مترجم و بحران جزء و کل در فارسی
امید مهرگان در یاداشت زیر به بررسی نقدهای اخیر صالح نجفی بر ترجمههای فارسی متون نظری میپردازد. صالح نجفی در ماههای اخیر در صفحه اندیشه روزنامه شرق به نقدِ ترجمههای فارسی کتابهایی همچون «ناخودآگاه زیباشناختی»، «الاهیات سیاسی»، «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی»، «پاریس پایتخت مدرنیته» و... پرداخته است.
در نقدهای صالح نجفی ما با نوعی داوری یا حکم دربارهی ترجمهها سروکار داریم. یک داوری چیست؟ گنجاندن یک مورد خاص ذیل یک مفهوم یا قاعده یا اصل کلی؛ برای مثال، حکمِ «این کار جرم است» درواقع یک عمل یا واقعهی خاص و مشخص را ذیل مفهومی موجود از تخطی میگنجاند، مفهومی نمودیافته در مواد قانون. داوری میتواند اخلاقی، زیباشناختی، یا علمی باشد. بحران داوری یعنی بحران وجود چنین مفهوم یا قاعده یا قانونی. چنین بحرانی میتواند نشانهی تغییری بنیادین باشد، نشانهی گذار، یا صرفا معرف ازبینرفتن چفتوبست و انسجام جامعه بیهیچ چشماندازی برای ظهور عرصههای نو در امر کلی. فکرکردن به چنین بحرانی مستلزم درگیری با مفهوم امر کلی در فارسی، رویههای ساختهشدن قاعدهها یا کلیها در تاریخ، کردار اجتماعی و سیاسی ترجمه، پیوند آن با تولید در کل، و نهایتا سرنوشت نیروهای مولد در وضعیت معاصر و آیندهی ماست. این که ترجمه هنوز مسأله است گواهی است بر وجود گرفتاریهایی که از این کنش مشخص فراتر میروند. درگیری دوباره با ترجمه پس از دههی هشتاد و پس از همهی شکستهای آن باید با چیزی پیوند خورد که میتوان به آن آگاهی از شرایط امکان ترجمهی درست یا بهواقع حتی زندگی درست گفت، پیوندی که در نقدهای متعدد صالح نجفی بر ترجمهها از متون نظری به فارسی به آن اشاره شده است، اما صرفا بهشکل نوعی استعاره و نه بهنحوی درونی و مفهومی. نقدهای او بر چه پیشفرضهایی استوارند که به خود این نقدها راه نمییابند و آنها را تحلیلیهایی فنی با لحنی حتی اخلاقی نگه میدارند؟ اگر ترجمه تا بدین حد برای ما مسألهای حاد و گیجکننده شده است، باید بتوان رابطهی آن را با عرصهها و مسألههای دیگر نشان داد، عرصههایی که در آنها با بحران مشابهی از داوری سروکار داریم؛ از ادبیات آوانگارد و آنچه تحت عنوان «هنر معاصر» به ما معرفی کردهاند تا سرقتهای کلان در فلسفه و «تئوری» تا آنچه بهعنوان «نقد رادیکال» فرهنگ در رسانههای نو عرضه میشود. فارسی تسخیرشده یا جنزده و سیاست و اقتصاد «مقاومتی» هیچ عرصهای را دستنخورده باقی نگذاشتهاند. چنین تلاشی باید بخشی از وفاداری مترجمان به آن پیشهای باشد که حال بههر شکلی و بنا به هر بختی به آن خوانده شدهاند. از این حیث همهی ما در هر پیشهای مترجم باقیماندهایم. سرنوشت فارسی به ترجمه گره خورده است و سرنوشت ترجمه به وعدههای نهفته در ادبیات فارسی، و این هر دو به تغییر شرایط عینیِ تحقق آن وعدهها. آن «زخمهای زندگی» و «خورههای روح» که در سپیدهدم ادبیات نو ایران ذکر شدهاند هنوز باز و بیمرهم ماندهاند. کار را باید از نو با ویرانهی مفاهیم و نامفهومها در فارسی آغاز کرد و درمانهای نو یافت.
نجفی و داوری: مترجم درون بحران
در نقدی بر ترجمهی فارسی کتابی از ژاک رانسیر، «ناخودآگاه زیباشناختی» نجفی عباراتی مینویسد که میتوان آنها را جوهرهی دستور اخلاقی او در نقدهایش بر ترجمه دانست:
«ناآشنایی یا عدم آشنایی کافی با زبان مبدا کار دست ما مترجمان حاشیهای و به تمام معنای کلمه «جهان سومی» میدهد ولی هر مترجم باوجدانی در قبال جملههایی که در زبان مقصد تولید میکند «مسئول» است، نه فقط در قبال خوانندههای احتمالی بلکه در پیشگاه شعور خودش.»
چرا حرف از وجدان بهمیان میآید؟ کار وجدان بهواقع میانجیکردن یک قانون اخلاقی بیرونی و درون فرد است. وجدان مفهومی کلیدی برای فهم قانون اخلاقی یا همان امر کلی است. وجدان نوعی اطمینان از خویش است و همان چیزی است که اصولا انگیزهی فرد برای تحقق قانون را بهدست میدهد. چرا نجفی به وجدان متوسل میشود؟ و باید به یاد داشته باشیم که آن دورههایی بر وجدان تاکید میگذارند که بداهت و روشنی قوانین اخلاقی از بین رفته است. اشاره به وجدان یعنی دیگر نمیتوان کاملا متوقع بود افراد بهطور «طبیعی» مسوولانه عمل کنند. رجوع به چنین مفهومی در متن یک نقد فنی بر ترجمه گواه بسیاری پیشفرضها در نقد نجفی و خود نشانهای از بحران است؛ کلی ناموجود است یا نامرئی شده است یا دیگر مستقیم بهشهود درنمیآید. نجفی محق است در متوسلشدن به شعوری که فقدان آن راه میبرد به عرضهی هر متن بدی بهعنوان دانش.
در فارسی، آگاهی از یک بحران فراگیر کمابیش همواره همچون پیشفرضی ضمنی در مفهومی که منتقد در عمل نقد در سر دارد حاضر است. این آگاهی از بحران عمدتا در کارهای تقریبا همهی ما درونیِ نوشتارمان شده است. میتوان ردیابی کرد و خواند فارسی را بهعنوان آرشیوی از بحران که در سطوح گوناگونی از معانی و نشانهها و اصطلاحات و تکیهکلامها خود را نشان میدهد. این یک نوع مچگیری از نادانی افراد نیست، بلکه دارد به یکی از شرایط پیشین، به نوعی خلقوخوی نوشتن به فارسی، به لحن ضروری آن بدل میشود. خلقوخوی روایتکردن در فارسی دارد بدل میشود به احساسی از نوعی درشرفپایانبودن یا نوعی پایان را پیشتر از سرگذرانده بودن یا از فاجعهای متاخر آمده بودن یا نوعی خرابی و ویرانی درونی و مبهم که ساختارهای نحو و جملهبندیها و اشارات را نیز دستنخورده برجا نمیگذارد. تجربهی «نظریهی انتقادی» در نسل من دستکم در برهههایی خاص همواره با خشونتی بعضا خودتخریبگر و بعضا معطوف به دیگری و گاهی معطوف به خود فارسی همراه بوده است. این برای بیدارکردن فارسی از خوابی که درمورد خودش میبیند، از همهی بار اسطورهای سنت درمقام میراث، ضربهای شفابخش است. نظریه خشونتی بر موضوع خود اعمال میکند که نظریهی انتقادی و منفیت آن، در دعوای بیوقفهای که فکر با خود و موضوعش دارد، بیش از هر سنت دیگری بهکارش میاندازد.
