«حبس» در ادبیات و سینما
احساس حبسشدگی اشکال گوناگونی دارد، گهگاه بدون اینکه بدن ما در جایی حبس شده باشد، ذهن ما حبسشدگی را تجربه میکند، هنر در مدیومهای گوناگون به این تجربه پرداخته است، این مقاله به مرور نمونههایی از این برداشتها میپردازد.
حبس دائم چیست؟ میتواند از لحاظ زمانی دو شکل داشته باشد، اینکه کدام شکلش وحشتناکتر است را نمیتوان به سادگی مشخص کرد. شکل اولش این است که فرد پس از مدتی تجربه زیست عادی، از سوی عدهای یا بر اساس اتفاقی برای همیشه، یعنی برای ادامه زندگیاش که میتواند کوتاه یا بلند باشد، در مکانی محبوس شود.
شکل دومش این که فرد از همان بدو تولد در محیطی جداافتاده از دیگر آدمیان چشم باز کند و تا زمانی که شرایطش فراهم باشد، به زیستن ادامه دهد. شاید تنها راه سنجش اینکه کدام یک طاقتفرساترند، نظرسنجی از افرادی باشد که هر دو شکلش را تجربه کردهاند که این به یقین امری محال است.
اما هنر همواره زبان ناممکنها بوده و چه بسیار نقاشیها یا شعرها و داستانهایی که تصویر موقعیتهای پیچیده و نامعمول را پیش چشم ما گذاشتهاند. فیلم «اتاق» به کارگردانی «لنی آبراهامسون» که برپایه رُمانی به همین نام از «اما داناهیو» ساخته شده، روایتگر یکی از همین موقعیتهای بغرنج است. انسانی زاده شده در جهانی محدود که خود اشرافی بر محدودیت آن ندارد.
کودک در اتاقی چشم به دنیا باز کرده، که از سوی مادرش به عنوان تنها مکان مناسب برای زیستن و دقیقتر بگوییم تنها دنیای قابل سکونت معرفی شده. مادر چارهای جز انتخاب این دروغ دهشتناک نداشته. او در سالهای جوانی توسط مردی آزارگر و روانپریش دزدیده و زندانی شده است. اتاق در پشت خانه مرد، در باغچهای قرار گرفته. مرد تحت هیچ شرایطی به زن اجازه خروج از آنجا را نداده، حتی زمانی که زن زایمان میکند.
تصور زیستن در حبسی دائم تمرکز زیادی میطلبد، چرا که قرار گرفتن دقیق در آن حالات با اشراف به همه جزئیات آن موقعیت، نمیتواند تنها در چشم به هم گذاشتنی معمول فرض شود. اینکه شما تمام زندگیتان یا بخش اعظمی از آن را در دنیایی مجزا از آدمیان، محبوس باشید، کوچکترین امور روزمرهتان را تحت تاثیر قرار میدهد.
شما میتوانید به راحتی واژه و تعریف «سفر» را در ذهن تصویر و تخیل کنید، اما برای تصویر «حبس دائم» کار سختتری در پیش دارید. چرا که در سفر همه کنشهای شما، از راه رفتن و غذا خوردن تا مو شانه کردن و خوابیدن در زمینهای تازه که نتیجه موقعیت جدید است، کار معمول خود را پیش میبرند، غذا خوردن و خوابیدن همان است، حالا کمی با احساس قوام یافته از لذت تفرج.
شما چه بسا تنها بخشی از زمانی را که در سفر به سر میبرید به خود یادآور شوید که: «من در سفر هستم.» اما وقتی که در حبس به سر میبرید، بگراند آنقدر حضوری پررنگ دارد که جلوتر از همه اتفاقها و کنشها ایستاده است. همه آن کارها از راه رفتن و غذا خوردن تا مو شانه کردن و خوابیدن، دیگر امور معلول نیستند. در مثال سفر شما مسافری هستید که گاهی حتی یادتان میرود این عنوان جدید را به خودتان بچسبانید. اما در مورد حبس، شما مطلقا و مطلقا در این موقعیت تعریف میشوید. شما محبوسید و این موقعیت جدید حتی صبحانهتان را طعمی دیگر میدهد. در سفر شما به عنوان یک مسافر نمیخوابید، شما به عنوان خودتان، با نام شناسنامهای و هویت یگانهتان نیاز به استراحت دارید و اراده به خواب میکنید. اما در حبس دائم شما به عنوان یک محبوس چشمهاتان را میبندید که شاید بالاخره لحظاتی شما را از موقعیتی که در آن هستید، فارغ کند. چه اهمیتی دارد که نامتان چه باشد؟
زن در فیلم اتاق گرفتار نوع اول حبس است، یعنی فردی بعد از سالها تجربه زیست در میان آدمیان، در موقعیتی قرار میگیرد که دیوار مهمترین نماد آن است و برای همیشه از دیگر آدمها دور میماند. او همه اموری را که در بالا به آن اشاره شد، از سر میگذراند.
