رضاخان و روح ناشاد نوستالژی
اگر ما روایتهای تاریخنگاران حکومتی را نمیپذیریم، چرا باید به افسانههای رضاخانی اعتماد کنیم؟ چرا باید بپذیریم تمام نیروهای مردمی دمکراتیک که در دوران مشروطه آزاد شده بود، یکشبه دود شد و به هوا رفت؟ آیا تنها به دولتسازی، مردان نظم و ابزارهای قهری نیاز بود تا مدرنیزاسیون برپا شود؟ یا آنچه در دوران پهلوی جریان داشت تنها سرکوب سیاست از پایین مردمان عادی بود که سالها پیش از این برای آزادی، برابری جانها فدا کرده بودند؟
نقل است (۱) که در سال ۱۳۰۹، در جریان ملاقات رضاخان از سیستان، وی پا به شهری تماماً نوساز نهاد. شهری با هشت خیابان عریض، مجهز به چراغ برق، با دیوارهایی نوساز و ایوانهایی در فاصلههای متوالی منظم. گویا شاه مدرنساز و مدرنپرست ما، بسیار از دیدن اینهمه تازگی و مدرنیته بهوجد آمده و رضایت خود را اظهار کرده است. اما شهری که تا همین چند ماه پیش هیچ اثری از آن نبود و بهناگهان در همین مدت از ناکجا سربرآورده بود، شهر دیوارها نام گرفت، زیرا در پس این دیوارها و ایوانها نه ساختمانی بود و نه انسانی، نه برقی و نه مدرنیتهای. مقامات نظامی محلی با اطلاع از سفر قریبالوقوع شاه این دیوارها را در عرض چند ماه برپا کرده بودند. چیزی شبیه دکورهای سینمای وسترن در میانهی صحرا، نمای توخالی فریبندهای که دربارهی تاریخ و در این مورد دربارهی نوسازی و مدرنیته دروغ میگوید.
تصویری که از رضاخان و عصر او ارائه شده مدتهاست دستمایهی بیان حسرت و افسوس برای دورهای طلایی از نظم و پیشرفت است. بهویژه در زمانهای که بحرانهای سیاسی و اجتماعی تعمیق مییابند و بیکفایتی ردههای بالای نظم سیاسی، بیش از پیش جای خالی سرداری با ارادهای آهنین برای انتظام و پیشرفت، احساس میشود.
حکایت بالا نمونهای است برای اسطورهزدایی از نقش اول بسیاری افسانههایی که سالهاست دهانبهدهان میگردد. افسانهی شاهی که بهتنهایی ایران را از هاویهی عقبماندگی، ناامنی و آشوب نجات داد. تصویری که از رضاخان و عصر او ارائه شده مدتهاست دستمایهی بیان حسرت و افسوس برای دورهای طلایی از نظم و پیشرفت است. بهویژه در زمانهای که بحرانهای سیاسی و اجتماعی تعمیق مییابند و بیکفایتی ردههای بالای نظم سیاسی، بیش از پیش جای خالی سرداری با ارادهای آهنین برای انتظام و پیشرفت، احساس میشود. بسیاری از این اسطورهها عملاً ارزش بررسی تاریخی ـ تحلیلی ندارند، اما مشکل اساسی آنجا به وجود میآید که بهدروغ به نام تاریخ جا زده و جایگزین حافظهی جمعی مردمان عادی میشوند، سپس در هنگامی که بار دیگر تحمل هرآنچه هست ناممکن شده، ملجأ و دستاویزی برای عمل یا تحلیل، یا باز هم بدتر «چه باید کرد»ی دم دستی میشوند. در ادامه میکوشیم این افسانهها را با اشاره به چند نمونهی اصلیشان از کار بیندازیم و با اشاره به چند دلیل فراگیر شدنشان برای بازیابی حافظهی تاریخی مردمی تلاش کنیم. از سوی دیگر سعی در نشان دادن این امر است که دستیابی رضاخان به تاج شاهی و سپس غلبهی توسعهی آمرانه و مدرنیزاسیون از بالای سیاست دولتسازی متمرکز، تنها با سرکوب جنبشهای مردمی مترقی و سنتهای پیشرو در سیاستورزی مردمان عادی ممکن شد. اگر در این نبرد قدرت سیاست دولتسازی پیروز نمیشد، تقریباً غیرممکن بود که فردی چون رضاخان را پیشتاز و قهرمان مدرنیزاسیون جا زد.