در این هشت سال، از زمان نقد اول نجفی بر اخلاق صغیر، چیزهای زیادی رخ داده است، در همهی سطوح، برای نسل نجفی و من و شاید برای تکتک اعضای این نسل، برای زندگی در کل و برای زندگی جزئیِ مترجمان و دیگر اصناف. وضعیت دگرگون شده است. شکست فقط یکی از نامهای تجربهی آن استاین چه بحرانی است که یکی از جلوههای آن، به بیان اقتصادی صالح نجفی، «ترجمه متنهای نظری [است که] دچار رکودی توأم با تورم شده است»؟ آیا این نشتکردن بحران اقتصادی و آگاهی از تورم فرساینده در درون بحثی تکنیکی و در عین حال اجتماعی دربارهی ترجمهی متونی نظری است؟ بحرانی که دورترین زندگیها را، مادام که به این جامعه تعلق داری، حتی خارج از این جامعه میانجی میکند و در آن دست میبرد؟ چرا ترجمه همچنان محل نزاع است، بالاخص در نقدنویسی نجفی که در دو نمونهی اصلی از کارش عملا به چیزی بیش از خطاهای ترجمه گره خورده است، به اخلاقیات و سرنوشت، به امید. میتوان با اطمینان گفت ترجمه بدل شده است به یکی از عرصههای اصلی مواجهه با کل در متن کار فکری. نه این که رماننویسی یا مقالهی نظری عاری از آن است، بلکه بدین معنا که این کل در شکلی مشخص و از جوانبی گوناگون خود را بر ترجمه تحمیل میکند. مثلا مترجم برای این که بداند چه معادلی را برگزیند باید بداند کدام را کنار گذارد و نفی کند، و این متضمن درکی از تمایزها و افتراقهای درونی حوزههای اجتماعی معناست، و از آن مهمتر، اجبار به خواناکردن ترجمه متضمن درکی اجتماعی از شیوههای بیتنش انتقال معنا و بهاصطلاح ارتباط است. رماننویس یا شاعر رابطهای «طبیعیتر» با فارسی دارد؛ اتکای او به نوعی «جریان سیال» کلمات و تعابیر و غیره عملا حضور کل را بهدرون «من خلاقه»ی نویسنده فرومیبرد و میانجیها را پنهانتر میکند. به نقد نیاز است تا بتوان این میانجیها را روآورد، یا اصلا به نویسندهای که نقطهی عزیمتش آگاهی از عدمسازگاری امر فردی و امر کلی در سطوح گوناگون باشد. سکهی رایج موعظه دربارهی ترجمه در فارسی این است: «مترجم باید به زبان مبدأ و زبان مقصد و موضوع ترجمه مسلط باشد»، نکتهای بدیهی که تکرارش معرف این است که بحران عمیقتر از زباندانی است. اما خود این کلیشه را چگونه میتوان به زبانی مفهومیتر ترجمه کرد؛ مترجم باید مدام امر کلی و تکثر حوزهها را در متن باتوجه به امور جزئی تا حد انتخاب کلمات پیشچشم داشته باشد. اما همین انتخاب کلمات نیز هربار بهلطف امر کلی میانجی میشود. بهعبارت دیگر، مترجم مدام به رابطهی کردارهای اجتماعی و نیروهای عینی با زبان رجوع میکند. رابطهی جزء و کل در ترجمه چیست؟ مساله را باید بهشیوهای فلسفی و در پیوند با بحرانهای خود مدرنیتهی غربی در جامعهی بورژوایی طرح کرد و پرسید بحران خود ترجمه و بحران داوری دربارهی ترجمه دقیقا بیان چیست.
آخرین عکس فوری با دههی هشتاد؛
هیچ ترجمهی درستی در زندگی نادرست وجود ندارد؟
حدود هشت سال پیش، در اوج دههی هشتاد، صالح نجفی نقدی نوشته بود بر ترجمهی فارسی یکی از کتابهای مهم نظریهی انتقادی بهقلم حمید فرازنده از روی ترجمهی انگلیسی کتاب بهقلم ادموند جفکات. عنوان مقالهی نجفی در روزنامهی شرق این بود: «اخلاق ترجمه در ترجمهی اخلاق صغیر [تئودور آدورنو]». نقدی درست بر ترجمهای بد. به حدود دستکم ۳۰ مورد غلط برجسته و سنخنما با جزئیات فراوان، از مفاهیم تا ضبط فارسی کلمات و غیره، پرداخته شده بود، و از این جهت تقریبا با دقت نقدهای اخیر او برابری میکرد. اما نکته اصلی عبارات پایانی مقاله اوست که با عنوان و روح حاکم بر آن خواناست، عباراتی که واریاسیونهای مختلفی از آن را میتوان در پس نقدهای متعدد بعدی نجفی یافت:
«آدورنو معتقد بود که «زندگی نادرست را نمیتوان درست زیست»- این اندیشه محوری کتاب «اخلاق صغیر» است. در فضای آشوبناک ترجمههای ما باید گفت «ترجمه(های) نادرست را نمیتوان درست خواند.»
نقلقولی که مسالهی روشنی دارد؛ رابطهی زندگیهای فردی یا جزئی با کل یا تمامیت عینی موجود چیست، یا رابطهی تجربهی بیواسطه با امر کلی؟ در سطحی معین، ترجمه هم دقیقا با پرسشی مشابه درگیر است. اما این عبارت («زندگی نادرست را نمیتوان درست زیست») درواقع ترجمهای است از ترجمهی انگلیسی بد ادموند جفکات از جملهی آخر آدورنو در بند ۱۸ اخلاق صغیر، قطعهی «سرپناه برای بیخانمانها». ترجمهی تقریبا لفظی اصل آلمانی این است:
«هیچ زندگی درستی در زندگی غلط وجود ندارد.»
بعدها ترجمههای بهتری از آن بهانگلیسی داده شد (There is no good life in the wrong one). مقایسهی ترجمهی این عبارت در زبانهای دیگر کار جذابی خواهد بود، دقیقاً بدین خاطر که مهم است بهجای «درست» و «غلط» چه معادلهای دیگری هم استفاده میشود، نظیر «هیچ زندگی حقیقیای در زندگی کاذب وجود ندارد»، یا «هیچ زندگی خوبی در زندگی بد وجود ندارد»، و غیره. این جمله را ظاهرا در دههی شصت و هفتاد، در اوج جنبشهای جوانان، روی دیوارها و پوسترها مینوشتند. هیچ زندگی حقیقی یا درست یا خوب؟ موضعگیری مترجم گویای موضعگیری نسبت به خود ارزشهای مسلط هم هست. اما این چه چیزی را نشان میدهد؟ این که معیار نجفی برای نقد ترجمهی فارسی از کتاب خود معیار نهچندان قابلاتکایی است؟ زبان انگلیسی درمقام میانجی چه میکند؟ آیا انگلیسی امروزه همان زبان «کل» نیست، زبانی که همهی امور خاص و همهی جزئیتها را بههم پیوند میزند؟ زبانی که همه بدان رجوع میکنند تا چیزهای نامفهوم در زبانهای دیگر را بفهمند؟ در پایان یکی از نقدهای اخیرش بر ترجمههایی از کتابهای دیوید هاروی نجفی مینویسد:
«مترجم چنین متنهایی [نظیر «وضعیت پستمدرنیته« دیوید هاروی] باید با تاریخ، ادبیات، معماری، شعر، فلسفه، اقتصاد سیاسی و صد البته زبان انگلیسی آشنا باشد. شاید شمار مترجمانی که از عهده ترجمه این قبیل متنها برآیند، از انگشتان دست کمتر باشد.»
