حق با ابراهیم گلستان بود
جاعلانِ تاریخ که در ظاهر با پدیده روشنفکری درافتادهاند، بیش از آنکه حاملِ ایده یا حقیقتی باشند، در کارِ جعلِ هویتیاند که بنا دارد از آنِ خود کند.
شاید حق با ابراهیم گلستان باشد که اینجا روشنفکری در کار نبوده و نیست! اگر بود و جریانِ روشنفکری که از دورانِ سوتوکور دهه بیست پا گرفت، چنان قَد کشیده و بر سنتِ عقیم تفکر در کشور ما تاخته بود، دستکم امروز از پسِ هفت دهه، اجماعی بر سر مفهومی از «روشنفکری» پدید میآمد تا هر روزنامهنویس و وقایعنگار و چیزخوانده و اهلِ حزبی خود را روشنفکر نخوانَد. گلستان معتقد است در بیان اینکه چه کسی روشنفکر هست، باید خِسَت به خرج داد. خستی که راه را از بیراهه جدا سازد و در این راهِ سختْ گلستان همه را مسئول میشناسد. از جریان روشنفکری و جنبش ملی و برخی از سرانِ آن که بر صدر نشستند اما به قول گلستان خنجری بودند برای کورکردنِ چشموچراغ جنبش ملی که با تحریفِ تاریخ همدستیشان با کودتای سیاه زیر قالی خاموشی جارو شد، تا همان کسانی که بساطِ روشنفکری را در ایران برپا کردند، از حزب توده و وابستگانش که سر آخر دستاوردشان «اطاعت از دستورهای کجمج و زیگراگهای شوروی» بود و همینها مقدمه انحرافهای فکری دیگر، تقلیدهای خطای دیگر و اعتقادهای کجرونده که خود مایه خرابی آیندههای دیگر بود. ابراهیم گلستان مسببانِ این تقلب و تقلیبِ واقعیت را که بنای روشنفکری را کج نهاد، هم دستگاه شاه میداند که بند بر زبانها بست و هم دیدِ تنگ کسانی که در تنگنای جهلِ خویش و نفهمی و برداشتهای پرت همصدایی به بار آوردند که جایی برای «فهمِ محتمل و بازبینی در خودشان هم نماند».با این اوصاف، ابراهیم گلستان در آستانه نودوهفتسالگی به گواه داستانها، فیلمها و حضور سیاسی-فرهنگیاش، عضویتش در حزب توده و اداره نشریاتِ این حزب، که اینهمه، دیگر از فرطِ تکرار در نشریات و روزنامهها خاصه در این دو دهه اخیر عادی مینماید، بیتردید از روشنفکران مطرح معاصر ما است که بیش از دیگران شاید مکافاتِ ابراز عقایدش را پس داده است. گویا گلستان با شمارِ بسیار خطاب و عتابها و انتقاداتش به دیگران، تکلیف خود را یکسره کرده و بر کسی دِینی ندارد، اما واقعیت خلافِ ظاهر امر است. او همچنان در فرهنگِ ایران قدر ندیده است و حاشا اگر کسی از تبارِ روشنفکران این خاک قدر و قیمتی دیده و به بدخوانی و بدفهمی گرفتار نشده باشد!شاهدِ این مدعا درباره گلستان، انبوهِ اشارات و انتقاداتی است که به مواضعش در سالیان اخیر مربوط است و چندان خبری نیست از نقد و تفسیر جدی و درخور در مورد آثار و مکتوباتش که ازقضا در کمیت و کیفیت ناچیز نیستند. اینکه فرهنگِ ما چنین وضعیتی پیدا کرده که از مؤلفی با این حد کارِ هنری و مکتوب، چهرهای شفاهی بسازد، خود جای درنگ و عجب است. چه آنکه جامعه فرهنگی ما دیری است که با این تخمِ لق مواجه است که فلان نویسنده یا جامعهشناس یا فیلسوف، شفاهی است و خُب، اگر فرهنگِ شفاهی چنین مایه مذمت است چرا از شخصیتی همچون ابراهیم گلستان که عمر مکتوباتش از نیمقرن و حجمش از یک کتابخانه فراتر است تنها به شفاهیات و زبان تندوتیزش اکتفا میکند! بگذریم که این خودْ بحث مفصلی است مربوط به اهلِ فن و برگردیم به موضع گلستان درباره پدیده روشنفکری که محوریتِ «نامه به سیمین»۱ نوشته او است.