شاید مهمترین این اسطورهها در زمینهی تاریخنگاری برای ما جا زدن رضاخان با عنوان «مرد نظم» باشد. تصور غالب اینگونه است که پیش از آن که سردار سپههای پلههای ترقی تا عرش اعلای قدرت در ایران را یکبهیک طی کند، کشور غرق در آشوبهای اجتماعی، بحرانهای منطقهای، استبداد افسارگسیخته و دخالت خارجی بود. تصوری که تا حد زیادی درست است، منتهی دربارهی مورد اول و دوم، یعنی بحرانهای منطقهای و بینظمی اجتماعی، باید در منظر گوینده و تاریخنگار تردید کرد. ریشههای آنچه تاریخنگاران پهلوی و راویان همدل با آن به رشتهی تحریر درآوردهاند، جدای از علقههای فکری و وابستگیهای نهادیشان، تا دورهی مشروطه قابل جستجوست. تنش بین سیاست مردمی و دولتسازی که به تفوق دومی در ابتدای قرن حاضر منتهی شد، راویان و روشنفکران دولتی را مجاب به تاریخنگاری به شیوهای کرد که دورهی پیشین را تنها از خلال آشوب و نه تلاشهایی در راستای عقب راندن استبداد، غلبهی حاکمیت مردم و مدرنیزاسیون ببینند. هر آنکس که سرکوب شد واپسگرا و تاریکاندیش و دشمن مدرنیته معرفی شد و پادشاه تازه پیشتاز گشودن دروازههای تمدن به روی ایران و ایرانی، البته آنگونه که اروپایی بپسندد.
تنش بین سیاست مردمی و دولتسازی که به تفوق دومی در ابتدای قرن حاضر منتهی شد، راویان و روشنفکران دولتی را مجاب به تاریخنگاری به شیوهای کرد که دورهی پیشین را تنها از خلال آشوب و نه تلاشهایی در راستای عقب راندن استبداد، غلبهی حاکمیت مردم و مدرنیزاسیون ببینند.
اما همانطور که در ابتدای نوشته دیدیدم، چنین تصویری از شخص رضاخان فرسنگها با واقعیت فاصله دارد. او نه آنقدرها باهوش بود و نه آنچنان ملیگرا و نه حتی اندکی طرفدار مدرنیته. رضاخان از میان بریگاد بدنام قزاق برخاسته بود. قزاقها را نه میتوان بههیچرو ملیگرا دانست، چون آنها تحت آموزش و در عمل تابع آمال قدرتهای مرتجع بیرونی، ابتدا روسیه و سپس انگلیس، بودند و نه میتوان به هیچرو پیشرو و آزادیخواه در نظر گرفتشان. هرجا و هر بار که کوچکترین تلاشی برای آزادیخواهی و مشروطهطلبی رخ مینمود، فوج فوج دستهی قزاق حاضر به یراق برای سرکوب اعزام میشد. رضاخان از نظر شخصی نیز جایگاه بهتری نداشت. تا پیش از خیزش به سوی قدرتگیری، اندک گزارش از اعمال او پیدا نمیشود، افکار که هیچ. ظاهراً زمانی وردست کلنل استاروسلسکی، یکی از سفیدهای روس بوده و زمانی هم در نبرد با عشایر حضور داشته است. این در حالی است که برای مثال افسری دیگر در همین زمان در خراسان، یعنی کلنل محمدتقیخان پسیان، با شرکت در جبهههای مختلف نبرد ملیگرایانه وضداستبدادی به محبوبیتی دستیافته بود که شایستهی نام قهرمان ملیاش میکرد. اما قیام او در خراسان سرکوب شد و در تاریخ در ردیف همانهایی قرار گرفت که وضعیت آشوبناک پیش از پهلوی با آنها توصیف میشود.
