skip to Main Content
هنر بعد از ترامپ
سیاست فرهنگ پیشنهاد میدان

هنر بعد از ترامپ

بعد از نتایج انتخابات در ایالات متحده و پیروزی ترامپ، آیا هنر و یا در واقع جهان هنر به عنوان کلیتی که تماما در سپهر عمومی و فضای سیاسی زیست می‌کند، می تواند نقشی در مسیر مقاومت ایفا کند؟

بعد از نتایج اسفبار انتخابات در ایالات متحده، و همین‌طور که بسیاری افراد مدل‌های خوبی برای مقاومت پیشنهاد می‌دهند، به نظرم رسید شاید فکر کردن به نقش هنر و یا در واقع جهان هنر به عنوان کلیتی که تماما در سپهر عمومی و فضای سیاسی زیست می‌کند بتواند در دوران پس از پیروزی ترامپ به کار بیاید. چند دلیل برای این نوع نگرش وجود دارد، بخشی از این دلایل برمی‌گردد به شکلی از پوپولیسم که ترامپ نماینده‌ی آن است و گواه شکل وسیع‌تری از فرهنگ‌سازی سیاسی است، چراکه بسیاری از مسیرهای نادرست انتخابات در زبان، ساختار مردانه و مدیریت‌باوری به وضوح در زمینه‌ بازتولید فرهنگی امروز هم  قابل مشاهده هستند، به خصوص در دال‌های پروژه‌ی جهانی شدن در سیستم تولید، چرخش و دریافت که همانا هنر معاصر است. علاوه بر این، ما باید آماده باشیم؛ ما، به عنوان تولیدکنندگان فرهنگی باید توانایی ارائه‌ی یک تحلیل فرهنگی از تغییر وضعیت سیاسی‌ای که با ترامپ به وجود آمده و شیوه‌ی مقاومت در برابر آن را داشته باشیم، تحلیلی فراتر از خشم اخلاقی، شوک و بهت‌زدگی.

ما، به عنوان تولیدکنندگان فرهنگی باید توانایی ارائه‌ی یک تحلیل فرهنگی از تغییر وضعیت سیاسی‌ای که با ترامپ به وجود آمده و شیوه‌ی مقاومت در برابر آن را داشته باشیم، تحلیلی فراتر از خشم اخلاقی، شوک و بهت‌زدگی.

نیازی به گفتن این نیست که ترامپ نماینده‌ی بازگشت پیروزمندانه‌ پدرسالاری بی‌شرمانه و تبعیض‌جنسی وقیحانه است و این بی‌شک خفقان‌آور است. لیست مشکلات ترامپ به همین‌جا ختم نمی‌شودـ تعصب، نژادپرستی و عدم پذیرش تغییرات جوی را هم باید به تجلیلش از تعرض جنسی افزود، البته اگر بخواهیم اشاره‌ای به ایده‌های عجیبش از عدالت نکنیم. خلاصه، به راحتی می‌شود گفت که ترامپ خلاف جهت تمام آن‌چه هنر معاصر به آن مفتخر است حرکت می‌کند، خلاف تمام ارزش‌های مرکزی جهان هنر از جمله تبادل فرهنگی، تنوع فرهنگی، مسامحه، انتزاع، و تعمقی که این‌چنین برای ما ارزشمند است. درحالی که تمام بیانیه‌ها و دیدگاه‌های ترامپیسم بدون شک تعجب‌آورند، اما در واقع نباید خیلی هم شوک‌آور باشند. الان، دهه‌هاست که علی‌رغم رشد آگاهی نسبت به تبعیض جنسی و نژادی، واکنش شدیدی نسبت به سیاست فرهنگی چپ‌ها به خصوص فمنیسم‌ در جهان غرب سابق در حال وقوع است. آن‌چه با آن مواجه هستیم درواقع معمای پیش‌روست؛ به واسطه‌ تلاش‌های مستمر ضداستعماری، تئوری فمنیستی، تئوری کوییر و عمل به آن، مردم بیشتری نژادپرستی را ناعادلانه می‌خوانند و یا به سادگی اشتباه قلمداد می‌کنند، اما با این‌حال هنوز هم نژادپرستند. در تمام اروپا یک بازی زبانی سیاسی عجیب و غریب به راه افتاده است که در آن راست تندرو و راست میانه‌رو ادعا می‌کنند نژادپرست نیستند، اما در عین حال هرچه در توان دارند هزینه‌ی ریختن هیزم در آتش نژادپرستی و برانگیختن احساسات عمومی‌ می‌کنند، و با خوشحالی زیر نقاب مبارزه با تروریسم و مهاجرستیزی، قوانین نژادپرستانه را اعمال می‌کنند. در نتیجه جای هیچ تعجبی هم نیست که هنگام نظرسنجی‌ها، رای دهندگان معترف به حمایت از سیاست‌های نژادپرستانه نیستند اما وقتی روز رای دادن فرا می‌رسد در کمال خرسندی رای‌شان را در راستای این (سیاست‌ها) خرج می‌کنند. این تبدیل به یک الگوی تکرار شونده در تمام جهان غرب سابق شده است، و طبعا نباید از وقوعش در امریکا خیلی هم بهت‌زده شویم. و به عنوان فرهنگسازان و تئوری‌پردازان درک تفاوت زیاد بین آن‌چه که می‌گوییم با آن‌چه که فکر می‌کنیم می‌توانیم بگوییم، و آن‌چه احساس می کنیم با آن‌چه می‌توانیم انجام دهیم، نباید حیرت‌زده‌مان کند.

