اگر میترسیدم، میمردم
۸ دی سالروز تولد فروغ فرخزاد است. متن پیش رو بخشی از مقدمه کتاب «گزینه اشعار فروغ فرخزاد» است، به قلم خود او. فروغ از تجربه شاعری خود و مواجههاش با شعر و کلمات میگوید. در روزهای بخشهای بعدی از این مقدمه در «میدان» منتشر خواهد شد.
من از آن آدمهایی نیستم که وقتی میبینم سر یکنفر به سنگ میخورد و میشکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمیفهمم. میخواهم بگویم که حتی بعد از خواندن نیما هم، من شعرهای بد خیلی زیاد گفتهام. من احتیاج داشتم به اینکه در خودم رشد کنم و این رشد زمان میخواست و میخواهد. با قرص ویتامین نمیشود یک مرتبه قد کشید. قد کشیدن ظاهریست، استخوانها که در خودشان نمیترکند. به هرحال یک وقتی شعر میگفتم، همینطور غریزی در من میجوشید. روزی دو سه تا: توی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی، خلاصه همینطور میگفتم چون دیوان بود که پشت سر دیوان میخواندم. و پر میشدم و چون پر میشدم و به هرحال استعدادکی هم داشتم، ناچار باید یکجوری پس میدادم. نمیدانم اینها شعر بودند یا نه، فقط میدانم که خیلی «منِ» آن روزها بودند، صمیمانه بودند، و میدانم که خیلی هم آسان بودند. من هنوز ساخته نشده بودم، زبان و شکل خودم را و دنیای فکری خودم را پیدا نکرده بودم. توی محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را میگذاریم زندگی خانوداگی، بعد یک مرتبه از تمام آن حرفها خالی شدم. محیط خودم را عوض کردم. یعنی جبرا و طبیعتا عوض شد. «دیوار» و «عصیان» در واقع دست و پا زدنی مایوسانه در میان دو مرحله زندگیست. آخرین نفسزدنهای پیش از یک نوع رهایی است.
آدم به مرحله تفکر میرسد. در جوانی احساسات ریشههای سستی دارند، فقط جذبهشان بیشتر است. اگر بعد به وسیله فکر رهبری نشوند و یا نتیجه تفکر نباشند خشک میشوند و تمام میشوند. من به دنیای اطرافم، به اشیای اطرافم و آدمهای اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم، آن را کشف کردم و وقتی خواستم بگویمش دیدم کلمه لازم دارم. کلمههای تازه که مربوط به همان دنیا میشود. اگر میترسیدم، میمردم. اما نترسیدم. کلمهها را وارد کردم. به من چه که این کلمه هنوز شاعرانه نشده است. جان که دارد. شاعرانهاش میکنیم. کلمهها که وارد شدند، در نتیجه احتیاج به تغییر و دستکاری در وزنها پیش آمد. اگر این احتیاج پیش نمیآمد، تاثیر نیما نمیتوانست کاری بکند. او راهنمای من بود، اما من سازنده خودم بودم. من همیشه به تجربیات خودم متکی بودهام. من اول باید کشف میکردم که چطور شد نیما به آن زبان و فرم رسید. اگر کشف نمیکردم که فایده نداشت. آنوقت یک مقلد بیوجدان میشدم. باید آن راه را طی میکردم. یعنی زندگی میکردم.
من شعرهای بد خیلی زیاد گفتهام. من احتیاج داشتم به اینکه در خودم رشد کنم و این رشد زمان میخواست و میخواهد. با قرص ویتامین نمیشود یک مرتبه قد کشید. قد کشیدن ظاهریست، استخوانها که در خودشان نمیترکند.
وقتی میگویم باید، این «باید» تفسیرکننده و معنیکنندهی یکجور سرسختی غریزی و طبیعی در من است. غیر از نیما خیلیها مرا افسون کردند. مثلا شاملو. او از لحاظ سلیقههای شعری و احساسات من، نزدیکترین شاعر است. وقتی که «شعری که زندگیست» را خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است. این خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که میشود ساده حرف زد. حتی سادهتر از «شعری که زندگیست». یعنی به همین سادگی که من الان دارم با شما حرف میزنم. اما کشف کافی نیست. خب، کشف کردم بعد چه؟ حتی تقلید کردن هم تجربه میخواهد. باید در یک سیر طبیعی، در درون خودم و به مقتضای نیازهای حسی و فکری خودم، به طرف این زبان میرفتم، و این زبان خود بخود در من ساخته میشد، در دیگران که ساخته شده بود. حالا کمی اینطور شده. اینطور نیست؟ من فکر میکنم در این زمینه با هدف پیش رفتم. خیلی کاغذ سیاه کردم. حالا دیگر کارم به جایی رسیده که کاغذ کاهی میخرم. ارزانتر است.
