تجاوز قانونی
فرض کنید که کسی به خانهتان آمده و بیرون نمیرود؛ کسی که علیالظاهر شبیه دزدها نیست ولی خودش را صاحب خانه شما میداند. آیا این وضعیت واقعا در زندگی روزمره ما تکرار میشود؟
همیشه فکر میکردم تجاوز قانونی، داستانی که بر اساس یکی از قالبهای قدیمی شرقی نوشته شده است مثل داستان دکتر فرانکشتاین، میتواند حجم وسیعی از تولیدات ادبی و سینمایی را دربرگیرد. داستانی که در مورد ورود غریبهای به خانه است. غریبهای که هیچ راهی برای بیرون کردنش وجود ندارد. بخش زیادی از اکثریت داستانها خواهناخواه به این میپردازند که چطور ناگهان هیولایی/غریبه/بیگانه وارد خانهای میشود. اما اتفاقی افتاد که این مقایسه برایم فراتر از ادبیات و سینما معنی شد. با بهمن ع، از طریق یکی از دوستانم آشنا شدم و ماجرایی را برایم نقل کرد، که به نظرم آمد رونوشت جدیدی از این افسانه شرقی بدست میداد. بعد از شنیدن داستان بهمن بود که فکر کردم این قالب نه فقط ادبیات و سینما، که بخش وسیعی از زندگی واقعی اطرافمان را در بر میگیرد. مثل ماجرایی که برای بهمن اتفاق افتاد. پس این فقط داستان نیست، که واقعیت است. حیفم آمد ماجرای بهمن ع را نقل نکنم. تصمیم گرفتم مصاحبهی سادهای با او ترتیب بدهم، بعد با تغییراتی در روایت و گفتهها و اضافه کردن چیزهایی آن را در قالب داستان/واقعیتی به اشتراک بگذارم. بهرحال هیچکدام از این تغییرات مانع این نخواهد شد که خواننده شخصیتهای داستان را نشناسد یا با کس دیگری اشتباه بگیرد. بنابراین شباهتها نه تصادفی، که کاملا حقیقی و واقعی هستند.
بهمن آدم بی حوصلهای به نظر میرسد. با شور و اشتیاق حرف میزند ولی ناگهان خاموش میشود. نمیدانم همیشه همینطور بوده یا بر اثر تغییراتی است که خودش میگوید اخیرا در زندگیاش رویداده. ماجرا را اینطور شروع میکند:
من هیچ وقت بدهکار نبودم. یعنی بودم، ولی نه در حد پول بزرگی که نگرانش باشم یا فکر کنم روزی یک آدم قلدری بیاید بالای سرم. یکبار در گذشته از یک بانکی وامی گرفته بودیم و سند خانه پدر و مادرم، و فیش حقوقی بازنشستگی پدر معلمم ضمانت بانک بود، اما اقساط پرداخت میشد و جای نگرانی وجود نداشت. پول وام هم شد پول رهن همین خانهای که در آن زندگی میکنم. خواهرم هم پول مدرک دانشگاهیاش را تسویه کرده بود. برای همین وقتی یکشنبه، ۱۳ مرداد ماه کلید انداختم و وارد خانهام شدم، شوکه شدم. در اتاق را باز کردم، دیدم یک پسر حدود سی و هفت هشت ساله روی کاناپه نشسته و زیر نور چراغ مطالعه کتاب میخواند.
چه شکلی بود؟
موهایش بلند بود، قدی متوسط داشت و ظاهری شبیه،(مکث میکند) مثلا یکی از اعضا باشگاه گلف انقلاب، یا فرزندان افسرهای بازنشسته دوران پهلوی، نمیدانم چرا، ولی آن وقت اینطور به نظرم رسید.
فکر نکردی دزد است؟ واکنشات چه بود؟ چرا همان اول بیرونش نکردی؟
معلوم است که فکر کردم. اما این تصویری نبود که از ورود دزد به خانه سراغ داشتم. هیچ دزدی وقتی وارد خانه شود نمینشیند به کتاب خواندن. حداقل در واقعیت که اینطور است. بیشتر میتوانست به سریال کیلرهای تیپیکال داستانهای پلیسی نزدیک باشد که میدانستم در واقعیت نظیر ندارند. موقعیت اجازه هیچ تحلیلی نمیداد. آدم آراستهای بود. خودم را جمع کردم، زبانم باز شد و همانطور که سمتش میرفتم با پرخاش پرسیدم کیست و به چه حقی وارد خانه من شده؟ کتابش را به آرامی بست و کنار پوشه زرد رنگ ناآشنایی که روی میز بود گذاشت، با آرامش به صندلی روبهرویی اشاره کرد و گفت که لطفا بشینم. چهره مصمم و عصبانیام را از دست ندادم، اما برای احترام به آرامش و متانتی که در کلامش بود و آدم را تحت تاثیر قرار میداد، به همان حالت روبهرویش نشستم.
