پیش از آنکه بتوانی با دیگران باشی، باید تنها بودن را یاد بگیری
هانا آرنت ریشهی شر و ابتذال را عدم توانایی افراد در خلوت کردن با خود میداند. جنیفر استیت در این مقاله به کمکِ تحلیلِ هانا آرنت دربارهی یکی از افسرانِ نازی به نامِ آدولف آیشمان در خلال محاکمهی او، نشان میدهد که چگونه وقتی هیچ فرصتی برای خلوت کردن با خود درنظرنمیگیریم، کمکم فرآیند تفکر در ما متوقف میشود و صرفاً تبدیل به بازیچهای میشویم که با پیروی کورکورانه از جمع دست به کارهایی خواهیم زد که نه تنها به هیچ وجه منطقی و توجیهپذیر نیستند، بلکه میتوانند پیامدهای وحشتناکی هم داشته باشند.
در سال ۱۸۴۰ میلادی، ادگار آلن پو[۲] «انرژی دیوانهوار» مرد سالخوردهای را توصیف کرد که از غروب تا سپیدهدم در خیابانهای لندن سرگردان بود. او فقط با غرق کردن خود در آشوب و ازدحامِ ساکنانِ شهر میتوانست موقتاً ناامیدی مشقتبارش را تسکین دهد. پو مینویسد: «او تنها بودن را برنمیتابد. او استعداد دست زدن به جنایات بزرگ را دارد… او مردِ ازدحام است.»
مانند بسیاری از شاعران و فیلسوفان در طول سالها، پو هم بر اهمیت خلوتگزینی تأکید کرده است. به باورِ او از دست دادنِ توانایی خلوت کردن با خود، گیر افتادن در ازدحام و تسلیم کردنِ فردانیت خود در برابر همرنگی با جماعتی که باعث بیحسی ذهنِ فرد میشود «بدبختی عظیمیست». دو دهه بعد، ایدهی خلوتگزینی تخیل رالف والدو امرسون[۳] را به شکل کمی متفاوتی درگیرِ خود کرد: او به نقل از فیثاغوس مینویسد: «در روز، -خلوتگزینی؛ … [در هنگامِ خلوت کردن با خود] طبیعت به نحوی که هرگز در جمع ممکن نیست، با تخیل [انسان] سخن میگوید.» امرسون خردمندترین آموزگاران را تشویق میکند تا به دانشآموزانِ خود اهمیت «دوران و عادات خلوتگزینی» را بقبولانند، عاداتی که «افکار جدی و انتزاعی» را ممکن میکنند.
در قرن بیستم، ایدهی خلوتگزینی هستهی اصلی تفکرِ هانا آرنت[۴] را تشکیل داد؛ مهاجرِ آلمانی-یهودی که از چنگِ نازیها گریخت و پناهندهی ایالات متحدهی آمریکا شد. او بیشتر زندگی خود را صرفِ مطالعه دربارهی رابطهی میان فرد و «پولیس»[۵] کرد. از نظر او، آزادی هم وابسته به قلمروی شخصیست –مصروفِ تفکر[۶]– و هم وابسته به جمع، یعنی قلمروی سیاسی –وقفِ عمل[۷]. او متوجه است که آزادی شامل چیزی بیشتر از صرفِ توانایی انسان برای عمل کردن به صورتِ خودانگیخته و خلاقانه در جمع میشود. افزونبراین، شامل توانایی فکر کردنِ فردی هم میشود که در چنین شرایطی خلوت کردن با خود باعث میشود تا فرد توانایی آن را داشته باشد که دربارهی اعمال خود فکر کند و آگاهی خود را توسعه دهد، تا به این ترتیب بتواند از ناهنجاریهای جمع بگریزد و بالاخره صدای فکر کردن خود را بشنود.
