حصاری بر زندگی ساکنان تئاتر شهر
پیام زیرگذر میدان ولیعصر این است که با همراه خودتان بنشینید، نفسی تازه کنید و بروید. پیام، پیام گفتوگو و دیدار و جمعشدن نیست. پیام عبور و رفتن است و دقیقاً برعکس این فضا در محوطه تئاتر شهر وجود دارد. محیطی که برای این همزیستی مساعد است و تنوع فضایی و امکان نشستن سرتاسری از ویژگیهای آن است. حال که در آستانه از دست دادن این فضای عمومی هستیم، چه چیزی جای آن را خواهد گرفت؟ چه چیزی به جای این دریغ به مردم شهر داده میشود؟ چه چیزی غریبگی ما را کمتر خواهد کرد؟
اولین بار تابستان ۹۹ بود که خبرِ عجیبِ حصارکشی محوطه تئاتر شهر رسانهای شد و افراد بسیاری را شوکه کرد. آنطور که در رسانهها گفته شده بود، قرار بود فضایی عمومی با سنگ و آهن «ساماندهی» شود و دیگر «هر کسی» به آنجا راه نداشته باشد. شنیدن این گزاره در کنار اینکه «این فضای فرهنگی متعلق به مردم است»، متناقض به نظر میآمد. پس مردم چه کسانی بودند؟ در خبرگزاریهای مختلف و روزنامهها، نقلقولهایی بود از مدیران و هنرمندان و کارشناسان موافق و مخالف طرح. اما هیچکجا، حتی اشارهای به افرادی که زندگیِ روزمرهشان به این فضا گره خورده است، نشده بود. به اینکه آنها در این فضا چه تجربهای دارند؟ چه نظری درباره دیوارکشی دارند و زندگی آنها چه تاثیری از این اتفاق میگیرد؟ اما اثری از دیدن آنها نبود، نه آنهایی که ارتباط هرروزه با این محوطه دارند و نه مردمی که تئاترشهر بخشی از خاطرات و هویتشان است. در حالتِ خوشبینانه، کسی به سراغ مردمِ در صحنه نرفته است چون نمیداند که آنها و نگرششان و تاثیرپذیریشان در این طرحها چقدر برای پایداری و هویت آن شهر مهم است و اگر نخواهیم بیجا خوشبین باشیم، کسی آنها را ندیده و نشنیده است چون طرح دقیقاً برای حذف همانها از فضای عمومی شهریست و این قصد را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: تبدیل فضای عمومی به فضای خصوصی و گرفتن یک محوطه از مردم شهر. محوطهای که همان نامش، لزوم گرهخوردگیاش به شهر و آدمهایش را رو میکند.
در بهمن ۱۴۰۰ که دوباره موج خبرهای حصارکشی با نام «تعیین حریم» بالا گرفته بود، به آنجا رفتم تا با آدمهای واقعیاش روبهرو شوم. محوطه مثل همیشهاش نبود. شبهایش تاریک و بیچراغ بود تا افراد جمع نشوند و قرار بود این خلوتی و تاریکی، امنیت برای آنجا بیاورد. میگفتند پس از دعوای اخیر محوطه همه جا را خاموش کردهاند و دستفروشها را جمع کردهاند و همهجا مامور پلیس گذاشتهاند. اما این نیستشدن زندگی، بیشتر آدم را میترساند. به روزِ محوطه برگشتم و با کسانی حرف زدم که سالهاست به آنجا رفتوآمد دارند. اگرچه جو امنیتی بود، اما باز هم جایی بود که آدمهای متنوعی به آنجا آمده بودند تا استراحت کنند یا وقت بگذرانند. محوطه خلوتتر شده بود، اما از رونق نیفتاده بود. مرد میانسالی که محصولات فرهنگی قدیمی میفروخت و قرض میداد، در جواب اینکه چرا سالهاست اینجا را انتخاب کرده است، بدون مکث میگوید: «اینجا بازه. ببین! از هر طرف راه دارد. هر طرف رو نگاه کنی آسمانه. نور میآد و میتابه. جای دیگهای در شهر اینطور نیست. همهجا بستهست. یا درخته یا ساختمونه. یا انقدر آسمان نداره.» بعد از شنیدن ایده دیوارکشی محوطه سکوتی میکند و میگوید: «اشتباهه… خیلی اشتباهه. دیوار یعنی محدودیت، یعنی فاصله. یعنی میخوان فاصله بندازن. دیوار یعنی تبدیل فضای عمومی به خصوصی.» برای برنامهاش در صورت عملیشدن این تصمیم میگوید: «اون وقت من دیگه اینجا نمیآم. میرم سراغ تئاترهای دیگه. چون دیگه احساس فضای عمومی به من نمیده.»
