آنها نامرئی نیستند
آنچه علیاشرف درویشیان از خود به جای گذاشته نه فقط داستانهایی از زندگی مردم فرودست که نگاهش به اهمیت روایت کردن آنها برای کودکان و نوجوانان است. چیزی که این روزها شاید کمتر کسی به آن فکر میکند.
شاید حدود ده سال پیش یعنی سال های ۱۳۸۶ یا ۱۳۸۷ بود که علیاشرف درویشیان را به مراسمی دعوت کردیم که توسط «خانه کودک شوش» و به مناسبت نوروز در پارک بهاران برگزار میشد و او هم با وجود کسالت جدی که داشت بیهیچ حرف پیشی پذیرفت. برای مراسم نوروز آن سال تصمیم گرفته بودیم که همه برنامهریزیها را بچهها انجام دهند و خودشان هم اجرای آن را به عهده بگیرند و ما فقط به آنها کمک کنیم. از اول هم میدانستیم که چنین تصمیمی ممکن است پیامدهای زیادی داشته باشد و برنامه آنگونه که هر سال به همت داوطلبان و با نظم و ترتیب خاصی برگزار میشد پیش نرود. اما برایمان مهم بود که بچهها یکبار اینکار را تجربه کنند و در جشنی شرکت کنند که خودشان برگزار کننده آنند. اگر درست به خاطر داشته باشم ایده دعوت از علی اشرف درویشیان هم از دل کلاسهای قصهخوانی و نوشتن خلاقی درآمد که برای گروهی از بچهها برگزار می شد.
صبح روز جشن راس ساعتی که برای برنامه در نظر گرفته شده بود، علیاشرف درویشیان هم رسید. حال چندان مساعدی نداشت و یکی دو نفری او را با ویلچیرش همراهی میکردند. آرام بود و کمحرف و از همان جایی که نشسته بود به ولوله بچهها نگاه میکرد.
صبح روز جشن راس ساعتی که برای برنامه در نظر گرفته شده بود، علیاشرف درویشیان هم رسید. حال چندان مساعدی نداشت و یکی دو نفری او را با ویلچیرش همراهی میکردند. آرام بود و کمحرف و از همان جایی که نشسته بود به ولوله بچهها نگاه میکرد. مراسم تقریبا روی هوا بود. هر چند دقیقه یک نفر از بچهها میرفت روی سن و میکروفن را میگرفت و چیزی میگفت، یک نفر جک تعریف میکرد، یکی آواز میخواند و یک عده پایین سن میرقصیدند و خلاصه هر که هر چه در آستین داشت رو میکرد. ما هم دل توی دلمان نبود و مدام به هم میپیچیدیم که آبرویمان رفت و علی اشرف درویشیان را دعوت کردیم که با این حال بیاید و اینجا بنشیند و این هنرنماییها را نگاه کند؟ گهگاه هم کسی سراغ او میرفت و تلاش میکرد تا توضیح دهد چرا مراسم به این شکل در حال برگزاری است و مثلا از دلش در بیاورد.
بعد از مدتی از او خواسته شد تا چند کلمهای برای بچهها صحبت کند و در میان آن ولوله یادم نیست که آیا اصلا مجال آن چند کلمه هم دست داد یا نه. اما او همانطور ساکت و در حالیکه از روی صندلی ویلچیرش به بچه ها نگاه میکرد تا پایان مراسم ماند و بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
نویسندهای که بیگزافهگویی و قلمفرساییهای بیهوده، سرراست از مردمی سخن می گفت که نان کارگری میخوردند و برای یک شب پلوخوری باید روزها جان میکندند.
شاید در تکتک آن لحظههایی که بچهها تلاش میکردند میکروفن را از هم بقاپند و هنر خود را نشان دهند، ما هم در دلمان فکر میکردیم که بعد از این بلبشو باید برویم و با یک معذرتخواهی درست و حسابی از دلش در بیاوریم که با وجود حال نامساعدش او را به چنین مراسمی دعوت کردیم. اما بعد از آن روز حتی یک نفر هم پیگیر این ماجرا نشد. دلیلش هم روشن بود. ما علیاشرف درویشیان نویسنده رنج مردم فرودست را به مراسمی دعوت کرده بودیم که کودکان کار برگزارکنندهاش بودند. این مراسم هر چه که بود، خوب یا بد، کم یا زیاد، واقعیت آنها بود. بیحاشیههایی که همیشه تلاش میکند زیباترش کند و ما این را از خود او آموخته بودیم. از نویسندهای که بیگزافهگویی و قلمفرساییهای بیهوده، سرراست از مردمی سخن می گفت که نان کارگری میخوردند و برای یک شب پلوخوری باید روزها جان میکندند، مردمی که سهمشان از انارهای شیرین اربابی، تفاله باد کردهای بود که شبیه انار درشت، رسیده و واقعی از شیشه ماشین پسر ارباب به جلوی پای شان پرتاب میشد. مردمی که نداری ، خشنشان کرده بود، تلخشان کرده بود، نامرئیشان کرده بود، اما وجود داشتند و از همان شادیهای کوچک زندگیشان که رفتن به سینما و خواندن مجله و خریدن نخودچی و کشمش با درآمد دو روزشان بود، دریغ نمیکردند. او حتما آنروز هم در میان آن ولولهای که بچهها به پا کرده بودند همین چیزها را میدید.
آنچه او از خود به جای گذاشته نه فقط داستانهایی از زندگی مردم فرودست که نگاهش به اهمیت روایت کردن آنها برای کودکان و نوجوانان است. چیزی که این روزها شاید کمتر کسی به آن فکر میکند. اگر نه همچنان قاسم چاوکاوهای زیادی حق کارگرانشان را میخورند، یارههای بسیاری در جستجوی زندگیهایی بهتر از خانههایشان فراری میشوند، مریمهای بسیاری میخواهند درس و کتاب بخوانند تا مثل مادرانشان بدبخت نشوند اما همچون مردم ظلمآباد کسی آنها را نمیبیند.
چه خاطرۀ خوبی. قطعاً دل پیرمرد از تماشای شادی بچه ها شاد بوده است. از خانم علی به خاطر روایت این خاطره تشکر میکنم.