مارک فیشر در مقالهی پیش رو بررسی میکند که سرمایهداری چگونه توانسته با بزک و چراغانی کردن ملال آن را بدل به فرصتی برای مشارکت و فعالیت بیشتر کند.
یادداشت مترجم: پرداختن به ایدهی «ملال» بهمثابه نقدی رادیکال از ایدهی کار چیز چندان تازهای نیست. با این همه، در وضعیت فعلی به نظر میرسد که پرسش «ملال» و «دلزدگی» نیازمند بررسی دوباره باشد، خاصه آنکه امروزه همه تلاش دارند فضای «تهی» ملال را بهنحوی پُر کنند، چه با ول گشتن در رسانههای اجتماعی و چه فعالنمایی و بدل کردن این «ویرانه»ی زمانی به فرصتی برای مدیتیشن و پناه بردن به ذِن! مقالهای که در مجله اینترنتی «ساعت ۳ نیمهشب» از کتاب k-punk مارک فیشر منتشر شده، بررسی میکند که سرمایهداری چگونه توانسته با بزک و چراغانی کردن ملال آن را بدل به فرصتی برای مشارکت و فعالیت بیشتر کند. امری که باعث میشود دیگر کلیتی وجود نداشته باشد که فرد بتواند در مواجههی با آن شگفتزده شود. خستهکنندهگی سرسامآور و عاری شدن از هرگونه ملال در جهان امروز را چهبسا بتوان تحقق یافتن این پیشبینی هنری میلر دانست: «ترافیک اکنون از شرق به غرب میرود؛ دقیقهای دیگر از شمال به جنوب. همهچیز کورکورانه برحسب قاعده پیش میرود و هیچکس به جایی نمیرسد.»
یکی از خیرهکنندهترین و بحثبرانگیزترین یادداشتهایی که در سال جاری [این مقاله نخستینبار در ۲۱ جولای ۲۰۱۴ انتشار یافت] دربارهی سیاست و فرهنگ به رشتهی تحریر درآمد، مقالهی همه بسیار مضطرب هستیم بود که از سوی «انستیتوی آگاهی متزلزل» منتشر شد (این مقاله پس از آنکه در وبسایت «پلان سی» بازنشر شد، مورد توجه بسیار قرار گرفت). در این مقاله استدلال میشود که مسئلهدارترین احساسی که سرمایهداری اکنون با آن سروکار دارد اضطراب است. [در این مقاله عنوان شده است که] پیشتر، در عصر فوردیستی، «احساس واکنشی غالب» ملال[۱]boredom بود. کار تکراری در خط تولید به ملال میانجامید که شکل محوری انقیاد تحت فوردیسم و در عین حال منبع سیاست نوین مقاومت بود.
میتوان استدلال کرد که شکست چپ سنتی با ناتوانیاش در پرداختن درخور به سیاست ملال گره خورده است، ملالی که نه با اتحادیههای تجاری یا احزاب سیاسی بلکه سیاست فرهنگی سیتواسیونیستها و پانکها ارتباط پیدا کرد. این نئولیبرالها بودند که توانستند به بهترین نحو این نقد از ملال را در خود جذب کرده و آن را ابزاری کنند، نه چپ سازمانیافته. نئولیبرالها بهسرعت توانستند کارخانههای فوردیستی و ثبات و امنیتِ دموکراسی اجتماعی را با یکنواختی، پیشبینیپذیری و دیوانسالاری از بالا به پایین مرتبط کنند. در مقابل، نئولیبرالها وعدهی هیجان و پیشبینیناپذیری را دادند. اما سویهی دیگر این شرایط نوین و انعطافپذیرْ اضطراب دائمی است. اضطرابْ وضعیتی احساسی ملازم با بیثباتی (اقتصادی، اجتماعی، وجودی) است که حکمرانی نئولیبرال آن را بدل به قاعده و معیار کرده است.
«انستیتوی آگاهی متزلزل» بهدرستی بر این نکته انگشت گذارد که سیاست زیاده از حد ضدسرمایهداری گرفتار استراتژیها و چشماندازهایی بوده که در عصر نزاع علیه ملال شکل گرفتهاند. آنان همچنین بهدرستی به این نتیجه رسیدهاند که سرمایهداری توانسته بهنحوی مؤثر مشکل ملال را حل کند و این بسیار مهم است که چپ راهی برای سیاسیکردن اضطراب پیدا کند. فرهنگ نئولیبرال (که با افول جنبش ضد روانپزشکی توانست دست بالا را داشته باشد) افسردگی و اضطراب را بدل امری فردی کرده است. بهتر است بگوییم که بسیاری از موارد افسردگی و اضطراب نتیجهی گرایش موفقیتآمیز نئولیبرالیسم به خصوصیسازی استرس، بدل کردن آنتاگونیسم سیاسی به شرایط پزشکی، بوده است.
