پشت بلوک بتنی
یادداشت/داستان «پشت بلوک بتنی» با استفاده از قالبی نسبتا ناآشنا، داستان نسبتا آشنایی را روایت میکند.
سالها پیش، در یکی از روزهای مرداد ماه برای اولین بار وارد پاساژ محسن واقع در خیابان طهوری در منطقه ۲۲ تهران شدم. بوی کاغذ، چسب و رنگی که در هوا بود را خوب به یاد میآورم. مستقیم به چاپخانهی کوچکی در طبقهی اول رفتم. در روزهای اول فهمیدم کارگاه که یک اتاق شش متری بود، با تنها دستگاه چاپ نیمهاتومات موجودش، ورشکسته است. نه فقط کارگاه، که کل پاساژ در مرز لبالب با ورشکستگی قرار داشت؛ ورشکستگیای که تا همیشه ادامه داشت.
اطلاعات مربوط به پاساژ محسن: صاحبکارها و کارگران، و سیستم مدیریتی
محسن یک بنای کهنه رنگ و رو رفته بود؛ در نبش چهارراهی نسبتا شلوغ، با زیرساختهای بهداشتی و ایمنی نامناسب و فرسوده، از جمله سیستم تهویه، لولهکشی آب و سیمکشی برق که خصوصا تابستانها همیشه مشکلهای زیادی ایجاد میکرد. با اینکه در مسیر شلوغی قرار داشت، مراجعهکنندگان اندکی به داخل پاساژ قدم میگذاشتند. میگفتند در گذشته اوضاع بهتری داشته، اما از زمانی که من به حافظه جمعی آنجا پیوستم، همیشه پاساژی فرسوده بود با بازاری کساد و بیاهمیت.
مالکیت این پاساژ به نام هفده ورثهای بود که ظاهرا هیچکدام در ایران زندگی نمیکردند. خانم پیری نمایندهشان بود که در خاطرم نیست آیا هیچ وقت دیدمش یا نه. کل بنای محسن سه طبقه بود، به علاوه یک زیرزمین. طبقه دوم بیشتر به دفترهای امور فنی مربوط به چاپ اختصاص داشت. یعنی اینطور که آدمها باید از کنار کارگاههای چاپ عبور میکردند و در طبقه بالا وارد دفترهای فنیای میشدند که عملا هیچ کاری جز واسطهگری نمیکردند؛ کار را تحویل میگرفتند و در قالب پروژه در همان کارگاههای طبقههای پایین اجرا میکردند. این بود که شکل قرار گرفتن آدمها و کارها همیشه مایه تفریح و شوخی ساکنین طبقه همکف و اول بود. طبقه اول هم مانند طبقه همکف کارگاههای مختلف چاپ و جعبهسازی داشت، اما به سبب فاصلهاش از سطح زمین، فضای امنتری برای کارهایی فراهم کرده بود که نباید در پیش چشم دیگران انجام میگرفتند.
در زیرزمین یک کارگاه شلوغ و بهمریخته چاپ UV و ورنی بود، که بوی موادی که در آن به کار میرفت شب و روز در تمام فضای پاساژ احساس میشد. زیرزمین توسط دو خانواده مختلف، در دو کارگاه مجزا اداره میشد. کارگاه برش که برادران «عبداللهی» ادارهاش میکردند. برادر بزرگتر، دوست صاحبکار من «سعید ر» بود، برای همین هر روز زمان زیادی او را میدیدیم. همگی اهل ورامین بودند، با بدنی ورزیده و عضلانی، و حسابی پررو و نترس. کارگاه بزرگ همسایهشان، توسط پدر، برادر و داماد یک خانواده پرجمعیت اداره میشد. سه نفر صاحب کارگاه بودند و پنج شش کارگر داشتند که روی ورقهای صد در هفتاد گلاسه، به صورت دستی UV موضعی میزدند. کارگرها تختههای پهن پلاستیکی را در عرض شابلونها بالا و پایین میکشیدند تا مادهی لیز براق از روزنههای شابلون روی سطحی متشکل از چهل پنجاه کارت ویزیت چاپ شده بنشیند. هربار که پایین میرفتم به این حرکت رفتوبرگشتی نگاه میکردم. بهخصوص وقتی که دستانشان بالا میرفت، مقدار زیادی از مادهی شفاف لیز، از روی بازوها سر میخورد و وارد زیربغلشان میشد. اما بیشتر از هرکدام، داماد جوان خانواده را در ذهن دارم؛ قد بلندی داشت، با ریش پروفسوری و ابروهای کلفت پیوسته. کادری ارتش بود و عصرها پس از اداره به کارگاه میآمد و روی صندلی پا روی پا میانداخت و با دیگران در مورد کتاب و موسیقی حرف میزد.
