمند که خروج از اتحادیۀ اروپا ایدهای دیوانهوار است؟ آیا میلیونها هوادار ترامپ نمیفهمند که او قول انجام کارهایی ناشدنی به آنها میدهد؟
شاید هنوز هم نتوان برای پاسخ به این پرسشها جایی یافت بهتر از کتاب کوچکی که بیش از سی سال پیش نوشته شده است: کتاب بندیکت اندرسون با عنوان جماعتهای تصوری (۱۹۸۳) تلاشی است کلاسیک در توضیحِ ماندگاری ناسیونالیسم و کنارآمدن با احساسات شدیدی که ناسیونالیسم میتواند آزاد سازد. اندرسون بر این باور است که ناسیونالیسم پدیدهای باستانی نیست و نیز برخلاف نظر بیشتر مفسران، در اروپا پدید نیامده است. از دیدگاه اندرسون، خاستگاه ناسیونالیسم مدرن را باید در دوران جنگهای استقلالطلبی امریکا جستوجو کرد. بهرهگیری از ایدۀ ایثار و وظیفهشناسی در تعبیرات مقدس نشان داد که از همان ابتدا، ناسیونالیسم چیزی فراتر از «ایسم» سیاسی دیگری بوده است. درواقع برای درک بهتر پدیدۀ ناسیونالیسم باید آن را در ارتباط با مذهب بررسی کرد؛ چراکه قدرتِ مذهب اغلب سهمی بزرگ در برانگیختنِ مردم و الهامبخشی داشته است.
درواقع برای درک بهتر پدیدۀ ناسیونالیسم باید آن را در ارتباط با مذهب بررسی کرد؛ چراکه قدرتِ مذهب اغلب سهمی بزرگ در برانگیختنِ مردم و الهامبخشی داشته است.
وقتی اندرسون این مطالب را مینوشت، بسیاری از تحلیلگران تمایل داشتند ناسیونالیسم را نوعی آگاهی کاذب معرفی کنند و بیش از آنکه آن را جدی بگیرند، ترجیح میدادند به ماهیت واقعی آن پی ببرند. اندرسون بهجای آنکه این پدیده را اهریمنی جلوه دهد، بیشتر میخواست بر ماندگاری آن تأکید کند؛ او از ما میخواهد به این بیندیشیم که چه تحولاتی در دنیای مدرن چنین پدیدهای را رقم زد و باعث شد بیش از دو قرن دوام داشته باشد و اکنون وارد قرن سوم شود. او با ربطدادنِ ظهور ناسیونالیسم به گسترشِ سرمایهداری، افزایش بوروکراسیهای مدرن و سواد جمعی، استدلال میکند که عاملان تغییراتِ غیرمنتظرۀ این پدیده، مأموران مستعمراتی بودند که میل شدیدی داشتند به برشمردن و طبقهبندیِ تبعۀ خود. از دید او، انقلابیهای استعمارستیز بودند که ایدۀ ملت۲ را علم کردند. آن انقلابیها ایدۀ نوع جدیدی از اجتماع را در چارچوب نقشههای جغرافیایی، سرودها، موزهها و بناهای یادبود مقدس میشمردند. در تصورِ ناسیونالیستها، از بولیوی گرفته تا ازبکستان، زمانْ خط مستقیمی را تا استقلال طی میکرد وتحقق شکوهمندِ روحِ ملیْ پایان تاریخ بود.
آتش کارزار انتخاباتی دونالد ترامپ نیز با هیزم شعارهای ناسیونالیستی شعلهور شده است. برخی شکایت میکنند که جایگاه برحق امریکا در دنیا به مخاطره افتاده است و به مردم اطمینان میدهند که فقط رهبری یک شخص میتواند اوضاع را مرتب کند. دوران جدیدی از راه خواهد رسید و وعدۀ وحدتِ ناسیونالیستها محقق خواهد شد: «دوباره متحد خواهیم بود، یکی خواهیم شد و دوباره شادکام خواهیم زیست.» سخنرانی ترامپ دربارۀ سیاست خارجی در ۲۷ آوریل نه از لحاظ محتوایی، بلکه بهخاطر لحن تدافعیِ آن قابلتوجه بود. بهبیان ترامپ، عظمت امریکا با انجام فعالیتِ کمتر و نه بیشتر و با محافظت از مرزهای خود بهجای مرزهای دیگران، باز خواهد گشت. این شاید برای کشورهایی مانند اوکراین زنگ خطری باشد. ترامپ همچنین بر این باور است که عظمت امریکا با حمایت از کارگران خود احیا خواهد شد. کارزار انتخاباتی ترامپ بیش از هر چیز دیگر در بهرهبرداری از افزایش نابرابری در امریکا و تردید دربارۀ جهانیشدن، موفق بوده است. مهمتر از همه، نیاز به ملاحظه و تشخیص مشکل است: از سویِ نخبگانِ جداافتاده و بیخبری که دستورکارِ خود را دارند؛ نه «دستورکار مردم» را.
