مردمان میدان، نوارهایی که هم پا داشتند هم هدف
این عکس، مثل هر عکس دیگری از انقلاب ۵۷ نه فقط تصویری واقعی از آرایش نیروهای اجتماعی/سیاسی را در این رخداد نشان نمیدهد، که حبسمان میکند در یک لحظه و فرایندهای پیش و پسِ رویدادی را که تصویر میکند از قلم میاندازد.
اما این مردمان کیستند؟ چه چیزی اینان را چنین عظیم به گردهمآییِ خیابانی کشانده؟ چه در سر داشتند؟ ازهاری و بسیاری دیگر میگفتند این مردمان بهکل وجود خارجی ندارند، سر و صداهایی هم که میآید صدای نوار است آقا نوار[۱]. برخی دیگر آنان را عدهای کمونیست یا مرتجع میخواندند که به دنبال آشوباند و امنیت ملی را به خطر میاندازند[۲]. گروهی هم آنان را تودههای زحمتکش بیسلاحی مینامیدند که قهرمانانه مشغول نبردی جانبازانه علیه امپریالیسم و دستنشاندههای داخلی آن برای تحقق دموکراسی و استقلال ملیاند و «با قاطعیت هرچه تمامتر خواستار رهبری هماهنگ سیاسیاند.»[۳]
نمیدانم چقدر میتوان اینها را پاسخِ پرسشهایی که گفتم دانست. بگذارید برگردیم به همان عکس. شاید آنجا پاسخهای بهتری بیابیم. به نظرم تنها چیزی که در این عکس میتواند ما را به پاسخ این پرسشها برساند چراغ راهنماییای است که نصفه و نیمه در بالای گوشۀ راست آن دیده میشود. چراغ راهنماییای که رنگ چراغش در عکس مشخص نیست. اهمیتی هم نداشته، نه برای عکاس نه برای مردمانِ حاضر در این گردهمایی. کسی توجهی به آن ندارد. نه پشتاش ایستادهاند منتظر، نه در حال عبور از آناند. نه به قانونش احترام گذاشتهاند نه حتا از قانونش تخطی کردهاند. مگر نه اینکه اگر بخواهی چراغ قرمز را رد کنی باید بهرسمیت بشناسیاش؟ این مردمان حتا نخواستهاند خلاف کنند و از چراغ قرمز عبور کنند، که عبورِ خلاف از چراغ قرمز هم آدابی دارد، چنانکه رعایتش. هیچکدام! فقط و فقط به آن بیتوجهاند. آن را از رسمیت انداختهاند.
مگر نه اینکه اگر بخواهی چراغ قرمز را رد کنی باید بهرسمیت بشناسیاش؟ این مردمان حتا نخواستهاند خلاف کنند و از چراغ قرمز عبور کنند، که عبورِ خلاف از چراغ قرمز هم آدابی دارد، چنانکه رعایتش. هیچکدام! فقط و فقط به آن بیتوجهاند. آن را از رسمیت انداختهاند.
این عکس ما نظارهگران این انقلاب را که بر بخش مهمی از واقعیت کور میکند، که گفتم. اما این مردمان چه؟ همین مردمانی که در عکس مشغول انقلابند، چشمانشان باز است یا بسته، کورند یا بینا؟ بهواقع نمیدانم، اما میدانم آنهایی که خیال انقلاب در سر دارند چراغهای قرمز را نمیبینند-نادیده میگیرند. حکایت آنها حکایت همان مایکل ک است که کوتزی داستانش را گفته. همانی که در سرزمینی خیالی که جنگی داخلی تکهتکهاش کرده و دمبهدم موانع و ایستهای بازرسی مردم را متوقف میکنند، با آرامش این موانع را کنار میزند و به راهش ادامه میدهد. همانی که نگری و هارت آن را نمادی از سرپیچی مطلق میدانند. همانی که سرپیچی میکند تا مبادا این موانع و ایستهای بازرسی جریان زندگی را متوقف کنند.[۴]
حرف کوری و بینایی و چراغ قرمز و سبز شد یاد داستان دیگری افتادم. بگذارید برایتان تعریف کنم. روزی روزگاری مردی بود که در حالیکه پشت چراغ قرمز در اتومبیلش نشسته بود ناغافل کور شد. تا رانندگانی که پشتسرش بودند بفهمند ماجرا از چه قرار است کلی راهبندان و بگو و مگو راه افتاد. عاقبت یکی از همان رانندگان که موضوع را فهمید مرد کور را به خانهاش رساند، غافل از اینکه این کوری مسری است. القصه! همۀ شهر، از وکیل و وزیر گرفته تا کاسب و کارمند و کارگر کور شدند جز یک نفر. یک زن. حالا فقط تنها همین یک نفر در شهر بود که میدانست کِی چراغ راهنمایی قرمز است و کِی سبز- بماند که در شهرِ کورها چراغ راهنمایی به کل خاصیتش را از دست میدهد. عاقبت همین زن بینا عامل این کوریِ فراگیر را مییابد، خلق را که به سبب کوری حالا گوشهایشان تیزتر شده راهبری میکند و بالاخره بهدست باکفایت او همگی به خوبی و خوشی دوباره بینا میشوند.