و همینطور هم در رابطه با برخورد ترامپ با تبعیض‌جنسی؛ در عین حال که به وضوح ترسناک است، اما در کمال تاسف این هم تعجب‌آور نیست. فراموش نکنیم که همین زمین کوچک حرفه‌ای ما؛ جهان هنر، موفق شده تا مردان مشابه‌ای را تبدیل به ستاره‌های هنری با شخصیت‌های به یاد ماندنی کند. در رشته‌ی کاری ما یک مرد بدون هیچ توانایی مشخصی می‌تواند یک شغل را از زنی که تمام توانایی‌های لازم را دارد بقاپد، دقیقا اتفاقی که در همین انتخابات هم افتاد… آیا اصلا برای ما قابل تصور است که زنی کمپینی مشابه این کمپین دروغین را راه بیاندازد؟ و برای قلابی بودن، عدم صداقت، حرص و طمع و آزار جنسی‌ فخرفروشی هم کند؟ به نظر من نقشی که این دو کاندیدای ریاست جمهوری بازی کردند از نظر فرهنگی بسیار به هم شبیه است، و بعد از قرن‌ها حکم‌رانی‌ِ پدرسالاری، نباید از تعداد زیاد مردها و زنانی‌ که جذب ترامپ شدند و به او رای داده‌اند شوکه شویم. و همین‌طور باید گفت که ترامپ به هیچ عنوان خطای سیستم نیست، بلکه بسامدی از گذشتگان و معاصرینش است. فقط کافی‌است به سیلویو برلوسکنی که به همین اندازه در رسانه‌های خارج از ایتالیا (در ایتالیا رسانه‌ها نمی‌توانستند نقدش کنند، چرا که مالک بیشتر تریبون‌ها بود) به سخره گرفته شد نگاه کنیم. کسی که به تیزهوشی اقتصادی و سلحشوری‌های جنسی‌اش بسیار مفتخر بود، کسی که، دقیقا مثل ترامپ هم‌سو بودن علایق سیاسی با منافع اقتصادی‌اش را در ارجحیت قرار داد. رسوایی‌های بسیار، فراخوانده شدن به دادگاه برای فساد در سیستم اقتصادی و به کار گرفتن کارگران جنسی زیر سن قانونی هم نتوانست تاثیری در کاندیدا شدنش بگذاردـــ حتی می‌شود گفت این ویژگی‌هایش به نظر خیلی از رای‌دهندگان مرد جذاب می‌آمد، چرا که برلوسکونی داشت همان‌ کارهایی را می‌کرد که اگر توان مالی و قدرت این مردها بهشان اجازه می داد می‌کردند.

