جایگاه ساختاری ترجمه
دیریست که ترجمه به عنوان یکی از تنها شیوههای تفکر معرفی میشود، مراد فرهادپور، از بانیان این ایده، اکنون اعتقاد دارد که در مقایسه با دههی هشتاد، امروز ترجمه مازاد کمتری دارد. او بحران ترجمه را برآمده از نبود سنت فکری میداند، اما در نهایت راه خروج دیگری را بازنمیشناسد؛ راهی نیست مگر پذیرش این فقدان و گفتن اینکه «چرا من اکنون باید این متن را ترجمه کنم؟ جایی که ترجمه میتواند به شکلی از تفکر نزدیک شود.»
ترجمه بهعنوان یک مفهوم یا استعاره فلسفی یا حتی یک واژه مبین فاصله، شکاف و جدایی بین فرهنگها و زبانها و درنتیجه مبین فاصله زمانی، تاریخی و تاریخمندی است. بسط ایده ترجمه-تفکر که در سالهای گذشته مطرح شد، متضمن تاریخمندی و شکافی بود که باید درون خود ترجمه نیز منتقل شود. این نظر ابتدا صرفا تکیه بر این داشت که ترجمه یک واسطه است و مستلزم پلزدن. ولی خود این شکافخوردن و زمانمندبودن به درون این پل هم منتقل میشود و تصویر ساده اولیه آن را کنار میزند. شاید بهتر است از شیوه هگلی برگرداندن زمانمندی به درون خود زمانمندی با توجه به تجربه تاریخی و فرسودگی متعاقب آن بگذریم و تنها به ارائه تجارب شخصی بهعنوان مترجم بسنده کنیم. شاید از این طریق سویههایی از آنچه بحران ترجمه مینامیم روشنتر شود.
از اوایل دهه ٧٠ این نکته را مطرح کردم که یگانه شکل حقیقی تفکر در دوران ما ترجمه است. اما شاید جنبه مغفول ترجمه در مقام تفکر این بود که ترجمه میتواند شکلی از فکرنکردن نیز باشد.
از اوایل دهه ٧٠ این نکته را مطرح کردم که یگانه شکل حقیقی تفکر در دوران ما ترجمه است. اما شاید جنبه مغفول ترجمه در مقام تفکر این بود که ترجمه میتواند شکلی از فکرنکردن نیز باشد. در دهه ٨٠ ترجمه متون نظری مازادی تاریخی و تا حد زیادی سیاسی در درون خود داشت که هالهای به ترجمه میبخشید و موجب میشد خواهناخواه در سطح غیرفلسفی، دچار توهمات یا اغراقهایی شویم که من نیز به نوبه خود در آن مسئول بودم. تردیدی نیست که امروز این مازاد کمرنگ و کمرنگتر شده و تقریبا چیزی از آن باقی نمانده است. بنابراین شکلی از توجه به ترجمه در شرایط حاضر، یکی از زمینههای بحران ترجمه است که امروز با آن مواجهیم. اغراق در پیوندزدن ترجمه به تفکر در آن شرایط تاریخی معنایی سیاسی داشت. ولی از آنجا که اکنون چنین معنایی برای ترجمه قابل تصور نیست با انبوهی از ترجمههای نظری مواجهیم که با ترجمه نارسا و غلط و با تیراژهای پایین به فضای فکری پرتاب میشوند و البته کسی آنها را نمیخواند. در این وضعیت موضوع، کنش و سوژه ترجمه تا حدی زیادی جنبه شخصی و روانی پیدا میکند و به علاقهمندی افراد و دیدن نام خود بر جلد کتاب برمیگردد. بنابراین مسئله اصلی این است که جایگاه ساختاری ترجمه چیست؟ پرسشی که از خود ترجمه تا مترجم و ناشر و همه را دربرمیگیرد، از ابعاد فردی تا جمعی؛ جایگاهی ساختاری که شاید بتوان آن را در قالب سؤال ذیل مطرح کرد و به برخی پرسشها پاسخ داد: چرا من این کتاب خاص را در این زمان برای این عده ترجمه میکنم؟
سنت، بهویژه سنت فکری، چیزی است که ما در تاریخمان نداریم. بههمیندلیل قادر بودیم ترجمه را تنها شکل حقیقی تفکر بخوانیم. زیرا تاریخ ما چنان سرشار و آکنده از قدرت عریان و محض است که جایی برای هیچچیز دیگری باقی نمیماند.