اما پس از مدتی از این کورهای شفایافته ناگهان رفتار غریبی سر میزند. ادامۀ قصه را از زبان ایوان کراستف بشنوید: «روزی روزگاری در کشوری دموکراتیک، واقعهای غریب رخ داد. انتخاباتی برگزار شد، و آرا را که شمردند معلوم شد… حدود سهچهارم تمام آرای به صندوق انداختهشده، رأی سفید بوده است. دستگاه حاکم بهشدت آزرده شده بود. چرا شهروندان رأی «سفید» دادهاند؟ خواستهشان چیست؟ این «رأی سفیدیها» چطور برنامهریزی کردهاند و بسیج شدهاند؟ تلاشهای شتابزده و دیوانهوار دولت برای گیرانداختن حلقۀ رهبران رأی سفیدیها حاصلی جز یأس و نومیدی نداشت. معلوم شد که نه ایدئولوگی پشت این رأیهای سفید است نه سازماندهندهای. دسیسه هم نبود، چون نه برنامهریزی و نه از پیش تدارک دیده شده بود… تنها توضیح منطقی این بود که اکثریت مردم یکجا و همزمان (و هر یک سوا از بقیه) به این نتیجه رسیدهاند که رأی سفید در صندوق بیندازند… پس از یکهفته تشویش و دلواپسی، مقامات حاکم انتخابات را دوباره برگزار کردند. اما اینبار، ۸۳ درصد آرا سفید بودند»[۵].
«آنچه لیبرتارین خوانده میشود… به نوعی اقتدار و سلطۀ شدیدی میدان میدهد که البته بهدست قدرت خصوصی اعمال میشود: چنین قدرت خصوصیای باید آزاد گذاشته شود هرچه میخواهد بکند. فرضش این است که قدرت متمرکزِ خصوصی بهطرزی جادویی به تحقق آزادی و عدالتِ بیشتر در جامعه میانجامد.»
این در واقع خلاصهای بود از دو داستان ژوزه ساراماگو، اولی رمان کوری و دومی رمان بینایی. اولی داستان سرایتِ یک کوریِ «واقعی» را میان مردمان یک شهر روایت میکند و دومی داستان یک «کوریِ اجتماعی» را، که البته اینیکی را مقامات به دلیل رفتار عجیب مردم در انتخابات به آنان میبندند.
ایوان کراستف که نقلاش آمد همین داستان بینایی از ساراماگو را دستمایه قرار داده برای شرح دیدگاههایش دربارۀ «مردمان میدان»[۶]. همانهایی که در این سالها، از ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۴، در بسیاری نقاط جهان معترضانه به خیابانها آمدند و فریاد خشم کشیدند. انقلاب سال ۵۷ ایران البته در این دورۀ زمانی رخ نداده و بنابراین تفاوتهایش با آنها کم نیست. اما اشتراکاتی هم بینشان هست. از جمله اینکه یافتن طرح و نقشۀ مدون و منسجم در میانۀ این انقلاب عظیم که برآمده از یک و فقط یک ایدئولوژی مشخص باشد دشوار و چه بسا متوهمانه باشد. جمعیتی عظیم، طوفانآسا و ناگهان به خیابانها ریختند و پایههای چنان سلطنتی را برچیدند که چنان که بسیار در این سالها شنیدهایم گویا هم عمّال سلطنت را انگشت بهدهان گذاشت، هم ناظران خارجی را، هم چه بسا خود فعالان انقلاب را. همین خودانگیختگی، پیشبینیناپذیری، غیرایدئولوژیک بودن، و تنوعِ مردمان حاضر در خیابانها از نقاط مشترک انقلاب ۵۷ ایران با جنبشهای اعتراضی اخیر در جهان است.