علاوه بر اینها در قیاس رضاخان با همتای ترکش، مصطفی کمال، که علاقهی زیادی به تقلیدش داشت و بسیار نیز مورد مقایسه با وی قرار گرفته، تفاوتهای متعددی آشکار میشود. مصطفی کمال هم در زمان قدرتگیری در سرکوب سیاست مردمی و جنبشهای فرودستان و قتل مخالفان و روشنفکران، اگر نه بیشتر از رضاخان حداقل همتراز با او، ید طولایی داشت. کشتارهای کًردهای زازا در درسیم در ۱۹۳۸ را میشود نقطهای نامید که خط جمهوری ترک ـ ملیگرای ترکیه به طور قاطع از همهی ملیتهای دیگر جدا شد و نارضایتی کُردها، علویها و بسیاری دیگر را تا امروز تداوم بخشید. از شواهد برمیآید که رضاخان و کمال از خاستگاه اجتماعی مشابهی برخواسته بودند و «هر دو در محیط نظامی در پی کسب ترقی بودند. با این حال محیط نظامیای که این دو واردش شدند، متفاوت بود. کمال که از آکادمی نظامی عثمانی فارغالتحصیل شده بود به کمیتهی اتحاد و پیشرفت پیوست، بدل به عضوی از حلقهی درونی افسران اتحادگرا شد و در جنگهای تریپولی و بالکان جنگید و در طول جنگ اول به مقام قهرمانی نظامی نایل آمد. به مدد کاریزمای شخصی و توان رهبریاش، به جایگاه رهبری نظامی و سیاسی مقاومت ملی ترکیه رسید و پیروزیهایش در جنگ استقلال به دولت جدید و رهبرش هالهای از مشروعیتی بیبدیل عطا کرد. اما رضاخان با عنوان قهرمانی ملی و نظامی به قدرت نرسید. سابقهاش محدود به نبردهای اندکی با عشایر و بریگادهای سرکش و محافظت از چند تن از وزرای مختار خارجی بود. گرچه بریگاد قزاق دانشکدهی افسری داشت، وی هرگز در آن تحصیل نکرد و ظاهراً از آموزش رسمی محروم بود یا بهرهای بسیار اندک از آن برده بود. تا سالهای ۱۳۰۹-۱۳۰۸، او عمدتاً در محافل ملیگرا ناشناخته بود، در حالی که واحد نظامیاش، بریگاد قزاق، همچون آلت دست بیگانه، مورد نفرت عمومی بود. حمایت بریتانیا برای موفقیت کوتا حیاتی بود و چه در زمان خودش و چه پس از آن، عموماً اعتقاد بر این بود که او را بریتانیاییها به قدرت رساندهاند.»(۲) در زمان نشستن بر تخت شاهی نیز رضاخان بهرهی اندکی از سواد تاریخی و ملی برد. «پس از آن که به اوج قدرت رسید، یک «گروه هفت نفره» برای آموزش وی دربارهی کشوری که بر آن حکومت میکرد هر روزه به کاخ میرفتند»(۳)
با این اوصاف پذیرفتن روایات تاریخنگاران همدل با سیاستهای پهلوی اول، تا حد زیادی باورپذیری خود را از دست میدهد. سؤال اینجاست که اگر ما روایتهای تاریخنگاران حکومتی را نمیپذیریم، چرا باید به افسانههای رضاخانی اعتماد کنیم؟ چرا باید بپذیریم تمام نیروهای مردمی دمکراتیک که در دوران مشروطه آزاد شده بود، یکشبه دود شد و به هوا رفت؟ آیا تنها به دولتسازی، مردان نظم و ابزارهای قهری نیاز بود تا مدرنیزاسیون برپا شود؟ یا آنچه در دوران پهلوی جریان داشت تنها سرکوب سیاست از پایین مردمان عادی بود که سالها پیش از این برای آزادی، برابری جانها فدا کرده بودند؟