آیا هنوز دعوی و خواست فخرالدین شادمان در هفت دههی پیش در «تسخیر تمدن فرنگی» بهگوش نمیرسد: «برای تسخیرکردن تمدن فرنگی باید از راه زبان فارسی به جمیع آثار علم و ادب و هنر فرنگی راه بیابیم»؟ و قطعا پیشفرضِ نانوشتهی شادمان در کتابش که بهواقع دفاع از فارسی است، چیزی نیست جز ضرورتِ دانستِن زبانِ فرنگی، این زبان در نمونهی نجفی انگلیسی است، آنهم به دلایلی روشن. امر کلیِ موسوم به «غرب» در نوشتهی شادمان با «فارسی» مؤکد و میانجی میشود و در نوشتهی نجفی با «انگلیسی». البته در شادمان زبان فرنگی پیشفرض گرفته شده است و در نجفی نیز دانستنِ فارسیِ خوب. پیداست که تنش اصلی دقیقا در برخورد ایندو است، یعنی ترجمه.
آن «قانون»ی که نجفی در داوریهای خود درباب ترجمه به آن ارجاع میدهد چیزی نیست مگر متونی که به انگلیسی نوشته شدهاند. ولی تا جایی که به قانون عینی داوری او، انگلیسی، مربوط میشود، باید بتوان جایگاه آن را در متن این قانونگذاری جهانی (یعنی انگیسی معاصر و کارکرد آن) آگاهانه لحاظ کرد.
چرا ترجمه همچنان محل نزاع است، بالاخص در نقدنویسی نجفی که در دو نمونهی اصلی از کارش عملا به چیزی بیش از خطاهای ترجمه گره خورده است، به اخلاقیات و سرنوشت، به امید. میتوان با اطمینان گفت ترجمه بدل شده است به یکی از عرصههای اصلی مواجهه با کل در متن کار فکریانگلیسی، این زبان بهاصطلاح امپراطوری نو، بهدرستی در این تلقی نجفی درحکم همان میانجیای است که کار با جمیع آثار علم و ادب و هنر فرنگی را بناست ممکن سازد. ما چگونه به انگلیسی دسترسی داریم؟ چرا نمیتوانیم با انگلیسی همان کاری را کنیم که با فارسی میکنیم؟ آیا تضادهای آن خارج از حوزهی عمل فکری ماست؟ اما این میانجی خود دچار تضادها و تنشهایی درونی است. انگلیسی بهواقع خود، دستکم در نیم قرن اخیر، کمابیش با همان تنشهایی روبهرو بوده است در جهان آنگلوآمریکایی که حاصل مواجهه با «خارج» است، در عرصهی علوم نظری و فلسفه. تاجایی که به تکنولوژی و بوروکراسی مربوط میشود شکی نیست که انگلیسی ظفرمند شده و سروری تام یافته است و همهچیز دارد نوعی روند انگلیسیشدن مدام را از سر میگذراند. اما، تاجایی که به علوم معقول و تلاشها برای تأمل در باب و مقاومت در برابر بروکراسی سرمایهسالار مربوط میشود، تحقیق در باب شیوههای مختلف برخورد انگلیسی با فلسفهی آلمانی و فرانسه، بهعنوان گفتار اصلی آنچه به سنت روشنگری و مدرنیتهی غربی موسوم است، نتایج جذابی بهدست میدهد، دربارهی تجربهی مواجههی پرتنش زبان با آنچه خارجی و بیگانه است، با آنچه میدانی از نیرو در مفاهیم و کلمات و تلقیات و غیره ایجاد میکند. بهرغم اینکه شکاف میان زبانی چون فارسی با زبانهای اروپایی مدرنیته تفاوتی تعیینکننده با شکاف میان انگلیسی با آلمانی دارد، همچنان میتوان با رجوع به تجربهی پرتنش انگلیسی در چند دههی اخیر در مواجهه با فلسفهی اروپایی، معنای ترجمه، مصائب آن، بحران آن، و راهحلهای احتمالی آن را بهنحوی انضمامیتر درک کرد. بهبیان بابروز روانکاوی، این بهاصطلاح «دیگری» فارسی، این انگلیسی، خود همانقدر دستبهگریبان آزمون امر بیگانه است که خود فارسی.
در این هشت سال، از زمان نقد اول نجفی بر اخلاق صغیر، چیزهای زیادی رخ داده است، در همهی سطوح، برای نسل نجفی و من و شاید برای تکتک اعضای این نسل، برای زندگی در کل و برای زندگی جزئیِ مترجمان و دیگر اصناف. وضعیت دگرگون شده است. شکست فقط یکی از نامهای تجربهی آن است. از یاد نبریم که عنوان نقد اخیر نجفی دربارهی ترجمههای دیوید هاروی این بود: «کتابهایی که نباید خواند». این گواه رویکردی منسجم بهنظر میرسد که پس از سالها دوباره بر نکتهای واحد و مرتبط با «اخلاق» ترجمه و خواندن تأکید میکند، آنهم از سوی مترجم و مقالهنویسی که از پیوند درونی تفکر و اخلاق و سیاست آگاه است و برای او همهی اینها چیزی بیش از «انتقال فرهنگ» است. بهنظر میرسد داوری نجفی دربارهی ترجمهها جنبهای مرتبط با چیزی بیش از تکنیک و فن ترجمه دارد. بر اساس نتیجهگیری نقد قبلی او، شاید کتابها/ترجمهها را به این دلیل نباید خواند که بهواقع نمیتوان خواندشان چون «نادرست»اند؟ یا بنا به توصیهی خود آدورنو اگر نمیتوان درست زیست کاری که میتوان کرد نقد و مقاومت در برابر زندگی غلط است، و در این مورد ترجمهی غلط؟ ببینیم این دومین نقد پیگیرانه (بر ترجمههایی از کتابهای دیوید هاروی) را نجفی با چه عبارتی پایان میبرد، پس از همهی این سالها. در متن گلایه از افت فراگیر ترجمههای نظری و پس از نشاندادن برخی خطاهای ترجمه نجفی لحن دیگری میگیرد:
«شاید گناه آن انگشتشمار مترجمان است که نمیگذارند خاطره شیرین «تجربه مدرنیته» تکرار شود؛ آخر، عنوان اصلی کتاب مارشال برمن که سال گذشته از دنیا رفت این بود: «هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود»- تکلیف «امید»های ما که هیچگاه چندان سخت و استوار نبودند روشن است.»