جز اینها، یکی از مهمترین آدمهای پاساژ «افراسیاب» بود. درشت اندام بود و یک سمند سفید داشت. در طبقه همکف یک ماشین ملخی خط انداز کاغذ و مقوا داشت که ریتم تند صدای کار کردنش پوشش صوتی تمام فضای همکف بود. رشتی بود با دماغی بزرگ و سری کچل و یک سبیل سیاه که تارهای بلندش همیشه پاهای سوسک را به یادم میآورد. افراسیاب برای سالیان سال، مدیر پاساژ و رابط بین خانم پیر نماینده وراث با مستاجران بود. شارژ و اجارهها را جمع میکرد و تصمیمهای کلی را میگرفت. شخص تایید شده خانم پیر بود، که اکثریت صاحبکارها نیز حضورش را پذیرفته بودند. در ظاهر خوش اخلاق بود و اهل معاشرت و عاشق سخنرانی، با اینحال ولی ترددش در فضاها، همیشه ترس و اضطراب را با خود میآورد.
حالا که فکر میکنم پاساژ محسن همهچیز داشت؛ خشونت و درگیری، دروغ، دزدی، پول زیاد و فساد، نافرمانی و سرکوب. اما همهی اینها تا زمان قرار گرفتن بلوک بتنی جلوی درب پاساژ هیچ نبودند.
بحران اول: بلوک بتنی
سه چهار ماه بود که در کارگاه آقا سعید کار میکردم. تازه به بوی چسب و رنگ، و پرداخت نکردن حقوقم عادت کرده بودم که یک روز یک بلوک بزرگ بتنی پهن در ارتفاع سه متر، و عرضی به اندازه دهانه پنج شش متری پاساژ، درست چسبیده به درب اصلی ظاهر شد. معلوم نبود با چه وسیلهای آن را حمل کرده بودند، هرطور بود پاساژ کموبیش پلمپ شده بود. گفتند مشکل مالیاتی و امنیتی دارد که حل شدنش هزینهی زیادی میطلبد که بعید است صاحبان اصلی پاساژ حاضر به پرداختنش باشند. اما همینطوری هم آلودگی و بوی تند مواد شیمیایی، حاضران در پاساژ را به شدت آزار میداد و حالا با بسته شدن دهانه، اوضاع غیرقابل توصیفی بر فضا چیره شد. آقا سعید که مهربانتر از سایرین بود، هر روز شیر میخرید، چون معتقد بود خوردن شیر آلودگی را دفع میکند.
بلافاصله جلسههایی میان صاحبکارها برگزار شد. هول کرده بودند، چون همینطوری اوضاع به اندازه کافی خراب بود. اما خیلی زود همه به فضای جدید عادت کردند. بلوک بتنی بزرگ بود ولی با این حال، حدود هفتاد هشتاد نفر ساکنین پاساژ از روزنهها و مجراهای باریک، به سختی رفت و آمد میکردند. خیلیها هم در پاساژ میماندند. قرار گرفتن بلوک، همزمان با بالا بردن اضطراب و نگرانی عمومی، میزان خشونت داخلی موجود را هم چندین برابر کرد. یک شب بعد از تمام شدن کارم سروصدای زیادی از طبقه همکف بلند شد. فکر کردم طبق معمول دو نفر گلاویز شدند و دارند همدیگر را میزنند؛ درگیر شدن کارگرها در شبانه روز، اتفاقی معمول بود و باعث نگرانی نمیشد. با اینحال به سطح زمین رفتم و دیدم ماجرا جدیتر از رویدادهای روزمره است؛ افراسیاب با یکی از برادرهای عبداللهی درگیر شده بود. پسر جوان با کله چند ضربه به صورت افراسیاب زده بود و دماغ و فکش را شکانده بود، و افراسیاب هم با چکش چندین بار کوبیده بود روی کتف و پیشانی پسر جوان. همه نعره میزدند و کسی نمیتوانست اوضاع را کنترل کند. پلیس از پشت بلوک داخل نمیآمد، چون پاساژ محسن از بیرون وجود نداشت. در داخل هم کسی توانایی کنترل درگیری را نداشت. کف پاساژ پر از خون بود. آن شب همه در پاساژ ماندیم. مثل خیلی شبهای دیگر.
