شعر ما به خشونت احتیاج دارد
متن پیش رو بخش دوم از مقدمه کتاب «گزینه اشعار فروغ فرخزاد» است، به قلم خود او. فروغ در این مقدمه از درکش از شعر و نقدهایش به آن و به خود میگوید. در روزهای آتی بخش بعدی این مقدمه در «میدان» منتشر خواهد شد.
اگر فکر میکنید مسئله فرم در شعر من حل شده یا یکجور هماهنگی در اجزا شعر من به وجود آمده، فکر میکنم نتیجه یکجور رسیدن به حد انتخاب کردن است. انتخاب کردن به طور کلی، نه در لحظه آفریدن. باید از کلاس اول شروع کرد تا به کلاس دوازدهم رسید و دیپلم گرفت. من نمیدانم که در کدام کلاس هستم، اما میدانم که حالا دیگر همه چیز خود به خود ساخته میشود و این خود بخود ساخته شدن نتیجه رسیدن به خود است. حالا سلیقهها، فکرها، حسها، و دریافتها هستند که مخفیانه اما قاطعانه مرا هدایت میکنند. شعر هم مانند آدم اول باید بالغ بشود، بعد هرکاری میخواهد بکند، بکند. بعد از این مرحله است که تازه شعر حق دارد گفته شود. اما به هرحال این مرحله را باید گذراند. همه گذراندهایم و یا فکر میکنیم که گذراندهایم. شاید هم بیخودی به خودمان داریم اعتماد میکنیم. به هرحال، باید به کمال رسید. حتی در زندگی عادی و روزانه…
عیب کار من در این است که میتوانست خیلی بهتر باشد و خیلی سریعتر رشد کند اما من احمق به عوض اینکه کمکش کرده باشم جلویش را گرفتهام.عیب کار من در این است که هنوز همه آنچه را که میخواهم بگویم نمیتوانم بگویم. من تنبل هستم. خیلی تنبل هستم. همیشه از جنبههای مثبت وجود خودم فرار میکنم و خودم را میسپارم به دست جنبههای منفی آن. به هرحال این حالتها نمیتوانند در شعر آدم بیتاثیر باشند. وقتی به کتاب تولدی دیگر نگاه میکنم متاسف میشوم. حاصل چهار سال زندگی، خیلی کم است. من ترازو به دست نگرفتهام و شعرهایم را وزن نمیکنم. اما از خودم انتظار بیشتری داشتم و دارم. شب که میخواهم بخوابم از خودم میپرسم امروز چه کردی؟ میخواهم بگویم عیب کار من در این است که میتوانست خیلی بهتر باشد و خیلی سریعتر رشد کند اما من احمق به عوض اینکه کمکش کرده باشم جلویش را گرفتهام. با تنبلی و هرز رفتن، با شانهبالا انداختن و نومیدیهای خیلی فیلسوفانه و دلسردیهایی که حاصل تنگفکری و توقعات احمقانه داشتن از زندگی است. این مسئله را که در کجاها موفق هستم نمیدانم. نمیخواهم بدانم. چون باید بگذرم. شعر جریان دارد. نمیتواند در یک قاب زیبا باقی بماند. فکر موفق بودن، آدم را فریب میدهد. مغرور و راکد میکند. من میخواهم زندگی کنم و چیزهای تازه یاد بگیرم. اما مسئله دوم را، یعنی در کجاها ناموفق بودن را، میدانم.
من بیشتر به محتوا توجه دارم. من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سن کمال است. به هرحال یک جور کمال. اما محتوای شعر من سیساله نیست. جوانتر است. این بزرگترین عیب است در کتاب من. باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم. تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم. همینطور پراکنده خواندهام و تکهتکه زندگی کردهام و نتیجهاش این است که دیر بیدار شدهام. اگر بشود اسم این حرفها را بیداری گذاشت. من همیشه به آخرین شعرم بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا میکنم. دوره این اعتقاد هم خیلی کوتاه است. بعد زده میشود و به نظرم همه چیز سادهلوحانه میآید. من از کتاب تولدی دیگر ماههاست که جدا شدهام. با وجود این فکر میکنم که از آخرین قسمت شعر تولدی دیگر میشود شروع کرد- یکجور شروع فکری. مسئله زبان خودش میشود و زبان وزن را میآورد. اصل قضیه فکر و محتواست. من حس میکنم که از «پری غمگینی که در اقیانوسی مسکن دارد، و دلش را در یک نیلبک چوبین مینوازد و میمیرد و باز به دنیا میآید» میتوانم آغازی بسازم.
شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او میرسم میتوانم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم میکند، راضیم میکند، بیآنکه آزارم بدهد.فکر میکنم همه آنهایی که کار هنری میکنند علتش – یا لااقل یکی از علتهایش- یکجور نیاز آگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. اینها آدمهایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و میفهمند، و همینطور مرگ را. کار هنری یک جور تلاش است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ. گاهی اوقات فکر میکنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است، اما آدم تنها در برابر این قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند. مسئلهایست که هیچ کاریش نمیشود کرد. حتی نمیشود برای از میان بردنش مبارزه کرد. فایده ندارد. باید باشد. خیلی هم خوب است. این یک تفسیر کلی است، که شاید هم احمقانه باشد. اما شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او میرسم میتوانم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم میکند، راضیم میکند، بیآنکه آزارم بدهد. بعضیها کمبودهای خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدمهای دیگر جبران میکنند. اما هیچوقت جبران نمیشود – اگر جبران میشد، آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟ رابطه دو تا آدم هیچوقت نمیتواند کامل و یا کاملکننده باشد – بخصوص در این دوره – به هرحال بعضیها هم به اینجور کارها پناه میبرند. یعنی میسازند و بعد با ساخته خود مخلوط میشوند و آنوقت دیگر چیزی کم ندارند. شعر برای من مثل پنجرهای است که هروقت به طرفش میروم خود بهخود باز میشود. من آنجا مینشینم، نگاه میکنم، آواز میخوانم، داد میزنم، گریه میکنم. با عکس درختها قاطی میشوم، و میدانم که آنطرف پنجره یک فضا هست و یک نفر میشنود. یکنفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد، یا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته. فرق نمیکند – وسیلهایست برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیعش. خوبیش این است که آدم وقتی شعر میگوید میتواند بگوید: من هم هستم. یا من هم بودم. در غیر اینصورت، چطور میشود گفت که من هم هستم یا من هم بودم…
میخواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد. به من فکر کردن و نگاه کردن، حس کردن و دیدن را یاد بدهد و یا حاصل یک نگاه، یک فکر و یک دید آزمودهای باشد.من در شعر خودم چیزی را جستجو نمیکنم بلکه در شعر خودم تازه خودم را پیدا میکنم. اما در شعر دیگران، یا شعر به طور کلی… میدانید بعضی شعرها، مثل درهای بازی هستند که نه این طرفشان چیزی هست نه آن طرفشان – باید گفت حیف کاغذ. به هرحال بعضی شعرها هم مثل درهای بستهای هستند که وقتی بازشان میکنی میبینی گول خوردهای. ارزش بازکردن نداشتهاند. خالی آن طرف آنقدر وحشتناک است که پربودن این طرف را جبران نمیکند. اصل کار آن طرف است… خب باید اسم این کارها را گذاشت چشمبندی یا حقهبازی یا شوخی خیلی لوس. اما بعضی شعرها هستند که نه در هستند، نه باز هستند، نه بسته هستند، اصلا چارچوب ندارند. یک جاده هستند. کوتاه یا بلند فرق نمیکند. آدم هی میرود، هی میرود و برمیگردد و خسته نمیشود. اگر توقف میکند برای دیدن چیزی است که در رفت و برگشتهای گذشته ندیده بوده… آدم میتواند سالها در یک شعر توقف کند و باز هم چیز تازه ببیند. در آنها افق هست، فضا هست، زیبایی هست، طبیعت هست، انسان هست، زندگی هست و یکجور آمیختگی