یکی از زنانی که در گوشهای از محوطه به رهگذران چای میفروشد و با آنها گپ میزند، پانزده سال است که ساکن محله اطراف تئاتر شهر است. میگوید: «قبلاً اینجا صفا و رونق بیشتری داشت. اینجا یک بوفه بود که صندلیهای زیادی دورش بود و من خودم هر روز از خونه برای ناهار میومدم اینجا. با آدمها حرف میزدم، چیزی میخوردم و برمیگشتم.»
یان گل، شهرساز دانمارکی در توضیح نظریه «زندگی میان ساختمانها» میگوید یکی از غایتهای شهر این است که شهروندانش برای کارهای روزمره، فضای عمومی را به فضای خصوصی خانهشان ترجیح بدهند و برای انجامشان به آنجا بیایند و بهگواه خاطرات آدمها، فضای پیرامونی تئاتر شهر چنین پتانسیلی دارد. این محیط مثل دیگر محیطها و مثل گذشتهاش توانایی دارد که خودش را بازیابی کند و به اشکال گوناگونی از زیست برسد. تغییر کند و با مردم شهر بدهبستان داشته باشد تا باهم به تعادل برسند. اما اگر محصور شود، خواهد مرد و درون یک قفس سنگی و آهنی، فرصت بازیابیها و ادامه زیست تاریخی و فرهنگیاش از آن گرفته میشود. آن وقت کمکم تبدیل به ماکتی خواهد شد که نهتنها شور زندگی و تاریخ زنده خودش را از دست داده، که مردمی خشمگین و کنارزدهشده را هم در کنار خود خواهد داشت و این خشم، تلنبارشده بر خشمها و نادیدهگرفتهشدنهای دیگر، جای دیگری سر باز میکند.
یکی از دخترهای نوجوان که دستفروش است هم به مدرسه میرود، هم به تئاتر شهر میآید. میگوید اینجا برایش مثل محله است. همه را میشناسد و اغلب همینجا بوده است. اینکه از بچگی در همین محوطه کار کرده و بزرگ شده برایش خیلی مهم، و البته خاطرهانگیز است. حتی در مکالمههای بعدی، یک بار صراحتاً گفت اینجا برایش مثل خانه است. با لبخندی میگوید: «خوبیش اینه که هم همه رو میشناسی، هم میدونی اگه یه غریبهای بیاد بخواد اذیتت کنه بقیه ازت دفاع میکنن. یعنی پشتت گرمه.» در واکنش به احتمال حصارکشی، شوکه میشود و چهرهاش درهم میرود. میگوید: «همه از اینجا خاطره دارن، همه! خاطرههای تلخ و شیرین. میدونی من چقدر از اینجا خاطره دارم؟» و کمی از خاطرههایش را از کودکی و روزهای بارانی و برفی و بهاری و تابستانی اینجا تعریف میکند. همه را با یک عشقی در چهرهاش بیان میکند و میگوید یکی از خوبیهای اینجا برایش این است که با آدمهای جالب و خوبی همکلام میشود. این دختر که چنین احساس تعلق عمیقی نسبت به این مکان دارد، یکی از مردم شهر است و ایضاً یکی از کسانیست که میگویند باید از محوطه فرهنگی خارج شود، چون دستفروش است.