اگر امروز به فریبکاری در مورد سابقهی زمانی حجابداری زنان تا عصر ساسانیان میخندیم، دغلکاری مدرنیتهی کلاه پهلوی هم باید همانقدر اسباب خندهمان شود. «یکی از مقامات رسمی دولت پهلوی از کلاه شاپو دفاع کرد و مدعی شد که همان “کلاه اجدادی ایرانیان” است و در دورهی ساسانیان نیز “ایرانیان کلاه لبهدار مشابهی داشتند”»(۴). این در حالی بود که بسیار قبلتر از این روشها و فرمولهای مبارزهی آزادیخواهانه و پیشرو، در سیاست مردمی جا افتاده و حتی در مواردی تبدیل شدن آن به قانون قریبالوقوع بود. میتوان برای این ادعا مثالها متعددی پیدا کرد، ما تنها به یک شاهد بسنده میکنیم، بند دوم و چهارم مرامنامهی جنبش جنگل: «آزادی فکر، عقیده، اجتماعات، مطبوعات، کار، کلام، تعطیل» و «تساوی زن و مرد در حقوق مدنی و اجتماعی»(۵). اما بریگاد قزاق، با حضور آشکار رضاخان و تمایل پنهانی بریتانیا، با تمام قوا جمهوری شوروی ایران و جنبش جنگل را سرکوب کرد تا بعدتر در تاریخ دولت پهلوی طلایهدار مدرنیزاسیون و رهایی زنان خوانده شود.
اگر امروز به فریبکاری در مورد سابقهی زمانی حجابداری زنان تا عصر ساسانیان میخندیم، دغلکاری مدرنیتهی کلاه پهلوی هم باید همانقدر اسباب خندهمان شود. «یکی از مقامات رسمی دولت پهلوی از کلاه شاپو دفاع کرد و مدعی شد که همان “کلاه اجدادی ایرانیان” است و در دورهی ساسانیان نیز “ایرانیان کلاه لبهدار مشابهی داشتند”»
نجاتدهنده در گور خفته است
حال میتوان به سراغ پرسش دیگر رفت. چگونه حافظهی تاریخی مردم عادی گزینشگر عمل میکند و از روی بخشی از تاریخ خود، بخش اصلی آن، میپرد؟ چه چیز گذار و فراروی تخیل و حافظهی تاریخی ما را به ریشههای سیاست مردمی و دمکراتیک، فیالمثل در مشروطه، سد کرده است؟ اکنون میتوان بدیلهای قابل توجهی برای تاریخنگاریهای شخصیتمحور و همدل با توسعه از بالای پهلوی اول و دوم، سراغ گرفت. ژانت آفاری و خسرو شاکری در زمینهی تألیف تاریخ از پایین در مشروطه و مهمتر از همه استفانی کرونین در زمینهی احیای سنتهای سیاست مردمی مشروطه در پهلوی اول، تلاشهای قابل توجهی داشتهاند. از جنبهی آموزشی ـ دستوری تاریخنگاری تجدد آمرانه که بگذریم، میتوانیم به سراغ ناکامیها، دستاوردها و خاطرات جنبشهای فرودستان برویم.
