محرومان
شصت و هفت سال پیش اسراییل یک کشور یهودی بنا کرد و مادربزرگ من آواره شد*
هرسال در تاریخ ۱۵ می؛ من از مادربزرگم میخواهم قصه اینکه چطور خانه به دوش شد را برایم بگوید. ۶۷ سال پیش بود. او ۱۴ساله، جوانترین فرزند از بین ۱۱ فرزند یک خانواده طبقه متوسط مسیحی بود. وقتی مادربزرگ دختر کوچکی بود آنها مجبور شدند از ناصره به حیفا نقل مکان کنند. او در خیابان باغ در کلونی آلمانیها، که در گذشته محل زندگی زائران آلمانی بیتالمقدس بود و بعدها تبدیل به مرکز جهانی فرهنگ عرب در زمان اداره انگلیسیها شد، زندگی کرده بود. وقتی از او میپرسم زندگی در حیفا در آن روزها چگونه بود چشمهایش روی نقطهای ثابت میماند.
مادربزرگ نویسنده در بیروت سال ۱۹۵۷
او در حالی که صدایش به آرامی خاموش میشود میگوید :«یکی از زیباترین شهرهایی بود که من در زندگیام دیده بودم. سرسبز … کوههای مشرف به دریای مدیترانه»
مادربزرگ من به وضوح شبی که خانوادهاش مجبور به ترک خانه شده بودند را به یاد میآورد. نیمههای شب کسی با شدت به در خانه کوبیده بود. پسرخاله مادربزرگم بود که در منطقه عرب نشین حیفا زندگی میکرد. خودش را به خانه آنها رسانده بود تا بگوید حیفا دارد سقوط میکند. انگلیسیها اعلام کرده بودند که آنها از حیفا خارج میشوند و شایعاتی بود مبنی بر اینکه کشور به دست صهیونیستها سپرده شده است. در آن زمان مهاجران آلمانی نسبتا از حوادث خشونتآمیزی که در نقاط دیگر کشور میگذشت مانند کشتار روستاهای فلسطینی توسط گروههای شبه نظامی صهیونیست بیخبر نگه داشته شده بودند. با این وجود، هاگانا، یک سازمان شبهنظامی که بعدها هسته نیروهای دفاعی اسرائیل را تشکیل داد، خروج نیروهای بریتانیا را فرصتی دانسته و به محلههای مهم عرب نشین که خالههای مادربزرگم و فرزندان آنها زندگی میکردند حمله کردند.
«خانواده تمام شب بحث میکردند. صبح آنها به نتیجه رسیدند. هر کدام از آنها به سرعت چمدان کوچکی جمع کرد و باقی اموالشان را به جا گذاشتند. ما وسایل ارزشمندمان را در یک اتاق قفل شده در خانه پنهان کردیم تا زمانی که بر میگردیم امن بمانند.»
مادربزرگم به یاد میآورد «آن شب همسایههای یهودی ما گفتند که نروید و پدرم میخواست که بماند تا ببیند چه پیش میآید. اما مادرم … خب او ۱۱ فرزند داشت، و البته که او میخواست ما در امنیت باشیم و خواهرانش به خاطر حمله به محلههایشان مجبور به رفتن شده بودند.»
او با خنده بیصدایی به من میگوید: «خانواده تمام شب بحث میکردند. صبح آنها به نتیجه رسیدند. هر کدام از آنها به سرعت چمدان کوچکی جمع کرد و باقی اموالشان را به جا گذاشتند. ما وسایل ارزشمندمان را در یک اتاق قفل شده در خانه پنهان کردیم تا زمانی که بر میگردیم امن بمانند.»
وقتی زنان خانواده وسایلشان را جمع کردند، برادر بزرگتر مادربزرگ که یکبار برای نیروهای انگلیسی کار کرده بود، قراردادی بست که به آنها اجازه میداد با آخرین محموله بریتانیایی حیفا را ترک کنند. با وسایل کمی که قابل حمل بود، خانواده مادربزرگ پنهان در وسیله نقلیه انگلیسی، به مرزهای لبنان سفر کردند.