او در این نامه از فراموشی مینویسد که گریبانِ تاریخ را گرفته است اما تمرکز بر عقیمماندنِ روشنفکری وطنی است: «…حاجت برای نمونهآوردن از بیست قرن پیش یا جاهای دیگر نیست. تنها به یاد بیاور که از حدود سالهای از شیراز بیرونآمدنهامان چه حادثات که پیش آمد در داخل دوستیها و آشناهاییمان… آنگاه آن دیدهها و تجربهها را قیاس کن با آنچه از همین دوره در ذهن مردم ایران است. یا حتی از زمان مصدق… چهل تا پنجاه سالی از آن روزها رفته است، و هرکسی که بعد از آن آمد چندان چیزی از اجزای اساسی هرآنچه رفت نمیداند، نمیبیند جز یک تصور و تصویر محو سادهای که در آیینههای دق مانده است… هیچکس نصرا… عطارد را به یاد نمیآورد، هیچکس نامی از نوروزعلی غنچه نمیداند. مرتضی کیوان را شاید حتی شاملو هم دیگر به خواب نمیبیند.»
بعد، گلستان خاطرهای را به یاد میآورد: سیروس طاهباز برایش نوشته بود پایانِ روزگار ِبه گل گیرکرده ملکی را در گوشه میدان فردوسی نزدیک نیمهشب دیده است، به چشم خود دیده است، اما از احترام خاموش میماند. «بزرگواریها سکوت آورده است، اما در غیابِ یاد و پیش حضور سکوت ادعا کم نیست.» بهتعبیرِ گلستان هرکس برای سر درآوردن در میان سایر سرها «جعلی، خیال واهی بیجایی، چرتی، پرتی، بر روی لوح نوباوههای تشنه که حق دارند از گذشته بدانند مینویسانند»… و ازقضا در همین دورانِ ما کم نیستند این جاعلانِ تاریخ که در ظاهر با پدیده روشنفکری درافتادهاند و مدام بر طبلِ گذشته بربادرفته میکوبند تا هرگونه تغییر جدی در اجتماع را منتهی به شکست جلوه دهند. بااینحال از چرخشِ اخیر این جریان ضدروشنفکری که سالیانی است با رویکردِ حزبی در مطبوعات جا خوش کردهاند و در دوران حسن روحانی جایگاهی نیز در دولت برای خود دستوپا کرده، پیداست که داعیه ضدروشنفکریِ آنان بیش از آنکه حاملِ ایده یا حقیقتی باشد، در کارِ جعلِ هویتی است که بنا دارد از آنِ خود کند. این جریان که حملات خود را برمبنای ضدیت با تفکر چپ تئوریزه کرد و صغیر و کبیرِ اهلِ فرهنگ و فلسفه و ادبیات و سیاست را از دَم تیغ گذراند، به صراحت کار خود را با مجلاتی آغاز کرد که با وارونهکردنِ ایده مارکس، مدعیِ تفسیر جهان، و نَه تغییر آن بود. لیبرالهای وطنی مستقر در این سنخ نشریات با تاختن به تفکر چپ از جنبش سیاهکل تا فداییان خلق، از جلال آل احمد و هوشنگ گلشیری تا دیگر شخصیتهای روشنفکری سعی در امتداد وضع موجود دارند. از برخورد اخلاقی و نیتخوانی این جریان که بگذریم -و البته دشوار بتوان از گرهخوردنِ منافع این جریان با وضع مستقر گذشت- به نظر میرسد خواسته ناخواسته روشنفکرستیزیِ این جریان وارد فاز تازهای میشود. تاختن به جلال آل احمد به بهانه گذشت پنجاه سال از مرگ این روشنفکر، در نشریات متعلق به این جریان از سر اتفاق نیست. «سازندگی» در مقالهای با عنوانِ «در خدمت و خیانت جلال آل احمد» جلال آل احمد را «هیجانزده، عوامگرا، خطابهخوان، همهچیزدان، کلبیمسلک» و لابد از همه بدتر «چپزده!»