کراستف در مقالۀ پیشگفتهاش مردمان میدان را «شورشیانی بیهدف» میخواند[۷]. اما در این ارزیابی یادش میرود یادآوری کند ساراماگو، که گفتم خلاصۀ رمان بیناییاش در ابتدای مقالۀ کراستف آمده، عضو حزب کمونیست پرتغال بوده است. یادش میرود بگوید ساراماگو دو رمان کوری و بینایی را با این باور نوشته که انقلاب پیشقراول[۸] میخواهد- باوری که دستکم در روایاتی از مارکسیسم ریشهای عمیق دارد. و البته یادش رفته رمان بینایی را تا ته ادامه دهد، شاید هم نمیخواسته قصهاش لو برود! اما من برایتان میگویم: گُلِ این داستان در واقع پس از برگزاری انتخابات دوم تازه شروع میشود، یعنی جایی که مقامات دستبهکار میشوند عامل این شورش را بیابند. از اواسط داستان سر و کلۀ همان زنی دوباره پیدا میشود که در رمان کوری تنها بینای شهر بود. عاقبت مقامات همین زن را منشاء آن بیماری اجتماعیای معرفی میکنند که به شورش رأی سفید منجر شد و وقتی در پایان داستان این زن به تیر غیب کشته میشود شهر دوباره کور میشود.
ادامۀ منطقی لیبرتاریانیسم به آیندهای راه میبرد که انباشت سرمایه بیمزاحمت ممکن باشد و بازار آزاد را مبشّر آزادی میداند. اینها را مقایسه کنید با سردمداران آنارشیسم که مالکیت را دزدی میدانند (پرودون)، از وعدۀ هر آیندهای سرباز میزنند، و از تحقق اینجا و اکنونیِ سوسیالیسم دم میزنند (باکونین). به واقع چه نسبتی هست بین این حرفها با لیبرتاریانیسم که کراستف این دو را کنار هم میآورد؟
همین است که میگویم ساراماگو با باور به نیاز به وجود پیشقراول برای انقلاب است که این دو رمان را نوشته و همین زن بینا است که در هر دو رمان قرار است نقش پیشقراول را ایفا کند- پیشقراولی که مردمان کور و گمراه را هدایت میکند و انقلاب را به سرمنزل مقصود میرساند و در این راه چنان به طبقۀ انقلابی تعلق طبقاتی دارد و چنان در بطن جامعه ریشه میدواند که سرمنشاش گم میشود. و اگر عمّال حکومتی در رمان بینایی نمیتوانند سررشتۀ «شورش خیالی رأی سفید» را بیابند به سبب همین ذوب شدن پیشقراول و جامعۀ انقلابی در یکدیگر است. کراستف رمان بیناییِ ساراماگو را نصفه و نیمه تعریف میکند تا به بهانۀ آن در ادامۀ مقالهاش زورکی به ما بقبولاند مردمان میدان مردمانی بیهدفاند که صرفاً آمدهاند برای ستیزه با هر نوع نهادی، و البته به ویژه نهاد دولت.[۹]
گفتم کراستف فراموش کرده چیزهایی را یادآوری کند. باید حرفم را اصلاح کنم. شاید یادش نرفته و این ناشی از پُراشتهاییِ جریان فکریای است که هواداریاش را میکند. چطور؟ این اشتهای زیاد خصلت جریانی است که حالا به لیبرتاریانیسم مشهور است و کراستف اینجا و آنجا از آن میگوید؛ گاه از ورود به عالَم انقلابات لیبرتارین دم میزند[۱۰]، گاه این دوران را «عصر لیبرتاریانیسم» مینامد[۱۱] و جنبشهای اعتراضی اخیر، از مصر گرفته تا اشغال والاستریت را برآمده از روح و روحیهای لیبرتارین میداند[۱۲]. گاهی هم جلوتر میآید و لیبرتاریانیسم را در کنار [۱۳]“anarchism with small a” هم میآورد[۱۴]. اما آیا این دو ربطی هم به هم دارند؟ لازم است کمی کنکاش کنیم و ببینیم نسبت این دو جریان بهواقع چیست که کراستف آنها را کنار هم میگذارد. به نوآم چامسکی گوش کنیم: آقای چامسکی نسبت لیبرتاریانیسم با آنارشیسم چیست؟