اکنون دلایل اقبال عامیانه به «دورهی پرشکوه پهلوی» را در برابر خنثی شدن بالقوگیهای سیاست مردمی بررسی کنیم. همانطور که دیدیم سعی نخبگان ملیگرای دورهی پهلوی اول بر کژنمایی دوران پیشین نزدیک به خود بود. گرچه این روند مختص تاریخ پیش از پهلوی نبود و دگرگونهنمایی و فریبکاری گریبانگیر تاریخ باستان، تاریخ دورهی اسلامی و تاریخ فرهنگ و ادب فارسی هم میشد، اما پیامد سیاسی آن بیقدرت و عقبمانده نمودن تودههای مردمی بود که حداقل در دوران مشروطه تا جنگ جهانی اول، فعالانه در جنبشهای آزادیخواهانه و عدالتطلبانه شرکت کرده بودند و بدیلهایی مختص به خود ایجاد کرده بودند. زدودن حافظهی انجمنهای ایالتی، قیام کلنل پسیان و لاهوتی، جنبش جنگل، اعتصابات کارگران نفت جنوب و شورشهای عشایر، که در همهی آنها سویههای پیشرو و مدرن بسیار بیشتر از دولت پهلوی اول و همهی دولتهای پس از آن بود، تنها با نگارش مغرضانهی تاریخ ممکن نشد. سرکوب بدون اغماض همهی این جنبشها، جزء جداییناپذیر توسعهی آمرانه، دولتسازی و مدرنیزاسیون اروپاییپسند بود و خودبهخود با زدودن این خاطرهی تاریخی خطر بالقوهی هر نوع شورشی از جانب فرودستان را به تعویق میانداخت. از این رو این سرکوب، در واقعیت و در اذهان، رابطهی جامعه و دولت را بهگونهای تعین بخشید که نهتنها نقش تاریخی سیاست مردمی نادیده گرفته شد بلکه در ادامه نیز امکان طرح خواست و بازخواست سیاسی از دولت عامدانه از بین رفت.
«نوستالژی، ابزاری برای پیشگیری از روگردانی کامل مردم از دولت است»(۶). در دهههای بعد، زمانی که جنبشهای ضداستعماری پس از استقلال رو به افول میرفت و شکاف مردم و دولتهای تازهشکلگرفته رفتهرفته بیشتر میشد، نوستالژی مجسم در قهرمانان ملی استقلال به کار حفظ پیوندهای مردم خسته و ناامید و دولت ناکارآمد میآمد. اما در کشورهایی چون ایران که جنبشهای ضداستعماری را به معنای کلاسیک کلمه تجربه نکردهایم و جنبشهای مقابله با استبداد داخلی در طول تاریخ مدرن دست بالا داشتهاند، نوستالژی بیشتر خدمتگزار محو و پاک کردن نقش بازیگران مردمی بر صحنهی تعینبخشی به سیاست است. در موقعیتهای بحرانی، این نوستالژی که اتفاقاً افق کوتاهی دارد و فقط به دوران سیاسی بلافصل پیشین خود نظر میکند، جنبشهای فرودستان را نسبت به تواناییهای خود برای شکلدهی به تغییرات مشکوک و بیاعتماد میسازد.
در کشورهایی چون ایران که جنبشهای ضداستعماری را به معنای کلاسیک کلمه تجربه نکردهایم و جنبشهای مقابله با استبداد داخلی در طول تاریخ مدرن دست بالا داشتهاند، نوستالژی بیشتر خدمتگزار محو و پاک کردن نقش بازیگران مردمی بر صحنهی تعینبخشی به سیاست است.
تلاش برای احیای آنچه فرودستان بدان توانا بودهاند و آنچه در پی کوششهای خود در طول سالیان متمادی بهدست آوردهاند و خنثیسازی جهد تاریخنگاران و قدرتمداران در جعل دستاوردهای مردمان به نام خود، اولین قدم در راه «جابهجایی موضوع و محمول» در قلمرو سیاسی است. موضوع آن است که بازیگر اصلی تاریخ بوده و بی پای نهادن بر جسم بیجان او مستبد توان بالا رفتن تا درجهی اعلی قدرت را نداشته است، اما نقشش انکار و از هر صفحهی تاریخ زدوده شده است و خود نیز با دستآویز قرار دادن نوستالژی، تنها بر انکار نقش و وظیفهی خود پای میفشارد.
پانوشتها:
۱- Stephanie Cronin, Soldiers, Shahs and Subalterns in Iran-Opposition, Protest and Revolt, 1921-1941. New York: Palgrave McMillan, ۲۰۱۰), ۴۳)
۲- ibid, ۱۵-۱۶
۳- رضا ضیا ابراهیمی، پیدایش ناسیونالیسم ایرانی، نژاد و سیاست بیجاسازی، ترجمهی حسن افشار (تهران: مرکز، ۱۳۹۶)، ۲۷۵.
۴- همان، ۲۸۶.
