در ستایش ملالت
این نوشته برگردانی است آزاد از سخنرانی جزف بردسکی در مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان کالج Dartmouth در سال ۱۹۸۹، صورتبندی درخشان وی از ملالت در این نوشته، بارها در متون روانشناسی ارجاع داده شده است.
« …
اما اگر پادشاهیِ خود را بر باد رفته یافتی،
بسان پدرت که پیش از تو پادشاهی خود را از کف داده بود،
آنگاه که خرد به سرزنش و احساس به تحقیرت کمر بسته،
باور کن رنج خویش را … » [۱]
آنچه بیش از هر چیز در انتظار ماست، ملالت است. هیچ دانشگاهی ما را برای مواجه با آن آماده نکرده است. هیچ دانشکده علوم انسانی یا طبیعی درسی برای ملالت ارائه نمیدهد. در بهترین حالت، ما را با آن آشنا میکنند. ولی چگونه ممکن است با یک بیماری مزمن لاعلاج فقط آشنا شد؟ کلافگی سر کلاس درس یا هنگام مطالعه یک کتاب درسی خستهکننده با تجربه گرفتاری در کویر ملالت حتی قابل مقایسه نیست. کلافگی، بی حوصلگی، یا ملالت پدیده پیچیدهای است که عمدتا محصول تکرار است. از این رو به نظر میرسد بهترین درمان آن خلاقیت و نوآوری مداوم باشد؛ درمانی که ما به آن امیدواریم. افسوس که زندگی چنین گزینهای در چنته ندارد، چرا که زندگی، خود محصول تکرار است. ممکن است کسی ادعا کند خلاقیت و نوآوری مداوم در واقع نیروی محرکه توسعه، و چه بسا، تمدن بوده است، اما تنها نیمنگاهی به تاریخ، این ادعا را رد میکند. چرا که در بازخوانی تاریخ برای مبنای کشفیات و اختراعات، ما بیش از هرچیز با قرنها ملالت مواجه میشویم. در واقع نوآوری، اختراعات و کشفیات تنها استثنائاتی در تاریخ زندگی یکنواخت گونه بشر هستند؛ همان زندگی که در ملالت جاریست.
در چنین بستریست که هنر میکوشد در ستیز بیامان با بزرگترین دشمنش، کلیشه، خود را از زندگی جدا کند. پس چرا هنر نمیتواند ناجی ما از ملالت باشد؟ در واقع آثار هنری بسیار محدودی به ملالت پرداختهاند. شیوه رایج در محافل هنری در مواجهه با کلیشه، طعنه و ریشخند آن بوده است که خود بیشتر گواهی بر استیصال در مواجه با آن است. از این رو هنر قادر به نجات مصرفکننده هنری از چنگال ملالت نیست. سویه رهاییبخش هنر تنها به هنرمندان آشکار میشود. اما این نمیتواند راه حلی برای همه ما باشد. حتی اگر همه هنرمند شویم، همچنان از ملالت مصون نخواهیم بود. چرا که بزودی مجبور میشویم با حقوق ناچیز و گمنامی که سرنوشت رایج هنرمندان است، دست و پنجه نرم کنیم. در واقع از این جهات، کارمندی بانک یا ادارات یا شرکتهای خصوصی بر فعالیتهای هنری ترجیح دارد. اما اتفاقا همینجاست که هنر میتواند در نقش ناجی ظاهر شود. چرا که یک هنرمند آنقدر مورد بیمهری و بیتوجهی قرار میگیرد که دیگر اهمیت توجه دیگران در نظر او رنگ میبازد.
اگر تکرار مادر ملالت است، شمار جمعیت، پدر آن است. آنقدر زنده بودهام که دوبرابر شدن جمعیت جهان را تجربه کنم. تا زمانی که شما به سن من برسید، این شمار بسیار بیشتر هم خواهد شد. آنقدر به شمار ما افزوده خواهد شد، که دفاع از هر خاصبودنی را بسیار دشوار خواهد کرد. آنقدر که دیگر خلاقیت فردی نمیتواند راهی برای متفاوت بودن و فرار از ملالت باشد. حتی اگر بتوان در چنین دنیایی متفاوت بود، مشکل دیگری خود را مینمایاند. نوآوری در چنین جهانی به سرعت به ثروت منتهی میشود. هرچند این شرایط مطلوب به نظر میرسد، اما آنهایی که از خانوادههای ثروتمند هستند، خوب میدانند که هیچکس به اندازه ثروتمندان ملول نیست، چرا که پول زمان میخرد، و زمان بذات تکراری است. اگر آنقدر بخت یارمان باشد که گرفتار فقر نشویم، به محض اینکه تمکن مالی خرید سرگرمی را بدست آوریم، با ملالت روبرو خواهیم شد. به کمک تکنولوژی، روشهای سرگرمی بیشمار شدهاند. بی شمارند بسان مکرر لحظاتی که قرار است حواس ما را از آنها پرت کنند. ترس ما از ملالت در خرید بیامان ابزار سرگرمی آشکار میشود، همانها که وسواسگونه حضورشان را هر لحظه چک میکنیم. با شرایط آخرالزمانیای مواجه هستیم که خود رویدادها در سایه ضبطشان به حاشیه رانده شدهاند. دنیای تصویری ویدیوها، لباس و کفشهای ورزشی، و باشگاههای بدنسازی ما را چنان مهیا میسازند که گویا قرار است زندگی خود یا کس دیگری را دوباره زندگی کنیم: کنسرو هیجانی با ادعای گوشت تازه!
