من و تجربههای جنگل
امروز سالمرگ فروغ فرخزاد است. متن پیش رو بخش آخر از مقدمه کتاب «گزینه اشعار فروغ فرخزاد» است، به قلم خود او. فروغ در این بخش سنتگرایی و نگاه غیرانسانی به شعر را نقد میکند.
من پناه بردن به اتاق دربسته و نگاه کردن به درون را در چنین شرایطی قبول ندارم. من میگویم دنیای مجرد آدم باید نتیجه گشتن و تماشا کردن و تماس همیشگی با دنیای خارجی باشد. آدم باید نگاه کند تا ببیند و بتواند انتخاب کند. وقتی آدم دنیای خودش را درمیان مردم و در ته زندگی پیدا کرد آنوقت میتواند آن را همیشه همراه خودش داشته باشد و در داخل آن دنیا با خارج تماس بگیرد.
وقتی شما به خیابان میروید و برمیگردید به اتاقتان، چیزهایی از خیابان در ذهن شما باقی میماند که مربوط به وجود شخص شما و دنیای شخصی شماست. اما اگر به خیابان نروید و خودتان را زندانی کنید و فقط اکتفا کنید به فکر کردن به خیابان، معلوم نیست که افکار شما با واقعیاتی که در خیابان میگذرد هماهنگی داشته باشد. ممکن است در خیابان آفتاب باشد و شما فکر کنید هنوز تاریک است. ممکن است صلح باشد و شما فکر کنید جنگ است. این حالت یکجور عزلت منفی است. نه خود، آدم را نجات میدهد و نه سازنده است.
به هرحال شعر از زندگی به وجود میآید. هرچیز زیبا و هرچیزی که میتواند رشد کند نتیجه زندگی است. نباید فرار کرد و نفی کرد. باید رفت و تجربه کرد. حتی زشتترین و دردناکترین لحظههایش را، البته نه مثل بچهای بهتزده بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نامطبوعی. تماس با زندگی برای هر هنرمندی باید باشد. در غیر این صورت از چه پر خواهد شد؟…
شعر از زندگی به وجود میآید. هرچیز زیبا و هرچیزی که میتواند رشد کند نتیجه زندگی است. نباید فرار کرد و نفی کرد. باید رفت و تجربه کرد. حتی زشتترین و دردناکترین لحظههایش را، البته نه مثل بچهای بهتزده بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نامطبوعی.
من راجع به شعر هیچ وقت محدود فکر نمیکنم، من میگویم شعر در هرچیزی هست. فقط باید پیدایش کرد و حسش کرد. به این همه دیوان که داریم نگاه کنید، ببینید موضوع شعرهایمان چقدر محدود است. یا صحبت از معنویتی است که آنقدر «بالا» است که دیگر نمیتواند انسانی باشد و یا پند و اندرز و مرثیه و تعریف و هزل. زبان هم که زبان خاص و تثبیت شدهایست. خب چه کار کنیم؟ دنیای ما دنیای دیگریست. ما داریم به ماه میرویم- البته ما که نه… دیگران- فکر میکنید این مسئله فقط خیلی «علمی» است، نه …حالا بیا و یک شعر برای یک موشک بساز. فضلا میگویند نه. پس خود شاعر کجاست؟
انگار که این «خود» فقط باید یک مشت آه و ناله سوزناک عاشقانه یا یک «خود» همیشه دردمند و بدبخت باشد، یک «خودی» که تا دستش میزنی فقط بلد است یک چیز بگوید: من درد میکشم. در شعر «ای مرز پرگهر» این «خود» یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمیتواند حرفهای جدیش را با فریاد بگوید لااقل با شوخی و مسخرگی که هنوز میتواند بگوید. در این شعر من با یک مشت مسائل خشن گندیده و احمقانه طرف بودم. تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند. بگذارید بعضی شعرها هم آنقدر غیرشاعرانه باشند که نشود آنها را در نامهای نوشت و برای معشوقه فرستاد.
من نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچهای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترینشان را برای توصیف این بو انتخاب کنم. این حقهبازی است. حقهایست که اول آدم به خودش میزند بعد هم به دیگران… آدم باید به یک حدی از شناسایی، لااقل در کارش برسد. من شعر را از راه خواندن کتابها یاد نگرفتهام وگرنه حالا قصیده میساختم.
شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعرند. بعد تمام میشود. دومرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگفکر بدبخت حسود حقیر. خب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم.
همینطوری راه افتادم. مثل بچهای که در یک جنگل گم میشود به همه جا رفتم و در همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم. خودم که عبارت باشد از خودم تمام تجربههای جنگل.
حالا شعر برای من یک مسئله جدیست. مسئولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس میکنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم. من همانقدر به شعر احترام میگذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش. فکر میکنم نمیشود فقط به استعداد تکیه کرد. گفتن یک شعر خوب همانقدر سخت است و همانقدر دقت و و کار و زحمت میخواهد که یک کشف علمی. به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن «شاعر بودن» در تمام لحظههای زندگی است.
شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعرند. بعد تمام میشود. دومرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگفکر بدبخت حسود حقیر. خب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آقایان مشتهایشان را گره میکنند و فریاد راه میاندازند یعنی در شعرها و مقالهیشان، من نفرتم میگیرد و باورم نمیشود که راست میگویند. میگویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند. بگذریم.
فکر میکنم کسی که کار هنری میکند باید اول خودش را بسازد و کامل کند. بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها، و حسهایش یک حالت عمومیت ببخشد.