درگیری آن شب بهانهای شد برای تغییر رفتار افراسیاب با همه، حتی آقا سعید، که همیشه با او رابطه خوبی داشت. اما به فاصله کوتاهی زمزمههایی پیچید که افراسیاب بخشهای زیادی از اجارهها را در تمام این سالها بالا کشیده. این حرفها زمانی جدی شد که تیم مدیریتی تازه وارد پاساژ شد. نیروهای تازه نفس. چند جوان مذهبی مرتب و مودب و البته بسیار جدی، با لبخندهایی همیشگی، در یکی از اتاقهای طبقهی اول ساکن شدند و خودشان را نمایندههای جدید خانم پیر معرفی کردند. افراسیاب که تازه یک ماشین شاسی بلندی خریده بود، برکنار شد. البته هنوز قدرت و نفوذ خودش را در پاساژ داشت و مدام به صورت گروهی با آدمها جلسه میگذاشت و میگفت «نباید زیر بار حرف زور برویم. اینجا برای ماست». حالا مغازهاش را هم تصرف کرده بود و دیگر اجارهای هم نمیداد. نه تنها کسی هم از این بایت سرزنشش نمیکرد، که اتفاقا همه درست مثل یک مالک باهاش رفتار میکردند. واضح بود منظورش از «ما» دقیقا کسانی است که او را مالک تلقی میکنند.
قدرت جدید اما، بوروکراسی و قوانین تازهای با خودش آورد. بلافاصله کلی کاغذ و فرم برای هر کاری تکثیر شد. همهچیز تغییر کرد. روزهای اول، حتی پاساژ کمی تمیزتر و مرتبتر به نظر آمد؛ روی دیوارها نوشتهها و پوسترهایی با تم مذهبی قرار گرفت که نوید روزهای بهتر را میداد. برادران جوان، قصد داشتند بازار و کسب و کار پاساژ را دوباره احیا کنند. خیلی زود دست به کار شدند و دفتر فنی جدیدی احیا کردند و همزمان با استفاده از روابطشان با شهرداری وارد مذاکره شدند. اطمینان آنها در حل مشکلات، ساکنین را قانع کرده بود که اوضاع دارد به سمت بهتر شدن میرود. البته همچنان خبری از حقوق سر وقت نبود.
با اینحال فضا واقعا عوض شده بود؛ هر روز صدای نوحه در فضای پاساژ شنیده میشد. خیلی چیزها قدغن شد، از جمله کار کردن کارگرهای افغان و خانمها، که حداقل اولی پیش از آن اصلا مورد توجه کسی نبود. البته مواد مخدر را نمیشد کنترل کرد، چرا که زنده بودن پاساژ در گرو آن بود.
بحران بعدی: پشت در توالت
آقا سعید، که آدم محترم و با پشتکاری بود، بعد از گذراندن دو سال سخت، و دست و پنجه نرم کردن با طلبکارها و چکهای برگشتی، بالاخره در بحرانیترین دوره پاساژ وضعش روبه راه شد. البته من دیگر کارگرش نبودم و پیش برادرش در طبقه دوم کار میکردم. برادرش «وحید»، برعکس سعید پشتکار و صبر و حوصله نداشت. اما بسیار خلاق بود. جثه بزرگی داشت، بامزه بود و مدام دروغ میگفت و بسیار ولخرج بود. کار چاپ وحید کمتر از برادرش صنعتی بود. کارهای کوچک ولی گران انجام میداد. انواع کوپن و اوراق دولتی، طرح ترافیک، مجوز اقامت افغانها، هولوگرام برندهای مختلف و غیره. هرکسی هرچیزی میآورد کپی میکرد. مهر میساخت. رنگها را ترکیب میکرد. کارت ملی را به گواهینامه تبدیل میکرد و بالعکس.