انتخاب ترامپ نباید به منزله‌ی شکست چپ، بلکه باید به عنوان شکست اعتدال قلمداد شود. این شکست نئولیبرالیسم و آن چیزی است که طارق علی به درستی «مرکزگرایی تندرو» می‌نامد.

حرف من این است که در رابطه با ترامپ هم همین‌طور است –که در واقع برای کسانی که به ترامپ رای‌داده‌اند طفره رفتن از مالیات و روحیه‌ی پرخاشگرانه‌ی جنسی‌اش چیزی نیست که بخواهند تحملش کنند یا در راستای مسائل دیگر نادیده بگیرند، بلکه چیزی است که باید تشویق هم بشود، چراکه ترامپ دقیقا همان کاری را انجام می‌دهد که «اگر ما (بخوانید مردان دگرجنس‌گرا) درجایگاه او بودیم انجام می‌دادیم.» یک سیاست فرهنگی مردسالارانه اینجا در حال ایفای نقش است؛ اگرچه کمی اغراق شده اما در نهایت حاوی محتوای نوعی یلخی مسلکی، هیپستریسم و ورای آن است.

اگر به ترامپ به عنوان تک رهبر سیاسی مرد نگاه کنیم که سیاست‌های حمایتگرانه حول فربه کردن خود دارد و می‌خواهد با ترکیب سود سرمایه‌ی ملی و قدرت نظامی دولت-ملتی بسازد که در سطح جهانی یک رقیب قدرتمند محسوب شود، در واقع ترامپ نماینده‌ی معاصرانش هم است. همان‌طور که بسیاری به درستی اشاره‌ کرده‌اند این وضعیت عدم پذیرش نئولیبرالیسم و متحدین جهانی مهاجرش به نفع یک مدل قرن نوزدهی از دولت-ملت رقابتی، استفاده از بازار، استعمارگری و قدرت نظامی، برای دستیابی به برتری سیاسی، اگر نگویم هژمونی است. درواقع ترامپ تا همین الان هم روشن کرده که امریکا دیگر قرار نیست نقش پلیس جهانی و مرکز اخلاقی جهان را بازی کند بلکه قرار است با قائل بودن به تمام شدن امپراطوری امریکا، به جای این‌که خود را در راس جهان قرار دهد، از این به بعد دوشادوش روسیه، چین و غیره تن به بازی بدهد. هم‌عصران ترامپ در واقع پوتین در روسیه و اردوغان در ترکیه هستند، کشورهایی که در آن رهبران مرد یکه سالار با خشونت زیاد قدرت نظامی و سود طبقه‌ی سرمایه‌دار را درهم می‌آمیزند تا در منطقه و در سطح بین‌المللی وارد رقابت برای به دست‌آوردن بازار و منابع طبیعی شوند، جایی که راه متحد کردن ملت  نه تنها از ساختن یک دشمن خارجی، بلکه از ساختن دشمن‌های داخلی می‌گذرد، دشمن‌های داخلی مثل جامعه‌ی غرب‌زده‌ی LGBTQ در روسیه و جمعیت کردهای ترکیه. این دقیقا همان منطقی است که ترامپ به کار می‌گیرد، طبعا، «ما» در ساختار (فکری) ترامپ در واقع همان جامعه‌ی سفیدهای امریکایی است که توسط مردم سیاه و قهوه‌ای پوست در خطر انقراض قرار گرفته‌است. چیزی که در این‌جا قابل توجه است دو نکته‌ی محوری است؛ عدم پذیرش نئولیبرایسم جهانی هم در سطح اقتصادی و فرهنگی، در کنار تصور ویکتور اوربان از «دموکراسی بدون آزاداندیشی» در مجارستان، و قبول کردن این‌که امریکا دیگر تنها قدرت برتر جهان نیست، بلکه تنها یکی از بسیار ملت‌هایی است که تسلیحات عظیم و اقتصاد گسترده دارند، و این در واقع یعنی پذیرفتن این‌که امریکا خودش هم یک دولت شرور است. (دولت‌های شرور به دولت‌هایی گفته می‌شود که برای صلح منطقه‌ای خطر جدی محسوب می‌شوند.)