اندرسون که در سال ۲۰۱۵ درگذشت، با ریشههای ضدامپریالیستیِ ناسیونالیسم آشنا بود. این آشنایی ریشه در دیدگاه تاریخی او داشت که از چشماندازی نادر و ناشناخته برخوردار بود. او در زمان انتشار کتاب جماعتهای تصوری در کانون جامعۀ کوچک غربیها یکی از دانشمندان علومسیاسی بود که در حوزۀ آسیای جنوب شرقی کار میکرد. یادداشتهای او پس از مرگش با عنوان زندگی فراتر از مرزها منتشر شد. همانگونه که این کتاب نشان میدهد، هم پیشینۀ آموزشی و هم زمینۀ خانوادگی، او را مستعد درک جاذبۀ غیرعادیِ ناسیونالیسم کرده بود.
او در اوت ۱۹۳۶ در شهر جنوبی کونمینگ در چین زاده شد. این شهر به مرزهای منطقۀ راجِ بریتانیا و هندوچینِ فرانسه نزدیکتر بود تا منطقهای که اکنون پکن نامیده میشود. پدربزرگِ انگلیسیایرلندیاش در هند خدمت کرده بود. پدرش نیز کارمند آژانس «خدمات گمرکی صنایع دریایی چین» بود. این آژانس در طول دو جنگِ موسوم به «تریاک» مالیات و عوارضْ جمعآوری میکرد. مادرش زنی انگلیسی از طبقۀ متوسط به بالا بود. اولین پرستار بندیکت، ویتنامیِ کاتولیکی بود که به زبان فرانسه سخن میگفت. در خانه ایرلندی محسوب میشد؛ اما فردی پروتستان با پیشینۀ او هرگز نمیتوانست در جمهوری چین کاملاً احساس راحتی کند و درهرحال سنت خانوادگی آنها به تحصیلات در انگلستان گرایش داشت.
او با کمکهزینۀ تحصیلی وارد دبیرستان ایتون شد و سپس در دانشگاه کمبریج به مطالعۀ ادبیات کلاسیک مشغول شد. در همان جا بود که تبدیل شد به یکی از امپریالیسمستیزانِ ثابتقدم. او تعجب میکرد که چه نیازی هست در سینمای هنر و تجربه برای سرود ملی به پا خیزیم. اندرسون در چنین سینمایی با تماشای آثار «کوروساوا» و «اوزو» وارد رابطهای عاشقانه و همیشگی با فرهنگ ژاپنی شد و از انگلستان گریزان شد. یکی از آشنایانش، بهصورت اتفاقی شغلی موقتی در دانشگاه کُرنل برای او فراهم کرد تا در آنجا به تدریس علومسیاسی مشغول شود. او قبل از آن نه علوم سیاسی خوانده بود و نه تدریس کرده بود. اینگونه بود که تا بازنشستگیاش در آنجا ماندگار شد.
وقتی اندرسون وارد دانشگاه کُرنل شد، توسعۀ دانشگاهها در دوران پس از جنگ بهصورت جدی شروع نشده بود و ایالات متحده تقریباً در همان جهل قرن نوزدهمی دربارۀ جهان به سر میبرد. اصطلاح «آسیای جنوب شرقی» بهتازگی ابداع شده بودو در اصل محصولِ استراتژیستهای جنگ جهانی دوم بود. گروههای دانشگاهی بسیار کوچک بودند و استادان مجبور بودند موضوعهای گستردهای آموزش دهند.
مزیت چنین وضعیتی این بود که هر کس میتوانست در موضوعات مختلفی سیر کند؛ بیآنکه نگران تجاوز به حوزۀ شخصی دیگر باشد. اندرسون میتوانست علوم اجتماعی را با ادبیات درآمیزد؛ چون در آن روزها این جاافتاده بود که کسانی که زباندان بودند، مزیتی داشتند که هیچ حدی از «نظریه»دانی به پایش نمیرسید. برخلاف قدرتهای استعماری اروپا، امریکاییها هیچگونه پیشینۀ استعماری در این بخش از دنیا نداشتند. اما این هم مزیتی دیگر بود؛ چون مشوّقِ اتخاذ نگاهی وسیعتر بود. درمقابل، پژوهشگران اروپایی بیشتر به مطالعه در منطقۀ ویژۀ خودشان گرایش داشتند.