موافقم که موقعیت استثنایی است، اما فکر نکردی شاید کس دیگری در خانه باشد؟ راستش یکمی تصور این موقعیت برایم سخت است که همینطور نشستی روبهروی یک آدمی که معلوم نیست چطور وارد خانهات شده.
چرا در همان حال یک آن به ذهنم رسید که شاید کس دیگری گوشهای پنهان شده باشد. حواسم به اطراف بود. مدام اینطرف و آنطرف را نگاه میکردم. بعدش محترمانه ولی با جدیت گفتم به چه حقی بدون اجازه وارد خانه من شده؟ چه کسی است و چه میخواهد؟ گفتم اگر بلافاصله جواب درست ندهد به پلیس هم زنگ نمیزنم و خودم با اردنگی بیرونش میکنم. یک آن انقباض عضلات را در بدنم احساس کردم. اما بدن پسر متوسط هم قوی به نظر میآمد. درشت نبود، اما زیر پالتوی مشکی بلندش، عضلاتی را تصور کردم که در اثر سالها سوارکاری و شنا فرم گرفته بودند. نمیدانم متوجه میشوید یا نه، ولی از مدل حرکات و رفتارش، حالت اطمینان و حق به جانبی که داشت، بهرحال توی دلم خالی شده بود. چنین آدمی استقامت بیشتری در درگیری دارد. مهمتر از هر چیز خونسردیاش بود. آدم خونسردی که میداند برای چه چیزی در خانه من است، از من عصبانیای که هیچ نمیدانم حداقل چند قدم جلوتر است. به بطری شیشهای روی میز نگاه کردم. میتوانست ابزار خوبی برای حمله باشد. بعد حتی یاد احتمال وجود نفر سوم افتادم. شاید حالا پشت در باشد. شاید حالا پشت سرم است. نه، نباید بفهمد که ترسیدهام.
هیچ حرفی نمیزد؟
چرا، بهم گفت عجله نکن، اتفاقی نیفتاده. حرف میزنیم. ولی حالا کمی گرسنهام، و توی یخچالات مقداری ژامبون مرغ و کمی نوشیدنی هست. ممکن است برایم بیاوری؟
واقعا باورنکردنیست. چرا همان موقع به پلیس زنگ نزدی؟
زدم. همان موقع از کوره در رفتم و به سمت تلفن پریدم، یک آن فکر کردم اگر تلفن قطع بود چه کار کنم؟ موقعیت انقدر عجیب بود که فکر کردم با یک جنایت جدی طرف هستم که بعید است ازش قسر در بروم. اما تلفن کار میکرد. همانطور که پاهایم میلرزید، شماره پلیس را گرفتم و همزمان نگاهم به پشت سر بود که ببینم پسر جوان به سمتم حمله میکند یا نه، که دیدم در کمال خونسردی دوباره کتابش را در دست گرفته و فقط گهگاه برمیگشت و من را نگاه میکرد. انگار که میگفت این کار را نکن.