هنر معاصر کمابیش ابزار بیان فرهنگی نئولیبرالیسم جهانی شده است. این مربوط به مسائل عمومی‌‌تر و نتیجتا مربوط به جهان بین‌المللی هنر به مثابه‌ی ساختار اقتصاد سیاسی و ابزار حکم‌رانی می‌شود، نه آن چیزهایی که هنر خود را با آن‌ها مشغول می‌کند.

این بازگشت به رقابت ملی قرن نوزدهمی حتی از نئولیبرالیسم هم مخرب‌تر است– سبقه‌ی تاریخی این مدل ختم به جنگ جهانی اول می‌شود– حتی یک نگاه سرسری به سیاست‌های اقتصادی پیشنهادی ترامپ باید تن ملت‌های کوچک‌تر مخصوصا آن‌هایی را که منابع طبیعی دارند به لرزه بیاندازد. ترامپ عهد بسته است که هم‌زمان با کاهش مالیات‌ها بودجه‌ی عمومی برای بهبود زیرساخت‌های عمومی را افزایش دهد، که ناگزیر منجر به کسری بودجه ملی می‌شود، که این کسری تنها از طریق سیاست‌های پسااستعماگرایانه جبران خواهد شد، چیزی که دیوید هاروی از آن با اصطلاح «انباشت از طریق خلع ید» یاد می‌کند. در حالی‌که جهان تلاش می‌کند با این واقعیت کنار بیاید، ما هم باید ازخودمان بپرسیم که چه واکنش فرهنگی‌ای درست خواهد بود؟ چرا که ارزش‌هایی که ما در جهان هنر گسترش دادیم مستقیما تهدید می‌شوند؛ از طرفی بین‌المللی بودن، تنوع، مسامحه و غیره، از طرف دیگر ساختار اقتصادی‌ای که هنر معاصر را امکان‌پذیر می‌کند–اساسا، آن‌چه از حمایت طبقه‌ی فرادست جهانی باقی‌مانده.– اشتباه نکنید این فقط خودمختاری نسبی هنر و برتری دادن به آزادی بیان نیست، بلکه وجود داشتن زمینه‌ای به نام لیبرال آرت، شامل هنر معاصر و تمام نمودهایش است که مورد تهدید قرار گرفته. اما هیچ هم که نباشد نظریه‌ی مطلوبِ جهان هنر یعنی تئوری لحظه، فلسفه‌ی شتاب (اکسلریشنیسم) الان به درستی مورد آزمایش قرار خواهد گرفت، اگرچه هنوز باید دید که این نسخه مارکیسستی یا نهیلیستش خواهد بود که جان سالم به درمی‌برد.