ای میخواند که «اینهمه را از مقتدایان فرنگیاش بهخصوص ژان پل سارتر به ارث برده است و برای مقلدان ایرانیاش همچون یوسف اباذری به ارث نهاده است.» خُب تا اینجای کار آل احمد وارثِ سارتر معرفی میشود و مورثِ اباذری. اتهامات خواندهشده این به قول نویسنده «پدرخوانده روشنفکری» و به تعبیر علی نصیریانِ بازیگر در نشریه اندیشه پویا «دیکتاتور روشنفکری»، ازاینقرار است: سفارشینویسی، وابستگی به نهادهای رسمی، شلختگی علمی، سادهسازی نظریه و فراتر از اینها پایهگذاری نوعی دیکتاتوری فکری یا انحصار فرهنگی. اگر همینجا قدری درنگ کنیم این فهرست بلندبالا را کمابیش در مقالات و گفتگوهایی که بناست نوعی کیفرخواست علیه متهم ردیف اولِ روشنفکران یعنی جلال آل احمد باشد و نیز در منشِ متولیان جریان ضدروشنفکری باز خواهیم شناخت. در پسِ مقاله «در خدمت و خیانت جلال آل احمد» که عنوانش را نیز از آل احمد وام گرفته، داعیهای نهفته است که در چند ایراد خود را مینمایاند. اینکه جلال آل احمد نیز روزنامهنگار بوده و البته بهزعمِ این مقاله او ژورنالیسم حرفهایِ عصر خود را با تعابیر رنگیننامهها و ننگیننامهها تحقیر میکرده که میدانیم مقصود آل احمد چه سنخ روزنامهنویسی قلم به مزدی بوده که خود دست بر قضا در چاله آن افتاده و به پیشنهاد و اصرار همایون صنعتیزاده یا به قول جلال «مباشر بنگاه فرانکلین» به خاطر قرضی که داشته ترجمه سرهمبندیِ سناتوری را درست میکند و بابت اصلاحش مزدی میگیرد و خود در شرح این ماوقع مینویسد «این مزدوری بود. نه برای آن سناتور. چون او با بوی دلار معامله میکرد؛ اما برای کسی که قلم میزند، به این فضاحت، قلم را نردبان بقالبازی اراذل کردن شرمآور بود…آدمها همینجورها بدل به جنس میشوند…»۲ اجناسی که جلال از آن مینوشت امروز روزنامهنویسان سودایی هستند که بنا دارند با طردِ روشنفکریِ قدیم، سنتی دراندازند که همان قباحتِ وابستگی مالی و فکری را هم از روشنفکری ما دریغ کند! اما ایرادِ بعدی نویسنده این است که روشنفکران در پنجاهساله اخیر تحزب را مانع آزادگی میدانند اما خود به عضویت احزاب درآمدند ازجمله جلال که شیفته خلیل ملکی بود و سرسپرده حزب توده. دیگر اینکه تمامِ روشنفکران از علی شریعتی و آل احمد و صمد بهرنگی و احمد شاملو، هریک به طریقی با حکومت و دولت زمانهشان اتصال داشتند و به تعبیری جیرهخوار دولت بودند. این سه ایراد که میتوان آن را سه تز برای تطهیر جریان ضدروشنفکری خواند ماحصلِ مقالهای است که رویهاش حمله به جلال آل احمد و سنت روشنفکری او است، اما ماهیتِ آن اعلام موجودیتِ جریان روشنفکری نوخاسته است که در مراسم تعمیدی خود را جانشینِ روشنفکرانی همچون آل احمد میداند. آنان هم روزنامهنگارند و هم حزبی، هم در دولت جایگاهی دارند و هم با رویکردی انتقادی علیهِ گذشته و تاریخ برخاستهاند.