۵- خسرو شاکری، اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دمکراسی و کمونیستی ایران، جلد اول، (تهران:علم، ۱۳۵۹)، ۸۵.
۶- Vijay Prashad, The Darker Nations, A People’s History of the World. (New York: New Press, 2007). 131-132
متاسفانه بعضی از دوستان در ارزیابی مطلب آقای خلیلی کم دقتی نشان داده اند. قصد ایشان بیان واقعیاتی بوده که کمتر بیان شده و گویی دارد به دلیل شرایط کنونی کشور از حافظه ها پاک می شود. چرا باید اصرار داشته باشیم که همه چیز را سفید یا سیاه ببینیم؟ چرا حاضر نیستیم قبول کنیم که حتی آنچه مورد احترام و ستایش ماست ممکن است کاستی ها و ویژگی هایی داشته باشد که قابل دفاع نیستند؟ اگر ما از تاریخ صد سال اخیر کشورمان و همین چند دهه اخیر حتی این درس را نگرفته باشیم و همچنان خواهان حذف یکدیگر و خاموش کردن صدای یکدیگر باشیم آنهم به دلیل تضاد آرا و عقایدمان، وای بر ما! به محض این که از رضا شاه و حکومت فرزند ایشان انتقاد می شود، طرفدارانشان روشنفکرها را نفرین می کنند و بدترین ناسزا ها را نثار روشنفکران و نخبگان ایران می کنند! براستی باعث تاسف است… کی سرزمین ما از بلای نخبه ستیزی و نخبه کشی رها خواهد شد؟
« ماجرای سکه های نهفته در پی ساختمان دانشگاه تهران ! »
وقتی دانشجوی پیراپزشکی در دانشگاه تهران بودم ( ساختمان دانشکده ٔ پزشکی ) همواره در بین دانشجویان این شایعه مطرح بود که در فوندانسیون این ساختمان اشرفی های طلا وسکه های پهلوی وجود دارد که به دستور رضا شاه دفن شده اند . بالاخره در یک کتاب ، سند دست اول آن را پیدا کردم که بزرگی و وسعت اندیشه این مرد را نشان میداد. این خاطره را از طرف آقای « علی اصغر حکمت » که آن زمان وزیر معارف و فرهنگ بودند نقل میکنم که بنده عیناً از روی کتاب آقای ابراهیم صفائی ( در آئینه خاطرات ) آن را می آورم :
…..یک شبی ( بهمن ۱۳۱۲ ) در حضور شاهنشاه جلسه دولت منعقد بود . صحبت از آبادانی شهر تهران شد و هر وزیری پیشنهادی میداد ، تا نوبت رسید به بنده مثل اینکه به قلبم الهام شده باشد عرض کردم نقص این شهر بزرگ فقدان « یونیورسیته » و مدارس بالاتر از متوسطه میباشد .فرمودند : بسیار خوب . تاملی نمودند و فرمودند : بروید تأ سیس کنید .
فردای آن روز نامه ای از طرف وزیر مالیه ( آقای داور ) بدست من رسید که حسب الامر همایونی « دویست و پنجاه هزار تومان ! » در بودجه سال ۱۳۱۳ برای ساختمان دانشگاه اختصاص داده شد . ۲۵۰ هزار تومان آن زمان پول خیلی زیادی بود و ما با قسمتی از آن زمین های باغ جلالیه که اهدائی جلال
الدوله پسر ظل السلطان بود را خریدیم ( متری ۵ تومان را با چانه زنی ۴ تومان خریدیم ) . موسیو آندره گدار ، رئیس باستانشناسی ایران آن زمین هارا تائید کرد . وقتی ساختمان دانشکده ٔ طب درست شد . یک چاله به عمق ۲ متری کنده شد و یک سنگ مرمر چهار گوش که قرار بود یک لوح طلائی را در آن دفن کنیم . روز قبل تلفنی با رضا شاه صحبت کردم . پرسیدند : این کار لازم است ؟ عرض کردم معمولا ً در دنیا این رسم است . پرسیدند این لوح از چه جنسی است ؟ گفتم طلا . جواب دادند ↙ صحیح نیست طلا را زیر خاک مدفون کنید . طلا باید در جریان اقتصادی کشور باشد ↘ از یک فلز دیگر استفاده شود . ما ناچارشدیم شبانه لوح دیگری آماده کنیم . فردا عصر که مراسم شروع شد لوح را برای ملاحظه به دست مبارک دادم . به تاکید از من پرسیدند ؟ طلا که نیست !؟ عرض کردم : خیر . ایشان لوح را در حفره گذاشتند و مهندسین بلافاصله پارافین جوشان روی آن ریختند . و سرش را با مرمر پوشاندند.( ب ف اهری )
-شهری به نام سیستان وجود نداشته و ندارد٬ اگر مقصودتان شهری در این استان است نام بیاورید.