وحید یک کارگر دیگر هم داشت به اسم «حمید»، اما حالا من با دوسال سابقه کار، سرکارگر بودم. روز اولی که لباس کار پوشیدم بهم گفت: «باید مثل شوهر مادرش باهاش رفتار کنی.» من هم گوش کردم. رابطه من و حمید هیچ وقت رابطه خوبی نشد، چون حالا من با سرکارگرهای کارگاههای دیگر ناهار میخوردم و سیگار میکشیدم و حمید هم با پادوها و کارگرهای کم سن و سال. هرچند هردومان به یکاندازه حقوق نمیگرفتیم.
مدت کوتاهی بود که سروصداها و رویدادهای عجیب، زیر نظم تازه مدیریت جدید پاساژ کمرنگ شده بود. البته اوضاع آرام نبود و همه هم این موضوع را میدانستند. پچ پچ میکردند. دوباره همهجا کثیف بود و کسی هم از عملکرد خشک برادران، که با ظاهر خندانشان مغایرت داشت راضی نبود؛ برخلاف وعدهها نه بلوک بتنی برداشته شد و نه وضعیت کسب و کار تغییر کرد. تهویه همچنان کار نمیکرد ولی کسی هم اعتراضی نداشت. آنها در روشنی با کسی درگیر نمیشدند، اما واقعا قدرت داشتند. معلوم نبود چرا. کسی جرات نداشت روبهرویشان در بیاید چون معلوم نبود چه بر سرش میآید.
اما یک روز، دوباره سروصدایی بلند شد. برادران متوجه شده بودند که یک نفر زمان زیادی در توالت مانده و درب را با لگد باز کرده بودند. کسی که داخل توالت مانده بود، حمید بود که حالا در کارگاه جعبه سازی در طبقه همکف کار میکرد. خودش گفت خوابش برده بود. درگیری بالا گرفت و عدهای به هوای جدا کردن و ساکت کردن روبهروی برادران درآمدند. اما نهایتا حمید اخراج شد. میگفتند شیشه مصرف میکرده، اما حمید فقط حشیش میکشید. بهرحال خون از دماغ کسی در نیامد ولی چند روز بعد، ناگهان خود برادرها غیب شدند. افراسیاب که به هیجان آمده بود، بلافاصله جلسه گذاشت و اعلام کرد که مدیریت جدید، چند صد میلیون از پول اجارهها را که قرار بوده حسابهای مالیاتی پاساژ را درست کند و بلوک بتنی را از جلوی پاساژ بردارد، گذاشتند در جیب و زدند به چاک. آقا سعید وا رفته بود. میشد با آن پول کل سیستم لولهکشی و تهویه پاساژ را درست کرد. اما همهاش دود شد و رفت. اما همه ناراحت نبودند.
مرحله آخر: وعدههایی که هیچگاه برآورده نخواهند شد
ظاهرا در جلسهای با حضور اکثریت صاحبان کارگاهها، افراسیاب دوباره به عنوان مدیر انتخاب شد. ما که فقط نگاه میکردیم. مذاکرات تازهای با شهرداری و جاهای دیگر شروع شد. ایده این بود که پول اجارهها را تا مدتی به وراث ندهند و به جایش مسائل پاساژ را حل کنند و بلوک بتنی را بردارند. با این شرط افراسیاب را دوباره آوردند. اما کل پاساژ در اجرا کردن این ایده یکدست نبود. زیرزمین حاضر به همراهی با افراسیاب نبود چرا که اعتمادی به او نداشتند. بعد هم برای اهالی زیرزمین بود و نبود بلوک بتنی تفاوتی هم نداشت.
آقا سعید اما از شرایط جدید راضی بود. چون آدم محافظهکاری بود و میدانست اگر افراسیاب بماند، او احتمال دارد حتی صاحب مغازهای که در آن کار میکند بشود. شاید هم مطمئن بود. همزمان، عدهای از طبقات دیگر هم میگفتند حاضر به پرداخت اجاره نیستند و افراسیاب را هم به رسمیت نمیشناسند، چون معتقد بودند که مسئله بلوک بتنی هیچوقت حل نخواهد شد. بیراه هم نمیگفتند.
