روستای نظامآباد؛ مهاجران افغان هنوز وحشتزدهاند
هنوز زوزهی صدای زیارت میآید. دست بلند میکند تا جلوی حرفزدن دخترها را بگیرد. ترس به نگاه دخترها دوخته شده. توی صدایشان، توی دستهایشان و در بدنی که به رغم جوانی خمیده، ایستاده است. همان ترسی که دختران افغانیِ این محله را که یک در میان نامشان فاطمه و زهراست، تصرف کرده. واهمهی زهرای همسایهی بالاتری از شرط و شروطش پیداست وقتی میخواهد نشانی خانوادههایی را بدهد که آن شب فرار کردهاند و آمدهاند اینجا: «به شرطی که نشانی من را ندهید.»
در میزنیم. صدای بچهها میآید، انبوه و درهم. چند بار میپرسند کیست و جرأت در وا کردن ندارند. این یکی فاطمه، مثل حبهی انگور خم شده تا به سادگیِ کودکانه از زیر در غریبه را محک بزند. موهای پرکلاغی خاک حیاط را جارو میکند. به زحمت راضی به باز کردن در میشود. این بار دختری ایستاده با چشمهای ساکنِ نگاهِ بیجنبش. زیبا و چهارده ساله. بچهای در بغل. نگهبانِ چهار پسر و سه دختر خانواده. جوابهای دختر افغان دو راه بیشتر ندارد: « نه، نمیدانم.»
نگاهِ زیارت، هزار ساله است. پیر از رنجهای سالخورده، از جنگهای بیپایان، از آوارگیِ روزمره، حتی از شبیخون همان شب فروردینی. چروک گونهها شیارِ دربهدری است و سرمه، شالودهی چشمهای ترسزده. تن به قبای سبزِ سیر، دستها به حنا و النگوهای مسی آیه بندش، جرینگ دردهای خفتهی زن افغان.
زیارت دو ماه است که از نظامآباد قزوین برای هزارمین بار آواره شده به محمودآباد، روستایی همجوار که بعضی از خانوادههای دیگر افغانی همان شب به اینجا گریختهاند. همان شب که برخی از اهالی نظامآباد به تلافی تجاوز به دختر کمتوان ذهنی دودمان همسایههای افغان را به باد دادند.
زیارت به لهجهی غریب میمنهای، با صدایی که از عمق درههای المار جنوب افغانستان میآید، یا چاهی افسانهای در قندهار، لبهای گریخته را به شک وا میکند: «غروب بود که آمدند. ریختند توی خانه. اولادانم نبودند. شوهرم بود. پیرمرد و ناتوان. ریختند بی آنکه بگویند چرا موتور را توی حیاط آتش زدند. خیلی ترسیدیم.»
از موتور آتشگرفته تنها چارچوبی آهنیِ زنگزده مانده که گوشه حیاط لم داده به آفتاب و باد. نایلونی زخیم موتور را مخفی کرده. شاید از چشم همسایهها. این خانه را به ده میلیون تومان رهن کرده، توی نظامآباد شش میلیون تومان داده بود. خانهای با حیاطی کوچک و دو اتاق که از همان در حیاط میشود رختخوابهای محقر رنگرنگ را دید زد و ماهیتابهی رویی وسط اتاق که املت دارد برای نهار امروز خانواده.
هنوز زوزهی صدای زیارت میآید. دست بلند میکند تا جلوی حرفزدن دخترها را بگیرد. ترس به نگاه دخترها دوخته شده. توی صدایشان، توی دستهایشان و در بدنی که به رغم جوانی خمیده، ایستاده است. همان ترسی که دختران افغانیِ این محله را که یک در میان نامشان فاطمه و زهراست، تصرف کرده. واهمهی زهرای همسایهی بالاتری از شرط و شروطش پیداست وقتی میخواهد نشانی خانوادههایی را بدهد که آن شب فرار کردهاند و آمدهاند اینجا: «به شرطی که نشانی من را ندهید.»