پاسخی عینی برای ایندست سؤالات وجود ندارد. منظور پاسخی است که استوار بر جایگاه باشد. شاید بتوان برای توصیف جایگاه از واژه «سنت» استفاده کرد. سنت، بهویژه سنت فکری، چیزی است که ما در تاریخمان نداریم. بههمیندلیل قادر بودیم ترجمه را تنها شکل حقیقی تفکر بخوانیم. زیرا تاریخ ما چنان سرشار و آکنده از قدرت عریان و محض است که جایی برای هیچچیز دیگری باقی نمیماند. در فضای بیسنتی شاهد جوانانی هستیم که دست به ترجمه متونی نظری میزنند. از این منظر، برای اشاره مستقیم به ترجمهکردن در خلأ و بدون پشتوانه سنتهای فکری، مطمئنترین راه نشاندادن کجفهمی و اشتباهات مترجمان است؛ خواندن چند جای کتاب و یافتن آن دسته اغلاط و اشتباهاتی که میتواند شامل کل کتاب شود. در بستر چنین نقدی، هنوز یکقدم پیش از بحث وفاداری و انتقال معنا بهسر میبریم. چون هیچ جایگاه و سنتی در کار نیست، پیداکردن غلطهای عجیبوغریب و سوءفهمها، بهویژه در ترجمه متون نظری به ما نشان میدهد مترجم این متون از جایگاهی تاریخمند و سنتی صحبت نمیکند. درست است که مشخص نیست این کتابها برای چه ترجمه میشوند و چه کسی آنها را میخواند، اما گاهی افرادی هستند که بیخود و بیجهت گیر میدهند و با ورقزدن چند صفحه از کتاب سوءفهم مترجم را عیان میکنند. مترجم در مقام سوژه مترجم که حضوری تاریخی دارد و جوهر خود را با گذر متناهی زمان میسنجد باید بتواند تا حدی رابطهای با علاقه و احساسات فردی خود برقرار کند. این مسئله محتاج ایستادن در یک جایگاه و تعلق به یک سنت است. در مواجهه با ترجمه متون نظری میتوان فقدان سنت را از مقابله چند صفحه از ترجمه با متن اصلی فهمید. این کار البته فراتر از نقد ترجمه به تلاش برای درونیکردن شکاف درون خود شکاف گره میخورد. در نظر والتر بنیامین، ترجمه بهعنوان یک شکاف و پل، خود نیز شکاف میخورد و باید روی آن شکاف دوباره پل زد. از زبان آدورنو میتوان گفت آزادی امکان فاصلهگرفتن از آن نقش اجتماعی است که دیگران ما را واجد آن میدانند. مسلما این پاسخی به پرسش سنت نیست که پرسش اساسی تفکر است. به همین دلیل همچنان بر ترجمه تأکید دارم. زیرا هیچ پاسخ درونماندگاری از دل خود تجربه تاریخی ما بیرون نیامده است.
باید نبود اکسیژن را پذیرفت و کوشید حتیالامکان به این سؤال پاسخ داد: چرا من اکنون باید این متن را ترجمه کنم؟ جایی که ترجمه میتواند به شکلی از تفکر نزدیک شود. لودویگ ویتگنشتاین با تصمیم جوانانی که قصد رفتن به کمبریج داشتند مخالف بود. به آنها میگفت در کمبریج هیچ هوایی برای تنفس نیست. وقتی آنها از او میپرسند چرا خودش کمبریج را رها نمیکند میگفت من خودم اکسیژن خود را تولید میکنم. راهحل ویتگنشتاین برای ما ناممکن است. اما سوژه متفکر که در این شکل از تاریخمندی زندگی میکند باید این کار ناممکن و عجیب را انجام دهد و چون موفق به آن نمیشود، حیات فکریاش مدام در حال نفسنفسزدن است. شاید تا زمانی که بادها از جایی بوزند و اکسیژنی با خودشان بیاورند یکی از تاکتیکها همین حیات نصفهونیمه باشد. زندگی همراه با تنگی نفس بهمراتب به حقیقت نزدیکتر است تا اینکه بدون تکیه بر هیچ جایگاهی صرفا پابرهنه به میانه گود برویم. باید نبود اکسیژن را پذیرفت و کوشید حتیالامکان به این سؤال پاسخ داد: چرا من اکنون باید این متن را ترجمه کنم؟ جایی که ترجمه میتواند به شکلی از تفکر نزدیک شود.