مسئله دیگر این بود که حدود چهل پنجاه کارگر مثل من در پاساژ، چندین ماه حقوق معوقه داشتند و نمیتوانستند این وضع را ادامه بدهند. برای خیلیها که روزگار بدون بلوک بتنی را هم دیده بودند و به یاد داشتند، این وعدهها خیلی معنایی نداشت. حتی آقا سعید هم دیگر برای کارگرهایش شیر نمیخرید. حقوقهای عقب افتاده که بماند. میدانستیم حتی اگر کسب و کار رونق بگیرد برای ما فرقی نمیکند. بهترین حالت میخواست این باشد که سر وقت حقوق بگیریم.
رفت و آمدها، جلسهها، درگیریها ادامه داشت. کارگرها ول میکردند و میرفتند. تهدید به شکایت میکردند. صاحبکارها کارگرهای تازهای را با وعدههای جدید استخدام میکردند و به هر ترتیب، میان خشونت و درگیری و اعتصاب، کسب و کار کساد به هر ترتیب در جریان بود. در نهایت با اجماع نیمی از صاحبکارها موفق شدند بلوک بتنی را چند متر به عقب ببرند، و جو را کمی آرام کنند. با باز شدن دهانه، اولین اتفاق این بود که صاحبکارها ماشینها و ابزارهای کارگاهها را نو و به روز کردند. انقدر سریع که انگار همه میدانستد که دهانه به زودی دوباره بسته خواهد شد.
من بعد از پنج ماه حقوق نگرفتن و مشکلات تنفسی از پاساژ محسن رفتم در پاساژ دیگر مشغول به کار شدم. در جای جدید، پنج کارگر زیر دستم بود و مطلقا دست به سیاه و سفید نمیزدم و فقط دستور میدادم. حقوقم بهتر نبود اما حداقل آن را با چند هفته تاخیر دریافت میکردم. در تمام مدت اما حوادث پاساژ را زیر نظر داشتم، چون حالا به خبرهای آن معتاد شده بودم. یکبار که به آنجا رفتم متوجه شدم دوباره رنگ و لعاب ظاهری پاساژ تغییر کرده. فهمیدم حتما دوباره خبری شده. با یکی بچههای طبقه همکف سیگار کشیدم که متوجه شدم یکی از کارگرهای زیرزمین بهتازگی خفه شده و مرده. البته بعدش هم تهویه را درست نکرده بودند، فقط مثل همیشه با بدسلیقگی به درودیوار جاهایی که توی چشم بود رسیدند. حالا یکی از برادران قدیمی هم به پاساژ برگشته بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خانم پیر هم نمایندهی جدیدی مستقر کرده بود. پرسیدم «سیمکشی برق را ولی انگار درست کردند؟» خندید و گفت «نه بابا، خودمون سیمکش آوردیم. دیوار رو باز کرد دید همهی کابلها رو بریدن و بردن. به مس توی دیوار هم رحم نکردن! تا چند وقت دیگه لولهها رو هم باز میکنن میبرن، بچهای شدی مگه؟»
چند سال به کلی از آن فضا دور بودم. یکبار که از آن مسیر میگذشتم، دیدم دوباره بلوک بتنی به در ورودی چسبیده. به زحمت داخل رفتم. بیشتر چهرهها جدید و ناآشنا بودند ولی با این حال چند نفری را شناختم. وحید را گرفته بودند، اما سعید کارگاهش را سه برابر کرده بود و اوضاعش حسابی روبهراه شده بود. برادران عبداللهی ولی در همان حال و روز قدیم بودند، به جز اویی که فک افراسیاب را شکسته بود. داماد هم نبود. سراغش را گرفتم گفتند جدا شده و دیگر خبری ازش ندارند. همکفیهاا جدید بودند. بعد فهمیدم تعداد زیادی از صاحبکارهای قدیم که زرنگی کردند و در زمان درست به آدم درست چسبیدند، نه تنها سالها اجاره ندادند، که نهایتا صاحب مغازه شدند. حالا همه با آنها هم مثل مالکها رفتار میکردند. حتی افراسیاب هم هنوز در دفترش بود. از پشت شیشه دیدمش که داشت با یکی از مالکها حرف میزد و این نشانی بود مبنی بر اینکه اوضاع همانی است که بود.