نوشتنِ یک نسل
روایتهای شخصی از تجربههای جمعی راهی برای به چالش کشیدن روایت رسمی از یک مکان یا دوره زمانی خاص است. این یادداشت روایتی از دانشگاه ده سال پیش است که این نهاد را در گسستها و تداومهایش با دورههای بعد و قبل تصویر میکند.
دانشگاه در زندگی بسیاری از ما نقشی فراتر از یک محیط تحصیلی یا مکان تولید دانش ایفا کرده است. نخستین خاطراتی که مادرم هنگام صبحانههای کشدار جمعه تعریف میکرد، به توانایی یادگیری بالای او و مقارن شدن زمان کنکورش با انقلاب فرهنگی بر میگشت. دو سال بعد، همسر، پسر نوزاد، شبنم و مریم (که چون پدر و مادرشان مثلا رفته بودند «آلمان» پیش ما بودند)، در کنار رخوت و اضطرار توامانِ مرگ و جنگ و محرومیت، کنکور را به خاطرهای موهوم تبدیل کرده بود. دو سال بعدتر وقتی مادرم سرانجام در جلسهی کنکور حاضر شد، من هم چند ماه پیش از آنکه به دنیا بیایم، جلسهی کنکور را در زهدان مادر تجربه کردم، غافل از اینکه نخستین لگدهایم در شکم مادر به «آرزوی قبولی در کنکور» تعبیر میشود. البته آن زمان برای مادرم دیر شده بود، و ترجیح داد فصل دانشگاه را در زندگی خویش برای ابد ببندد.
سال کنکور برادرم اتفاقات عجیبی افتاد؛ غریبههایی برای اولین بار میآمدند توی اتاق ما و به او عربی درس میدادند؛ همینطور دعواهای خانوادگی که اکنون کسی محتوای آن را به یاد نمیآورد اما در قالبهای استحاله یافته هنوز به حیات خود ادامه میدهد؛ به همراه تجربههای مگوی کلانتری، شاعری، رفاقت، جوینت و … تا سال کنکور خودم نمیدانستم مجموعهی اینها تجربهی بکری است که در سال کنکور اتفاق میافتد، به شرطی که آدم به آن سوی خندق روزی -۸ -ساعت -درس-خواندن بپرد (راستی چرا زمان درس خواندن را دقیقا مطابق نرخ رسمی وزارت کار اعلام می کردند؟) پشت کنکوری بودن میتواند از الزامات هویتهای پیش و پس از خود (به عنوان دانش آموز یا دانشجو) بری باشد. کافی است بلوف دانشگاه رفتن را از پیش بخوانید و بدانید که تاثیر آن در آیندهی فرد بیشتر به ماجرای طوفان سنجاقک شباهت دارد، تا آزمونی سرنوشتساز. برای من سال کنکور از هفت جهت سرشار بود، به راحتی میتوانستم همه را قانع کنم که مشغول یگانه توقع اجتماعا مشروع هستم، و هم زمان بیشترین کتابهایی را که در زندگیام خواندهام و از آنها تاثیر گرفتهام مطالعه کنم. به همین منوال، تجربهی رفاقت، شب در خیابان ماندن، کشف بدن، نوشتن، پرحرفی کردن از روانجغرافیای تهران و دراویش شابدالعظیم برای من از سال کنکور شروع شد. از همه مهمتر اما تجربه ناب اضطراب در قالب کنکور بود. با وجود اینکه در سال کنکور حداقل زمان ضروری را صرف مطالعه درسی کردم، اما بعد از آزمون از همه افسردهتر بودم. چون به خود این اضطراب بیشتر از محتوای آن وابسته شده بودم و حاضر نبودم آن را با هیچ هویت مشخصی معامله کنم.
البته تصویر دانشگاه با دورههای تابستانی دانشگاه پلی تکنیک وعدههای شیرینی به من داده بود؛ تفکر انتقادی، واکنش نشان دادن به تمام امور روزمره (مثلا به چه دلیل جمله ی «لطفا سکوت را رعایت بفرمایید» باید با خط نستعلیق نوشته شود؟) اجتماع و سازماندهی امور به دست خود دانشجویان. احساس میکردم دانشگاه تفاوتی با کارخانه، شرکت یا دیگر مکانهای شهری دارد. تمام ساختمانهایی که در شهر میدیدم، با یک هدف مشخص (احتمالا سود یا تولید ارزش افزوده) طراحی شده بودند و دستهبندی آنها نیز همراستای شیب تند شمالی-جنوبی تهران با همین ملاک سنجیده میشد. اما دانشگاه لااقل نقش مستقیمی در این چرخه ایفا نمیکرد (فراموش نکنید تربیت نیروی کار مجرب هرگز در دستور کار دانشگاههایی که من تجربه کردهام نبوده است). پنج نفر آشپز را کنار هم تصور کنید که بخواهند یک مطالبه یا بیانیه بنویسند، قاعدتا به کیفیت و قیمت مواد غذایی یا هزینهی خدمات آن و .. مربوط خواهد شد. حالا پنج دانشجو را در این وضعیت متصور شوید، انگار درخواست آنها با یک اتصال کوتاه به خواستهی جهانشمول مانند آزادی یا عدالت پیوند میخورد.
