صدای من تصمیم نمیگیرد جای چه کسی باشد
نویسنده در این یادداشت از داستان زندگی خود میگوید که چهطور بهخاطر داشتن صدایی متفاوت نسبت به همسنوسالهای خود مدام در جامعه مورد قضاوت و داوری قرار گرفته است.
اولین باری که با این واقعیت مواجه شدم که صدای من با دخترهای همسنوسالم تفاوتی اساسی دارد، دوم راهنمایی بودم. پدرم را مدرسه خواستند. اصلاً نمیفهمیدم چرا باید این اتفاق بیافتد. شاگرد اول کلاسمان بودم و هیچیک از قوانین مدرسه را زیرپانگذاشته بودم. ترس برم داشته بود. آخر چرا پدرم؟ چرا مادرم نه؟ حتماً قضیه حسابی جدی بود. رویم نمیشد به خانواده بگویم در مدرسه کاری کردهام – که خودم هم نمیدانم چیست – و این کار آنقدر نابخشودنی بوده است که پدرم را مدرسه خواستهاند. ولی چارهای نبود. بالاخره به هر بدبختیای بود این خبر وحشتناک را به خانواده دادم و پدرم به مدرسه آمد. یادم است با استرس پشت در اتاق معلمها ایستاده بودم تا یک نظر هم که شده پدرم را ببینم و دستکم متوجه شوم که اوضاع تا چه حد خراب است. وقتی پدرم بیرون آمد رنگ به صورت نداشت و به شدت عصبانی بود. حقیقتاً داشتم سکته میکردم. تا عصر که به خانه بروم و بالاخره بفهمم چه اتفاقی افتاده است، هزار بار سکته کردم.
ماجرا چه بود؟ مدیر مدرسهمان به نمایندگی از تمام معلمهایم ابراز نگرانی کرده بود که شاید من در خانواده تحت فشارم، یا کمبود محبت دارم و به همین دلیل با لوس کردن صدایم سعی در جلب محبت دیگران دارم! تازه قضیه به همین جا ختم نمیشد. باید خانواده مرا پیش متخصص حنجرهای میبردند تا او تصدیق کند که صدای من به صورت طبیعی آنقدر نازک و بچهگانه است و از هیچ مشکل روحی-روانیای رنج نمیبرم! این بود تمام ماجرایی که مرا تا حد مرگ ترسانده و پدرم را تا آن حد عصبانی کرده بود: دختری که صدایش در ۱۲-۱۳ سالگی، همچنان مانند بچههای ۵-۶ ساله مانده بود!
یادم است روزی که به اجبارِ مدرسه با مادرم رفتیم پیش متخصص حنجره تا گواهی دکتری بگیریم مبنی بر اینکه مشکل خاصی ندارم و صدایم به صورت طبیعی اینطور است، دکتر بعد از شنیدن ماجرا حسابی خندید و سرش را تکان داد و گفت: «تو بیا با این صدا هر شب برای خودم قصه بگو. ولشون کن اون احمقها رو.» و همچنان این بهترین نوع واکنشیست که میتوانم انتظارش را از کسانی که صدایم را میشنوند داشته باشم؛ نه پذیرفتنِ صدایم به عنوان صدایی معمولی، بلکه پذیرفتنِ صدایم به عنوان صدای دلنشین و کمیابی که میتوان از آن در راستای لذت بردن استفاده کرد.اگر دختر نوجوانی صدای بچهگانهای داشته باشد، شاید چندان عجیبوغریب بهنظرنرسد. اما برای دختر جوانی که میخواهد برای خودش آژانس بگیرد، تلفنی غذا سفارش دهد، یا حتی تماس مهم اداری یا کاری بگیرد، قضیه به همین سادگیها نیست.