هیرشمن در کتابِ «خطابه ارتجاع»۳ واکنش مرتجعان در برابر تغییر وضع موجود را در سه تزِ «انحراف»، «بیهودگی» و «مخاطره» صورتبندی میکند: گفتارهایی که حامیان حفظ نظم موجود در آن، جا خوش کردهاند تا سیاستها و جنبشهای فکری مترقی را بیاعتبار سازند. از نظر هیرشمن طبق تز انحراف، هرگونه اقدام هدفمند برای سامان سیاسی و اجتماعی و اقتصادی فقط وضعیتی را وخیمتر میکند که چشمها به اصلاحش دوخته شده است. بنابر تز بیهودگی، مبادرت به دگرگونسازیِ اجتماعی بیهوده خواهد بود و دست آخر، مطابق تز مخاطره، هزینه تغییر یا اصلاحِ پیشنهادی چندان سنگین است که برخی از دستاوردهای گرانبهای قبلی را در معرض خطر قرار میدهد. در تفسیر هیرشمن، هر وقت این جریانها قدرتی به دست آورند تا سیاستهای خود را تئوریزه یا اجرایی کنند به یکی از این سه تز یا تلفیقی از آنها متوسل میشوند. جریانِ روشنفکرستیز مطبوعاتی ما نیز هر یک از این سه تز هیرشمن را در شرایط مختلف به کار گرفته است. مبرهن است که خوانشِ این جریان از تاریخ و بهتبع آن تاریخ روشنفکری جز ستیز و طرد، دستاوردی نداشته است. چه آنکه تاریخ روشنفکریِ رادیکال، جدال روشنفکران با قدرت، مخالفت با هرگونه ادغام در قدرت و دولت، و سرآخر اقبال آنان در جاانداختن تفکرشان در زمانه خود، تعارض جدی با منش و رویکرد جریان ضدروشنفکری اخیر دارد. راهی نمیماند جز خدشهدار کردنِ چهره روشنفکری در تاریخ برای توجیه خود. تاریخ، گذشتهای است که برای همیشه سپری شده و بازگشتناپذیر است. مرتجعان اما بنا دارند تاریخ را پیوستاری بدانند که هر آن امکان تکرار و بازگشت دارد. برای همین مدام از گذشته تلخ یاد میکنند تا نشان دهند وضعیت موجود اگرنه بهترین وضعیت که دستکم از قدیم بهتر است! اگر روزنامهنگار و حزبی بودنِ جلال به دردِ توجیه وضعیت جریان روشنفکرستیز میخورد، سنتِ دیگری هم هست که سختْ به کار آنان میآید: سنت اعتراف، که در تاریخ معاصر ما هیچکس به قدرِ جلال آل احمد آن را به کار نگرفته است. «سنگی بر گوری» و «یک چاه و دو چاله» جز جنبههای تکینِ ادبی و زیباشناختی، روایت همه آنچیزی است که ایندست نشریات بهعنوان مچگیری مطرح میکنند. وضعیت اخیر ما بیش از آنکه نیازمندِ سعایت ادبی و خاطرهبازی و مچگیری اخلاقی باشد، به بازنگری در جریانهای موجود سیاسی نیاز دارد. از اینرو کاش جریانِ اخیر، همچون جلال از یک چاه و دوصد چاله خود نیز بنویسند تا بازخوانیِ تاریخ روشنفکری معاصر ما به واکنشی از جنسِ آنچه هیرشمن میگوید، تعبیر نشود.
از این گذشته جلال آل احمد و نیز ابراهیم گلستان هریک به زبان و بیانی از عقیمبودگیِ جریان روشنفکری رهاییبخش در مملکت ما گفته و نوشتهاند. جلال در «سنگی بر گوری» که اعترافِ سهمگینی است علیهِ خود، بخشی از تاریخ شخصیاش؛ همان نقصان طبیعیِ عقیمبودنش را با تاریخ پیوند میزند تا ادراک تازهای از سنت حاکم بر جامعه به دست دهد. راویِ «سنگی برگوری» به خاطر ناتوانی از ادامه نسل، بدنی است که بعد مرگ دفن و فراموش میشود: «آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویش». آدمی ابتر که هیچ تنابندهای را بجا نخواهد گذاشت تا پناه بیاورد به «گذشته در هیچ و سنت در خاک». گلستان نیز از عقیمماندنِ تفکر میگوید: «مسئله این است که جریان روشنفکری بیشتر فکرشان را از جاهای دیگر گرفته بودند و آدمهایی که درست فکر میکردند، خیلی کم بودند… روشنفکر کسی است که واقعا فکر کند، نه اینکه فکرهای روشن را حفظ کرده باشد.»۴ او البته اضافه میکند: «وضعِ اخیری که برای روشنفکری در ایران پیش آوردند، هیچ درست نیست. همان وضعی است که الان در آمریکا پیش آوردهاند، یا قبلا مککارتی در آمریکا پیش آورد و این به صداقت مربوط نیست، به حرصِ جاه مربوط است.»۵ گلستان و جلال آل احمد و دیگران با انتقاد از روشنفکری که از جایی دیگر آمد یا از جنسِ جامعه ما نبود، سودای روشنفکری اصیل را در سر داشتند که بتواند با تفکری رهاییبخش به انسداد فکریِ روشنفکران خاتمه دهد. از نظر اینان کنشِ روشنفکری نابسنده بوده است و نتوانسته مردم و توده را چندان که لازمه تغییر بود با خود همراه سازد.