همچنین بخوانید:  دلیل پیروزی ترامپ مرگ آمریکای سفیدپوست است

این را گفتم که به نکته‌ی دوم کلیدی برسم: همان‌قدر که نباید بهت زده شویم، حتی اگر از انتخاب شدن ترامپ وحشت‌زده‌ایم، همان‌قدر هم باید مانع از اجماع عمومی بر سر این شویم که شکست کلینتون، شکست چپ هم هست و تمام؛ چرا که این نه تنها ما را وارد پروسه‌ی سرزنش خود می‌کند بلکه باعث افسردگی و ناامیدی می‌شود. اگر رای‌دهندگان در برابر تبعات جهانی شدن (گلوبالیسم) مقاومت می‌کنند حتی اگر با رفتن به سمت بیگانه‌ستیزی، این به معنای عدم پذیرش نئولیبرال ارتودوکس و مدیریت باوری است، چیزی که کلینتون بیشتر از هر کس دیگری نماینده‌ی آن است. در نتیجه انتخاب شدن ترامپ از دیدگاه من نباید به منزله‌ی شکست چپ، بلکه باید به عنوان شکست اعتدال قلمداد شود. این شکست نئولیبرالیسم و آن چیزی است که طارق علی به درستی «مرکزگرایی تندرو» می‌نامد که از طریق اتحاد سوسیال دموکرات و گسترش مقررات‌زدایی نئولیبرال، چپ میانه‌رو را مهار می‌کند. چیزی که این انتخابات و دیگر انتخابات‌ در غرب نشان می‌دهد این است که مرکزگرایی تندرو بیش از این کار نمی‌کند و پیروزی در انتخابات نه از طریق مرکز که از طریق چپ و راست، و نه از طریق اجماع بلکه از طریق افتراق رخ می‌دهد. دقیقا همین‌جاست که تخیل سیاسی پا به میان می‌گذارد. در واقع همان‌طور که نتایج مورد اعتماد FAIR نشان می‌دهد کاندیدای چپ‌ها؛ برنی سندرز می‌توانست به مراتب شانس بالاتری از کلینتون برای شکست ترامپ در انتخابات امریکا داشته باشد، که تعجب برانگیز هم نیست چرا که سندرز هم سیاست‌های نئولیبرال را مورد نقد قرار داد اما از دیدگاه چپ. اگرچه همان‌طور که می‌دانیم کمیته‌ی ملی دموکرات‌ها هر کاری از دستش برآمد برای جلوگیری از نماینده شدن سندرز کرد، به همان شیوه‌ای که مرکز و چپ میانه‌رو هر کاری از دستشان برآمد برای متوقف کردن چپ در اروپا کردند، حتی زمانی که مردم خلاف این را خواستار بودند، تلاش هواداران تونی بلر برای برکناری کوربین (Corbyn) ، یا عدم پذیرش همکاری سوسیال دموکرات‌ها با چپ نو و پودموس در اسپانیا هم نشانگر همین است. در نتیجه سوال چپ‌ها این است که آیا می‌خواهند با پذیرش کاندیدای مرکز، گروگان مرکز بمانند فقط چون کاندیدای بدیل راست‌ها به مراتب بدتر است؟ خب، حالا ما این پیش‌روی به سمت بدترین را در همه جا داریم! ترامپ، اردوغان، پوتین، اوربان، مودی، نتانیاهو–خودتان نام‌ ببرید، لیست کاندیداهای عوام‌فریبی که در همه‌پرسی‌های دمکرات برنده شده‌اند پایان ندارد. همانطور که ویجی پراشاد (Vijay Prashad) نوشته است، اکنون ما در زمان هیولاها زندگی می‌کنیم. و فقط یک چپ قدرتمند می‌تواند به جای یک میانه‌روی ضعیف جواب‌های مناسبی ارائه دهد و در واقع مبارزه کند. این باعث به وجود آمدن پیامدهایی در رابطه با طرز تفکر ما نسبت به هنر معاصر می‌شود، هنر معاصری که، علی رغم نیت مثبتش، کمابیش ابزار بیان فرهنگی نئولیبرالیسم جهانی شده است. این مربوط به مسائل عمومی‌‌تر و نتیجتا مربوط به جهان بین‌المللی هنر به مثابه‌ی ساختار اقتصاد سیاسی و ابزار حکم‌رانی می‌شود، نه آن چیزهایی که هنر خود را با آن‌ها مشغول می‌کند.