این اتفاق تازه اول ماجرا بود. اگر دختر نوجوانی صدای بچهگانهای داشته باشد، شاید چندان عجیبوغریب بهنظرنرسد. اما برای دختر جوانی که میخواهد برای خودش آژانس بگیرد، تلفنی غذا سفارش دهد، یا حتی تماس مهم اداری یا کاری بگیرد، قضیه به همین سادگیها نیست. یا تلفن را رویش قطع میکنند، یا در بهترین حالت با لحنی ابلهانه به او میگویند: «عمو، کس دیگهای خونه نبود که تو زنگ زدی؟»، «گوشی رو بده بزرگترت، کوچولو». و من همیشه برای آنکه همچنان خونسردیام را حفظ کنم و از دست عالم و آدم کفری و عصبانی نشوم، به خودم میگویم: «به بقیه حق بده. تو هم چنین صدایی بشنوی، اولین فکری که میکنی این است که متعلق به یک بچهی کوچک باشد.» اما آیا بچهها هم همیشه باید گوشی را بدهند به آدم بزرگها تا حرفشان شنیده شود؟
البته این جدی نگرفتن فقط مختص تماسهای تلفنی نیست. در دانشگاه هر وقت من شروع به صحبت میکردم، یا ارائهی کلاسی داشتم، اساتید بهرغم آنکه سخت جلوی خود را میگرفتند، با لبخندی مرا نگاه میکردند که حسابی عصبانیام میکرد. مثلاً همهی دخترهای کلاس را با اسم فامیل و پیشوند «خانم» صدا میکردند، اما به من که میرسیدند ناگهان مرزهای صمیمیت رنگ میباختند و با لبخند «ملیکا» خطابم میکردند. باید همیشه دو سه برابر بقیه زحمت میکشیدم، حرفهای جدی میزدم، کارهایم را به بهترین نحو انجام میدادم و احتمالِ اشتباهاتم را به شدت کاهش میدادم تا دستکم اساتید زحمت بکشند و کارِ مرا هم شایستهی ارزیابی بدانند. در دورهی کارشناسی ارشد، همیشه وقتی من ارائهی کلاسی داشتم، ارائههایم بیش از حد معمول – حتی گاهی تا یک ساعت – طول میکشید؛ چون ناگهان همهی بچهها یاد سؤالهای بیپایان فلسفیشان میافتادند و من باید «با همین صدا» پاسخشان را میدادم. پسرهای کلاس همیشه با لحنی با من صحبت میکردند که انگار دارند با صبوری به دخترخالهی ۸ سالهشان قوانین منچ را توضیح میدهند. خدا نکنه از آنها سؤالی میپرسیدم؛ آن موقع بود که همان یک ذره اعتباری هم که کسب کرده بودم ازبینمیرفت و روز از نو، روزی از نو. فکر نکنید این قضیه فقط مختص پسرها یا اساتید بود. دخترها نیز در مواجهه با من، گمان میکردند که حتماً باید لُپم را بکشند و بگویند: «وای چقدر تو نازی!»