اما وقتی که کمکم در امریکا جنگ سرد را کشمکشی جهانی و واقعی شناختند، کمکهای مالی بنیادهای مختلف و دولت بهسوی دانشگاهها سرازیر شد و رشتۀ «مطالعات منطقهای» تولد یافت؛ بهعنوان ابزاری برای تولید تخصص دربارۀ بخشهای مختلفی از جهان که امریکا فکر میکرد نیازمند شناخت آنهاست. اندرسون بهعنوان دانشمندی کلینگر که در دورانی بسیار متفاوت تحصیل کرده بود، در کنار مزایای مطالعات منطقهای به ایرادهای آن نیز واقف بود؛ بهویژه اینکه چون اینگونه مطالعاتْ مرزهایی به دور خود میکشند، ممکن است در کنار تولید تخصص، خود را در جزایر جهل و بیخبری گرفتار کنند. بهاینترتیب آسیای جنوبی از آسیای جنوب شرقی جدا شد و این کار پیامدهایی تأسفبار برای مطالعۀ هر دو منطقه داشت. میتوان ادعا کرد که اندونزی هم که حوزۀ تخصصی اندرسون بود، برخلاف اهمیت بیشازحدش در دنیا دچار این معضل شد؛ چون در تقسیمبندیِ کارِ فکری در دوران پس از جنگ، آسیای شرقی و جنوبی بزرگتر از مناطقِ میانی به نظر میرسیدند.
اگر تقویت و ترویجِ مطالعۀ بخشهای دوردست دنیا دلیلی ژئواستراتژیک داشته باشد، این کار دلیلی بهمراتب بهتر هم دارد. همانطور که مطالعات اندرسون نشان میدهد، معمولاً بیشترِ افکارِ ثمربخش در مسائل معاصر نه از جریان اصلیِ رشتۀ مطالعاتی، بلکه از افرادی ماجراجو سرچشمه میگیرد که برای خود مسیر فکری ویژهای ترسیم کردهاند. نگاهکردن به موضوع ناسیونالیسم از لندن، واشنگتن یا برلین یک سری پاسخ به دست میدهد و نگاهکردن از چشمانداز جاکارتا پاسخی دیگر در پی دارد. این طرزتفکر باعث شد اندرسون به قدرت فرهنگ و اعتقاد پی ببرد. دانشمندان علوم اجتماعی عموماً چنین نگرشی نداشتند. این دانشمندانْ بیشتر روی غرب تمرکز میکردند و فرهنگ را بدیهی میانگاشتند و نمیتوانستند خواص نامعمولِ عرف اجتماعی و جهانبینیای را ببینند که درست جلوی چشمشان بود.
درس دیگری که اندرسون از تخصصش دربارۀ اندونزی آموخت، اهمیتِ کلیدیِ مرزهای مستعمراتی در ظهور ناسیونالیسم بود. تمرکززدایی از توضیح متداول، روشی بود برای جلب توجه به این پدیدۀ تقریباً جدیدِ تاریخی. این روشْ پوچی همۀ ادعاهای اروپاییها را نشان میداد مبنی بر اینکه ملت آنها ریشه در سنتی دیرینه دارد که خودِ این ادعاها عمدتاً محصول مورخان رمانتیک در قرن نوزدهم بود. اندرسون از نیاز شدید اروپاییها به باور به دیرینگیِ گذشتۀ ملیشان در شگفت بود.
او همچنین تحتتأثیر بیرغبتی مردم امریکای شمالی به ملیدانستنِ علومسیاسیشان قرار داشت. البته رونالد ریگان در سال ۱۹۸۰ از لزوم «بازگرداندنِ عظمت امریکا» سخن میگفت؛ اما امروز ترامپ ساز ضدجهانیشدن کوک کرده است و میبینیم که امریکاییهاآغوش باز کردهاند برای حس طغیان ناسیونالیستی و آزادی از یوغ بیگانهای، بهنام جهانیشدن، که اندرسون مدتها پیش آن را ویژگی مهمی میدانست. اکنون همه، حتی امریکا، تحتتأثیرِ نیروی عظیمِ جهانیشدن احساس کوچکی میکنند و شاید تفاوت اصلی بین سخنان آتشینِ دورۀ ریگان و ترامپ در همین باشد.
به همین دلیل است که امروز احیای ناسیونالیسم در خودِ غرب اینقدر برجسته شده است؛ پاسخ به زنگخطرهایِ جدیدِ ناسیونالیسم را در هردو سوی اقیانوس اطلس، اگر پاسخی باشد، باید در توسعۀ چشماندازهایی جایگزین برای رفاه ملی جست و نه در تقبیح آن با نام حماقت سیاسی یا بهعبارتدیگر پوپولیسم. اکنون لازم است دوباره منافع ملی و بینالمللی را مکملهایی ضروری بدانیم. آنگاه ناسیونالیستهای اروپاگرا و جهانگراهای میهندوست بهصورت گزینههای احتمالیِ جدید پدیدار خواهند شد؛ نه بهعنوان تناقضی لفظی.