روشنفکرستیزانِ مکتبنرفته که الفبای کارِ روشنفکری را برنمیتابند، با ناچیزترینِ اسباب و لوازم بنا دارند خود بر جای روشنفکری بنشینند. اینکه یک بازیگر از چه جایگاه گفتنی چنین صریح بدون هر نوع استدلالی، آل احمد را «دیکتاتور روشنفکری» میخواند و ساعدی را لقبِ «مرید» میدهد و این نویسنده را زیر عبای آل احمد مینِشاند، لابد برای نشریهای که این مصاحبه را چاپ کرده نیز شک و شبههای بوده است که متصل به این مصاحبه، پروندهای برای ابراهیم گلستان تدارک میبیند و تیتر میزند: «بریده از توده و روشنفکری». بگذریم از اینکه ابراهیم گلستان هنوز حی و حاضر است و خود بارها گفته که بهرغم انتقاداتش به حزب توده و جریان چپ، خود را همچنان مارکسیست میداند و باور دارد که رهایی تنها در گروِ تفکر چپ است. ابراهیم گلستان، بهعنوان یکی از مهمترین منتقدان جلال در این پرونده، شاهد مدعایی است که صفحاتی پیش در چند سطرِ ناقابل، تکلیف دو تن از مهمترین نویسندگانِ روشنفکر معاصر ما -جلال آل احمد و غلامحسین ساعدی- را یکسره کرده است. حاجت به درازای بحث نیست که خودِ نصیریان آخر مصاحبه میگوید: انگار دیگر دارم بیتفاوت میشوم! «بیتفاوتی» همان مفهومی است که ازقضا جلال و ساعدی هرگز با آن کنار نیامدند و همین روحیه سازشناپذیرشان بود که از آنان پرترهای یگانه ساخت نَه استبداد فکری که به گمان برخی جلال را «جلال» کرد. ناگفته پیداست که بحث بر سر اسطورهسازی از شخصیتهایی همچون گلستان و آل احمد و ساعدی و دیگران نیست، بلکه برعکس، مسئله اسطورهشکنیِ جریان روشنفکرستیز به نفعِ ساختِ اسطورههای تازهای است که بنا دارند جای آنان را پُر کنند. ازقضا همین گفتارهایی که میخواهند اسطوره بشکنند، به اسطورهبودنِ امثال جلال و شاملو و گلستان باور دارند. مرتجعانِ هیرشمن متناسب با منافع خودشان باوری در اذهان عمومی میسازند و بعد، آن را از ریخت میاندازند تا ایده خود را جا بیندازند. در تزِ انحراف، مرتجعان وقتی با جَوی فکری یا با برنامه و اهداف «ترقیخواه» مواجه میشوند که با منافعشان تعارض دارد، بهجای حمله تمامعیار به این اهداف یا تاختن به چهرههای پیشتاز این اهداف، ریاکارانه از آن استفاده میکنند تا سر فرصت، خود را نسخه اصیلِ آنچیزی بخوانند که خود از آنان اسطوره ساخته بودند. گلستان مینویسد «ما تازه چشم باز میکردیم، و ذخیره فعال فهم نزد جامعه نزدیک به صفر بود. در یک چنین وضعی جرقهای اگر میزد، غنیمت بود… جایی نبود برای ندانستن از روی غفلت و اهمال، چون ندانستن خودش مسلط بود. دانستن به هر حد اندکی هم اگر بود لازم بود، برکت داشت.»۶ روشنفکری ما از چنین وضعیت ظلمانی پدید آمد، پا گرفت و به امروز رسید. اما در روزگار ما که به برکت گذشتِ هفت دهه، دیگر دانستن باب شده، قالبکردنِ روشنفکر وابسته و روزنامهنویس حزبی و جنگهای زرگری بین قدیم و جدید، و چپ و راست سختْ دشوار شده است، گیرم این جااندازی در تعداد اندکی کارگر افتد. تاریخِ «روشنفکری» ما که به نوشته مقاله سازندگی، «پس از پنجاه سال هنوز گامی از جلال به جلو نیامده است» جایی برای بیتفاوتها، وابستگان قدرت و خویشاوندانِ منفعت نخواهد داشت.