البته این صدای بچهگانه گاهی در ظاهر به نفعام بود، اما در چنین شرایطی حتی بیشتر عصبانی میشدم. مثلاً یک بار در مطب دکتر چشمپزشکی نشسته بودم. خیلی مطب شلوغ بود. مامانم خسته و کلافه شده بود و دلش میخواست زودتر نوبتمان شود. دکتر یک لحظه از اتاقش آمد بیرون. مامانم رفت به او گفت اگر امکان دارد زودتر ما را ببیند. دکتر آمد سمتِ من. من داشتم کتاب میخواندم. بالای سرم ایستاد و گفت: «چی میخونی؟» سرم رو بلند کردم و اسم کتاب را به او گفتم. طوری نگاهم کرد انگار مثلاً دلش قنج رفته و همان موقع گفت بروم داخل اتاق و ازم خواست «دوستدخترش شم تا با این صدا همهش براش حرف بزنم!» رفته بودم لنز طبی بگیرم. اولین بار که خواستم لنز را در چشمم بگذارم لنز پاره شد. مامانم دوباره رفته بود مطب و به دکتر گفته بود: «لنز دوستدخترت پاره شد.» و دکتر هم بعد از دادنِ لنزی نو به مادرم، از او پولی نگرفت. هر چه باشد دوستدخترش بودم!به سمتِ کار با کودکان کشیده شدم. در آن محیط احساس امنیت میکردم چون گمان میکردم اصلاً از من انتظار دارند که بچهگانه صحبت و رفتار کنم تا بچهها با من احساس نزدیکی کنند. اما حتی بچهها هم پس از شنیدنِ صدایم میفهمیدند یک جای کار میلنگد. مگر قرار نبود آدم بزرگها صدای متفاوتی نسبت به ما داشته باشند؟
بعد از مصیبتهای دانشگاه و تلاشهای بیپایان برای اثبات خودم، با این حقیقت مواجه شدم که تازه اولِ بدبختیهایم است. وقتی دنبال کار میگشتم، در بیشتر مواقع همان اولِ ماجرا میگفتند به دردِ این کار نمیخورم و حتی نمیتوانم مثلاً سادهترین وظایفم را هم – که عبارت بود از جواب دادن تلفنهای کاری – انجام دهم. اصلاً کاری به تواناییها یا دانستههای من نداشتند. شاید به همین دلیل به صورت کاملاً ناخواسته و بدون اینکه علاقهای به این کار داشته باشم، به سمتِ کار با کودکان کشیده شدم. در آن محیط احساس امنیت میکردم چون گمان میکردم اصلاً از من انتظار دارند که بچهگانه صحبت و رفتار کنم تا بچهها با من احساس نزدیکی کنند. اما حتی بچهها هم پس از شنیدنِ صدایم میفهمیدند یک جای کار میلنگد. مگر قرار نبود آدم بزرگها صدای متفاوتی نسبت به ما داشته باشند؟ برای همین دیگر عادت کرده بودم به شنیدن این سؤال: «خاله، چرا اینجوری حرف میزنی؟» و البته این واقعیت که بچهها به هیچوجه از من حساب نمیبردند و مرا همرده با خودشان درنظرمیگرفتند و بیشتر حرف مربیانی را جدی میگرفتند که شاید حتی نصفِ تواناییهای مرا هم نداشتند.
جالب است که آدمها در مواجهی اول با من و شنیدن صدایم، شگفتزده میشوند و همه به سرعت پیشنهادی را میدهند که گمان میکنند خودشان اولین کسیاند که این ایدهی ناب به ذهنشان رسیده است و پیش از این به هیچوجه به چنین چیزی نه خودم و نه اطرافیانم فکر نکرده بودیم: «با این صدا، چرا نمیری دوبلر شی؟» و من همیشه مجبورم همان پاسخ تکراری را بدهم: «دلم نمیخواهد صرفاً به دلیل داشتن صدایی متفاوت از آن چنین استفادهای کنم و مهمتر از اون، علاقهای به درآوردن صدای جانوران در کارتونها ندارم!» یا بدتر از آن، تقصیر را گردن خودم میاندازند و میگویند: «خودت باید تلاش کنی تا کمی محکمتر صحبت کنی. اون وقت میبینی که همه چی فرق میکنه.»
البته همیشه از قصهگویی لذت بردهام. دلم میخواهد اجازه دهم تخیلم به داستانها شاخ و برگ دهد و دیگران را مجذوب ماجرای سرزمینهای اسرارآمیز کنم. به همین دلیل چند وقت پیش در تلگرام کانالی ساختم تا هر شب برای آدمها قصه یا شعری بخوانم. اولین چیزی که با آن شروع کردم «پیدایش» عهد عتیق بود. همیشه شیفتهی این داستان عجیب و غیرواقعی و ماجرای درخت دانش و درخت زندگی بودم. اما واکنش دوستان و آشنایان بعد از شنیدن نخستین شعرها و مطالبی که در کانال میگذاشتم این بود که «کاش داستان کودکانه میگفتی تا بچهها گوش دهند» و من باز به سمتِ دنیای کودکان کشیده شدم و شروع به تعریف کردن «ماه پیشونی» و «خاله سوسکه» کردم. اما ازآنجاییکه چندان علاقهای به این کار نداشتم، عطای این کار را به لقایش بخشیدم و دست از قصه گفتن برداشتم. دلم نمیخواست به خاطر صدایم مجبور باشم صرفاً نوع خاصی از قصهها را تعریف کنم.