جهان هنر مدت مدیدی بنده‌ی مرکز تندرو و حکم‌رانی بی‌قید و بندشان بوده است و ما هم مجبور به قبول کردن بیانیه‌های موزه‌‌داران و مسئولان هنری بوده‌ایم چراکه هنر نباید «به عنوان ابزاری برای خودنمایی مورد سوءاستفاده‌ی سیاستمداران قرار بگیرد»

در واقع، برخلاف تمام ادعا‌های [جهان بین‌المللی هنر] مبنی بر حکم‌رانی شایسته برپایه‌ی اصول انتخاباتی و تقدس‌گرایی در جهان هنر، شفافیت و دموکراسی از طریق دیپلماسی نرم و حتی اجرای دموکراسی در سطح جهانی، [ساز و کار این سیستم] در کمال تعجب در عدم شفافیت و حتی بی‌کاربرد باقی‌ مانده‌است. به احتمال زیاد دلایل تاریخی بسیاری برای بسته بودن سیستم و گشودگی کاری که انجام می‌دهد وجود دارد، چه خوب چه بد این چیزی است که هنر معاصر را با ابزار بیان جهانی‌اش ساخته  و بینال‌ها و روابط هنری را تبدیل به ابزار بیان فرهنگی سرمایه‌داری متاخر کرده است. اما هنر معاصر تنها در خدمت ارزش‌های بین‌الملی و متحدانش نیست– باید گفت که بسیاری از هنرمندان به طور مستمر سیستم را چه از درون و چه از بیرون مورد نقد قرار داده‌اند؛ در عین حال هنر معاصر وعده‌ی دسترسی به این چرخه‌ و متحدان جهانی‌اش را داده است؛ وعده‌ی تبدیل شدن به یک هنرمند ستاره، وعده‌ی این‌که تو هم می‌توانی با جزئی از آن شدن، تبدیل به ستاره شوی، فرقی نمی‌کند چه‌قدر روشنفکر، و خودی باشی، تو هم می‌توانی مایل‌های سفر جتت را بین لندن، نیویورک، خلیج و شرق دور بشماری. اما وقتی این شیوه‌ از زندگی توسط مردم و به اصطلاح حاکمان سیاسی جدید پس زده می‌شود، حالا باید از خودمان بپرسیم، ما نماینده‌ی چه‌ کسی و چه چیزی هستیم. جهان هنر مدت مدیدی بنده‌ی مرکز تندرو و حکم‌رانی بی‌قید و بندشان بوده است و ما هم مجبور به قبول کردن بیانیه‌های موزه‌‌داران و مسئولان هنری بوده‌ایم چراکه هنر نباید «به عنوان ابزاری برای خودنمایی مورد سوءاستفاده‌ی سیاستمداران قرار بگیرد» و این‌که «نه تنها نباید که درست هم نیست که بینال‌ها ارتباطی با جنبش‌های مدنی داشته باشند» ما باید می‌پذیرفتیم و حتی تقدم و تاخر امور به این شیوه را قبول می‌کردیم، چرا که بدیل–پوپولیست راست نوظهور و عدم پذیرش هنر معاصر– احتملا بدتر بود. اما آن روز به هر حال فرا رسیده است.

همچنین بخوانید:  چگونه پس از قتل جوان سیاه‌پوست فرگوسن منفجر شد

مرکز چه از نظر سیاسی و چه از نظر گفتمان زیبایی شناسانه و ساختار حمایتی اقتصادی فرسوده شده است. مرکز حتی در سیاست محض هم از سمت راست مورد حمله قرار گرفته است در حالی که مرکز حاضر به همکاری با ایده‌های سیاست راست در زمینه‌هایی چون مهاجرت و قحطی و غیره است، ظاهرا در احترام به صدای مردم، بسیار کمتر چپ را همراهی می‌کند، همان‌طور که عکس‌العمل اروپایی‌ها در رابطه با انتخاب سیریزا در یونان با پلتفورمی سوسیالیست و علیه ریاضت نشان داد. ظاهرا، صدای مردم یونان، هنگامی که نئولیبرالیسم را پس می‌زنند، به مراتب کم اهمیت‌تر از احساسات بیگانه‌ستیز و مهاجر ستیز و صرفا نژادپرستانه‌ در دیگر نقاط اروپاست. با مرکزی ضعیف و رو به‌زوال در سیاست، مرکز در جهان هنر نیاز دارد تا تصمیم بگیرد که می‌خواهد به کدام سمت برود؛ چرا که دیگر نمی‌تواند پشت ارزش‌های انتزاعی انسان‌گرایانه‌ی مرزهای پهناور هنر، طبقه بندی‌ها و خود تاریخ قایم شود. همان‌طور که گرامشی در اوایل قرن بیستم بیان‌ کرد، و بسیاری دیگر از جمله پراشاد در این باره حرف زدند و البته زیگموند باومن به اختصار در یک مقاله‌ی رساله‌گونه اشاره کرد؛ جهان هنر هم در زمانه‌ی فترت به سر می‌برد.