آنچه لیبرتارین خوانده میشود… به نوعی اقتدار و سلطۀ شدیدی میدان میدهد که البته بهدست قدرت خصوصی اعمال میشود: چنین قدرت خصوصیای باید آزاد گذاشته شود هرچه میخواهد بکند. فرضش این است که قدرت متمرکزِ خصوصی بهطرزی جادویی به تحقق آزادی و عدالتِ بیشتر در جامعه میانجامد. چنین باوری بهواقع در گذشته وجود داشت. مثلاً، یکی از ادعاهای اصلیِ ادم اسمیت دربارۀ بازار این بود که اگر آزادی کامل وجود داشته باشد، بازارها برابری کامل را محقق میکنند… و به نظر من این نوع از لیبرتاریانیسم در جهان امروز صرفاً بدترین نوع استبداد، یعنی استبداد خصوصی را به میدان میآورد که به کسی هم قرار نیست جواب پس بدهد. آنارشیسم کاملاً متفاوت است با این و به محو استبداد فرامیخواند، هر نوعی از استبداد- اعم از استبدادی که همزاد تمرکز خصوصیِ قدرت است.[۱۵]
با این وصف، ادامۀ منطقی لیبرتاریانیسم به آیندهای راه میبرد که انباشت سرمایه بیمزاحمت ممکن باشد و بازار آزاد را مبشّر آزادی میداند. این جریان عموماً وقتی سروکلهاش پیدا میشود که فریاد نقدِ نابرابریهای موجود بلند میشود[۱۶] و در چنین شرایطی دولت را دزد خطاب میکند[۱۷] که میخواهد به بهانههایی چون افزایش نابرابری، ثروتمندان را با افزایش مالیاتها بچاپد.[۱۸] حالا اینها را مقایسه کنید با سردمداران آنارشیسم که مالکیت را دزدی میدانند (پرودون)، از وعدۀ هر آیندهای سرباز میزنند، و از تحقق اینجا و اکنونیِ سوسیالیسم دم میزنند (باکونین). به واقع چه نسبتی هست بین این حرفها با لیبرتاریانیسم که کراستف این دو را کنار هم میآورد؟
به نظر نمیرسد برای کراستف تفاوتی بکند که مبارزۀ سیاسیِ مردمان میدان به پشقراولیِ حزبی پیشتاز باشد، یا یک حرکت خودانگیختۀ مردمی. باز هم برایش تفاوتی ندارد که این حرکت مردمی حرکتی رو به راست باشد یا به چپ یا رو به آسمان. بهطرفداری از نظم موجود باشد یا مغایر با آن. نیروهای بازار را نمایندگی کند یا در مقابل آنها بایستد. مردمان میدان گویا در نظرش هیکلی است مستِ خواب که هر از گاهی غلطی میزند و فیگوری تازه مییابد.
البته لیبرتاریانیسم هم مثل هر ایسم دیگری آمدهنیامده منشعب شده است به راست و چپ و میانه و چه و چه و تشخیص اینکه هر یک از هوادارنش به کدام شاخه از این شجره نسب میبرند خودش کاری است[۱۹]. اینجا مقصودم نه شرح و تفصیل و تفکیک این شاخهها و شعبات، که اشاره به جهاز هاضمهای است که همهچیزخوار بهنظر میرسد و کراستف هم در این میان خوراکی برایش فراهم میآورد- گیرم این خوراک را از یکی از ریشههایی که انتهایش به یکی از این شاخهها میرسد به آن بخوراند، باز هم کل شجره را تناورتر میکند.