در میزنیم. صدای بچهها میآید، انبوه و درهم. چند بار میپرسند کیست و جرأت در وا کردن ندارند. این یکی فاطمه، مثل حبهی انگور خم شده تا به سادگیِ کودکانه از زیر در غریبه را محک بزند. موهای پرکلاغی خاک حیاط را جارو میکند. به زحمت راضی به باز کردن در میشود. این بار دختری ایستاده با چشمهای ساکنِ نگاهِ بیجنبش. زیبا و چهارده ساله. بچهای در بغل. نگهبانِ چهار پسر و سه دختر خانواده. جوابهای دختر افغان دو راه بیشتر ندارد: « نه، نمیدانم.»
زیارت به لهجهی غریب میمنهای، با صدایی که از عمق درههای المار جنوب افغانستان میآید، یا چاهی افسانهای در قندهار، لبهای گریخته را به شک وا میکند: «غروب بود که آمدند. ریختند توی خانه. اولادانم نبودند. شوهرم بود. پیرمرد و ناتوان. ریختند بی آنکه بگویند چرا موتور را توی حیاط آتش زدند. خیلی ترسیدیم.»
پدر و مادرش رفتهاند مزرعه، بعد از ظهر بازمیگردند. به تجربهای که به سالها آوارگی تکیه دارد، حاضر به گفتن کلمهای نیست. فقط اسم مدرسه که میآید تلخخندهای میکند: «مدرسه را ول کردیم. از همان شب که ریختند خانه. نرفتیم امتحان بدهیم. ترسیدیم. اینجا هم راهمان ندادند. این بچهها هم دیگر مدرسه نرفتند. ترسیدیم.»
کیلومترِ دوازده جاده قزوین ـ رشت. نظامآباد قزوین. روستایی در حال شهر شدن. اتوبانی روستا را دوشقه کرده. خرمنها درو شدهاند. دیارِ نظامآباد به زردی میزند. آنها که این خرمنها را کاشته و داشتهاند، نبودند که درو کنند و برداشت. خانههای سیمانزده مثل غولهای بد هیبت از میان خانههای کاهگلی برآمدهاند. افغانها، مستأجران اصلیِ دو ماه پیشِ خانههای کاهگلیِ تهماندهی روستا بودند. خانه که نه، بیغولهها و ویرانههای شام که به قیمت بیش از ارزشش اجاره شده بودند تا سرپناهشان باشد. سرپناهی که اوایل بهار نرفته، نتوانسته بود سد خشم خشمگینان نظامآباد باشد.
بیش از سی سال افغانها مهمانند در این دیار آفتابزده. حدود هشتصد رأس دام در روستا میچریدند. افغانیها در کنار دامهای خودشان از دامهای بقیه هم نگهداری میکردند. شیرمحمد تنها افغانیِ نظامآباد بود که وسیلهی نقلیه داشت. بقیه اگر داشتند موتورسیکلت سوار میشدند. مربیان و اولیای مدرسه ابتدایی دخترانه همیشه از شپش سر دانشآموزان افغانی گله داشتند. از ۳۵ دانشآموز، ۱۵ نفرشان افغانی بودند. در گورستان روستا بیش از ۳۰ افغانی به خاک سپرده شده و اینطور که علی نصیری شورایار میگوید تنها به خانههای نورمحمد عرب، مستأجران کربلایی فضلاله، مستأجران مشهدیستار، مستأجر حاج صیفی و یک خانهی دیگر حمله شده است.
حالا زنهای کوچهنشین خدایگان شایعهاند در این دیار اگرها و ممکنها. رد غریبهها را میگیرند شاید در جستوجوی حادثهای دیگر. همه دستبند سبزرنگی گره زدهاند به مچ دستها کناربهکنار النگوهای پر تعداد طلا، به نشانهی نذری که به امامزاده دارند. مطمئن هستند که دخترک کمتوانذهنی را بردهاند بهزیستی. دخترکی که پدر ندارد، مادر رهایش کرده و با پدربزرگش زندگی میکرده.