حفاظت از حقوق مردم شهر (مثل حق استفاده از فضای عمومی) و احساس تعلقشان نسبت به شهر چیزیست که بر عهده مسئولان است. اما وقتی گفته میشود باید دیوار کشیده شود تا کسانی که الان هستند، بروند و خانوادهها و هنرمندها به اینجا بیایند، یعنی کسانی که الان حضور دارند «مردم» یا «خانواده» حساب نمیشوند؟ شهروند بودن را چه کسی تعیین میکند و آیا در این طرحها منافع همه مردم عادی در نظر گرفته میشود؟ آیا مسئولان، مسئول احساس آرامشخاطر طبقهای خاص از جامعه هستند؟ دخترک میگوید: «مشکل اینجا اینه که اسمش بد در رفته. یعنی همه از دور نگاه میکنن فکر میکنن چه خبره. چیزی نمیدونن، اما بد فکر میکنن. آدماش رو نمیشناسن، وقتی بشناسن از نزدیک، دیگه اینو نمیگن.»
جین جیکوبز، کنشگر مشهور شهری میگوید: «خطوط تقسیم، شهرهای مدرن را برشی عمیق میدهند و این تقسیمات به سادگی مسائل روی نقشهها نیستند. ظاهراً تقسیمهای خنثی در فضا، جغرافیای عادی دیوارها، لبهها و دامنهها، میتوانند اثری فراتر از عملکرد اصلیشان داشته باشند.» او بر خصلت فعال مرزها در شهر تاکید میکند و تاکید میکند که «مرزهای فیزیکی به سادگی تقسیمات فضا را نشان نمیدهند، بلکه به ایجاد آنها کمک میکنند.» یعنی دیوارها و حصارهای آهنیای که در جاهای مختلف شهر دیده میشوند، دارای پیام هستند. پیام جدایی و دوری و فاصله را مخابره میکنند. جمعیت، پیام جدایی و فاصله را دریافت میکند و تغییر میکند. این در حالیست، که به گفته استرن و پولسه، محققی که درباره پایداری و توسعه شهرها کار کرده است، یک شهر برای پایداری اجتماعیاش «محیطی را که برای همزیستی گروههای متنوع فرهنگی و اجتماعی مساعد است، تقویت میکند و در عین حال، با بهبود کیفیت زندگی برای همه بخشهای جمعیت، یکپارچگی اجتماعی را تشویق میکند.» اما مشاهدهها در شهر تهران نشان میدهد که سیاستها بر خلاف این پیش میرود. فضاهایی که در سالهای اخیر جایگزین فضاهای قبلی خود شدهاند، اغلب جایی برای جمعشدن ندارند. برای مثال زیرگذر میدان ولیعصر، جایگزین میدان ولیعصر شده که در روزگار دورتر فضای سبزش جای وقتگذرانی و جمعشدن مردم بوده است. حال این فضا، اگرچه در ظاهر فضایی باز و عمومیست، اما در حقیقت چنین سیاستی را دنبال نمیکند. نیمکتهایی که در آنجا قرار دارند برای دو الی سه نفر جا دارند و هرکدام از هم بسیار فاصله دارند. همانطور که نقلقول شد، تمام این سازهها پیام دارند.
پیام زیرگذر میدان ولیعصر این است که با همراه خودتان بنشینید، نفسی تازه کنید و بروید. پیام، پیام گفتوگو و دیدار و جمعشدن نیست. پیام عبور و رفتن است و دقیقاً برعکس این فضا در محوطه تئاتر شهر وجود دارد. محیطی که برای این همزیستی مساعد است و تنوع فضایی و امکان نشستن سرتاسری از ویژگیهای آن است. ویژگی دیگرش هم این است که بهدلیل مرکز شهر بودن و دسترسی از جنوب و شمال و شرق و غرب داشتن، حامل پتانسیل جمعکردن آدمهایی متفاوت در کنار یکدیگر است. حال که در آستانه از دست دادن این فضای عمومی هستیم، میتوانیم به آن فکر کنیم. به راستی چه چیزی جای آن را خواهد گرفت؟ چه چیزی به جای این دریغ به مردم شهر داده میشود؟ چه چیزی غریبگی ما را کمتر خواهد کرد؟