وقتی آنها به نئورا در مرز فلسطین و لبنان رسیدند از دیدن خیل جمعیتی که از سراسر کشور به آنجا رسیده بود شوکه شدند. « احساس کردم دنیا به آخر رسیده است، مرزها در ازدحام ماشینها و کامیونهایی پر از مردم و وسایلشان بود که از خشونت فرار کرده بودند. مابقی، راه آبی (دریا) را در پیش گرفته بودند.»
در مرز، آنها به ماشینی انتقال داده شدند که چند ساعت بعد به داخل لبنان سفر میکرد. آن شب کمی دیرتر آنها در دامور، شهری مرزی در جنوب لبنان پیاده شدند. تاریک بود. آنها کسی را نمیشناختند و جایی برای ماندن نداشتند. خانواده ۱۳ نفره در خیابان مقابل یک بقالی خوابیدند. زمین آلوده به میوهها و سبزیجات پوسیده بود. وقتی روز بعد خورشید بالا آمد، آنها در شهری که نمیشناختند راه رفتند و دوستان و همسایههایشان در حیفا را دیدند که بیهدف در خیابان سرگردان بودند. بعد از اینکه شنیدند بیروت مملو از پناهندگان شده، به سمت جزین در جنوب لبنان حرکت کردند. جایی که به کمک دوستان توانستند یک اتاق کوچک در منزل اقوام یکی از آشنایان مستقر شوند.
مادربزرگم می گوید : «تمام تابستان منتظر خبری بودیم که بگوید میتوانیم برگردیم.» سپتامبر متوجه شدیم امید کمی وجود دارد و نقشه کشیدیم که به بیروت برویم.
برای چند سال، خانواده مادربزرگ با کمک و حسن نیت آشنا و غریبه و البته بستههای غذای سازمان ملل و آژانسهای کار در میان چیزهای دیگر، مانند پودر تخم مرغ که مادربزرگم شیفته آن بود، نجات پیدا کردند. برادر بزرگتر او بالاخره توانست کاری در بیروت پیدا کند تا از خانواده حمایت کند. خانواده مادربزرگم خوش شانس بودند زیرا که به پناهندگان مسیحی و ثروتمند تابعیت لبنان داده شد. هرچند اکثریت غریب به اتفاق فلسطینیها هرگز تابعیت لبنانی دریافت نکردند و به جای آن به یکی از هزاران کمپ بنا شده توسط سازمان ملل در لبنان انتقال داده شدند. جایی که تا به امروز در آن زندگی می کنند.
داستان مادربزرگ من یکی از آن داستانهای منحصربهفرد نیست. در سال ۱۹۸۴ شبه نظامیان صهیونیست بیش از ۵۳۰ شهر و روستای فلسطینی را نابود و یا از سکنه خالی کردند. برآورد شده است که ۷۵۰هزار فلسطینی از خانههای خود رانده شده و آنها که توان فرار نداشتند قتل عام شدند. در پایان ماه جولای ۱۹۸۴ صدها هزار یهودی از کشورهای دیگر به فلسطین مهاجرت کردند، تعداد زیادی از آنها بازماندگان هولوکاست نازیها بودند در خانههایی مستقر شدند که به فلسطینیهایی مانند مادربزرگ من تعلق داشت. در دسامبر، دولت صهیونیست مجموعه قوانینی به اجرا گذاشت که به نام قانون مالکیت غایب خوانده میشوند. این قوانین یک توضیح قانونی برای غیر یهودیانی مانند مادربزرگ من که مجبور به فرار و ترک خانه شان شده بودند ابداع کرد. این قانون به دولت نوپای صهیونیست اجازه مصادره دو میلیون هکتار از زمینهای فلسطینیان، از جمله زمینهای ما را میداد. در آوریل ۲۰۱۵ این قانون جهت پوشش زمینهای کرانه باختری گسترش داده شد و در نتیجه قانون اخراج فلسطینیها و مصادره زمینهای آنها جهت ایجاد خانه برای شهروندان اسراییلی که از خارج از کشور میآمدند تمدید شد.