در عین حال، باور دارم که بحث دربارهی ملال باید اندکی متفاوت باشد. بیتردید درست است که میتوان حسی کمابیش نوستالژیک به ملال درجهی اول داشت؛ بطالت محنتبار یکشنبهها [یا همان غروب جمعهها]، ساعتهایی از شب که برنامههای تلویزیون به پایان میرسد، حتی دقایق خستهکنندهای که در صف یا در انتظار حملونقل عمومی میگذرانیم. برای کسانی که تلفن هوشمند دارند، این زمان خالی عملاً از میان رفته است. در محیط پرتنش و تمام وقت و بدون توقف فضای سایبری سرمایهداری، مغز دیگر زمانی برای کاهلی و بطالت ندارد و درعوض غرق در جریانِ بیپایان انگیختارهای سطح پایین است.
با وجود این، ملال امری بود دووجهی؛ صرفاً احساسی منفی نبود که شخص بخواهد از شرش راحت شود. برای جنبش پانک، تهیبودگیِ ملال یک چالش بود، یک حکم و فرصت: اگر دچار ملال شدهایم، باید چیزی تولید کرده که این فضا را اشغال کند. با این حال، سرمایهداری از خلال این خواست به مشارکت است که ملال را خنثی کرده و از کار انداخته است. حال، شرکتهای سرمایهداری به جای آنکه چشماندازی آرامکننده را بر ما بار کرده، میکوشند به عمل و کنش متقابل دعوتمان کنند، تا محتوای خود را تولید کرده و به بحث و تبادلنظر بپیوندیم. اکنون دیگر نه فرصت آن هست که به ملال دچار شویم و نه آنکه بهانهای برای آن داریم.
اما گرچه شکل معاصر سرمایهداریْ ملال را از بیخ و بن نابود کرده است، نتوانسته دلزدگی[۲]boring را از میان ببرد. برعکس، میتوان استدلال کرد که دلزدگی همهجا حاضر است. در بیشتر موارد، ما از هرگونه انتظار مبنی بر اینکه فرهنگ شگفتزدهمان کند دست شستهایم؛ این امر همان اندازه در مورد فرهنگ «تجربی» حکمفرماست که در مورد فرهنگ عامه. قطعات موزیکی به گونهای هستند که میشد بیست، سی یا چهل سال پیش ساخته شده باشند؛ فیلمهای بزرگ هالیوودی مدام مفاهیم، شخصیتها و استعارههایی را بازیابی و بازتولید میکنند که مدتهاست تاریخ مصرفشان به اتمام رسیده است؛ اکثر ژستهای هنر معاصر تکراری و عاری از لطف و تازگی هستند. دلزدگی همهجا هست! مشکل اینجاست که دیگر کسی دچار ملال نیست، چراکه سوژهای که قادر باشد دچار ملال شود دیگر وجود ندارد. ملال وضعیتی است مبتنی بر استغراق[۳]absorption، در حقیقت، استغراق و شیفتگی بسیار و به همین خاطر احساسی است چنین جانفرسا. ملال هستی ما را تحلیل میبرد و حس میکنیم که هیچگاه از آن رهایی نخواهیم یافت. اما درست همین توانایی جذب و استغراق است که اکنون در نتیجهی پراکندگی توجه، امری که ذاتی فضای سایبری سرمایهدارانه بوده، تحت حمله قرار دارد. اگر ملال شکلی از استغراق تهی است، بنابراین اشکال مثبتتری از آن بهنحوی مؤثر در برابرش مقابله میکنند. اما همین اشکال استغراق است که سرمایهداری قادر به ارائهاش نیست و به جای آنکه ما را جذب کرده، حواسمان را از دلزدگی دور میکند.
چهبسا احساس شاخص برهه فعلی ما آمیزهای از ملال و اجبار باشد. همچنان احساس میکنیم که ناگزیر باید یک تست دیگر در فیسبوک بدهیم، نگاهی دیگر به فهرستهای وبسایت بازفید بیندازیم و بر روی شایعهای دربارهی یک سلبریتی که کوچکترین اهمیتی برایمان ندارد کلیک کنیم، هرچند که میدانیم که این کارها دلزننده و خستهکننده است. ما تا ابد در میانهی چیزهای دلزننده پیش میرویم، اما سیستم عصبیمان آنچنان برانگیخته شده که دیگر از نعمت ملال بیبهرهایم. کسی دچار ملال نیست، همهچیز خستهکننده است.