این هرگز به معنای تشویق فقر به منظور فرار از ملالت نیست. گرچه عرفا چنین مسیری را پیش گرفتند، ولی بعید میدانم در زمانه گسترش عرفانهای تفریحی، چنین دعوت به ریاضتی مورد استقبال ما واقع شود. آن هم برای مایی که در نهایت ترجیح میدهیم به فقرای آفریقا کمک کنیم، و همتتان معطوف به حفظ رژیمهای غذاییست، نه گام برداشتن در راههای نرفته. اینجا هیچ کس نسخه فقر نمیپیچد. تمامی آنچه میتوان گفت این است که مراقب صفرهای حساب بانکیتان باشید، چراکه ممکن است لشکری به شمار همان صفرها بزودی روی اعصابتان رژه روند. ملالت بی شک بدترین مصیبت فقر است، که برای رهایی از آن راههای خطرناکی پیش گرفته میشود: توسل به خشونت یا اعتیاد. هر دو شیوه، راه حلی موقت خواهند بود برای رهایی از فلاکت بی پایان فقر، و همین موقت بودن، هر دو راه حل را بسیار پرهزینه میکند. کسی که هروئین تزریق میکند، این کار را به همان دلیلی میکند که ما یک بازی کامپیوتری میخریم: فرار از ملالت. تفاوت اینجاست که دخل و خرج او با هم نمیسازد و شیوه فرار او، خیلی سریعتر از ما تکراری خواهد شد. تفاوت سرنگ هروئین و کلیک، تنها در روش مقابله با رنج گذر زمان برای فقرا یا ملالت آن برای ثروتمندان خلاصه میشود.
فقیر یا غنی، همه ما، دیر یا زود، ناگزیر به مواجه با تکرار ملالت بار زمان هستیم. شما از کار، دوستان، همسر، عشق، منظره پنجره باز اتاقتان، طرح کاغذ دیواری آن، و حتی از افکار و از خودتان کلافه خواهید شد. از این رو، ناچار به دنبال راههای گریز از ملالت خواهید بود. غیر از ابزارهای سرگرمی که اشاره کردم، ممکن است شغل، محل سکونت، شرکت، کشور، و حتی اقلیمی که در آن زندگی میکنید را تغییر دهید. ممکن است به همسرتان خیانت کنید، به الکل پناه ببرید، مسافرت کنید، در کلاسهای آشپزی ثبت نام کنید، به مواد مخدر متوسل شوید، یا به روانکاوی روی آورید. شاید به تمام اینها متوسل شوید، که برای مدتی محدود ممکن است جوابگو باشد تا زمانی که یک روز، شما در یک خانواده جدید با کاغذ دیواریهای متفاوت، در یک آب و هوای دیگر، و البته در ازای وصول صورت حسابهای رنگارنگ، بیدار خواهید شد، در حالی که دوباره ملالت به سان پرتو نوری از پنجره اتاق زندگی به شما رخ مینمایاند.
هیچ چیزی جدیدی در اطراف، شما را از ملالتی که دوباره تجربه کردهاید رها نمیکند. بسته به سن یا روحیات، ممکنست عصبی و پریشان شوید، یا ناامید و بیرمق در برابر این آشنای همیشگی وا دهید، و یا دوباره به تغییر هر چه در اطرافتان است روی آورید. افسردگی به واژگانتان افزوده میشود، و همچنین کابینت قرصها. تبدیل زندگی به جستجوی بیپایان گزینههای دیگر، تغییر شغل، همسر، یا محیط اطراف راه حل بدی نیست، به شرط اینکه حساب بانکی و اعصاب شما در سایه این تغییرات از هم نپاشد. به هر حال، این همان قصه آشنایست که هر روز در سینما ترویج و غیر مستقیم تجویز میشود. مشکل اینجاست که نیاز به ایجاد تغییر خیلی زود بسان اعتیاد به هروئین به یک شغل تماموقت تبدیل خواهد شد.
اما هنوز راه دیگری هم هست.