مردی تلفن را جواب داد و تندی شروع کردم به توضیح دادن ماجرا. به حالت شاکی گفتم، یک آقایی وارد خانه من شده. اول آدرس را پرسید، آدرس خانه را دادم، بعد اسمم و شماره تلفنم. بعد پرسید، چه زمانی این اتفاق افتاده، گفتم همین حالا. با تعجب گفت یعنی دزد هنوز در خانه است؟ از اینکه پلیس وضعیت اغراق شده خانه را درک کرده بود کمی آرام شدم و گفتم بله، نشسته روی مبل و دارد کتاب میخواند. مرد کمی سکوت کرد و گفت: آیا چیزی از خانه شما دزدیده. به اطراف نگاه کردم و گفتم نه، فکر نمیکنم. پرسید آیا با خشونت وارد خانه شده. گفتم نه، ظاهرا کلید داشته. پرسید میتوانید ظاهرش را توصیف کنید؟ گفتم: پالتوی پوست مشکی، قد متوسط، موهای بلند کمی جوگندمی، ته ریش مرتب، شلوار کتان و، کفشهایش! را از اینجا نمیتوانم درست بینم ولی به طور کلی آدم خوشپوشیست. حتی ادکلن هم زده. افسر پلیس کمی مکث کرد و گفت: گفتید دارد کتاب میخواند؟ گفتم بله، بله دارد کتاب میخواند، فکر کنم پل استر باشد، انگار نه انگار که اینجا خانه من است، کتاب من است، ژامبون من است. افسر خندید و گفت، دوست من به نظر شما با دوستتان به مشکلی بر خوردید و خب حالا هم اتفاقی نیفتاده، بهتر است آرام بنشیند و مشکلاتتان را حل کنید، اگر خشونتی اتفاق افتاد با ما تماس بگیرید، شب خوش. صدای بوق گوشخراش.
نمیتوانستی به دوستانت زنگ بزنی؟ حتما کسی هست که در این مواقع به کمک آدم بیاید.
یکآن خودم خندهام گرفت. خندهای عصبی، از ترس و عصبانیت. متوجه هستید؟ تلفن که تمام شد، من هنوز داشتم به گوشی نگاه میکردم، برگشت و گفت، بهمن جان، من واقعا گرسنهام، اگر ممکنه کمی ژامبون برای من بیاری. بعد کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و نشست به تماشا کردن. من داشتم فکر میکردم چه کار کنم. ژامبون و نوشیدنی را جلویش گذاشتم، موبایلم را برداشتم و ازش عکس گرفتم. بله، خواستم به دوستانم نشان دهم، و کمی احساس امنیت کنم، و از طرفی آرامشش را بهم بزنم. گفتم میفرستم برای همه آدمها. حتی ویدئو گرفتم. اما بدون توجه به عکس گرفتن من درباره ادبیات حرف زد. خوب یادم است، گفت، چیزی که پل استر را برایش جالب کرده، نگاهش به شهر است، موقعیتی که فرد در شهر دارد. اما گفت زیادهگوست. از آن طرف هم مولف نیست. به درد نمیخورد. چیزهایی شبیه این میگفت، درست توجه نمیکردم چه میگوید اما همزمان به نظرم جالب حرف میزد. عکسها را فرستادم در یک گروه تلگرامی برای بعضی از دوستانم و با سرعت توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.
خب؟ واکنششان چه بود؟
(میخندد)بلافاصله چند نفری که آنلاین بودند شروع کردند به خندیدن و شوخی کردن با ماجرا. یکی گفت، چه آدم جذابی، به نظرم نگهش دار. در بهترین حالت، کنجکاو بودن که کیست. قیافهاش برای بقیه آشنا بود. اسمش را میپرسیدند، بیشتر از اینکه اوضاع مهم باشد آن آدم برایشان جالب بود. در نهایت هیچ کس جدی نگرفت، حتی گفتم به پلیس زنگ زدم و انفجار خندههای پیاپی آدمها با شکلک و اسمایل. خودت میدانی چه موقعیتی پیش میآید این وقتها.
عجب وضعی، بعدش چطور پیش رفت. حدس میزنم بالاخره درگیر شدید.
خواستم به سمتش حمله کنم، ولی یک آن یاد حرف افسر پلیس افتادم. اینطوری من مجرم بودم. باید ثابت میکردم. اشتباه از من نیست. من متهم نیستم. عجب ماجرایی شده. یکی میآید توی خانهات مینشیند به ژامبون خوردن و کتاب خواندن، بعد تو باید ثابت کنی که مجرم نیستی. بعد فکر کردم چقدر این آدم میتواند روی دیگران تاثیر مثبت بگذارد. با یک نگاه از سر ظاهر ما دو نفر، من متهم بودم. اگر هوشمندانه رفتار نمیکردم، بازی را باخته بودم. به لباسهایش نگاه کردم. ساده بودند ولی گران قیمت. از سلیقه خاصی میآمدند. آهسته غذا میخورد، لقمههای کوچک میگرفت و بعد از لقمه، با دستمال شخصیاش دهانش را پاک میکرد. از سس استفاده نمیکرد.