صادقانه با تمام این چیزها هست، و یکجور نگاه آگاه و دانا به تمام این چیزها هست. نمیدانم، مثالم خیلی طولانی شد. من این جور شعرها را دوست دارم و شعر میدانم. میخواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد. به من فکر کردن و نگاه کردن، حس کردن و دیدن را یاد بدهد و یا حاصل یک نگاه، یک فکر و یک دید آزمودهای باشد. من فکر میکنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد. آگاهی نسبت به زندگی، به وجود، به جسم، حتی نسبت به این سیبی که گاز میزنیم. نمیشود فقط با غریزه زندگی کرد. یعنی یک هنرمند نمیتواند و نباید. آدم باید نسبت به خودش و دنیایش نظری پیدا کند و همین احتیاج است که آدم را به فکر کردن وامیدارد. وقتی فکر شروع شد آنوقت آدم میتواند محکمتر سر جایش بایستد. من نمیگویم شعر باید متفکرانه باشد. نه احمقانه است. من میگویم شعر هم مثل هرکار هنری دیگری باید حاصل حسها و دریافتهایی باشد که به وسیله تفکر تربیت و رهبری شدهاند. وقتی شاعر، شاعر باشد و در عین حال «شاعر» یعنی «آگاه»، آنوقت میدانید فکرهایش به چه صورتی وارد شعرش میشوند؟ به صورت «شبپره که میآید پشت پنجره»، به صورت یک «کاکلی که روی سنگ مرده» به صورت یک «لاکپشت که در آفتاب خوابیده»[۱]، به همین سادگی و زیبایی…
چیزی که شعر ما را خراب کرده همین توجه زیاد به ظرافت و زیبایی است. زندگی ما فرق دارد، خشن است. تربیت نشده است. باید این حالتها را وارد شعر کرد.شعر صورتهای مختلف میتواند داشته باشد. گاهی اوقات شعر فقط شعر است – مقصود من از کلمه «شعر» در اینجا آن مفهوم صد در صد حسی است که از این کلمه داریم نه مفهومی کلی. مثلا وقتی که به یک درخت در غروب نگاه میکنیم و میگوییم چقدر شاعرانه است – بعضی شعرها اینجوری هستند، یعنی زیبا هستند. نوازش میدهند. به هرحال بعضی شعرها شاعرانه هستند. البته اینها شعر هستند. اما شعر به همین محدود نمیشود، اینها جای خودشان را دارند. اما آیا شعر چیزیست که فقط ظریف، شفاف، و زیبا باشد؟ مثلا این شعرهایی که اخیرا به اسم «طرح» چاپ میشوند، من آنها را در حد ظریف و شفاف و زیبا بودن قبول دارم. اما شعر چیزی است که عامل ظرافت و زیبایی هم یکی از اجزا آن است. شعر «آدمی» است که در شعر جریان دارد، نه فقط زیبایی و ظرافتِ آن آدم. این طرحها را من وقتی میخوانم خوشم میآید، بعضی وقتها خوشم میآید. اما خب که چه؟ خوشم میآید. بعد چه؟ آیا تمام زوری که ما میزنیم فقط برای این است که دیگران خوششان بیاید؟ نه، جواب هنر نمیتواند فقط خوشآمدن باشد. در این جور کارها بیشتر حالت ساختن هست تا خلاقیت. من فکر میکنم چیزی که شعر ما را خراب کرده همین توجه زیاد به ظرافت و زیبایی است. زندگی ما فرق دارد، خشن است. تربیت نشده است. باید این حالتها را وارد شعر کرد. شعر ما اتفاقا به مقدار زیادی خشونت و کلمات غیرشاعرانه احتیاج دارد و از نو زنده شود.
پانویسها:
[۱] شعرهایی از نیما یوشیج.
– این متن بخش دوم مقدمه «گزینه اشعار فروغ فرخزاد» است، چاپ هفتم ۱۳۷۴، انتشارات نیلوفر. بخش اول را میتوانید اینجا بخوانید.
– خود این مقدمه از «دو گفت و شنود با فروغ فرخزاد»، مجله آرش، شماره اول، دوره دوم گرفته شده است. در بخش دوم قسمتهایی از مصاحبه مجله آرش به متن افزوده شده است.
سلام و با سپاس از ارشیو پرفروغ شما. ضمن تشکر از شما عزیزان عرصه فرهنگ، می خواستم خواهش کنم کتاب تازه چاپ شده ای را معرفی کنید. از شاعر معاصر سیما یاری
باترجمه اشعار به زبان انگلیسی توسط مترجم نام اور نجف دریابندری . ناشر، نشر کتاب مس . تهران.