«امیدها»ی ما چه بودند؟ چرا موضع اخلاقی_سیاسی هفت سال پیش جای خود را به نوعی حسرت بر مترجمان خوب در نقدهای فنی بر مترجمان بد داده است؟ این داوری نشانهی چیست؟
آیا هنوز دعوی و خواست فخرالدین شادمان در هفت دههی پیش در «تسخیر تمدن فرنگی» بهگوش نمیرسد: «برای تسخیرکردن تمدن فرنگی باید از راه زبان فارسی به جمیع آثار علم و ادب و هنر فرنگی راه بیابیم»؟ و قطعا پیشفرضِ نانوشتهی شادمان در کتابش که بهواقع دفاع از فارسی است، چیزی نیست جز ضرورتِ دانستِن زبانِ فرنگی، این زبان در نمونهی نجفی انگلیسی است، آنهم به دلایلی روشن. امر کلیِ موسوم به «غرب» در نوشتهی شادمان با «فارسی» مؤکد و میانجی میشود و در نوشتهی نجفی با «انگلیسی». البته در شادمان زبان فرنگی پیشفرض گرفته شده است و در نجفی نیز دانستنِ فارسیِ خوبچنانکه مشهور است و همگان مدام قول او را نقل کرده اند، مراد فرهادپور (نام مضمر در نقلقول فوق) ترجمه را «یگانه شکل تفکر برای ما» میخواند. کمتر از دو دهه از این حکم در مقدمهی کتاب مهم او عقل افسرده گذشته است و وضعیت سیاسی_تاریخی با یک نیروی گریز از مرکز حیرتانگیز نه فقط صحنهی داخلی و جهانی بلکه انبوه زندگیها و جمعها و پروژهها و امیدها و مرادها را تا حدی زیرورو کرده است. برای فرهادپور این حکم جنبهای تاریخی_سیاسی و همزمان نظری داشته است. برای او ترجمه بهواقع تلاشی برای فهمپذیرساختن و گشودن فضایی برای تجربه بوده است، تجربهی خود سنتمان (نجات حقیقتش از طریق انتقالپذیرساختناش با ترجمهی ابن سینا و . . . به فارسی مدرن) و تجربهی کنش یا تفکری که میخواهد در وضعیت مداخله کند. در دههی هشتاد اما فرهادپور موضع اولیه را تا حدی تغییر داد و متعین ساخت و به شکلهای مستقیمتری از مداخله در وضعیت متوسل شد. نسل من در متن گذار از اولی به دومی رشد کرد، اما مسالههای هر دو دوره عمیقاً حلناشده باقی ماندهاند. در دورهی دوم، فرهادپور نشان میدهد که ما با یک تمایز قطعی میان تفکر غربی و ترجمهی فارسی سروکار نداریم، بلکه این تمایز را باید به درون هر دو انتقال داد، اما فرهادپور نشان نمیدهد چنین انتقالی چطور عمل میکند. بیجهت نیست که مسألهی ترجمه برای او بهعنوان یک پرسش یا مسأله بهواقع ناتمام ماند. خاطرهی دههی هشتاد برای نسل من حاوی زخمهایی است که با امیدها و وعدههای آن دهه ناسازگار مانده است. نقدهای صالح نجفی و سوگواری نهفته در آنها نشان میدهند که همچنان چیزی تحققنیافته در کار است، آنهم بالاخص پس از شکست فراگیر سالهای گذشته در عرصهی واقعی عمل. اما تا جایی که به جنبهی نظری برمیگردد، باید گفت تفکر فرهادپور را دغدغهای کمابیش واحد انسجام داده است: رابطهی جزء و کل. از این نظر، پرداخت او به نظریهی انتقادی در دههی هفتاد و اوایل هشتاد و اقبال او به آلن بدیو و جهانشمولگرایی رادیکال فلسفهی او متعلق به دغدغهای واحد و منسجماند. پرسش از جزء و کلْ تعیناتی سیاسی و تاریخی دارد؛ رابطهی وضعیت جزئی ایران با کلی بهنام غرب، به نام سرمایه یا دولت مدرن یا گفتار مدرنیته چیست؟ این عبارت کلیدی در دیالکتیک روشنگری: «منشأ جزئیِ تفکر و چشمانداز کلی آن جداییناپذیرند» گویای درگیری اصلیِ فکری در کار فرهادپور بودهاند. با این همه، فرهادپور هیچوقت رابطهی ترجمه و تفکر را در قالبِ این دغدغهی اصلی موضع فکری خویش نریخت. پیوندزدن این دو، جزئی در ایران و کلی در روح مدرنیته، را شاید بتوان همان امید ما نامید. عبارات پایانیِ مقدمهی مترجمان بر دیالکتیکروشنگری در سال ۱۳۸۳ چنیناند:
«ترجمهی این کتاب ادای دِینی است به کسانی که به ما آموختند چگونه دردها و امیدها و مرادهایمان را به تفکر بدل سازیم.»
نه فقط ادای چنین دِینی در قالب ترجمه بوده است، بلکه آنچه آن سنت به ما آموخت نیز شکلی از ترجمه است. فکرکردن به مسألهی ترجمه در پیوندش با بحران بزرگتری که در آن بهسر میبریم با چنین ادای دِینی پیوند دارد. این در پیوند است با آنچه در دیباچهی سال ۱۹۶۹ کتاب، پیش از بیست سال پس از انتشار اول آن، بهعنوان رسالت یک تفکر انتقادی پیش مینهد:
«امروزه تفکر انتقادی، که حتی دربرابر پیشرفت نیز جا نمیزند، طالب پشتیبانی و حمایت ما از باقیماندههای آزادی و گرایشهای موجود بهسوی اومانیسم حقیقی است حتی اگر این گرایشها با توجه به جریان اصلی تاریخْ ضعیف و ناتوان به نظر رسند.»