درک و دریافت نسبتِ لیبرتاریانیسم، دستکم جریان غالبش، با هواداران سفت و سخت هارترین شکلهای نئولیبرالیسم چندان دشوار نیست. همچنین با عقد اخوتی که تاچر با هایک بست[۲۰] پیوند این جریان از دهۀ ۱۹۸۰ با نومحافظهکاری هم برقرار شد. اما چنان که دیدیم لیبرتاریانیسم فقط به همینها بسنده نمیکند و میخواهد مارکسیسم و حتا آنارشیسم و هر آن جنبش و تحرک مردمی را نیز مصادره کند، با این بهانه که در همۀ این جریانها نوعی اقتدارستیزی دیده میشود- و البته کراستف در مقالۀ پیشگفتهاش، «اعتراض، نه اصلاح نه انقلاب»، همۀ این اقتدارستیزیها را به نهادستیزی و آن را هم به دولتستیزی و همۀ اینها را در تقابل با دموکراسیِ مبتنی بر نمایندگی تعبیر میکند[۲۱] و از این راه در واقع تفسیر لیبرتارینها را از مبارزات سیاسی مدلّل میکند. مگر نه اینکه موری راتبارد، که مرجع بسیاری از لیبرتارینهاست، همانی که از دیدگاههایش شعار «دولت دزد است» را ساختهاند[۲۲]، دموکراسی مبتنی بر نمایندگی را بخشی جداییناپذیر از دم و دستگاه دولت و هر اقدامی میداند که برای حاکمیت مطلقش لازم است[۲۳]. و البته کسانی از این میان این نگاه را تا آنجا بردهاند که تفاوت بین دیکتاتوری و دموکراسی را مثل تفاوت «بین یک دزد با دار و دستهای از دزدان» هم دانستهاند.[۲۴] از قضا چیزی که عموماً در این میان گم میشود اقتدار نامشروع نظام بازار است و حاکمیت سرمایه بر کل زندگیِ مردمان میدان که نه فقط اینهایی که گفتم که کراستف هم در شرح اعتراضات مردمان میدان چندان به آن نمیپردازد.
به نظر نمیرسد برای کراستف تفاوتی بکند که مبارزۀ سیاسیِ مردمان میدان به پشقراولیِ حزبی پیشتاز باشد، یا یک حرکت خودانگیختۀ مردمی. باز هم برایش تفاوتی ندارد که این حرکت مردمی حرکتی رو به راست باشد یا به چپ یا رو به آسمان. بهطرفداری از نظم موجود باشد یا مغایر با آن. نیروهای بازار را نمایندگی کند یا در مقابل آنها بایستد. مردمان میدان گویا در نظرش هیکلی است مستِ خواب که هر از گاهی غلطی میزند و فیگوری تازه مییابد. کراستف انگار مبارزۀ سیاسی مردمان میدان را صرفاً امری فُرمال میبیند- همین است که از میدان تحریر قاهره گرفته تا بولوتنایای مسکو و پارک زاکوتی منهتن و آلتامیرای کاراکاس را و بسیاری دیگر از جنبشهای اخیر را یکجا میآورد و یککاسه میکند، با اینکه جریان کلیِ هر یک از اینها رو به سویی داشته متفاوت با دیگری. بعید است اگر از او دربارۀ انقلاب سال ۵۷ ایران هم بپرسیم حرفی متفاوت با همینها بزند. گفتم این جریان اشتهای زیادی دارد. به قدری زیاد که لیبرال و محافظهکار که سهل است، حتا مارکسیست و آنارشیست و اگر حواسمان نباشد همهمان را در چشم بههمزدنی میبلعد. کافیست به مدخل outline of libertarianism در ویکیپدیا سری بزنید تا سرگیجه بگیرید از فهرست بلندبالای مکاتب فکری و فیلسوف و متفکر جورواجوری که لیبرتاریانیسم آنها را زیر پرچم خود جمع کرده- از پرودون و باکونین و چامسکی و بوکچین بگیرید تا ران پاول و فون میزس و موری راتبارد و هایک و میلتون فریدمن![۲۵]. معجون غریبی است، نه؟
اگر روزی مهار زندگی اجتماعی مردمان به واقع به دست مردمان بیفتد و اگر مردمان بتوانند «حق مشارکت»شان را بگیرند، سازماندهی از پایین چنان خودش را نشان خواهد داد که کراستف را هم از این همه نهادمندی انگشت به دهان خواهد گذاشت- نشانههایش حالا در کوبانی و کردستان ترکیه و جیاپاس مکزیک و ماندراگون اسپانیا و جاهایی دیگر عیان است.