یکتایی آنچه به عنوان نکبت فلسطینی یا مصیبت شناخته شد تا حدی مربوط به زمانبندی آن است: در آستانه شکلگیری دولتها در بخش زیادی از آسیا و آفریقا رخ داده، که یعنی صدها هزار نفر غیر یهودیان فلسطینی خودشان را بیوطن و به رسمیت شناخته نشده در جهان پسااستعماری دولت- ملتها پیدا کردند. میشود گفت در نتیجه ختم به این شوخی شد که فلسطینیها عقده جمع کردن پاسپورت دارند، ترسی که ممکن است ما از یکی از آنها بالاخره محروم شویم. اما آیا با توجه به تاریخ ما، این موضوع جای تعجب دارد؟ آن لحظه ای که درها بر روی ما بسته شد، ما در آن سوی در رها شدیم، به رسمیت شناخته نشده- نه تنها بی خانمان- بلکه حتی بدون تابعیت؟
تصاویر پاسپورت مادربزرگ نویسنده طی سالهای مختلف
در سال ۱۹۸۴ به مجرد ایجاد اسراییل، دیوید بن گوریون، بنیانگذار و اولین نخست وزیر اسراییل، اظهار داشت: پیر خواهد مرد و جوان فراموش خواهد کرد. بر اساس سنتهای یهودی و جایگاه حافظه و بزرگداشت مبارزه و زجر، بن گوریون باید حدسش را میزد. برای ۶۷ سال گذشته، فلسطینیها در مقابل دولت اسراییلی که تلاش میکند خاطره ضربه و مقاومتی که از روز نکبت آغاز شده را از بین ببرد مقاومت کردهاند. تا همین امروز، فلسطینیهای نسل مادربزرگ من کلید خانه قدیمی خود را به گردنشان آویزان میکنند، نشانه ای که با وجود سلب مالکیت زمین آنها، حافظه شان از فراموش کردن سرباز میزند.
هربار که مادربزرگ من تجربیاتش را تعریف میکند، خاطره تازهای پدیدار می شود و باید اضافه کنم، آراسته شده با جزییات و مثالهای تازه. اما همانطور که خاطرات او روی صفحه میآید من دچار شوک درونی میشوم: در تجدید خاطرات مادربزرگ من، او به وضوح گفت که خانوادهاش تصمیم به ترک خانه گرفتهاند. آیا این موضوع ممکن است تبدیل بشود به یکی از افسانههایی که جهت توجیه تشکیل یک کشور جدید اسراییلی روی زمینهای فلسطینی استفاده میشود؟ – افسانهای که برخلاف تمام شواهد تاریخی میگوید فلسطینیها به میل و اراده آزاد خود کشور را ترک کردهاند؟
از مادربزرگم میپرسم: آیا مطمئنید که داوطلبانه کشور را ترک کردید؟ مادربزرگم پاسخ میدهد: این یک جنگ بود.
من ادامه دادم: «اما کسی شما را بیرون نیانداخت، درسته؟ کسی به طور مستقیم به شما حمله نکرد؟»
«به طور شخصی به ما حمله نشد، اما مادرم نگران خبرهای رسیده بود، ما فکر کردیم نهایتا چند هفته می رویم و برمیگردیم.»