فکر نمیکنی بیش از اندازه تحت تاثیر رفتار و ظاهرش قرار گرفته بودی؟ منظورم این است که شاید خودت را مقایسه میکردی، یا چیزی بود که ترجیح میدادی باشی ولی نبودی. ببخشید اگر کمی رک حرف میزنم.
(با کمی عصبانیت) من هیچ وقت نمیخواستم شبیه کسی مثل این باشم. (بعد آرام میشود و کمی با لیوان چاییاش بازی میکند) ولی بهرحال موقعیت آدمها متفاوت است. به نظرم حتی آدم حسابیای نبود. شاید هم بود، اما آدم حسابی میرود زندگی دیگران را برای خودش میکند؟
شاید. خب، بعدش؟
نشستم روبهرویش. گفتم، دوست عزیز، من آدم خشونتطلبی نیستم و نمیخوام کار به درگیری بکشد، بهم بگو چه میخوای، و چرا توی خانهی منی؟ تو آدم معقولی به نظر میرسی، غذایت را هم که خوردی، مثل آدم بگو ماجرا چیه؟
آخرین لقمهاش را با آرامش فرو داد، نفس عمیقی کشید و بابت غذا تشکر کرد. گفت، هیچ چیز نمیخواهد، ولی میخواهد در این خانه بماند. چرا که اینجا خانه اوست، و بهتر است من شرایط جدید را بپذیرم. گفت به نیمه پر لیوان نگاه کن. در عوض میگذارم اینجا زندگی کنی، میتوانی به کارهای معمولت ادامه بدی، شاید کمکت کنم، این کتابها، این نقاشیهای روی دیوار، نمیخواهی آدم بهتری باشی؟ به سر و وضعت نگاه کن؟ اگر رفتارت را، مدل حرف زدن و لباس پوشیدنت را اصلاح کنی و …
فکر کنم دیگر اینجاها دیگر یا مرتکب قتل شدی، یا خودت را پاک باختی.
(به حرف من اعتنایی نمیکند) دیوانه بود. در مورد چه چیزی حرف میزد؟ یا کابوس میدیدم. سرش فریاد زدم، صدایم را آرام کردم، مودبانه گفتم، دستانم را مشت کردم. سعی کردم استدلال کنم. اما مکالمه به هیچجا نرسید. بعدش گفت خسته است و رفت در اتاق من خوابید. روی تخت خواب من، ملافهها و بالش شخصی من، و من ماندم روی کاناپه.
یعنی واقعا هیچ راهی نبود؟ چطور ممکن است؟
شما متوجه نیستید. شاید فکر کنید دیوانه شدهام که این را میگویم، اما من فکر میکنم این داستان را آدمهای زیادی تجربه میکنند، ولی اغلب آن را نمیفهمند، یعنی متوجه نیستند.
چطور؟ یعنی توی خانههای همه ماها یک نفر غریبه وارد میشود و ما هیچکاری نمیکنیم؟
این را من نباید بگویم، بعد هم اینطور نیست که من هیچ کاری نکرده باشم. تصمیمهای متعددی گرفتم، برم بیرون، از دوستانم کمک بخواهم، حتی در خواب بهش حمله کنم و بیرونش بیاندازم. اما ترس، اضطراب، و حق به جانب بودنش و گرفتن تایید دیگران شهامت هر عملی را از من گرفت. به سختی خوابیدم، سعی کردم همه سناریوها و امکانها را بسنجم. چشمانم بالاخره بسته شد. صبح بیدار شدم و دیدم دوش گرفته و مرتب، نشسته و روزنامه میخواند. باید میرفتم سرکار. بلند شدم، لیوان قهوهاش را از دستش گرفتم و ریختم توی سینک. گفتم شب برمیگردم، اگر در خانه باشی میکشمت.
حدس میزنم دیگر ماجرا را برای کسی نگفتی.
نمیدانم. بهرحال به نظرم خیلی هم قابل توضیح دادن نبود. یک دیوانه دزد در خانه من بود، و به خودش حق میداد که باشد. زودتر به خانه برگشتم. جلوی در، خرت و پرتها و کارتنهای کتاب و دفتر هایم را دیدم. با عجله وارد شدم. (حسابی شور میگیرد و صدایش میلرزد) لعنتی تمام خانه را تغییر داده بود. همه چیز جابهجا شده بود. حتی یک نفر داشت دیوار را رنگ میزد. خودش مشغول مرتب کردن کتابخانه بود. همه چیز تغییر کرده بود. (بعد آرام میشود) ولی صادقانه احساس آن روزم را بگویم، یکجور ترکیبی بود از خشم و عصبانیت، و احترام. حتی رفتار همسایهها با او از من بهتر بود. اگر بخواهم صادق باشم، به نظرم رنگ جدید بهتر از قبلی بود. شاید کتابهایی هم که بیرون رفته بود واقعا مهم نبودند. میفهمی، خیلی وقتها خودت نمیدانی چه چیزی درست است و چه چیزی غلط، چون توی ماجرایی.