اما نه مردمانی که در انقلاب ۵۷ ایران گردهم آمدند و آن کار کارستان را کردند نه مردمان میدانی که کراستف از آنها میگوید، نه تودهای بیشکلاند، نه شورشیانی بیهدف. البته حالا که دور دورِ گفتمان دولت- ملت است و مردمان، به قول همان ساراماگو، نه برای حکومت کردن که حداکثر برای رأی دادن فراخوانده میشوند[۲۶]، در این وضع و روز کاری از مردمان برنمیآید جز اینکه هر وقت شد وضع موجود را بحرانی سازند و اگر هم نشد دستکم سایۀ بحران را بر آن حاکم کنند. همین است که حکومتها از هر نوعشان چنین از مردم میترسند و هر کاری میکنند تا تصاحبش کنند. اما اگر روزی مهار زندگی اجتماعی مردمان به واقع به دست مردمان بیفتد و اگر مردمان بتوانند «حق مشارکت»شان را بگیرند، سازماندهی از پایین چنان خودش را نشان خواهد داد که کراستف را هم از این همه نهادمندی انگشت به دهان خواهد گذاشت- نشانههایش حالا در کوبانی و کردستان ترکیه و جیاپاس مکزیک و ماندراگون اسپانیا و جاهایی دیگر عیان است. این مردمانی هم که سال ۵۷ به خیابان آمدند همین هوا را در سر داشتند- تجربههای تشکیلاتیِ مشارکتی در همان روزها و سالها گویای همین بودند. البته هدفمند بودن یا نبودن یک جریان مردمی چیزی است و امکان تحقق اهداف و تداومشان در آن جریان چیزی دیگر. اینکه در انقلابات یا جنبشهایی کسانی سوار بر موج جنبش میشوند و از آن سواری میگیرند دلیلی بر بیهدف بودن مردمان و نهادستیزیشان در این انقلابات و جنبشها نیست آقای کراستف.
کراستف چه یادش رفته باشد چه اشتهایش زیاد باشد و چه بداند چه نداند آب به آسیاب جریانی ریخته که نسبتی با مردمان میدان ندارد. او به هر حال چیزهایی را در توصیف مردمان میدان از قلم انداخته ، درست مثل همان عکسی که بر پیشانی این یادداشت آمده و گفتم عکس بدی است. گفتم که عکس رسانۀ شفافی نیست. اما گویا نه فقط این و آن عکس که هیچ متنی به قدر کافی شفاف نیست تا واقعیت را عیناً بازتاب دهد، حتا متن کراستف و این و آن متن دیگر.
پانویسها:
[۱]http://www.tarikhirani.ir/fa/events/3/EventsDetail/37/
[۲] برای نمونه ن.ک. سخنرانی محمد پارسا، از نمایندگان مجلس شورای ملی در دور ۲۴، در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۵۷ که از قضا در همان روزهایی ایراد شده که عکسی که بر پیشانی این متن آمده گرفته شده. پارسا در این سخنرانی ضمن تکرار اظهارات عجیب ازهاری در مجلس سنا در روز پیش از آن مبنی بر این که سر و صداها و شعارهایی که میشنویم از نوارهای ضبط صوتی است که از پشتبام خانهها پخش میشوند، جریان انقلاب را نقشهای کمونیستی میخواند که در پی از بین بردن استقلال مملکت و موجودیت ملی است. http://www.ical.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=2379&Itemid=14
[۳] برای نمونه ن.ک. اعلامیۀ کمیتۀ مرکزی حزی تودۀ ایران، ماهنامۀ مردم، اول دیماه ۱۳۵۷ با عنوان «مردم قهرمان ایران، با اتحاد و تشدید مبارزه، توطئۀ خونین استبداد و امپریالیسم را درهم بشکنید»