با تناقضهایی عمیق، دردناک و ویرانگر قدم به دانشگاه گذاشتم. یک سالن ورزشی چند منظورهی بزرگ بود، با همان صندلیهایی که در جشنهای ازدواج دانشجویی از تلویزیون دیده بودم. چند نفر هم سن و سال خودم با پیراهن سفید روی سن بودند و میخواندند:
«عرصهی خدمت: دانشگاه
چرخهی صنعت: دانشگاه
دانشگاهِ شریــــــــف»
سال بالاییها مشغول ورانداز کردن ورودیهای جدید بودند و بر سر آنها با هم شرط میبستند. معاونت آموزشی در یک اقدام کاملا حساب شده در سخنرانی خود گفت: «پیام من به شما این است که فقط درس نخوانید، دانشگاه جای زندگی است.» یعنی بدیهی است که شما از فرط خرخوانی خودتان را نابود خواهید کرد. انجمنهای علمی دستاوردهای ناچیز و مبتذل خود را نشان میدادند. موسیقی و شعر و ادبیات و تمام موضوعهای غیردرسی چنان در قالب یک هابی شخصی قاب گرفته شده بودند که از سه تار و وزن عروضی و جشن عاطفهها فراتر نروند. سلف و بوفه فقط به میزان اقتضائات زیستی ما طراحی شده بودند. الباقی آجرهای قرمز بود، و باغچههای بدسلیقه، و البته یک شماره که قرار بود هویت دانشجویی من را نمایندگی کند:۸۴۱۰۷۹۴۷
نشریهی دانشجویی با نوشتههایی از فوکو و پسوا در میآوردیم و حتی یک نفر از نه هزار دانشجوی برتر آنها را شایستهی خواندن نمیدانست، یا باور نمیکرد که آدم ممکن است مطلب دشواری خارج از مسیر حرفهای پیش رویش بخواند.تا جایی که میشد به آن اضطراب، و آن تصویر تابستانی پایبند ماندم. مطلقا سر کلاس نمیرفتم و در برگههای امتحانی نقاشی میکشیدم یا به استاد تمامِ سالخورده یادآوری میکردم که کارش هیچ ارتباطی با تولید دانش ندارد و دانشجویان با احترامِ توام با ترحمِ یک پیردختر او را تحمل میکنند. نشریهی دانشجویی با نوشتههایی از فوکو و پسوا در میآوردیم و حتی یک نفر از نه هزار دانشجوی برتر آنها را شایستهی خواندن نمیدانست، یا باور نمیکرد که آدم ممکن است مطلب دشواری خارج از مسیر حرفهای پیش رویش بخواند. سردر دانشکدهی متالورژی را به «قاشق سازی» تغییر میدادیم. در لوپ سیگاریها حلقهی مطالعاتی میگذاشتیم. پس از انتشار نسخهی خلاصهای از کلیدر، محمود دولت آبادی را مواخذه میکردیم که اگر این رمان را میشد در سه جلد نوشت، اصلا چرا از اول این اندازه پرحرفی کرده است؟ در اتاق انجمن ارائهی دانشجویی برگزار میکردیم. رزمناو پوتمکین را در آمفی مرکزی میدیدیم. عشق را مقابل بوفه و تعاونی به نمایش عمومی میگذاشتیم.
کمکم متوجه شدم که دانشگاه هم مانند هر نهاد دیگری، گورکنان خودش را خلق میکند؛ آمار خودکشی دانشکدهی برق شریف در آن زمان در صدر تمام دپارتمانهای کرهی زمین قرار داشت. انواع مخدر بیشتر از دروازه غار دست به دست میشد. مکانیسمهای پیچیدهای برای تقلب طراحی میشد که گاه زحمت درس خواندن از انجام آنها به مراتب کمتر بود، اما لذت رودست زدن به دانشگاه را نداشت. گاهی این شیطان از جلد جنزدگان بیرون میآمد و به جان تمام گله میافتاد. مثلا در روزهای آخر اسفند خیل دانشجویان مشروع را دیدم که به سمت اتاق رئیس دانشگاه سرازیر شدند، شیشهها را شکستند و رئیس را روانهی بیمارستان کردند و همانجا بیانیه هم خواندند.