بله همینطوره، گاهی لازمه آدمی از بیرون بیاد تا اوضاع را مرتب کند. بهرحال، ولی فکر میکنم دزدی که کتاب بخواند، چه واقعی چه در ظاهر، دزد خطرناکتری است.
(نفس عمیقی میکشد، خسته شده و میخواهد داستانش را تمام کند) چند روز گذشت، به شرایط نسبتا عادت کردم، به رفتوآمدها، بریزوبپاشها، به خواستههای بیجا، به دخالتها، به قوانین جدید. حالا همه چیز بک قانون داشت. دیگر دوستانش هم در خانه بودند و بعضی شبها میماندند. آدمهای جورواجور، با عقاید و کفرهای متناقض. اما فصل مشترک همهشان این بود که به لحاظ اجتماعی موفق بودند. اغلب خیلی رفتار دوستانهای با من نداشتند، ولی وانمود میکردند که دارم بهتر میشوم، مدام میگفتند داری تلاشت را میکنی، و البته تحقیرم میکردند. شاید بیشتر از سر دلسوزی بود. انگار بهم لطف میکنند میگذارند سر میز غذا بخورم. همه آدمها تاییدش میکردند؛ دوستان خودم، همسایهها، همکارها. حالا احساس میکنم یک حیوان خانگیام. میگفتند که مدتی دیگر میتوانم یکی از آنها باشم. مدل لباس پوشیدنم، حرف زدنم. حالا فقط کتابهای او را میخوانم، اولش اینطور بود که بدانم چطور فکر میکند، اما دیگر عادت کردم. سعی میکنم فارغ از این ماجرا، به ایدههای تازهای فکر میکنم. آدم بهتری باشم. واقعبینترم. اگر بخواهم میتوانم. حالا وقتی به آینه نگاه میکنم، میبینم تا حدی راست میگویند، کمی شبیهشان شدم.
از مجموعهی مزاحم (Intruder)
خیلی بی منطق بود
به معنای واقعی چرند
داستان «میریام» از مجموعه درخت شب نوشته ترومن کاپوتی شبیه به همین مضمون است اما به شکلی بسیار استادانه پرداخته شده است.
هدر کردن وقت به معنای واقعی، متاسفم برای خودم بابت فریبی که خوردم …
جالب بود. اما داستان زود لو رفت. از جاییکه مرد خودش رو با غریبه مقایسه کرد. البته شاید موضوع داستان جای شرح و تفصیل بیشتری داشت. نکته جالب داستان ضربه و شگفتی پایانیش بود اونجا که ما خود ذهنی آرمانی فرد رو مطلوب تصور میکنیم ولی در پایان متوجه میشیم این خود آرمانی به نوعی تحمیل جامعه و فرهنگ غالبه و اصلا چیز مثبتی نیست، این ضربه پایانی به ظاهر ظریف و ملایمه اما به نظر من بسیار عمیق مخاطب رو به چالش میکشه و از اون میخواد که بیشتر فکر کنه.
” اما من فکر میکنم این داستان را آدمهای زیادی تجربه میکنند، ولی اغلب آن را نمیفهمند، یعنی متوجه نیستند.”
فکر کنم متوجه شدم. وحشتناکه
متنی خیالپردازانه وبدون درب وپیکر!!
با خواندن این داستان، شبیه صاحب خانه احساس ناامنی کردم.
در میدان، سایتی که انتظار دارم در اون با رویدادهای فرهنگی اجتماعی سیاسی مواجه بشم، چنین متنی به شکل click-bait من رو جذب کرد.
مثبت
چی ازاین متن خیالبافی توهم زای مندراوردی جذبت کرد!؟متنی سرتاذیل سردرگم وبی نتیجه چه جذابیتی همراه داشت!!
یعنی سایتا شده پر داستان.. یا تجاوز واقعی یا قانونی،
از مزخرف ترین متن هایی که خوندم