[۴] نگری، آنتونیو و مایکل هارت (۱۳۹۱)، امپراتوری: تبارشناسی جهانیشدن، ترجمۀ رضا نجفزاده، چاپ دوم، تهران: قصیدهسرا، ص ۲۹۳
[۵] کراستف، ایوان (۱۳۹۳)، «اعتراض، نه اصلاح نه انقلاب»، اندیشه پویا، شمارۀ ۲۱، ص ۲۸
[۶] کراستف، همان. ص ۲۸-۳۲
[۷] کراستف، همان، ص ۳۲
[۸] vanguard
[۹] کراستف، همان
[۱۰] http://www.upenn.edu/pennpress/book/15309.html
[۱۱] Krastev, Ivan (2014), “The Global Politics of Protest”, IWMpost, ۱۱۳: ۳-۴
[۱۲] کراستف، همان، ص ۲۹
[۱۳] مترجم مقالۀ کراستف، آقای بابک واحدی، معادل «آنارشیسم، نه در معنای ایدئولوژی» را بهجای این اصطلاح گذاشتهاند (ن.ک. اندیشه پویا، شمارۀ ۲۱، ص ۲۹). توضیح آنکه، دِیو نیل که اولبار به تفاوت anarchism with small a با Anarchism with Capital A پرداخته است اولی را نوعی روششناسی میداند و دومی را نوعی ایدئولوژی. به عبارتی دیگر، اولی مبتنی بر نوعی سازماندهی خودانگیخته، از پایین، اینجا و اکنونی، و مسئلهمحور است در حالیکه دومی مبتنی است بر پلاتفرمی پیشینی که وعدۀ آیندهای درخشان را میدهد که به پیشقراولی حزبی پیشتاز و روشنفکرانی ارگانیک محقق خواهد شد. برای توضیح بیشتر ن.ک.Anarchism: Ideology or Methodology?”, http://www.spunk.org/library/intro/practice/sp001689.html Neal, Dave (1997), “
[۱۴] کراستف، همان، ص ۲۹
[۱۵] http://www.alternet.org/civil-liberties/noam-chomsky-kind-anarchism-i-believe-and-whats-wrong-libertarians
[۱۶] نمونۀ اخیرش را میتوان در مشاجراتی که در امریکا حول بیمۀ سراسری درگرفت و همچنین در نقدهایی دید که از این موضع به کتاب اخیر توماس پیکتی شده. برای برخی از این نقدها و شرح آنها از جمله ن.ک. http://www.nytimes.com/2014/05/10/upshot/pikettys-arguments-still-hold-up-after-taxes.html?_r=0&abt=0002&abg=0
[۱۷] برای شرح بیشتر، برای نمونه، ن.ک. اباذری، یوسف (۱۳۹۲)، «بنیادگرایی بازار: تأملی در مبانی فلسفی مکاتب بازار آزاد»، مهرنامه، شمارۀ ۳۱، ص ۱۷۸.
[۱۸] برای شرح مفصل این جریان و نسخههای وطنیاش ن.ک. اباذری، همان، ص ۱۶۰-۱۹۰
[۱۹] برای شرحی ابتدایی از گرایشهای متفاوت لیبرتاریانیسم ن.ک. http://www.philosophybasics.com/branch_libertarianism.html
[۲۰] ن.ک. اباذری، همان، ص ۱۷۲-۱۷۳
[۲۱] کراستف، همان
[۲۲] برای نمونه ن.ک. صحبتهای یکی از نمایندگان پارلمان اروپا، گادفری بلوم دربارۀ مالیات https://www.youtube.com/watch?v=CBVFpYN0iNo
[۲۳] ن.ک. Nash, Ronald (1980), Freedom, Justice, and the State, University Press of America, p 18
[۲۴] ن.ک. Lucardie, Paul (۲۰۱۳), Democratic Extremism in Theory and Practice: All Power to the People , Routledge
[۲۵] http://en.wikipedia.org/wiki/Outline_of_libertarianism
[۲۶] ساراماگو، ژوزه (۱۳۸۳)، «آنگاه که بازار فرمان میراند از دموکراسی چه باقی مانده است؟»، در بینایی، ترجمۀ کیومرث پارسای، چاپ چهارم، تهران: نشر شیرین، ص ۱۶