تفکر درمقام یگانه شکل ترجمه؛ ایدهی کل و گذارها در فارسی
فاصلهگیری هرچه بیشتر مسالهی ترجمه از تلاش برای مداخلهای مستقیمتر (تحت نام سیاست و نه دیگر صرفا «کار فرهنگی») خود را در شکل دوشقهشدن تلاش نظری خود نجفی نیز عیان میکند؛ ترجمهی متون فلسفهی رادیکال و مداخلهی نظری در وضعیت از یک سو و از سوی دیگر، نوشتن تحلیل صرفا فنی دربارهی «قابلقبولبودن یا نبودن» ترجمههای مترجمان. باید رابطهای میان این دوشقگی و ناتوانیها برای صورتبندی بحران موجود در کار باشد. در دههی هشتاد، ما توان خود را صرف پرسش «سیاست چیست؟» در سطحی صوری و انتزاعی کردیم. کمابیش به فرمی از شیوهی عمل کنش سیاسی رسیدیم. اما محتوای وضعیت همچنان برای ما بیگانه ماند. قضیهی ترجمه عرصهای است که این محتوا مدام سرمیکشد و گیجمان میکند. آیا در این معناست که «امیدهای ما هیچگاه سختواستوار نبودند»؟ تاجایی که به حکم فرهادپور مربوط میشود، آن را میتوان و باید طور دیگری بازنویسی کرد و نشان داد رابطهی موضوع و محمول واقعاً چیست. برای درک آن میتوان به یک قیاس منطقی با صغرا و کبرایی برخاسته از حکمهای فوق متوسل شد؛
– هر تفکری درگیری با مسالهی جزء و کل است
– ترجمه یگانه شکل تفکر است
– ترجمه درگیر مسالهی جزء و کل است
همهی ابهامات حکم یا داوری فوق ریشه در ابهام نهفته در ساختار این حکم دارد؛ چگونه عمل ترجمه میتواند معادل فکرکردن باشد درحالی که تفکر یعنی کار با مفاهیم در پیوندشان با امور بیواسطه، جستجوی میانجیها برای درک رابطهی تجربهی بیواسطهی روزمره و حرکتی که با ادراک حسی صرف بهچنگ درنمیآید، و ترجمه صرفا برگرداندن متنی به زبان مادری و دستبالا نوشتن مقدمه و پانویس بر آن است؟ با این حال آیا چیزی فکری نیز در ترجمه در کار نیست؟ در ترجمه نیز ما با یک کل (متن اصلی، یک سنت فکری، یک سنت ادبی، ترجمههای قبلی، تمامیت زبان فارسی و غیره) و همزمان با انبوه جزءها سروکار داریم؛ کلماتی و عبارات و تعابیر و مفاهیمی که هنگام ترجمه در عین گسستگی و بعضا بیمعنایی و نامفهومی و سرگردانیشان بر ما ظاهر میشوند. آنها در نوعی بیوزنی بهسر میبرند. تلاش برای درآوردنشان در میدان جاذبهی زبان مادری بهواقع یعنی تلاش برای ساماندادن به انبوه این امور خاص در ذیل یک کل، کلی که اما مستقیما در دسترسمان نیست، باید ساخته شود، نمیتوان بیواسطه شهودش کرد، اما درکی بهاصطلاح بومی از آن داریم، در شاکله و تخیلمان حضور دارد، اما بهسادگی قابلانتقال نیست و نیازمند گفتار و صورتبندی است. پرسش این است؛ رابطهی جزء و کل در ترجمه چیست؟
پاسخ به این پرسش راه را برای یگانه صورتبندی درست از مسالهی ترجمه و پیوندش با تفکر و نیز با کردارهای اجتماعی و سیاسی فراهم میکند. حکم فوق را باید اینطور بازنویسی کرد: «یگانه شکل ترجمه برای ما امروزه تفکر است.» داوری دربارهی یک ترجمه، آنچنانکه صالح نجفی در مقالات متعددش در سالهای اخیر در نقد چندین متن ترجمهشدهی نظری پی گرفته است، عبارت است از تحقیق در رابطهی این جزءها با یک کل. اگر داوری ترجمه چیزی ورای سلیقه است (و این مخرجمشترک تقریبا همهی دفاعهای مترجمان در برابر نقدها بر ترجمههای ایشان است: «ایرادهای شما بیشتر سلیقهای است»)، اگر ترجمه از ذوق فراتر میرود، پس یعنی رابطهای عینی میان متن ترجمهشده و اصل درکار است، طوری که داوری و نقد ترجمه را ممکن میسازد. مشهور است که نجف دریابندری هیچ علاقهای به نقد ترجمه نداشت و آن را عبث میدانست. باید رابطهای میان این رویکرد او و شیوهی «خلاقانه»ی ترجمهکردنش در کار باشد. چنین رابطهای کاملا عینی نیست و ازقضا همواره چیزی مرتبط با ذوق (taste) در کار خواهد بود. رابطهی میان این دو چیست، یعنی میان پیوند عینی جزء و کل (متن ترجمه و متن اصل، زبان مادری و سنتی فکری در زبان بیگانه) و ذوق (یا همان ترجمه «بهمثابه هنر»)؟ درآوردن پیشفرضهای این رابطه و پیششرطهای داوری درباب آن و پیوند این همه با سیاست تفکر در وضعیت حاضر تلاشی است برای زمینگذاشتن بار دههی هشتاد و گشودن عرصهای دیگر برای تفکر در باب وضعیت. رفتوآمد نجفی میان تحلیل فنی و دقیق او به ترجمه و، از سوی دیگر، لحن او که آمیزهای است از اخلاق و سیاست و سویگیری حتی، نشانهای است از اینکه تلاشی برای برقراری پیوند میان این دو سویه به شیوهای درونماندگار در کار نجفی صورت نگرفته است. تز این نوشته این است که یگانه راه برای برقراری چنین پیوندی پرداختن به مسالهی جزء و کل در خود شیوهی عمل ترجمه و قرابت آن با سه چیز است؛ فکرکردن و زیباشناسی و سیاست.
گلایه از حرفهای نامفهوم و نوشتههای نامفهوم، از شعرهای نو و نطقهای رسمی و «فلسفه»ی جوانان اکنون به شکایتی استاندارد درون فارسی بدل شده است. علامت یک مرض گرفته میشود. اعصاب را خرد و بحثها را قطع میکند. یکی از موارد کاربرد شایع آن برای ترجمههاست. همهی ما برای یک بار هم که شده از ترجمهای نامفهوم گله کردهایم. نسل من چیزی تولید کرده است که بخش زیاد آن برای نسلهای پیش و برای بخشی از خود این نسل «نامفهوم» استمترجم با کل زبان سروکار دارد، یا: مترجم با زبان بهمثابه یک کل درگیر میشود. آن همه توصیه درباب اینکه مترجم باید به «زبان مبدأ و زبان مقصد مسلط» باشد پیشفرضهایی فکرنشده دارد که باید بهصراحت به بیان درآید؛ مترجم با ایدهی کل درگیر است به این معنا که بناست انبوه اجزاء سرگردان را مطابق با ایدهای برخاسته از متن مبدأ در زبان مادری خویش سامان دهد. برای این کار باید با کل زبان درگیر شود. برای درک بهتر این رابطه میتوان مفاهیم دستاندکار را اینطور تفکیک کرد:
- ایدهی کل: تمامیت زبان مبدأ (در همهی سویههای معناشناختی و فرهنگی و تاریخیاش) و نیز تمامیت آن متن خاصی که بناست ترجمه شود. همچنین زبان مقصد، فارسی، در تمامیتاش، یعنی همهی دلالتها و حوزههای معنایی و میدانهای فرهنگی و ادبی و سیاسی و غیرهای که متن مقصد باید به فضای آن درآید. پس دو معنا از کل مد نظر است.
- اجزاء: انبوه کلمات و مفاهیم و تعابیری که مترجم در دست دارد یا با آنها مواجه میشود و در سطحی شهودی ممکن است نداند باید آنها را چطور کنار هم بنشاند و یک ترجمه بسازد.
- گذارها و سازماندهی: ترجمه عبارت است از همین، یعنی ساماندادن اجزاء مطابق با ایدهی کل؛ این ایدهی کل را متن اصلی بهدست میدهد. بازسازی این ایده در زبان مادری مستلزم تلاشی است برای برقراری رابطه میان اجزاء و ساختن یک کل. در این عمل، گذارهایی باید میان اجزاء بهوجود آید که نهایتاً ایدهی کل را بهدست دهد، اما با تفاوتهایی مهم. میتوان گفت در این فرآیند، زبان مبدأ و مقصد هر دو دستخوش دگرگونیهایی میشوند. این دو درمقام میانجیهای ساماندهی به اجزاء تنشهایی را عیان میسازند که مولدند.
- در همین بازسازی با ایدهی کل است که چیزی نو یا پیکربندیای جدید از جزءها تحقق خواهد یافت. داوری راستین صرفاً درگیر تطابقهای عینی نیست بلکه به توان سازندهی آن تخریبها و بازسازیهایی میپردازد که زبان و تجربه را در سطحی دیگر بازیابی میکنند.