اما شکل دوم حبس، از آنِ فرزند زن است. پسر در همان اتاق کوچک به دنیا میآید. اتاقی که حداقلات زندگی از سوی مرد دیوانه در آن فراهم شده است. دستشویی، حمام، آشپزخانه، تلویزیون. مادر چه نشانی از واقعیت بیرون اتاق میتواند به او بدهد؟ اینکه جهانی بسیار زیباتر با بیشمار انسانها و مناسباتشان وجود دارد که ما نمیتوانیم پا به آن بگذاریم؟ وقتی بالی برای پرواز وجود ندارد، نظاره آسمان تنها رگهای قلب را مسدود میکند.
پس مادر تصمیم میگیرد که جهان را تا جایی که امکان دارد، کوچک تعریف کند. جهان همین جاییست که من و تو در آن هستیم، در حریم امن این اتاق. و آن نور و برگی که از قاب پنجره سقفی کوچک میبینی، مربوط به جهان موجودات دیگر است که نباید بِهشان نزدیک شویم. همین جا بازی میکنیم، همین جا الفبا و ریاضی یاد میگیریم، همین جا ورزش میکنیم و همین جا بیدار میشویم و غذا میخوریم و میخوابیم. بیدار میشویم و غذا میخوریم و میخوابیم. بیدار میشویم و غذا میخوریم و میخوابیم.
پسر در این مکعب کوچک زیستی متفاوت را تجربه میکند و از روزگار شکایتی هم ندارد، انگار با آن خو گرفته. و این برای مایی که جهان آزاد، طبیعت فراخ و شبکه وسیعی از ارتباطات را تجربه میکنیم، بسیار تلخ و دردناک است. چطور ممکن است کودکی هر روز که از خواب برمیخیزد، به گلدان و دستشور و صندلی و تلویزیون سلام کند و اسباببازیاش بشود پوسته تخممرغ؟ چطور آدمی میتواند یک اتاق کوچک را به عنوان همه جایی که میتواند در آن قدم بگذارد، بپذیرد و باور کند که به همراه مادرش تنها موجودات همسان این سرزمین دورافتاده هستند؟
اما انسان موجودی تربیتپذیر است و انعطافش در باور به هر چیزی، در آغاز زندگی باور نکردنیست و انگاری ترس از آزادی، نتیجه فراموشی ترس از حبس است. برای آدمی که هر روز به بزرگترین مراکز خرید یک کلانشهر سر میزند و از معاشرت با انبوه مردمان، رضایت بودن را کسب میکند، تصور اینکه در کَپَر یا چادری، در بیابان یا جنگلی دورافتاده، انسانهایی بیهیچ حسرتی به تجربه پوشیدن لباسی، نوشیدن قهوهای، خواندن کتابی، حضور در اجتماعی، تماشای فیلمی و … روز را به شب میرسانند، بسیار دشوار است.
کشف جهان بزرگ، جسارتی میطلبد که یک سویش مواجهه با کلیشههای ذهنی، عرفی و دینیست. پسر در فیلم اتاق، غمگنانه قبول کرده که جهان، همین است و همین. همین سوی دیوار و آن سوی دیوار فضاست، یعنی خلاء. راهحل مادر گرچه غیرمنتظره، اما گویی تنها چاره ممکن است.
چه اتاقهایی که در آن محبوسیم
داستان «سفر در اتاق تحریر» نوشته پل استر، از دیگر نمونههای درخشان مفهوم حبس در محیط است. ما به عنوان همراهان این روایت سحرانگیز هر بار گمان میبریم که تا کشف حقیقت و آگاهی به چرایی حبس مرد در اتاق راهی نمانده. در بسیاری از مقاطع امیدوارانه پاراگراف را به پیش میرانیم تا شاید در پایان جملهای، نسبت مرد با جهانی که در آن گرفتار آمده، و علت و معلولِ گریزان روایت را دریابیم. اما انگار همواره چیزی از دستمان میگریزد. مخاطب هر بار که به کشف حقیقت کمی امید میبندد، درهای از خلاء را زیر پایش میبیند و ناگزیر به طناب صبر چنگ میاندازد تا مگر در صفحات بعد پیشینه مرموزِ مرد، فعلی که منجر به حبسش شده، دیگرانی که انگار اسباب این وضعیتند و دهان به سخن بیپرده باز نمیکنند، لوکیشن گنگ اتاق و در نهایت به سرانجامِ شخصیت داستان پی ببرد.
