ارنستو لاکلائو، متفکر- نظریهپرداز- فعال سیاسی بزرگ پستمارکسیست آرژانتینی، چندی پیش از دنیا رفت. در 78 سالی که زیست، پست و بلند کم ندید: از آرژانتین تا فرانسه، از جنبشهای پوپولیستی تا خیزشهای دانشجویی، از ساختهشدن و فروریختن انواع و اقسام هویتهای سیاسی تا بربادرفتن بسیاری امیدها برای تغییر واقعی و ریشهای جهان، از خلق «دالهای تهی» تا تشکیل «زنجیرههای همارزی»، از کندوکاو در سیاهه مطالبههای برزمینمانده تا واکاوی پتانسیلهای به خاک سپرده… باری، لاکلائو در چندین دهه پیکار پیگیر در پهنه نظریه و سیاست از حیث دستوپنجه نرم کردن با فاجعهها کم و کسری نداشت، اما بیگمان در واپسین سال عمرش از وقوع یک فاجعه بیخبر ماند- فاجعهای در کسوت خبری «خوب»: پس از نزدیک سهدهه از نخستین انتشار شاید مهمترین کتابی که او همراه با «رفیق» دیرینش در سال 1985 به سنت چپ و نظریه سیاست رادیکال هدیه کرد، سرانجام «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» به زبان فارسی برگردانده شد. کتاب لاکلائو و شانتال موف آغازی کوبنده داشت: «تفکر چپ امروز بر سر دوراهی ایستاده است.» «حقایق بدیهی» گذشته زیر سؤال رفتهاند- زمینی که آن حقایق در آن ریشه داشتند دستخوش شقاق شده و پارهپاره گشته؛ انبوهی از ناکامیها و ناامیدیها چونان بهمنی ویرانگر بر سر پویندگان و کوشندگان چپ فرود آمده ــ از بوداپست تا پراگ و کودتای لهستان، از کابل تا عواقب پیروزی کمونیستها در ویتنام و کامبوج و … علامت سوال بزرگی که در دهه 80 – چند سال پیش از فروپاشی بلوک شرق – در برابر دیدگان نظریهپردازان و مبارزان چپ خودنمایی میکرد به معنا و مفهوم سوسیالیسم و راههای منتهی به آن مربوط میشد. البته لاکلائو و موف در کنار این شکستها فهرستی از پدیدههای مثبت جدید هم میآورند.
فرض کنید که کسی به خانهتان آمده و بیرون نمیرود؛ کسی که علیالظاهر شبیه دزدها نیست ولی خودش را صاحب خانه شما میداند. آیا این وضعیت واقعا در زندگی روزمره ما تکرار میشود؟