راهی که از نظر شما احتمالا بهترین نیست، حتی چندان مطمئنتر از سایر راهها هم نیست، ولی بیواسطه و کمهزینه است. بهترین راه رهایی، همواره از دل مشکلات یافت میشود. وقتی با ملالت مواجه میشوید، پذیرای آن باشید. اجازه دهید ملالت شما را مچاله کند، در ملالت غرق شوید، تا به کف اقیانوس ملالت برخورد کنید. در مواجه با هر آنچه نامطلوب است، هر چه زودتر با ته آن مواجه شوید، سریعتر به روی آن برمیگیرید. باید در عین بلا بود، رو در رو با بدترین حالت.
ملالت از آن رو شایسته چنین مواجهای است که زمان را در عریانترین شکل خود، در آن شکوه یکنواخت و مکرر خود آشکار میکند. ملالت پنجره ما رو به زمان است، به تمام آنچه در زمان از آن گریزانیم. ملالت پنجره ما به بیکرانی زمان است، و ناچیزی ما در مواجه با این بیکران. دلیل هراس ما از عصرهای خلوت و کسالتآور همین است، همان دلیل شوق تماشای رقص غباری در پرتو آفتاب، در پس زمینه تیکتاک ساعت در یک روز گرم تابستان در حالی که رمقی برای هیچ کاری نیست. لحظهای که چنین پنجرهای در برابرتان گشوده شود، سعی نکنید آن را ببندید، بلکه چهار طاق آن را باز کنید. در همین لحظه ملالت به زبان زمان سخن میگوید، تا مهمترین درس زندگی را به شما بیاموزد، درسی که در هیچ دانشگاهی نخواهید آموخت، که شما بینهایت ناچیزید.
«شما ناچیزید»
زمان با صدای ملالت در گوش شما زمزمه میکند و «هر کاری کنید، در بیکران زمان، ناچیز است».
زمزمه خوشایندی نیست. احساس بیاهمیتی، بیاهمیت بودن حتی بهترینها، که در سایه آن شوق انجام کارها حتی از توهم سود و زیان آنها مهمتر جلوه میکند. ملالت شبیخون زمان به ارزشهای زندگی ماست. افقی برای زندگی ما ترسیم میکند، که نتیجه آن آگاهی و فروتنی است. فروتنی ناشی از آگاهی است. هر چه بیشتر از دایره هستی خویش آگاه شویم، نسبت به همنوع خود متواضعتر و مهربانتر خواهیم شد، حتی به آن ذره غباری که در پرتو آفتاب رقصان است، یا بیحرکت روی میز افتاده. چه بسیار زندگی که این غبار پشت سر گذاشته، نه از نظر ما، که از منظر خودش. ناچیزی ما در برابر زمان همچون ناچیزی همین غبار در نگاه ماست. میدانید غبار در لحظه پاک شدن از روی میز چه میگوید؟
«مرا به خاطر بسپار»
«غباری زمزمه میکند.» [۲]
از جایی که ما هستیم، شاید این گفته حتی سطحیترین احساس همدلی را نیز جلب نکند. این را نمیگویم تا همدلی شما را برای گونههای دیگر، برای اشیا، برای گیاهان و شنها و پشهها برانگیزم. نقل میکنم چرا که خود را در آینه آن و هر آنچه روزی محو خواهد شد، میبینم.
« مرا به خاطر بسپار»
«غباری زمزمه میکند.»
اینجا میتوان شنید که اگر ما از زمان درسی بگیریم، شاید زمان نیز از ما بیاموزد. چه بیاموزد؟ که ناچیزی دلیل حساسیت ماست. حساسیت تبلور ناچیزی است. ناچیزیم، چرا که محدودیم، و هر چه ناچیزتر، سرشارتر از زندگی، احساسات، شادی، ترس و مهربانی. آنچه بیکران است، نمیتواند سرشار از زندگی و احساسات باشد. ملالت حداقل این را به ما میگوید چرا که در لحظات کلافگی، ما با ملالت هرآنچه بیانتها است، مواجهایم.
بیایید همانقدر که به آبا و اجداد خویش احترام میگذاریم ملالت را بخاطر ریشههایش گرامی بداریم. چرا که در مواجه با همین نیستی بیانتهاست که اشتیاق ما به اوج میرسد؛ همان لحظاتی که، معمولا، نطفه زندگی جدیدی در آن بسته میشود. این به آن معنی نیست که ما زاده ملالت هستیم، بلکه یادآوری این حقیقت است که اشتیاق، مزیت ناچیز بودن است. بنابراین بکوشید با اشتیاق زندگی کنید، بیتفاوتی را به فلک بسپارید. اشتیاق موثرترین درمان ملالت است.