همیشه دوستان نزدیکم میگویند اولین بار که مرا دیدند و صدایم را شنیدند، تعجب کردند و برخی از روی ادب جلوی خود را گرفتند تا دلیل اینگونه صحبت کردنم را از من نپرسند. بعضی از آشنایانِ دورتر همیشه با شنیدن صدایم میخندند و معذرتخواهیکنان میگویند: «ببخشید هیچوقت به صدات عادت نمیکنم.» اینکه ببینم آدمها ادای حرف زدنم را در میآورند، کمابیش برایم عادی شده است، گرچه همچنان به شدت آزارم میدهم. وقتی خیلی عجله دارم و حوصله ندارم و کسی اطرافم نیست که بتوانم تماسهای تلفنیام را به آنها بسپارم، شماره را میگیرم و بلافاصله میگویم: «سلام، من ملیکا خوشنژادم، ۲۶ سالمه. صدام اینطور بهنظرمیاد.» و بعد از اطمینان حاصل کردن از اینکه باورم کردهاند، حرف اصلیام را میزنم.
چندی پیش کسی از من پرسید که یکی از دانشآموزانش میخواهد دربارهی فلسفهی اگزیستانسیالیسم در کلاس ارائه دهد و اگر اشکالی ندارد شمارهی من را به او بدهد تا به او منابعی در این زمینه معرفی کنم. من هم پذیرفتم. وقتی زنگ زد گفت: «ببخشید با خانم خوشنژاد کار داشتم.» گفتم: «خودم هستم.» گفت: «فکر کنم باید گوشی رو بدی به مامانت. من با خانم خوشنژادی کار دارم که فلسفه درس میدن!» و این چنین بود که بچهدار هم شدم! کمی مکث کردم، سعی کردم به مخاطبم حق بدهم و بعد گفتم: «صدای من اینطوریست. من ملیکا خوشنژادم و فلسفه درس میدهم!»
من خیلی تلاش کردهام با این ماجرا کنار بیایم. انقدر واکنشهای مشابه دیدهام که خودم را برای مواجهه با تمامِ آنها آماده کردهام؛ اما باز هم پیش میآید که موقعیتهای پیشبینینشدهای اتفاق میافتند و باز هم افسوس میخورم که چرا تارهای صوتی من مثل بقیهی آدمها عادی و متناسب با سنوسالم نیستند. روزی که رفتم ثبتنام دورهی کارشناسی ارشد دانشگاه، خانمی که در آموزش نشسته بود مدارکم را دید و گفت: «لیسانست معماری بوده؟ تو مثلاً مهندسی با این صدات؟» حسابی جلوی خودم را گرفتم تا اعتمادبهنفسم را حفظ کنم و جواب دادم: «بله! الانم اومد فیلسوف شم! با این صدام!» بالاخره شاید لازم باشد کسی هم با این صدا دربارهی حرفهای قلمبه سلنبهی فلسفی اظهارنظر کند!