رحیمه صاحبخانهی یکی از این خانوادههای فراری خیلی شاکی است: «راستش افغانیها شریکی نخود کاشته بودند، ما یک سری کشاورز نوروزی داریم که وقتی افغانیها محصول میکاشتند آب صحرا کم میآمد و شاکی میشدند. به این قبله و کربلایی که رفتم فقط به خاطر همین بود. سه نفر از اهالیِ شورا از افغانیها دفاع میکردند، سه نفرشان همراهی میکردند با شورشیها. مثلاً علی نصیری و حاجصفدر خیلی دفاع میکردند. اصلاً تهدید کردند که اگر دفاع کنی و اینها را بیرون نکنی مغازه را آتش میزنیم. حالا این خانهی ما بیمستأجر مانده. هشت میلیون دستمان داشتند که دو میلیون دادیم بقیه را قسطی به آنها برمیگردانیم.»
علی نصیری، شورایار و یکی از مدافعان افغانیها در آن شب، رفته امتحان فوق لیسانس بدهد، سوار بر موتور با پیراهن بهغایت اتوکرده جلوی حرف زدن اهالی را میگیرد و خودش مایل به حرف زدن نیست. میگوید قبلاً همه چیز را گفتهایم. دیر آمده علی آقا چرا که مادر قبلاً همه چیز را دلسوزانه تعریف کرده: «چند تا لات و لوت که مردم خود نظامآباد از دست آنها عاصیاند، ریختند توی خانهی افغانها. به خدا مردم نظامآباد با این کارهاشان مخالف بودند. آن شب هم از آنها دفاع کردند. حالا یک عده را گرفتند و یک عده هم پول دادند آمدند بیرون. افغانیها هم شکایت کردند. چون یک سری از دامها را هم بردند، که شکایتشان هم به جایی نرسید. حتی در و پنجره و آبگرمکن خانههایشان را دزدیدند.»
میگوید و هی دست سایبان چشم میکند و خانههای کاهگلی را نشان میدهد پیچیده در درختهای انگور و گردو: «اسم مستأجر ما رمضان بود. به زنش میگفتیم قندی. چند تا بچه داشتند. شب که حمله کردند همسایهی ما، رقیهخانم، آنها را آورد خانه. همان جا خوابیدند. یکی از پسرهای رمضان که آمد سر دیوار، با پنجهبوکس زدند توی سرش. بیشترشان جرأت دفاع کردن از خودشان را نداشتند و شبانه گوسفندها را رها کردند و گریختند. حالا خود نظامآبادیها ناراحتند، مثلاً رانندهتاکسیها میگویند مسافرهاشان کم شده و بربریفروش دکانش نمیچرخد. خود ما از دستشان آسایش نداریم. جرأت نداریم دختر بچهها را بفرستیم توی کوچه. اگر یک مرغ بیاید بیرون، زودی میدزدندش، این لاتهای بیکارِ معتاد. در حالی که افغانیها همهشان کار میکردند، زنهاشان گوجهچینی میکردند. این بندگانِ خدا گلههای ما را به صدهزار تومان نگهداری میکردند اما حالا قوم و خویش خودمان هم با دویست هزارتومان حاضر نیست گله را ببرد. اینها که بودند کارِ کسبه هم رونق داشت، کم که نبودند.»
زنهای کوچهی حافظ نظامآباد شایعهی باردار شدن دختر کمتوان ذهنی را باور ندارند. با اما و اگر نامطمئن حرف میزنند: «والا اینطوری مردم میگویند، درست و غلطش معین نیست. بعضیها میگویند کار اقوام خودش بوده و میخواستند اینطوری گردن افغانها بیندازند.»