میدانید، من آدم سادهای هستم. بخصوص وقتی میخواهم حرف بزنم، نیاز به این مسئله را بیشتر حس میکنم. من هیچوقت اوزان عروضی را نخواندهام. آنها را در شعرهایی که میخواندم پیدا کردم.
بنابراین برای من حکم نبودند. راههایی بودند که دیگران رفته بودند. یکی از خوشبختیهای من این است که نه زیاد خودم را در ادبیات کلاسیک سرزمین خودمان غرق کردهام، و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شدهام. من دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم- در یک دوره مشخص که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری و آهنگ این زندگی، خصوصیات خودش را دارد. راز کار در این است که این خصوصیات را درک کنیم و بخواهیم این خصوصیات را وارد شعر کنیم. برای من کلمات خیلی مهم هستند. همینطور اشیا. من به سابقه شعری کلمات و اشیا بیتوجهم. به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسیزبانی مثلا کلمه «انفجار» را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هرطرف که نگاه میکنم میبینیم چیزی دارد منفجر میشود. من وقتی شعر بگویم دیگر به خودم که نمیتوانم خیانت کنم. اگر دید، امروزی باشد، زبان هم کلمات خودش را پیدا میکند و هماهنگی در این کلمات را. و وقتی زبان ساخته و یکدست و صمیمی شد، وزن خودش را با خودش میآورد و به وزنهای متداول تحمیل میکند.
برای من کلمات خیلی مهم هستند. همینطور اشیا. من به سابقه شعری کلمات و اشیا بیتوجهم. به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسیزبانی مثلا کلمه «انفجار» را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هرطرف که نگاه میکنم میبینیم چیزی دارد منفجر میشود.
من جمله را به سادهترین شکلی که در مغزم ساخته میشود و برروی کاغذ میآورم و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده، بیآنکه دیده شود، فقط آنها را حفظ میکند و نمیگذارد بیفتند. اگر کلمه «انفجار» در وزن نمیگنجد و مثلا ایجاد سکته میکند، بسیار خب این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گرههای دیگر میشود اصل «گره» را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گرهها یک جور همشکلی و هماهنگی به وجود آورد. مگر نیما این کار را نکرده؟ به نظر من حالا دیگر دوره قربانی کردن «مفاهیم» بخاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. در زبان فارسی وزنهایی هست که شدت و ضربههای کمتری دارند و به آهنگ گفتگو نزدیکترند. همانها را میشود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را میسازد و باید ادارهکننده وزن باشد –برعکس گذشته- زبان است: حس زبان، غریزه کلمات، و آهنگ بیان طبیعی آنها. من نمیتوانم در این مورد قضایا را فرمولوار توضیح بدهم به خاطر اینکه مسئله وزن یک مسئله ریاضی و منطقی نیست – هرچند که میگویند هست- برای من حسی است. گوشم باید آن را بپذیرد.
وقتی از من میپرسید در زمینه زبان و وزن به چه امکانهایی رسیدهام، من فقط میتوانم بگویم به صمیمیت و سادگی. نمیشود این قضیه را با شکلهای هندسی ترسیم کرد. باید واقعیترین و قابل لمسترین کلمات را انتخاب کرد. حتی اگر شاعرانه نباشد باید قالب را در این کلمات ریخت، نه کلمات را در قالب. زیادیهای وزن را باید چید و دور انداخت. خراب میشود؟ بشود. اگر حس شما و کلمات شما روانی خودشان را داشته باشند، بلافاصله این خرابی قراردادی را جبران میکنند. از همین خرابیهاست که میشود چیزهای تازه ساخت. گوش وقتی استعداد پذیرشش محدود نباشد، این آهنگهای تازه را کشف میکند. اینهمه حرف زدم و بلاخره کلید پیدا نشده. اشکال در این است کهاین دو مسئله یعنی وزن و زبان از هم جدا نیستند – با هم میآیند و کلیدشان در خودشان است. من میتوانم به عنوان مثال برای شما نمونههایی بیاورم از کارهایی که در این زمینه شده- از شناختهشدهها میگذریم. مثلا شعر «ای وای مادر» شهریار را. ببینید وقتی شاعر غزلسرایی مثل شهریار با مسئلهای برخورد میکند که دیگر نمیتواند در برابرش غیرصمیمی باشد، چطور زبان و وزن خود بهخود باهم ساخته میشوند و میآیند و نتیجه کار چیزی میشود که اصلا نمیشود از شهریار انتظار داشت. این شعر نتیجه یک لحظه توجه صمیمانه و راحت به حقایق زندگی امروزی با شکل خاص امروزیشان است. من میخواهم بگویم که تمام امکانات در نتیجه این توجه خود بهخود به وجود میآیند…اما….»