پاسخ به زنگخطرهایِ جدیدِ ناسیونالیسم را در هردو سوی اقیانوس اطلس، اگر پاسخی باشد، باید در توسعۀ چشماندازهایی جایگزین برای رفاه ملی جست و نه در تقبیح آن با نام حماقت سیاسی یا بهعبارتدیگر پوپولیسم. اکنون لازم است دوباره منافع ملی و بینالمللی را مکملهایی ضروری بدانیم. جالب است که احزاب راست افراطی در اتحادیۀ اروپا به این وضع از همه نزدیکتر شدهاند. آنها حول شعار «اروپا سرزمین پدری» گرد میآیند. مشکل واقعی با خودِ این ایده نیست؛ بلکه با رفتاری است که با اتخاذ آن از خود نشان خواهند داد. در نسخۀ آنها از ادبیات مهاجرستیزی و مسلمانستیزی زیاد استفاده میشود. گزینۀ دیگر نیز فدرالیسمِ اروپایی نیست؛ بلکه چیزی است که تأکید دارد بر اقتصاد بهجای همبستگی نژادی، بازگشت به تعریف نوعی نقش برای دولتهای ملی در برنامهریزیِ سرمایهگذاریِ بلندمدت و بازگشت به ابزارهای مالی برای بهبود اقتصادی بهجای اتکای کامل به بانکهای مرکزی. این نیز نوعی ناسیونالیسم خواهد بود؛ هرچند از لحاظ فکری بینالمللی است و از نظر نژادی بهجای آنکه سرکوبگر باشد، فراگیر خواهد بود. درواقع بسیار نزدیکتر از گزینههای موجود به سیاستهای مختلفی خواهد بود که زیربنای اروپای یکپارچه را در دهههای اولیه و موفقیتآمیزش تشکیل میدادند.اندرسون در یکی از آخرین کتابهایش با عنوان زیر سه پرچم(۲۰۰۵) توجه خود را به اندیشمندان تندرو و عمدتاً آنارشیست در اواخر قرن نوزدهم معطوف میکند. این اندیشمندان به شکلگیریِ همزمانِ جنبشهای استقلال ملی در سراسر جهان کمک کردند. وقتی که دغدغههای دوقلوی ناسیونالیسم با جامعه و حاکمیت رنگوبویی محافظهکارانه میگیرد و خاطرۀ فاشیسم در کمین است و نژادپرستی هرگز دور نمیشود، یادآوری دورانی که اوضاع بسیار متفاوت بود، ارزشمند است؛ یعنی زمانی که ناسیونالیسمْ ابزاری بود برای متحدکردنِ مردم بهجای متفرقکردنِ آنها. در آن زمان ناسیونالیستها تندروهایی بودند معتقد به برابری اجتماعی و پیشرفت انسان، تجارت آزاد و اروپا، حقوق کارگران و سرنگونی قدرتمندان زورگو. دونالد ترامپ میگوید: «کشوری که نتوانسته منافع خود را در اولویت قرار دهد، هرگز به رشد و شکوفایی نرسیده است.» درست است؛ اما منافع ملی ممکن است تعاریف مختلفی داشته باشد و آثار اندرسون به ما نشان میدهد که در بسیاری از دورههای تاریخ طولانی و پرفرازونشیبِ ناسیونالیسم، معمولاً ساخت پل بیش از ساخت دیوار به منافع ملی کمک کرده است. و احتمالاً در آینده نیز چنین خواهد بود.
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۲۹ آوریل ۲۰۱۶ با عنوان Trump, Le Pen and the enduring appeal of nationalism در وبسایت فایننشالتایمز منتشر شده است.
* مارک مازوور (Mark Mazower) استاد تاریخ در دانشگاه کلمبیا و نویسندۀ کتاب حکومت بر جهان؛ تاریخچۀ یک ایده است.
[۱] در دور دوم انتخابات که در ۲۲ مه (۲ خرداد) برگزار شد، رقیب هوفر، آلکساندرفان در بلن توانست با اختلافی اندک و با کسب ۵۰٫۳ درصد آرا او را شکست دهد. مترجم
[۲] nation
ملی گرا بودن داخل هر جامعه ای وجود داره و به نظر من باید در هر صورتی به منافع ملی کشور توجه کرد. این منافع کشوری ما هست که میتونه ما رو از شرق و غرب بی نیاز کنه
هرچیزی که در متوسطش خوبه. ادم باید تا یک حدودی هم ملی گرا باشه و به کشور و داشته هاش ارق داشته باشه ولی اگر این ملی گرایی به نژاد پرستی تبدیل شد دیگه چیز جالبی نیست.