رقیه خانم خودش را میرساند و درهای شکستهشدهی خانهی افغانها را نشان میدهد: «حتی درِ خانهها را کندند و بردند.» رقیهخانم درخت گردوی کهنسالی را نشان میدهد که جوانی سر قوز نشسته و به رسم تلفکردن وقت زنجیر میچرخاند: «مثلاً یکی همین. اینها افتادند پشت سر هم. یککلاغ چهلکلاغ کردند با خبری که درست و غلط بودنش هم معلوم نشد، ریختند سر خانوادههای افغانی.»
اما به جز روایت زنهای روستا روایت دیگری هم هست که صاحب خیاطی روستا بازگو میکند: «حدود سیصد نفر جلو مغازه من جمع شده بودند. همینطوری که نمیشود یکعده بیدلیل بریزند سر افغانیها. مردم چندبار دیده بودند دختر معلول را پشت ترک موتور یکی از همین افغانیها. همه فکر میکردند که دخترک را عقد کرده. به خاطر همین وقتی خبر حامله شدنش آمد، مردم غیرتی شدند. نمیشود که توی روستا به ناموس مردم دستدرازی کنند. این طوری هرچیزی حساب و کتاب پیدا میکند. این هم که میگویید چرا سراغ آن کسی که دیده بودند، نرفتند و بقیهی خانوارها چه گناهی داشتند، چون آن فرد رفته بود، مردم باید یک جوری تلافی میکردند. فیلم ماجرای آن شب توی کلانتری هست.»
جوان نظامآبادی دیگری در وبلاگش با خیاط همدردی کرده: «البته قصد حمایت از این جریان را ندارم اما آزار و اذیت دختربچهی یتیمی که از توانایی ذهنی کمی هم دارد، خبری است که روح هر شنوندهای را آزار میدهد و اگر این شخص یک فرد بیگانه باشه علاوه بر آن غرور ملی هم جریحهدار میشود؛ که در این مورد ضمن خرده گرفتن به مسئولان بومی و کشوری باید از جوانان نظامآبادی تقدیر و تشکر کرد که اگرچه کمی دیر اما واکنش خوبی نشان دادند.»
کسی زیر نوشته این جوان کامنت گذاشته که: «با سلام، یه سوال داشتم: میخواستم بدونم در نهایت رفتن افغانیها به نفع نظامآباده یا به ضررش؟ بهتره اینجوری بگم سود و ضرر رفتن افغانیها چیه؟ برام واقعاً سواله. مثلاً مامانم میگه امنیت زیاد میشه، نانوا میگه نونواییها بسته شدن، بچه ها میگن مدرسه خلوت شده، کاسبا میگن بازار سست شده، رانندهها میگن مسافر نیست، مردهها میگن جامون بازتر شده، دامدارا میگن گوسفندا بیشتر غذا دارن، صابخونهها میگن مستأجر نظامآباد نمیاد، کشاورزا میگن با کی شریکی محصول بکاریم، بیخانمان میگه اجارهها کم شده، بنگاهی میگه زمینا ارزون شدن، دزدا میگن دمشون گرم چقد وسایل بیصاحب اینجاست، جوونا میگن وجدانمون راحت شد، معتادا پول موادشونو پیدا کردن، قصابا میگن گوشتامون فاسد شد، گوشت گوسفند چقد زیاد شده! … ما که نفهمیدیم چی به چیه، کی به کیه.»
چیبهچیِ ماجرا از نظر اهالی شورا و فرمانداری هم همچنان ناپیداست: «بخشی از این ماجرا محرمانه است. شاکی خصوصی برای پرونده وجود ندارد و خانوادهای که مورد ظلم قرار گرفتهاند مایل به همهگیرشدنِ ماجرا نیستند. عامل اصلی ماجرا چه ایرانی باشد چه افغان هنوز مشخص نیست. سعی شده با کمک مسئولان محلی رهن خانههای افغانها باز پس گرفته شود.»
هر چه هست از ۴۵۰۰ نظامآبادی، کسانی مثل زیارت کم شدهاند. آدمهایی که به روایت مردم کوچههای بهتزدهاش، انگار جایشان بدجوری در این کومههای کاهگلی خالی میزند.