آیشمن در بازگشت به سوی خود و خلوتگزینی شکست خورده است. او مصروف تفکر را بهدورانداخته است و درنتیجه، فرآیندِ پرسش و پاسخی که به فرد اجازه میدهد تا معنای چیزها را ارزیابی کند و میان واقعیت و خیال، صدق و کذب و خیر و شر تمایز قائل شود، در او اتفاق نیفتاده است.در سال ۱۹۶۱، هفتهنامهی نیویورکر[۸] نوشتن گزارشی دربارهی آدولف آیشمان[۹] را بر عهدهی هانا آرنت گذاشت. آدولف آیشمان یکی از افسرانِ اساس[۱۰] حزبِ نازی بود که در هولوکاست نقش داشت. آرنت میخواست بداند که چطور فردی میتواند مرتکب چنین جنایتهای شرورانهای شود. مطمئناً فقط فرد جامعهستیز و شروری که در رخداد شنیعی همچون هولوکاست نقش داشته باشد میتواند از پس چنین کاری بربیاید. اما آرنت از کمبودِ تخیلِ آیشمان و پیروی بیچونوچرای او از قوانین تعجب کرده بود. آرنت استدلال کرد که گرچه اعمالِ آیشمان شرورانه بودند، خودِ آیشمان در مقامِ یک شخص، «فردی کاملاً عادی و معمولی بود، نه فردی شیطانی و وحشتناک. در او هیچ نشانی از عقاید ایدئولوژیکِ مستحکمی وجود نداشت.» به باورِ آرنت، بیاخلاقیِ آیشمان -توانایی او برای انجام چنین اعمالی و حتی اشتیاق او برای جنایاتی که مرتکب میشد- مرتبط با «بیفکری» او بود. ناتوانی او در درنگ کردن و بازاندیشی دربارهی اعمالش بود که باعثِ شرکت کردنش در چنین قتل عامِ عظیمی شد.
چنانچه آلن پو نسبت به این مسئله مشکوک شده بود که چیزی شیطانی در کمینِ انسانِ غرق در ازدحام است، آرنت هم متوجه شده بود که: «فردی که متوجه تعاملاتِ خاموش (یعنی تعاملاتی که فرد در آنها گفتهها و اعمال خود را ارزیابی میکند) خود نباشد، با تناقضاتِ درونیاش مشکلی نخواهد داشت، و این بدان معناست که او ناش کرده است، حتی برایش اهمیتی ندارد که مرتکب جنایاتی هم بشود.» آیشمان از تأمل دربارهی خود به شیوهی سقراطی میپرهیزد. او در بازگشت به سوی خود و خلوتگزینی شکست خورده است. او مصروف تفکر را بهدورانداخته است و درنتیجه، فرآیندِ پرسش و پاسخی که به فرد اجازه میدهد تا معنای چیزها را ارزیابی کند و میان واقعیت و خیال، صدق و کذب و خیر و شر تمایز قائل شود، در او اتفاق نیفتاده است.
آرنت نوشته است: «بهتر است که فرد از اشتباهات رنج بکشد تا اینکه مرتکب اشتباهات شود. چون میتوانی دوستِ کسی که رنج میکشد باقی بمانی، اما چه کسی دلش میخواهد که دوستِ یک قاتل باشد و با او زندگی کند؟ حتی فردی که خودش قاتل است هم چنین چیزی را نمیخواهد.» البته این بدان معنا نیست که افرادِ بیفکر ضرورتاً هیولا هستند یا خوابگردانانِ غمگینِ جهان بیشتر از بقیه احتمال دارند که پیش از مواجهه با خود در تنهایی، آدم بکشند. آنچه آیشمان بر آرنت آشکار کرد این بود که جامعه تنها در صورتی میتواند آزادانه و به صورتِ دموکراتیک عمل کند که از افرادی تشکیل شده باشد که درگیرِ فعالیتِ متفکرانهای باشند –فعالیتی که نیازمند بهرهمندی از خلوتگزینیست. آرنت بر این باور بود که «با هم زندگی کردن با دیگران زمانی آغاز میشود که فرد بتواند با خودش زندگی کند.»
فیلسوفان از زمانهای گذشته تا به حال تمایز مهم و دقیقی میان تنهایی و خلوت کردن با خود قائل شدهاند…فیلسوف به تنهایی، ولی نه در انزوا، در هماهنگی با خودِ درونیاش و جهان قرار میگیرد. در خلوت است که دیالوگِ بیصدایی که «میان فرد و خودش شکل میگیرد» بالاخره قابل شنیدن میشود.اما ممکن است این پرسش مطرح شود که اگر فرد در خلوتِ خود، تنها و بیکس شود چه؟ آیا این خطر تا حدی وجود ندارد که ما تبدیل به افرادی منزوی و محروم از لذاتِ دوستی شویم؟ فیلسوفان از زمانهای گذشته تا به حال تمایز مهم و دقیقی میان تنهایی و خلوت کردن با خود قائل شدهاند. افلاطون در رسالهی «جمهور» داستانی را تعریف میکند که در آن سقراط از فیلسوفانِ خلوتگزین تجلیل میکند. در تمثیلِ غار، فیلسوف از تاریکیِ غاری زیرزمینی –و گروهِ انسانهای دیگر- به سویِ نورِ تفکرِ اندیشمندانه میگریزد. فیلسوف به تنهایی، ولی نه در انزوا، در هماهنگی با خودِ درونیاش و جهان قرار میگیرد. در خلوت است که دیالوگِ بیصدایی که «میان فرد و خودش شکل میگیرد» بالاخره قابل شنیدن میشود.