«بحران»، «نابسامانی»، «آشفتگی» و هر آن تعبیری که برای اشاره به وضع خراب ترجمه بدان متوسل میشود نهایتاً برمیگردد به گرفتاریهای موجود برای تحقق گذار فوق. داوری ترجمه، داوری دربارهی این رابطه و این گذارهاست. آن «فضای آشوبناک ترجمه» یکی از مضامین مرکزی در گفتارهای نقد در دههی هفتاد و دههی هشتاد بوده است، و هنوز تلاشی صورت نگرفته است برای پاسخ به این پرسش: معنای اجتماعی و تاریخی ترجمهی بد چیست، و نقد ترجمهی غلط بهواقع چه نوع نقدی است بالاخص زمانی که نمونهی آن مقالههای نجفی باشند؟ تنش اخلاقی نهفته در کار ترجمه را چگونه میتوان مفهومپردازی کرد؟ مقالهی حاضر به محتوای فنی نقد نجفی بر ترجمهها نمیپردازد (هرچند نقدهای نجفی عمدتا نقد فنی ترجمهاند)، مسالهی آن تامل درباب پیشفرضها یا آن موضع کلیتری است که در دل آن چنین نقدی خود را مستقر میسازد. این پیشفرضها نیروهای محرک دستاندرکار در نوشتار مترقی معاصر در فارسی است. نجفی، مترجم آلن بدیو و فلسفهی رادیکال، یکی از دقیقترین مترجمان نسل من و در عین حال مترجمی که به «ترجمه بهمثابه هنر» تاحدی پایبند بوده است، داوریهای خود را چرا به چیزی بیش از اغلاط فنی وصل نمیکند؟ چنانکه نشان داده خواهد شد، پیشفرضی که داوریهای نجفی بر آن استوار است بهواقع راه به نوعی حلقهی معیوب، نوعی گردیدن به دورخویش، میبرد؛ ایدهی کل، ایدهی غرب یا علوم روشنگری، تنها از راه ترجمه به ما میرسند، اما ترجمه نیازمند آشنایی با این ایدهی غرب است. در درون، و پس از، تامل درباب پیشفرضهاست که میتوان رابطهی این عمل اجتماعی مولد را با کل، با نیروهای عینی «توسعه»، با رویههای تولید و بازتولید درکل فهمید. گذار از ترجمه بهعنوان یکی از نامهای بحران و یکی از نامهای بهتأخیرانداختن فکرکردن چیزی است که تز حاضر در افق خود دارد. بهدرآمدن از حلقهی معیوب فوق به میانجیهایی هم در درون عمل ترجمه و هم در خود واقعیت نیاز دارد.
استعارهی محبوب جریان اصلی ترجمه در فارسی برای دههها همان استعارهی مرتبط با سیمای زن است؛ ترجمه یا زیبا و بیوفاست یا وفادار و زشت. گذشته از پیشفرضهای فرهنگی و سیاسیِ مسألهدار این استعاره، آنچه در آن مهم است همین رفتوآمد میان حکم عینی و حکم زیباشناختی است. این دقیقا همین جنبهی بهاصطلاح خلاقانه است که داوریهای فوق را از بداهت شادمانه و مطمئنشان خارج میکندنامفهوم در فارسی؛ تنشهای ترجمه «بهمثابه آفرینش هنری»
گلایه از حرفهای نامفهوم و نوشتههای نامفهوم، از شعرهای نو و نطقهای رسمی و «فلسفه»ی جوانان اکنون به شکایتی استاندارد درون فارسی بدل شده است. علامت یک مرض گرفته میشود. اعصاب را خرد و بحثها را قطع میکند. یکی از موارد کاربرد شایع آن برای ترجمههاست. همهی ما برای یک بار هم که شده از ترجمهای نامفهوم گله کردهایم. نسل من چیزی تولید کرده است که بخش زیاد آن برای نسلهای پیش و برای بخشی از خود این نسل «نامفهوم» است. اما ترجمه فقط یکی از حوزههای بروز نامفهوم نیست. ترجمهْ خاستگاه تولید نامفهوم است. تا پیش از آن، آن فرمی از نوشتار ادبی که نامفهوم تولید میکرده است احتمالا شطح بوده است. هنوز این کلمه چنین کاربردی دارد درمورد حرفهای بیسروته یا زیادی شاعرانه و غیرقابلفهم. اما شطح همچنان هالهای از معنایی تقریباً مقدس دارد که صرفاً برای ما دردسترس و قابلفهم نیست. ترجمه هم میتواند شطحی از این دست تولید کند؛ چیزی در این ترجمهها دارد گفته میشود که ما نمیفهمیمش.
ابهام درمورد نامفهوم، ریشه در سرشت غریب حکم زیباشناختی دارد. بیجهت نیست که نامفهوم را عمدتاً در دو حیطهی اصلی تولید روحی بهکار میبرند؛ ادبیات یا هنرها و ترجمهها، و نیز بیجهت نیست که ترجمه را نیز نوعی هنر میخوانند. نامفهوم درمورد علوم طبیعی یا اجتماعی بهکار نمیرود مگر آنکه سخن بر سر ترجمهی متنی «نامفهوم» باشد در این حوزهها. اما درمورد مقالهی روزنامهای که تحلیلی مرکب از ذوق و فاکتها بهدست میدهد نامفهوم میتواند به کار رود. بههرحال در اینجا مساله آن مفهومی از نامفهوم است که به عرصهی کلی فرهنگ، به محصولات روح، به چیزهای بهاصطلاح نمادین، به آنچه میخواهد به کل، به علاقههای جهانشمول و/یا همگانی بپردازد، مربوط است. همهی این محصولات بهواقع شکلی از داوریاند. داوری یعنی قراردادن یک مورد جزئی ذیل یک مورد کلی. وقتی کلی را در دست داشته باشیم، وقتی خیالمان از بابت کلی، از بابت قوانین و قواعد سنت و غیره، از باب دستورها و رهنمودهای دینی و حزبی و خانوداگی و قلبی و جز آن راحت باشد، تکثر غریب امور در جهان حاضر را میتوان با رجوع به این کلی وحدت بخشیم. این کلی یعنی وجود مجموعهای از مفاهیم. مفهوم چیزی است که بر پایهاش میتوان با دیگری حرف زد. در غیاب آن، در مواردی که هیچ مفهوم روشنی از موضوع یا وضعیت یا این چیز خاص در دست نیست، افراد به احساسات رجوع میکنند که نامهای گوناگونی دارد، اما معروفترینش همان دل یا قلب است. وقتی جامعه با بحران امر کلی، با بحران مفاهیم صوری عقل یا قواعد مشخص سنت روبهروست، ازجمله به قانون دل رجوع میکند تا خرابی و بیمروتی و بیمعنایی وضعیت را تدبیر کند. در بهترین و صادقانهترین حالتش، شیوهی عمل چنین است؛ مورد جزئی را بهدست میگیریم و میکوشیم یک کلی یا جهانشمول از آن بیرون کشیم، یا به کلی و جهانشمول برسیم. در این مواقع، ادبیات و هنرها بناست باری بهدوش بکشند. این کار را بالاخص رمان میکند که در آشوب این موارد جزئی میکوشد ضرورت و تصادف را بههم بیامزد و از هم تشخیص دهد. رمان، چنانکه کسان زیادی بهطرق گوناگون گفتهاند، جایی رشد میکند که بنیانی عینی، آسمانی راهنما و سرپناه، و نشانههایی روشن برای مسیرها در کار نباشد. نسل کاملی از افراد در اواخر قرن هجدهم در آلمان و نقاط دیگر اروپا عملا و جدا و بیهیچ تردیدی کوشیدند رمان و هنر را به یگانه راه نجات از گرداب دنیای جدید بدل کنند، از تکهپارگی و افتراقهای درونی مدرنیته که در آن هیچ مرجع عینی واحدی برای ارجاع و برای داوری در کار نیست. وظیفهی زیباشناسی در ایدئالیسم و رمانتیسم اولیهی آلمانی همین بود؛ پیوندزدن امر جزئی و امر کلی درغیاب دولت و ساختار سیاسی-حقوقی قابلاتکا. بیان نظاممند زیباشناسی را کانت در نقد سوم خویش بهدست داده است، در کتابی که اصولا دربارهی ساختار خود حکم یا داوری است.