منم دقیقا همین مشکل را دارم با این که پسر هستم و ۱۴ سالمه صدام نازکه و هر وقت که میخوام ویس بدم میگن دختری
واقعا نمیدونم با این صدا چی کار کنم
♂️♂️♂️
سلام
من دقیقا مشکله تورو دارم . الان ۲۳ سالمه و صدام شبیه پنج ساله هاس. خیلی به جراحی حنجره فک میکنم . وقتی بازیهای انلاین میکنم و حرف میزنم میپرسن چن سالته .دروغی میگم ۱۷ بعد میگن مطمعنی ۷ سالت نیس . بخدا اشکم درمیاد . وقتی صدات با تصویرت متناسب نباشه خیلی خیلی خیلی زجر اوره. من افسردگی شدید گرفتم . عکسمو رو پروفم میبین بعد ک ویس میدم میگن دروغ میگی اینا عکسای تو نیس .فک میکنن بچم . هیچکس جدیم نمیگیره . یه مدت پرستاره دوتا بچه بودم بهم میگفتن تو کوچیکی مامانمون بزرگه .یه ذره هم ازم حساب نمیبردن . من که دانشگارو کلا ول کردم . بهم میگفتن جوجه . اخه واقعا درسته ادمارو از رو صداشون قضاوت کنید ؟؟؟؟ صدا خیلی تو زندگی مهمه خیلی . حتی اگه زشتم باشیم ولی صدامون خوشگل باشه باز ازمون حساب میبرن . ولی اگه صدات به قیافت نخوره هرکاری کنی باز فکرشون تغییر نمیکنه
ملیکا واقعا تا الان فکر نمیکردم انقد اذیت شده باشی. البته یادمه یه دفه حراست دانشگاهم واسه همین موضوع بهت گیر داد . من میخوام بگم تنها چیزی که همیشه از تو برام عجیب بوده اینه که چطوری این همه کتاب خوندی و این همه اطلاعات داری و این همه کارای متفاوت میکنی . واقعا تو متفاوتی و این ربطی به نازک بودن صدات نداره.
متاسفانه تلاش جامعه برای تطبیق همه براساس یک نرم و معیار مشخص خیلی قدرتمنده و حتی نمونه های مردانه داستان از این هم دردناکترن. نمونش دکتر قاسم اکسیری فرد که بابت تن صداش از تدریس تو دانشگاه محروم شده در حالیکه از نوابغ فیزیکه…
«لیسانست معماری بوده؟ تو مثلاً مهندسی با این صدات؟»
این چه حرفی بوده که زده؟ واقعا ناراحت شدم…
خوندن این متن برام خیلی جالب بود و از مصائبی که یک فرد متفاوت با عرف جامعه باید تحمل کنه افسوس خوردم…شاید خودم هم جزو کسانی باشم که در برخورد با افراد مشابه، رفتاری بهتر از این هایی که گفته شد نداشته باشم ولی آنجا مسئله دردناک میشود که متوجه میشویم این رفتارها اغلب به دلیل نوع تربیت و نوع نژاد برتر بینی هست که در فرهنگ، دین و تاریخ ما جا افتاده…
این خانم جوان قطعا بسیار محکم و ستودنی هستند ولی یک لحظه فکر کنید به کسانی که تفاوت های عمده تری در این جامعه دارند چه از نظر جنسی چه ظاهری و چه عقیدتی
امیدوارم همیشه موفق باشید سرکار خانم خوشنژاد و امیدوارم همه ما آدم بشیم…در کل
ملیکای عزیزم
تا یه حدی درد مشترکه حرفت مخصوصا تو تماس های تلفنی که میگن گوشی رو بده بزرگترت حتی این سوی دنیا هم به من چندین نفر گفتن که چقدر صدات نازکه و اصلا بهت نمیاد ۲۷ ساله باشی.
پیش داوری شدن تجربه جالبی نیست. امیدوارم خودم این حس رو به کسی ندم هیچوقت.
من همیشه افتخار می کنم بهت.
تو همیشه بهترینی
کاملا درکتون میکنم .
من هم صدام مث صدای شماست با این تفاوت که من مرد هستم دیگه عادت کردم پشت تلفن فک کنن خانم هستم .
توی دانشگاه فک میکردند ناز میکنم و لوسم :/
البته اگه حضوری باشه کمتر مشکل پیش میاد ولی اگه تلفنی باشه :(
باید به خواهرتون گفت علاوه بر همه اون.کارهای هیجان انگیز ، قلم بسیار روان و خوبی هم داره خواهرت .