آرنت به دنبالِ افلاطون متوجه شد که «فکر کردن از منظر اگزیستانسیالیستی، عملیست که در خلوت ولی نه در انزوا اتفاق میافتد. خلوت کردن آن وضعیت انسانیست که در آن من همراهِ خودم هستم. تنهایی وقتی به سراغم میآید که من تنها و بیکس باشم»، دلم همراهی کسی را بخواهد، اما نتوانم کسی را پیدا کنم. به باورِ آرنت، فرد در خلوت هرگز در طلبِ همراهی و رفاقتِ دیگری نیست، چون در این حالت واقعاً تنها نیست. خودِ درونی او دوستیست که او میتواند حتی با او مکالمه داشته باشد، آن صدای ساکت که پرسشهای حیاتی سقراطی میپرسد: «منظورت چیست وقتی میگویی …؟» به باورِ آرنت «خود، تنها کسیست که از او هیچ راهی فراری ندارید –مگر آنکه دست از تفکر بردارید.»
هشدارِ آرنت ارزش آن را دارد که در عصر کنونی نیز به خاطر سپرده شود. در جهان ما که همه چیز بیش از حد به هم مرتبط است، جهانی که در آن به صورت مداوم و به سرعت از طریق اینترنت با یکدیگر در ارتباطیم، به ندرت حواسمان به ایجاد فضاهای شخصی برای تأمل کردن در خلوت است. روزانه صدها بار ایمیل خودمان را چک میکنیم؛ در ماه هزاران پیغام برای یکدیگر میفرستیم؛ به صورت وسواسگونهای مدام توییتر، فیسبوک و اینستاگراممان را چک میکنیم تا مدام با دوستان نزدیک و آشنایانمان در ارتباط باشیم؛ به دنبالِ دوستانِ دوستانمان، عشاقِ قدیمی، افرادی که به ندرت میشناسیم و حتی افرادی که اصلاً هیچ ارتباطی با ما ندارند میگردیم. ما تمایل داریم تا مدام کسی همراهمان باشد.
اما آرنت به ما یادآوری میکند که اگر ما توانایی خلوت کردن و تنها بودن با خودمان را نداشته باشیم، توانایی فکر کردن را از دست میدهیم. ما با غرق شدن در جمع خود را به خطر میاندازیم. به قولِ آرنت «ما با کارهایی که دیگران میکنند و حرفهایی که میزنند خطر نابودی خودمان را به جان میخریم» -دیگر نمیتوانیم در قفسِ پیرویهای بیفکر امورِ «خوب و بد و زشت و زیبا» را از هم تمیز دهیم. خلوت کردن با خود نه تنها وضعیتی ذهنیست که برای توسعهی آگاهی و وجدانِ فرد ضروریست، بلکه همچنین تمرینیست که فرد را آمادهی مشارکت در زندگی اجتماعی و سیاسی میکند. پیش از آنکه بتوانیم با دیگران باشیم، باید خلوت کردن با خود را یاد بگیریم.
*این متن ترجمهای است از Before you can be with others first learn to alone
پانویسها:
[۱] Jennifer Stitt
[۲] Edgar Allan Poe
[۳] Ralph Waldo Emerson
[۴] Hannah Arendt
[۵] Polis به معنای کلمهی «شهر» یا «شهرستان» در یونان باستان بود. همچنین میتوان به معنای تابعیت و شهروندی هم باشد.
[۶] vita contemplativa
[۷] vita activa
[۸] The New Yorker
[۹] Adolf Eichmann
[۱۰] Schutzstaffel (staffel در آلمانی به معنای گُردانِ حفاظتی و schutz به معنای حفاظت و پاسداری – به اختصار اساس). اساس مخفف گردان حفاظتی حزب نازیست. یکی از سازمانهای شبهنظامی تحت نظارت آدولف هیتلر و حزب نازی بود.