- ۶ نامه به سیمین
- «یک چاه و دو چاله»، جلال آل احمد
- «خطابه ارتجاع»، آلبرت هیرشمن، ترجمه محمد مالجو، نشر شیرازه
- ۵. «حرفزدن مکافات دارد»، گفتوگو با ابراهیم گلستان، احمد غلامی، روزنامه شرق، دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۶
با درود فراوان. بسیار جالب و عالی همه ابعاد را در نظر گرفته و بازگو فرمودید. از دید بنده به عنوان یک شهروند آلمانی که خشت و ملات وجودش فرهنگ و ادبیات ایران زمین است ولی پروسس عقلانی و عدسی دید از جنس آلماتی اجازه میخواهم که از نظر خودم بزرگترین مشکل فرهنگی بزرگانی چون گلستان عزیز و غیره را بازگو کنم.
وجود بزرگان ادبی و فرهنگی در تاریخ معاصر در هر کشوری گوناگون هستند و نقد بزرگان نیز قسمتی از فرهنگ و ادبیات ولی فقط در ایران این ایراد وجود دارد که افراد ویژگی های منفی یک ادیب ، یک نویسنده، یک …. را که بخشی کوچک در تاثیر بزرگ فرهنگی این فرد است را چنان بزرگ و آنالیز میکنند که انگار تمام راه زندگی این ادیب در یک جاده اشتباه بوده. اصلان نمیدانم گلستانی عزیز چرا از لحظه های قشنگ با جلال آل احمد برای ما نمی گوید و سخن از ایراد و خراب کردن وجهه آن بر میدارد. گویی جلال با انگشتش به ماه زیبا اشاره کرده و گلستان از انگشت کثیف جلال برای ما داستان میگوید.
در مقابل باید به عرض شما برسانم که نه در حیطه ادبی آلمان و نه اتریش که وزنه ادبی و فلسفی بالایی در ادبیات آلمانی دارند اینچنین ادیبان و نویسندگان از یکدیگر سخن میگویند. یعنی میپندارید که گوته،شیلر،هرمن هسه،نیچه، و….. ایراد نداشتند؟ چرا داشتند و شاید بیش از جلال آل احمدها و گلستان ها و دولت آبادی ها و…..ولی شما هرگز در هیچ مطلبی و یا سخنی نمی توانی اینطور که ما با ادیبانمان و ادیبان با یکدیگر برخورد میکنند بیابید. برای همه شما عزیزان آرزوی روزهایی شاد دارم
درود به شما
آفرین آفرین چقدر دقیق و درست این نکته را گفتید.
البته نظر من این است که حتی جنبهی منفی شخص را هم کوچک نکنیم، به تناسب همهچیز را بازگو کنیم.
موفق باشید.
چقدر زیبا فرمودید دوست عزیز،
جلال، ابراهیم را وصی خود کرده بود و چه نیکو وصی ای! که از میراثش جز بغض برای خود برنداشت…
هیچ چیز برای من که کمابیش از روابط گلستان و مرحوم آل احمد مطلعم، سخت تر از آن نیست که جز تلخی از کلام ایشان نمی شنوم.
آن همه سال رابطه دوستانه و رفت و آمد خانوادگی، این رفاقت دیرینه شایسته ذکر خاطره خوشی نیست؟
افسوس، افسوس، افسوس…