اگر ممکنه آدرس کانالتون رو بدید .متشکرم
من اولین بار که صدات رو شنیدم فقط فکر کردم چه صدای قشنگ و مهربونی. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که این مشکلات برات پیش اومده باشه!
به هر حال، تو یکی از آدمهای الهامبخش و خیلی باهوش و جالبی هستی که میشناسم. چقدر خوب که خودت رو محدود نکردی. :)
همین تو رو خاصتر و قویتر کرده…
چقدر خوب تعریف کردید و صمیمی نوشتید از تجربه زیسته تون خانوم خوش نژاد!
و از اون مهم تر نکته ای که آخر آخرهای نوشته تون بهش رسیدم؛ وقتی فهمیدم فلسفه درس می دید؛ چیزی از داشته های فلسفی تون رو به رخ من خواننده نکشیدید!
خوشحالم که خوندم تون:)
سلام
موافقم
منم اون آخراش تعجب کردم، یهویی فهمیدم با کسی که داره فلسفه میخونه سروکار دارم.
شاید برای یک فیلسوف سخت باشه که عادی بنویسه؛ اما شما نوشتید…
عالی.
ملیکای عزیز تو آنقدر توانایی و قابلیت داری که واقعا من تا بحال به لحن صدایت دقت نکرده بودم. شاید و حتما برای خودت خیلی سخت است ولی هیچ انسانی بدون عیب نیست. مهم تلاش و اعتماد بنفس توست که قابل ستودن است. من هم مثل تو بخاطر یک مشکل خیلی مورد تحقیر قرار گرفته ام ولی برعکس تو قدرت رویارویی با برخورد ها و نگاه مردم رو ندارم. هنوز هم با اینکه مادر دو کودک هستم در برخی موارد اعتماد بنفس لازم رو در اجتماع ندارم.
به نظرم اگر واقعا این موضوع اینقدر آزاردهنده هست (که حتما هم هست) شاید راه درمانی (مثلا جراحی یا دارویی و …) براش وجود داشته باشه
با پیشرفتهای علم پزشکی، خیلی از ناممکنها ممکن شده
لابد این پیشنهاد رو هم دهها نفر به ایشان دادهاند. ولی اگر توجه کنیم که صدای نازک یا هر چیزی که اساساً و فقط با میانگین یا نرم جامعه متفاوت باشه، خراب یا مشکلدار نیست، پیشنهاد اصلاح آن را نمیدهیم. چون آن چیز همان طور که هست درست است.
پس باید ذهنیت بقیه آدمها تغییر کنه تا این تفاوتها را درک کنند و بپذیرند و سعی کنند رفتاری را با چنین کسی تمرین کنند که آزاردهنده نباشه.
نوشتن این یادداشت هم ظاهراً برای همین منظوره، یعنی نویسنده آگاهه (شاید به لطف فلسفهای که خوانده) که مشکلی واقعاً نداره. مشکل در ماست که نمیدانیم چطور باید با ایشان رفتار مناسب داشته باشیم.
تو همیشه خاص ترین منى عزیزم و من به داشتن معجزه اى چون تو به خودم افتخار میکنم، تازه همه جا پُز میدم خواهرم فلسفه تدریس میکنه، پیانو میزنه و کلى کارهاى هیجان انگیز میتونه انجام بده که خیلى ها حتى تو مغز کوچیکش نمیتونن اونها رو کنار هم دسته بندى کنن.
صداى تو خوش اهنگترین منه یه دونه
آدمها احمق تحمل تفاوتهای دیگران رو ندارن.
واقعا جالب بود.
مطمئنا زندگی با این مدل صدای متفاوت هیجانات خاص خودش رو هم داره !
آفرین به این اعتماد به نفس
واقعا سخت بوده و هست. بهت افتخار می کنم ملیکا. خودت و صدات همیشه بسیار عزیزین