حکم «این چیز زیباست» در صوریترین شکل خود و فارغ از آن چیزی که دربارهاش داوری میشود، دو شرط اساسی دارد: ۱) باید سوبژکتیو باشد و ۲) باید جهانشمول باشد. تا جایی که سوبژکتیو است به پنج حس ما و «ذوق» ما مربوط است، اما زمانی حکمی زیباشناختی میشود که بر خلاف احکام بهاصطلاح آشپزخانهای همزمان جهانشمول هم باشد. وقتی میگویی این غذا خوشمزه است، نمیتوانی توقع داشته باشی دیگری هم آن را خوشمزه بیابد. وقتی به حکم زیباشناختی میرسد با ساختار متفاوت، عجیب و حتی گیجکننده و در عین حال آزادیبخش سروکار داریم.
یک راه فهم آن مقایسهی حکم زیباشناختی با حکم آشپزخانهای است؛ وقتی چیزی را زیبا میخوانیم، برخلاف زمانی که چیزی را خوشمزه میخوانیم، بهواقع توقع داریم دیگران نیز آن را زیبا بخوانند، چه یک گل چه یک تابلو. این حکم بههیچرو حکمی خصوصی نیست. بیمعناست گفتن اینکه این چیز فقط برای من زیباست. اما درحالیکه در خوشمزه، رضایت نه فقط خصوصی است بلکه حاوی نوعی علاقه و منفعت، نوعی میل به تصاحب و مصرف موضوع است، و در حالی که در خیر، رضایت معطوف بهنوعی هدف عملی است، در زیبا ما با رضایتی سروکار داریم که بهواقع یک رضایت نیست، با منفعتی که بهواقع منفعت نیست. همهی دوگانگی و سرگشتگی و معضلهای زیباشناسی کانت درهمین ابهام در لذت در حکم زیباشناختی سربرمیآورند. حکم زیباشناختی لذتبخش است اما لذتی که بناست ضرورتاً جهانشمول باشد. این حکمی صرفا حسی نیست که نیازمند تصاحب یا مصرف یا لمس یک چیز باشد. حکم زیباشناختی فاصلهای با چیز دارد. آن را مینگرد و بیآنکه دست بهش بزند آن را رضایتبخش مییابد. اما این رضایت مبتنی بر هیچ نوع نفع و علاقهای به وجود آن چیز نیست. اصطلاح عجیب کانت این است: علاقهمندی بدون علاقه. برای کانت، حکم زیباشناختی نوعی بازی میان قوهی فاهمه و قوهی خیال است. یعنی نوعی رفتوآمد میان حواس و مفاهیم و ایدهها، بیآنکه در هیچ کدام لنگر اندازد.
تفاوتی عمده هست میان این دو سری از نقدهای نجفی در هفت سال گذشته؛ در اولی دستکم هنوز تنشی اخلاقی در کار بود که میتوان آن را به مفاهیم وفاداری، قاعده، وغیره پیوند زد. در دومی، نوعی حالوهوای ماخولیایی هست که گویی دچار یأس از امکان آمدن مترجمان آینده و حتی تشکیل یک اجتماع مترجمان، متشکل از «انگشتشماران» و بیشماران، شده استاما حکم دربارهی ترجمه چه نوع حکمی است، بالاخص از آنجا که مکرراً به ما گفتهاند ترجمه صنعت نیست بلکه «هنر» است؟ اگر هنر است و با خلاقیت ارتباط دارد پس حکم دربارهی آن دستکم تا حدی حکمی زیباشناختی نیست؟ چنانکه نقدهای تکنیکی نجفی نشان میدهند، قطعا معیارهایی «عینی» در کار است که ترجمهی درست از غلط را متمایز میکنند. این معیارها را چه چیزی بهدست میدهد؟ متن اصل، در این مورد انگلیسی. پس قانون متن ترجمهشده را خود متن اصل بهدست میدهد. از این جهت حکمی نظیر «این ترجمه غیرقابلقبول است» مبتنی است بر تطابق با متن اصل، متنی اصلی که قانونی کلی بهما میدهد برای قضاوت دربارهی ترجمهی آن متن به زبانی خاص، فارسی. ما به این قاعدهی کلی، قاعدهی برآمده از متن اصل، نیازمندیم. این نکته برای ما عرصهای از امر کلی میسازد؛ متون غربیای که با رجوع به آنها میتوان دربارهی درستی یا نادرستی ترجمههای فارسی قضاوت کرد. مقالههای نقد ترجمهایِ نجفی پُرند از عبارات انگلیسیای که با رجوع به آنها نجفی نشان میدهد چرا داوریاش درباب بدبودن ترجمهها درست است. پس ما با نوعی داوری سروکار داریم که یک امر جزئی را (ترجمهی از کتاب دیوید هاروی یا سایمون کریچلی یا آدورنو) ذیل قاعدهای کلی (متن اصلی آن کتاب) میگنجاند. اما جنبهی «هنری» ترجمه چه؟
استعارهی محبوب جریان اصلی ترجمه در فارسی برای دههها همان استعارهی مرتبط با سیمای زن است؛ ترجمه یا زیبا و بیوفاست یا وفادار و زشت. گذشته از پیشفرضهای فرهنگی و سیاسیِ مسألهدار این استعاره، آنچه در آن مهم است همین رفتوآمد میان حکم عینی و حکم زیباشناختی است. این دقیقا همین جنبهی بهاصطلاح خلاقانه است که داوریهای فوق را از بداهت شادمانه و مطمئنشان خارج میکند. اینجاست که پای مفهوم «آزادی» مترجم وسط میآید و انبوه دشواریها به بار میآورد، آنهم بالاخص درمورد متون ادبی. در هر متنی، جملات زبان خارجی معیاری مطمئن برای داوری دربارهی ترجمهاند و از این جهت بهواقع قانونی عینی بهدست میدهند که میتوان بر پایهشان ترجمه را قضاوت کرد. نجفی بهدرستی و بهخوبی بر این اساس پیش میرود. اما قاعده یا مفهوم کلی فوق که مرجع داوری ترجمه است درمورد متون ادبی بیاندازه مبهم میشوند. چرا؟ چون اثر ادبی، دقیقا همچون یک ارگانیسم طبیعی (که موضوع دوم کتاب نقد قوهی حکم کانت نیز است)، بر اساس قاعده یا هدف یا قانونی شکل گرفته است که با قوانین مکانیکی سراپا متفاوت است. درست است که اثر یک هدف دارد اما این هدف بههیچرو چیزی محصل و مستقیما قابلفهم و دمدست نیست. بههمین دلیل است که در سنتی کانتی از نوعی «هدفمندی بدون هدف» درمورد اثر حرف میزنند. یک متن درباب جامعهشناسی ورزش، مثلا، هدف مشخصی دارد و مترجم به آن میچسبد و آن را امر کلیای میگیرد که بر اساسش باید همهی اجزاء را سامان دهد. حتی اگر آن قاعده را از پیش در ذهن نداشته باشد، با ترجمهی کمابیش مکانیکی نیز میتوان «منظور» را برساند. چنین چیزی در مورد متن ادبی صادق نیست. متن ادبی حاوی انبوه امور «منظورنشده» یا قصدنشده است که از هر نوع قصد و هدف و برنامه و مفهوم کلی فراتر میرود. اما اثر، برخلاف یک چیز خوردنی، زمینهای عینی برای تفسیر بهدست میدهد، پس نهایتا نوعی فهمپذیری در اثر هست، هرچند متفاوت است از فهمپذیری متون علمی. حتی برخی متون فلسفی نیز چنین خصلتی دارند. ترجمهی آنها به چه معناست؟ مترجم چه «قانون»ی پیش چشم دارد تا بر اساس آن انبوه جزئیات، یعنی کلمات و عبارات، را در متنش سازمان دهد؟ کل دعوا بر سر اینکه آیا در ترجمه، واحد باید کلمه باشد یا جمله یا پاراگراف یا کل متن، به همین نکته برمیگیرد:
من کدام «کل»، کدام واحد یا تمامیت وحدتیافته، را باید معادل آن قانونی بگیریم که بنا به آن میخواهم معادلی برای این کلمات خارجی در زبان مادری بیابم و تمامیتی در فارسی بسازم که هم به متن اصلی وفادار و هم در تمامیت فارسی بامعنا و منسجم باشد؟
وقتی نجف دریابندری (کسی که نجفی خود درمقام مترجم سبکی مشابه او دارد) برای عنوان رمان ویلیام فاکنر، As I lay dying، معادل «گور به گور» میگذارد در واقع دارد چه میکند؟ با رجوع به خود عنوان انگلیسی میتوانیم حکم دهیم که ترجمهی او غلط است زیرا ترکیب کلمات فارسی تطابقی عینی با تمامیت عنوان انگلیسی ندارد. اینجاست که ترجمهی دریابندری خصلتی زیباشناختی مییابد؛ او به قانونی ارجاع میدهد که هنوز وجود ندارد، یا: فقط با رجوع به تمامیت متن رمان میتوان درکی از آن پیدا کرد. اما تمامیت رمان هیچ قانون محصلی ندارد. پس گویی دریابندری دارد میگوید: هرچند انتخاب من سوبژکتیو است اما مبتنی بر ذوق است، و چون ذوق درعینحال بناست خصلتی جهانشمول داشته باشد، توقع دارم خوانندگان این عنوان را بپذیرند، گویی این عنوان خصوصیت یا سویهای عینی از عنوان و متن انگلیسی است. دربارهی این انتخاب چه باید گفت؟ تاکجا میتوان این آزادی را پیش برد؟ و این آزادی خود مبتنی بر چه پیشفرضهایی است؟
چنین آزادی و داوریای مبتنی است بر نوعی فضای فهمپذیری و اجماع از پیش موجود در یک زبان، نوعی بهاصطلاح حس مشترک، مفهومی کلیدی ولی نه چندان بسطیافته در نقد سوم کانت. برای خود کانت هم مساله این است؛ آیا جهانشمولبودن حکم زیباشناختی ریشه در وجود یک فضا یا حس مشترک ازپیش موجود دارد، نوعی common sense؟ آیا دریابندری به چنین فضایی در دهههای سی و چهل و پنجاه میان روشنفکران و کتابخوانان و نیز بهپشتوانهی ادبیات کلاسیک فارسی و جنبش شعر نو و حتی فضای سیاسی رادیکالی که داشت پا میگرفت ارجاع میداد؟ این به چیزی نظیر نوعی پریشانی یا ابهام حلناپذیر در حکم زیباشناختی میدهد؛ آیا چون در فرهنگی خاص با چیزهای مشترکاش زندگی میکنیم میتوانیم به فهمپذیری و مقبولیت داوریهای زیباشناختی و ترجمهای خود امید بندیم؟ از این حیث باید اذعان کرد همینکه دریابندری دست به چنین تخیلی میزند (زیرا نهایتاً برای داوری درست، برای گنجاندن امر جزئی ذیل یک کلی یا استنتاج یک کلی از یک جزئی، به قوهی خیال نیاز است) نشان از وجود فضایی میدهد متفاوت از ترجمههای مکانیکی امروز، همانهایی که صالح نجفی مترجمانشان را به وجدان و شعور فرامیخواند. بهتر میبود نجفی آنها را به تخیل نیز فرامیخواند. اما از سوی دیگر، بحران امروزی در فارسی و در سیاست ایرانی امید فوق را بیش از پیش مشکوک ساخته است. این بحران، این مخدوششدن عرصهی مشترک در فارسی، باعث شده است آن بهاصطلاح هنر ترجمه راه به حکمهایی بعضاً غلط و بعضاً مبتنی بر ذوقهای شخصی و خوشممیآید/خوشمنمیآید ببرد. ترجمه مستقیما، بهلطف این خصلت زیباشناختی خود، به عرصهای برای فهم بحران میانجامد؛ بحران امر کلی، بحران ناشی از فقدان ستارههایی که کمک کنند راهمان را ازمیان انبوه جزئیهای موجود، از میان جنگل امور خاص، از میان دریای طوفانیِ موارد و رخدادها و کنشها باز کنیم.
تفاوتی عمده هست میان این دو سری از نقدهای نجفی در هفت سال گذشته؛ در اولی دستکم هنوز تنشی اخلاقی در کار بود که میتوان آن را به مفاهیم وفاداری، قاعده، وغیره پیوند زد. در دومی، نوعی حالوهوای ماخولیایی هست که گویی دچار یأس از امکان آمدن مترجمان آینده و حتی تشکیل یک اجتماع مترجمان، متشکل از «انگشتشماران» و بیشماران، شده است. آدورنو در دوران بلوغ و پابهسنگذاشتگیاش، پس از فاجعهی اروپایی، ظاهراً امید بیشتری داشت تا در سالهای جوانترش. البته نزدیکی به فاجعه زبان را مستقیماً ویران میکند. شاید به روندی جمعی برای نگاشتن و کار روی گذشته نیاز باشد تا زبانی شکل گیرد برای صورتبندی و صدابخشیدن به چیزهایی که بیرون گذاشته شده است. شاید حتی در این دو سال گذشته چیزها چنان مخدوش شده و میدانهای نیروی مولد چنان از هم پاشیده باشد که بهنظر میآید استطاعت برای تشخیص گل سرخ بر صلیب اکنون دارد به ته میرسد. اگر این حکم هنوز معنایی داشته باشد که ترجمه یگانه شکل تفکر برای ماست، باید بتوان گفت، امروزه تفکر یگانه شکل ترجمه برای ماست. بهراستی «شکل» هر دو کمابیش یکی است؛ تلاش برای فهمیدن و غلبه بر شکاف امر جزئی و فرد و امر کلی و تمامیت نیروهای عینیای که سرنوشتمان را رقم میزنند.