رنج خود درمان دیگری برای ملالت است. از همین روست که درد فیزیکی بیش از روانی، در پس اشتیاق ظاهر میشود. هرچند من هیچکدام را برای شما آرزو نمیکنم؛ با این وجود، وقتی آسیب میبینیم، حداقل مطمئنیم که بدن یا روانمان ما را فریب نمیدهد. به همین منوال، آنچه در مورد ملالت و عصبیت و احساس پوچی ناشی از آن هنوز مطلوب است، پی بردن به این حقیقت است که این یک فریب نیست.
رمانهای کارآگاهی بخوانید، فیلمهای اکشن تماشا کنید، هرچیزی که شما را به صورت تصویری یا ذهنی جایی ببرد که هرگز نبودهاید و همانجا نگه دارد، حتی برای چند ساعت. از تلویزیون اجتناب کنید، بخصوص از تغییر پی در پی کانالها، که خود تجسم تکرار است. باز اگر تمام این چارهها کارساز نشد، پذیرایش باشید، آغوش خود را بر اندوه بگشایید. تلاش کنید آن را در آغوش بگیرید، یا اجازه دهید شما را به آغوش بکشد، چرا که به هر روی ملالت و اندوه بسی فراختر از شما هستند.
بیشک این اندوه خفه کننده است. با این وجود تا جایی که تاب دارید آنرا تحمل کنید، و باز کمی بیشتر تحمل کنید. فکر نکنید جایی اشتباه کردهاید، تلاش نکنید که پی تحلیل وضعیت و یافتن چنین اشتباهی و تصحیح آن باشید. نه! همان طور که شاعر میگوید: «باور کن رنج خویش را … » این چنگال وحشتناک تصادفی نیست. هیچ چیزی که شما را آشفته میکند، اشتباهی نیست. بخاطر داشته باشید، هیچ چنگالی در جهان ناگشودنی نیست. اگر تمام اینها را اندوهناک میپندارید، در واقع نمیدانید اندوه چیست. اگر اینها را بیربط میبینید، امیدوارم روزگار در واقع بیربط بودن آن را به شما ثابت کند.
ما بسوی زندگی میرویم، به سوی شغل، پول، خانواده، و سرنوشت بی همتای خویش. سرنوشت بیهمتایی که کسی از آن خبر ندارد در دنیایی که کسی به ما اهمیت نخواهد داد. شرط میبندم دو خیابان آنطرفتر بیشمارند که ما را نمیشناسند، و هستی ما هیچ اهمیتی برای آنها ندارد. هرگاه نگران اهمیت میشوید، به یاد آورید که چه اندک افرادی که تاکنون دیدهایم در برابر خیل میلیاردها انسانی که هنوز ندیدهایم.
جز شادی آرزویی برایتان ندارم. اما لحظات تاریک و حتی بدتر، ملال آوری، پیش رو خواهد بود که به همان اندازه که ساخته دنیای خارج است، پرداخته درون ماست. باید به گونهای خود را برای این لحظات آماده کنیم. آنچه پیش روی ماست، سفری باشکوه، ولی ملالتبار است. همین امروز سوار میشویم، سوار قطاری که از کنترل خارج شده. هیچکس نمیتواند بگوید چه در انتظار ماست، بالاخص گذشتگان. با این وجود، هم آنها ما را مطمئن میکنند که این سفر را بازگشتی نیست. بکوشید باور کنید که گرچه برخی از ایستگاههای این قطار بینهایت نامطلوب خواهند بود، این قطار بنای توقف در هیچ ایستگاهی را ندارد. ما هیچ گاه درمانده نمیشویم، حتی زمانی که احساس درماندگی میکنیم، که این لحظه بزودی جز یک گذشته سپری شده، چیزی نخواهد بود. لحظات بیامان دور و دورتر میشوند، حتی همان لحظاتی که احساس میکنیم گیر کردهایم، چرا که قطار زمان مدام در حرکت است. برای آخرین بار با تمام وجود در این لحظه بنگریم، به همین لحظه که هنوز قابل شناسایی است. این آخرین شانس برای مواجه با آن است.
پانویسها
[۱] قطعهای از شعر “Alonso to Ferdinand” سروده W. H. Auden [۲] شعری از Peter Huchel ، شاعر آلمانی
سخنرانی برای فارغ التحصیلان کالج، همین جا لحظه ای تامل کنید. این فارغ التحصیلان پس از دو سالی که در کالج بودند برای انتخاب رشته اصلی وارد دانشگاه می شوند، برای انتخاب مسیر شغلی و زندگی خود. درست در همین جاست که به جای دادن وعده وعیدهای پوچ و واهی و ترسیم دنیایی پر از لذت و ثروت، برسکی آنها را برای مواجه با ملالت و کلافگی پیش رو آماده می کند و این یعنی درس زندگی یعنی مواجه با خود یعنی مواجه با انسانیتمان و این یعنی همه چی.
فوق العاده بود