۲- اگر داستان تأسیس دانشگاه تهران را خوانده و یا شنیده باشی٬ میفهمی که چگونه آن بزرگمرد حسابِ قِرآن و تومان بودجهٔ مملکت و خصوصأ ارتش را و نیز جزییات تمام برنامه های توسعه و عمران نقاط مملکت را داشته و هیچ مخارج و برنامه ای بیرون از علم(به معنی معلوم بودن) و اطلاع وی نمیتوانسته وجود داشته ببوده باشد.
۳-روحیه و خلقیاتِ رضاشاه به واضح ترین شکل بر دولتیت و خصوصأ نظامیان٬ معلوم بود و میدانستند که اهل شدن و گول خوردن نیست و در صورت ظَنِّ ارتکاب حتّی(به خصوص)فرماندهان و بلند پایه گان را زیر اخیه میکِشدیا میکُشد!
در آن جو و فضا که مجازاتِ مظنونین به خطا٬ چنان شدید بود٬ چه کسی جرأت و یا بیفکری آن عمل آرتیستی که شما به شرح کشیدید را به قیمت جان و خون خود٬ داشته است؟!
با این گونه دروغ و دبنگ بافتن٬ هم اندازه صداقت خودتون رو نشون دادید و هم اینکه شعور خواننده خود رو در چه سطحی میدونید.
مثلا در اینجا باید در این (میدان) صحبت و نوشته وزین و ارزشمند رو شاهد و خواننده باشیم نه این قصه های کلثوم ننه و خزعبلات را.-شهری به نام سیستان وجود نداسته و ندارد٬ اگر مفصودتان شهری در این استان است نام بیاورید.
۲- اگر داستان تأسیس دانشگاه تهران را خوانده و یا شنیده باشی٬ میفهمی که چگونه آن بزرگمرد حسابِ قِرآن و تومان بودجهٔ مملکت و خصوصأ ارتش را و نیز جزییات تمام برنامه های توسعه و عمران نقاط مملکت را داشته و هیچ مخارج و برنامه ای بیرون از علم(به معنی معلوم بودن) و اطلاع وی نمیتوانسته وجود داشته ببوده باشد.
۳-روحیه و خلقیاتِ رضاشاه به واضح ترین شکل بر دولتیت و خصوصأ نظامیان٬ معلوم بود و میدانستند که اهل شدن و گول خوردن نیست و در صورت ظَنِّ ارتکاب حتّی(به خصوص)فرماندهان و بلند پایه گان را زیر اخیه میکِشدیا میکُشد!
در آن جو و فضا که مجازاتِ مظنونین به خطا٬ چنان شدید بود٬ چه کسی جرأت و یا بیفکری آن عمل آرتیستی که شما به شرح کشیدید را به قیمت جان و خون خود٬ داشته است؟!
با این گونه دروغ و دبنگ بافتن٬ هم اندازه صداقت خودتون رو نشون دادید و هم اینکه شعور خواننده خود رو در چه سطحی میدونید.
مثلا در اینجا باید در این (میدان) صحبت و نوشته وزین و ارزشمند رو شاهد و خواننده باشیم نه این قصه های کلثوم ننه و خزعبلات را.