آیا خاطره مادربزرگ من از روز نکبت دارد روایت غلطی که میگوید فلسطینیها داوطلبانه کشور را ترک کردهاند تقویت میکند؟ با توجه به اینکه خانواده او به صورت فیزیکی از خانه شان بیرون انداخته نشدند؟ همینطور که من این سوال را مطرح میکردم افکارم حول دو نقطه متمرکز شد: اول این سوال مطرح است – البته در سال ۲۰۱۵ در حالی که قایق پناهجویان اعراب و آفریقایی در ساحل اروپاییها غرق میشود این حرف زننده است – : چه چیزی باعث آوارگی داوطلبانه است؟ در ۱۵ می ۱۹۸۴ در زمان روبرویی با عداوت و تهدید یک جنگ منطقهای، مادر مادربزرگ من تنها کاری را که در حمایت از فرزندانش میدانست انجام داد؛ او رفت. آیا فرار از یک جنگ قریب الوقوع با یک چمدان کوچک و چیزهایی زیادی برای بازگشت، معنی کوچ داوطلبانه میدهد؟ و اگر اینطور است، آیا باید زمینها و متعلقات آنها که پشت سر رها کردهاند و حق بازگشت برای همیشه از آنها گرفته شود؟
و چیز دیگری که ذهن من را مشغول می کند درباره سیاستهای خاطره در جنگ است. در رمان کتاب، خنده و فراموشی، میلان کوندرا مینویسد: مبارزه انسان در مقابل قدرت، مبارزه حافظه در مقابل فراموشی است.
سیاستمداران اسراییلی امیدوارند که با دادن زمان و فشار کافی، فلسطینیها فراموش کرده و خود را با فقدان وفق دهند. اما این حقیقت تا به امروز باقی مانده که تا زمانی که اسراییل به اشغال ادامه دهد، فلسطینیها اقلیت در حاشیه باقی میمانند.
در همین حال مجموعه حافظه اسراییلی به نادیده انگاشتن واقعه لعنتی نکبت، که منجر به تبعید و جابه جایی جمعیت عرب فلسطینی شد ادامه میدهد. در کتاب های درسی، واقعه ۱۵ می ۱۹۴۸ به جای تجربه فلسطینیها از نکبت، از اسراییل به عنوان داوود قهرمان که دشمنانی که مقابلش صف کشیده بودند را شکست داد یاد میکند. در سال ۲۰۱۱ قانون امتتاع از به رسمیت شناختن نکبت فلسطینیان تصویب شد و سازمانها در صورت گرامیداشت آن روز، با جریمه روبرو خواهند شد.
در مقابل اسراییل قدرتمند که تلاش میکند باقی مانده زندگی و فرهنگ فلسطینی را محو کند، غریزهای وجود دارد که هر یک داستان را بسط و توسعه دهد. نکته ظریف و تناقض ماجرا تجملی است که مردمی که زیر سایه تهدید زندگی میکنند استطاعت آن را ندارند. با این حال با نکات ظریف و گوناگونیاش، یادآوری واقعه ۱۹۴۸ و بازگویی آن فرمی از مقاومت است: مقاومت علیه فراموشی. مجموعه خاطرات نکبت از ۷۵۰هزار داستان تشکیل شده است، قصه کسانی که خانههایشان را ترک کردهاند و هرگز نتوانستند بازگردند. روی هم رفته آنها نکات ظریف، واقعی و انسانی از واکنش یک جامعه به چیزی که به طور گسترده به پاک سازی نژادی پذیرفته شده است، ارایه میدهند. داستان مادربزرگ من، منحصر به فرد برای خودش، تنها بخشی از این مجموعه خاطرات این زخم است که باید با تمام طیفهایش گفته شود.
برای برشمردن یکتایی خاطرات شخصی کسانی که نکبت را زندگی کردهاند، باید مبارزه و رنج فلسطینیهایی را گرامی داشت که زمینهایشان را از دست داده بودند و تجربه زندگی در زمانهای که مسلمان، مسیحی و یهودی در کنار یکدیگر در سرزمین تاریخی فلسطین زندگی میکردند، را داشتند. باید ایمان افراد را بر روی بوم نقاشی تاریخ ثبت کرد. جایی که پیروزمندان دیواری بزرگ و زشت نقاشی کردهاند. داستانهای شخصی، مانند داستان مادربزرگ من و توانایی انتقال آنها به نسل آینده یادآوری میکند که تا زمانی که خاطرات همه به رسمیت شناخته نشود، صلح و همزیستی ممکن نیست.
*این متن در سال ۲۰۱۵ نوشته شده است.