حبس دائم در «سفر در اتاق تحریر»، شبیه دایره است، هزارتویی که آغازش اگر تا دیروز کمرنگ بوده، امروز به بیرنگی درآمده. ما هیچ نمیدانیم. این رای که شاید تا دیروز پیرمرد میدانسته برای چه در این اتاق محبوس شده هم تنها یک «شایدِ» بزرگ است. پلات اتاق در اینجا بر خلاف فیلم «اتاق» بسیار سیال و در حال تغییر است. در فیلم اتاق شخصیتها بر جغرافیای حبس خود اشراف کامل داشتند، جای هر چیز را به خوبی میدانستند و کارکرد همه چیز آشکار بود.
اما در «سفر در اتاق تحریر» رموز بیپایان در حال تولیدمثل لحظه به لحظه هستند. کمد، در و پنجره سقفی به سادگی قابل خوانش نیستند. اراده نیز در اینجا محل تردید و سوال است، اینکه شخصیت داستان این حبس را خودخواسته بر خود تحمیل کرده یا نه، بر ما مکشوف نمیشود. شیوه روایت از جایی این اخطار را به مخاطب میدهد که انگار او هم به این حبس دائم دعوت شده، و این زمان، زمانیست که برای گریز کمی دیر شده است. حرص و طمع مخاطب برای گشایش رازِ مرد در اتاق، او را در دام این حبس دائم شریک میکند. در پایان ظاهری داستان، در این سیالیت مطلق که ترسناک مینماید، پیرمرد به زیستن در این حبس ادامه میدهد و ما درمییابیم که راوی در خارج از اتاق ایستاده و اراده کرده تا به پیرمرد تحت هیچ شرایطی آزادی نبخشد.
در دنیایی کوچک دستت به همه چیز میرسد، جز آزادی
از دیگر نمونههای یک اثر هنری که میتواند تصویرگر این عمق از حبس باشد، رمان «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» نوشته عطیه عطارزاده است. اینجا هم گرچه شخصیتها (مادر و دختر) در موقعیتی متفاوت گرفتارند، اما حبس دائم شاکله اصلی اثر را شکل داده است.
در رمان راهنمای مردن با گیاهان دارویی دختر نابیناست و مادر برای آنکه از او محافظت کند، تا توانسته جهان پیرامون را کوچک و کوچکتر تعریف کرده، آنچنان که ضرورت خروج از خانه به حداقل برسد.
نابینایی در اینجا به معنای حبس نیست، اما اسباب موجهی است که در نتیجه آن مادر تا جای که میتواند جهان دختر را محدود میکند. او دختر را به حبسی خودخواسته تشویق میکند تا در قبال آن امنیتش خدشهای نپذیرد. طی توصیههای ناظموارانه او، دختر قبول میکند که در بیرون از دیوارهای خانه، خبری نیست جز ناامنی. تلاش برای ارتباطگیری با آدمهای جدید، فایدهای در بر نخواهد داشت، همه چیزها مهیاست: از مادری مهربان که میتواند جای خالی هر شخص دیگری را پر کند، تا علم به رموز گیاهان دارویی که میتواند جایگزین هر دانستهِ دیگر شود.
گر چه در اینجا، رفت و آمد با بیرون از خانه قطع نمیشود و حبسی به تعریف رایج اتفاق نمیافتد، اما حبس در زیست مجرد و محدود آدمها تعریف میشود. بینیازیای که مادر در اینجا به آن میبالد، بسیار وحشتناک است. این جنس از خودکفایی و عدم وابستگی به جهان بیرون، رویه دیگری از انزواست، انزوایی خودخواسته که از ترس مواجهه با دیگران نشئت میگیرد، مواجههای که شاید آدمها را با خود واقعیشان روبهرو کند. و ناظم این خانه، این را نمیخواهد. او زیست شبههِ نباتی خود و دخترش را به هر چیز تازه و ناشناختهای ترجیح میدهد. او هر توصیهای که به دختر نابینای خود میکند، در امتداد ترسیم همین جهان کوچک و از دید او امن است.
در پاسخ به این سوال که این حبس از چه زمانی شروع شده، شاید بتوان گفت: از زمانی که دختر نابینا متولد شده است. دور از ذهن نیست که مادر با تولد دختر نابینایش، تصمیم به برافراشتن این سازه بیروزن کرده. یعنی انتخاب شکل اول حبس برای خود، و اجرای شکل دوم حبس برای دختر نابینایش.
بسیار متن پیوسته و خوبی من باب حبس های مختلف بود و مجال تفکر به ادم برای این اتفاق ها میده.چه به شکل داستان ها و فیلم های که وجود داره و چه به صورت زندگی واقعی که همه اون رو تجربه میکنیم و دیوار هایی که به شکل های مختلف برای ما حبس و به وجود میارن.تشکر از نویسنده.