نویسنده ای که این متن مسخره رانوشته است و مثل همیشه به رضاخان بزرگ تهمت میزند.به مابگوید که این دولت مثلا جمهوری اسلامی چه کاری کرده است.رضاخان بزرگ. ترانسفو.پارس سویچ و کارخانه های بزرگ دیگری ساخته است. باید از روح و دل حقیقت راگفت ونه از روی مذهب و دین.
با تشکر از نویسند
از نمونه دیگر مدرنیزاسیون رضا خان وقتی به شهر میرفت محل عبور شاه کامل عوض به شکل مثل مدرن ویا به گفتی محلی ها در دیوار شهر را رنگ میکرند (هناو ) تا ارتفاع دید او سوار یا پیاده.
سرکوب. خفقان.از بین بردن جنبش ها دمکراتیک به شکل کاملا قهری
به نظرم رضاخان یعنی حذف بخش بزگی از فرهنگ ها ملیت ها تنوع ها یک دست کردن ایران به زور اسلحه …….
نقد نویسنده بر رضا خان از این حیث که مدرنیزاسیون از بالا را به زور قنداق تفنگ به جامعه ایران تحمیل کرد کاملا درست است. رضا خان ضمن سرکوب فعالیت نهادهای دمکراتیک، جلوگیری از تشکیل انها، نوسازی ایران را محدود کرد به نوسازی فیزیکی و برقراری نظم به مفهوم نظامی امنیتی آن. خط آهن شما جنوب هیچ ارتباطی با توسعه اقتصادی ایران نداشت و هدف استراتژیک آن لجستیک نظامی در صورت جنگ بین قدرت های بزرگ بود (شاهد آن این که این مسیر از یکی از بزرگترین شهرهای ایران یعنی اصفهان نمی گذشت). نکته مهمی که در مقاله از قلم افتاده سرکوب شدید حقوق مالکیت فردی در زمان رضا خان قلدر است. چگونه می شود رضاخان را پدر مدرنیزاسیون ایران نامید وقتی که به اشاره ایشان املاک مرغوب تصاحب می شد؟ داستان تبعید خفت بار پادشاه به جزیره موریس باید کافی باشد تا نتیجه بگیریم کاخ مدرنیزاسیون رضاشاهی بر شن نرم بنا شده بود.
شرم هم فضیلتی انسانی است که امثال شماها از آن بهره نبردهاید. درود بر سردار بزرگ ایران رضاشاه کبیر.
اسطوره سازی از هر چهره ای خطا و رهزن است اما به نظر من نویسنده ی مقاله منظرِ درستی را در نقد دوران پهلوی اول و رضاشاه انتخاب نکرده است.
اول اینکه: فروکاستن شهرسازی های دوران رضاشاه به دکور ساختن در برهوت بی انصافی ست.مردم سیستان تمایل چندانی به زندگی در شهر نداشتند اما این اتفاق دیر یا زود رخ میداد و از این نظر نمی توان به پهلوی اول خرده گرفت که چرا شهرسازی کرده است، بدیهی است که شهرسازی از وظایف دولت و حاکمیت است و در این میان مسئولیت اجرایی متوجه مردن نیست، وانگهی، به عنوان نمونه شهر گنبد هم در دوران رضاشاه ساخته شده ، شایددر ابتدا جمعیت چندانی را به خود جذب نکرده باشد اما امروز شهر بسیار مهم با خیابان کشی های اصولی و درست است.
از جنبش های مردمی گفتید، این جنبش های مردمی عموما تجزیه طلب بودند و تجربه نشان داد نمی توان به ادعای آزادیخواهی و برابری طلبی شان دلخوش کرد،از نمونه های خارجی بارزش هم کاسترو در کوباست.
در ضمن حاکمیت مردم در کشوری که آنزمان جمعیت زیادی بی سواد داشته است نارواست و همان بهتر که یک طبقه ی الیت حاکم اوضاع را کنترل کند و شرایط را پیش ببرد…
در کشوری که استبدادی دیرپا را تجربه کرده بود چیزی تحت عنوان حکومت شورایی که از آرمانهای نهضت جنگل بود بیشتر به سراب می مانست.