گابریل گارسیا مارکز؛ سحر کردن با رئالیسم صورتسنگی
چرا باید دنیایی را بپرورانیم که در آن هر چیزی میتواند رخ بدهد؟ آیا این دنیا مانند دنیایی نیست که در آن هیچ چیز اهمیتی ندارد؟ چرا که تنها قانون حاکم بر آن خیال نویسنده است؟ تا کجا میتوانیم ناباوریمان را تعلیق کنیم؟
گابریل گارسیا مارکز در پاسخ به خبرنگار پاریس ریویو که از او پرسیده بود چگونه داستان نوشتن را شروع کرده گفت همه چیز با مسخ کافکا شروع شد: «خط اول داستان بگینگی من را از تخت بیرون کشید. خیلی غافلگیر شده بودم؛ آن روز صبح که گرگور سامسا از خواب نه چندان آرامش بیدار شد، خودش را در حالی در تختخوابش یافت که تبدیل شده بود به حشرهای عظیمالجثه. وقتی این خط را خواندم با خودم فکر کردم که هیچ کسی را نمیشناسم که اجازه داشته باشد چیزی شبیه این بنویسد. اگر میشناختم خیلی وقت پیش نوشتن را آغاز کرده بودم. بنابراین بلافاصله شروع کردم به نوشتن داستانهای کوتاه.»
این ماجرا طبیعتا آغاز معروف صد سال تنهایی را تداعی میکند: «سالها بعد، در حالیکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل جوخه آتش ایستاده بود، آن بعدازظهر دوری را بهخاطر آورد که پدرش برای کشف یخ او را همراه خود برد.» تاثیر گرفتن از کافکا در ادامه داستان واضح است، گارسیا مارکز این ایده که هر چیزی میتواند اتفاق بیفتد را برمیدارد و با آن جلو میرود. در فصل اول با مردی آشنا میشویم که پیر شده و بعد دوباره جوان میشود. دلشورههای بهجایی نسبت به آینده را میشنویم. از مرغی برای ما میگوید که «صد تخم طلا گذاشته» و آهنرباهایی را میبینیم که میتوانند بنا کنند به فشار آوردن به میخها و پیچها برای اینکه از میلهها و اثاثیه بیرون بیایند. این دنیا با ایدههای متعارف دربارهی فیزیک و واقعیت محدود نشده.
اما چیز دیگری که گارسیا مارکز از کافکا آموخت این بود که ایدهاش هر چقدر هم که میخواهد پیچ و تابخورده باشد، صدای روایتش اما باید ساده و سرراست باشد. توصیف دنیایی که در آن یخ نسبت به روحی که دست از آزار دادنتان در حمام برنمیدارد نه کمتر و نه بیشتر جالبتوجه است، احساس خاصی از شگفتی را به شما منتقل میکند، دنیایی که در آن ریسک اینکه بچهای با دم خوک بهدنیا بیاید بهعنوان یکی از واقعیتهای زندگی پذیرفته شده.
اما گارسیا مارکز تنها از کافکا الهام نگرفت. نویسنده کلمبیایی بخشی از سبک داستانگوئیش را به مادربزرگش نسبت میدهد: «او چیزهایی میگفت که بهنظر فراطبیعی و خارقالعاده میرسیدند، اما آنها را به غایت طبیعی تعریف میکرد… از همه مهمتر حالت صورتش بود. وقتی قصه میگفت قیافهاش را به هیچ وجه تغییر نمیداد، و همه را غافلگیر میکرد. در تلاشهای پیشینم برای نوشتن صد سال تنهایی، سعی کردم بدون اینکه داستان را باور کنم به تعریف آن بپردازم. در نهایت فهمیدم کاری که میبایست انجام دهم این است که خودم آنها را باور داشته باشم و با آن قیافهای بنویسمشان که مادربزرگم تعریفشان میکرد: با یک صورتِ سنگی.»
یکی از معروفترین نمونههای صورتِ سنگی گارسیا مارکز در اوایل کتاب به چشم میخورد، جایی که یکی از خوزه آرکادیوها، ظاهرا بعد از آنکه خودش به سرش شلیک میکند (اگرچه کاملا مشخص نیست)، در حمام میمیرد. بعد از آنکه صدای شلیک گلوله از خانهاش بلند میشود، از سفری که «جوی باریکی از خون» در شهر ماکوندو در پیش میگیرد برایمان میگوید، با همان حالت کسانی که دارند وضعیت ترافیکی را توصیف میکنند. خون «به خیابان رفت، خط مستقیمی را از میان تراسهای ناهموار ادامه داد، از پلهها پایین رفت و حاشیه پیادهروها را درنوردید، طول خیابان تورکس را طی کرد، از گوشهای به سمت راست پیچید و از گوشهای دیگر به سمت چپ.»
از یک سو، این قضیه طوری تعریف شده که انگار از حیث غیرمعمول بودن چیزی در حد مثلا سفر اخیر من با پرواز آ۱۴۰ به کرومر است. از سوی دیگر این رد خون است- و نه فقط همین، بلکه این خونیست با رفتاری مناسب که دیوارها را در آغوش میگیرد «تا فرشها را آلوده نکند» و خونی با یک هدف مشخص، باخبر کردن مادرْ اورسولا از مرگ پسرش. این نمونهایست که نشان از برند گارسیا مارکز در رئالیسم جادویی دارد، بسیار غنی از حیث جزئیات حسی (در طی سفر جوی خون، کاری میکند که به گلهای بگونیا، اورسولا در حال شکستن تخممرغها در آشپزخانهاش، فریاد «یا مریم مقدس» و بوی باروت فکر کنیم).
چه چیزی میتواند ناراحتکنندهتر از خونی باشد که از بدن پسر به سمت مادرش که در خانه است میرود؟ یا چه چیزی احمقانهتر از این؟ چرا باید دنیایی را بپرورانیم که در آن هر چیزی میتواند رخ بدهد؟ آیا این دنیا مانند دنیایی نیست که در آن هیچ چیز اهمیتی ندارد؟ چرا که تنها قانون حاکم بر آن خیال نویسنده است؟ تا کجا میتوانیم ناباوریمان را تعلیق کنیم؟
من معمولا در مواجهه با رئالیسم جادویی احساس بدبینی داشتهام، اما هنگام خواندن صد سال تنهایی توانستم آن صدای آرام پسِ ذهنم را ساکت کنم. مادامیکه از پی رد خون میرفتم آن صدا میپرسید «جدا؟»- اما من را از لمس طنین احساسی که وقتی جوی به اورسولا رسید بازنداشت. چیزی در مورد گارسیا مارکز هست که به او کمک میکند کار را خوب به سرانجام برساند. او میگوید: «یک رماننویس تا زمانی میتواند هر کاری میخواهد انجام دهد که کاری کند مردم آن را باور کنند.» و احتمالا سحرآمیزترین چیزی که در مورد نوشتههای او وجود دارد این است که باورشان میکنیم.