من به هنر بیشتر در قالب یک زمینه، فکر می‌کنم، این‌که چه‌طور ما به عنوان کارگران هنری در سیستمی که همین الان هم غیردموکراتیک است بسیج می‌شویم و هم‌بستگی پیدا می‌کنیم. چه‌طور به صورت نهادی کنش می‌کنیم؟

در آخر، شاید نگاه کردن به آن‌چه بر سر لیبرال آرت (شامل فلسفه، تاریخ ادبیات، زبان) در «دموکراسی بدون آزاد‌اندیشی» در مجارستانِ اوربان آمد سازنده باشد. اوربان و حکومتش به صورت سیستماتیک با عوض کردن کارکنان و مسئولان نهاد‌های فرهنگی با افرادی سیاسی (که پیرو ایدئولوژی و سیاست‌های ملی‌گرایانه‌ی خودشان باشند) به‌جای افراد حرفه‌ای  آزادی نهادهای دولتی را سلب کردند. این، به درستی،  منجر به مقاومت شد، اما توجه بین‌المللی بسیار کمی گرفت، و پاسخ جهان هنر جواب مرکز بود؛ آف-بینالی برای نهادهای غیردولتی درست شد، که باعث به وجود آمدن رابطه‌ی جالبی بین فضاهای بدیل، فضاهایی که توسط هنرمندان اداره می‌شدند و گالری‌های تبلیغاتی شد، اما هدفش مقاومت نبود، بلکه فقط می‌خواست توانایی هنر، امکان‌هایش برای تفکر و تعمق، زیبایی و گشادگی‌اش را نشان دهد. ارزش‌های انتزاعی انسان‌گرایانه‌ای از این دست با فاشیسم مبارزه نمی‌کند. نه تنها تا به حال در تاریخ دیده نشده که موفق شود، بلکه الان هم عملی نیست. متاسفانه باید بگویم چیز بسیار قدرتمندتری نیاز است. اگرچه من نمی‌خواهم پیشنهاد هر شکلی از بازگشت به هنر پیش‌رو و مقاومتش در برابر فاشیسم را بدهم چرا که فاشیسم امروزه شکل‌های دیگری به خود گرفته، و متقابلا هنر هم باید شکل دیگری به خود بگیرد. مسئله واقعا این نیست که هنر تبدیل به پروپاگاندا شود یا نمود مقاومت. اگرچه من مطمئنم که درحال حاضر تولید فرهنگی بزرگ‌تری در رگ‌های مقاومت جاری خواهد شد. اما من به هنر بیشتر در قالب یک زمینه، فکر می‌کنم، این‌که چه‌طور ما به عنوان کارگران هنری در سیستمی که همین الان هم غیردموکراتیک است بسیج می‌شویم و هم‌بستگی پیدا می‌کنیم. چه‌طور به صورت نهادی کنش می‌کنیم؟ به بیان دیگر نگرانی من در اینجا کمتر راجع به بازنمایی و نقد است– من به تخیل هنرمندانه خیلی اعتماد دارم– بلکه یبشتر از این بابت است که ما چگونه می‌توانیم از درون نهادهای هنری مانند گالری‌ها، موزه‌ها، بینال‌ها، فستیوال‌های هنری و مدارس هنر حکم‌رانی کنیم. آیا می‌توانیم این فضاها را از مرکز رو به زوال دور کنیم و به سمت چپ از خاکستر برخاسته تغییر جهت دهیم، همان چیزی که الان بیشتر از هر زمان دیگری به آن احتیاج است.

0 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