اما تغییرات همیشه سریعتر از آن چه ما درک میکنیم رخ میدهند. جشنوارهی تابستانهی پلی تکنیک متعلق به نسلی بود که همزمان با اندک گشودگی سیاسی وارد دانشگاه شدند. در مقابل ما نسلی بودیم که سال ۸۴ پا به دانشگاه گذاشت، یعنی با آغاز پایان. تنها ظرف چند سال، ما نظارهگر مسخ هویت دانشجویی توسط عوامل و ساختهای ظاهرا نامرتبط بودیم. به رغم تحرکات گسستهای که در حوزههای صنفی دانشجویان، زنان، جنبش دانشجویی و حتی کارگری اتفاق میافتاد، هیچ کس نتوانست تحلیلی انضمامی از منطق نهفته در دستکاریهای پراکنده اما پیوسته در مناسبات دانشگاهی ارائه دهد، چه برسد به اینکه در برابر آن یک هیات مدافع زندگی دانشجویی قد علم کند. طرح دفن شهدا در دانشگاهها، نصب دوربین در تمام سوراخ سنبههای دانشگاه، تفکیک جنسیتی کتابخانهها و برخی کلاسها، کاهش کیفیت غذای سلف و افزایش قیمت غذای بوفه، طرح بومیسازی دانشگاهها و کاهش شدید امکانات خوابگاهها (غذای خوابگاه هزاربار بدتر از غذای خود دانشگاه بود)، سختگیری بیشتر درسی، پولی کردن دانشجویان مشروطی، طرح دورهی اجباری آموزشی برای مدیرمسئولان نشریات دانشجویی (برای اخذ مجوز نشریه دانشجویی باید دورهای را از سر میگذراندیم که در سه سالی که من شاهد بودم هرگز ارائه نشد)، تسهیلات ویژه برای درخواست پذیرش به دانشگاههای خارج از کشور، و … فهرست بلندبالایی از اقدامات پیاپی اما چراغ خاموش، سیمای دانشگاه را به کلی دگرگون کرده بود. کالبد بغرنج و تودرتوی دانشجو ما را به استخدام خویش درآورده بود، تا با دستان خودمان ارزشها و آرزوهای خویش را زیر خاک دفن کنیم.
بسیاری از دانشجویان ماشین شخصی داشتند و جای پارک یکی از معضلات جدید دانشجویان به حساب میآمد. «شهرستانی بودن» به یک برچسب اقلیتی تبدیل شده بود و دانشگاه مثل یک مهمان با آنها برخورد میکرد.فعالیت دانشجویی هم همین سلسه مراتب را بازتولید میکرد؛ از پیاده نظامی که جلسات را منشیگری میکرد، تا پیدا کردن یکی از اقسام سیاست هویتی که دورنمای پربارتری داشته باشد، تا دستگیری و خروج از کشور ـــ به راحتی میشد یک کتاب راهنمای موفقیت در فعالیت سیاسی برای دانشجویان نوشت. ورودیهای جدید حتی سرخوردگی ناشی از برنیامدن انتظارات ناممکن را تجربه نمیکردند. آنها به دانشگاه «پرتاب» نمی شدند، بلکه با تلخی واقعبینانهای دانشگاه را یک محیط حبسی میدانستند که چون هیچجای این جامعه ظرفیتی برای جذب و پرورش آنها ندارد، ناچارند چند سالی را در خدمت آن باشند. حتی حس همدردی آنها هم مضمحل شده بود. سر جلسه به سادگی ممکن بود، بغل دستیات با نگاهی حق به جانب از کمک کردن به تو امتناع کند، نه چون تقلب کردن کار زشتی است یا ممکن است برایش دردسر شود، صرفا به این خاطر که هیچ دلیلی نمیبیند به بغل دستیاش چیزی برساند. آرایش اجتماعی دانشجویان نیز مطابق همین اقتضائات جراحی شده بود. بسیاری از دانشجویان ماشین شخصی داشتند و جای پارک یکی از معضلات جدید دانشجویان به حساب میآمد. «شهرستانی بودن» به یک برچسب اقلیتی تبدیل شده بود و دانشگاه مثل یک مهمان با آنها برخورد میکرد. من هم در این مدت با راهروهای خاکستری و اتاقهای تو در توی کمیسیون آشنا شدم. زمانهای طولانی مقابل یک تابلوی نستعلیق به انتظار جواب مینشستم، حدیثی که می گفت: «خنده ی زیاد دل را میمیراند». از خودم میپرسیدم آیا از قبل میدانستهاند که چه پیامی به این دیوار مینشیند، و آنوقت بحارالانوار را به دنبال حدیث مورد نظر زیر و رو کردهاند؟ جملهی بعدی و قبلی این حدیث چیست، و در چه شرایطی بیان شده است؟ از خندهی زیاد است که سرگرم دنیای فانی شدهام و توشهی آخرت را فراموش کردهام؟ از خندهی زیاد است که بدون استثنا هر کسی را میبینم ازم میپرسد برای کجا اپلای کردهام، و بعد میگوید خودش دارد میرود استنفورد؟ راستی چرا پیام به این روشنی را با نستعلیق خطاطی کردهاند؟
در هر صورت، شرط بنیادین حفظ این مناسبات در دانشگاه، تمرکز مکانیسم ارزیابی در چنگ اشخاص در همان قالب بدوی نمره دادن (یا گرفتن؟) بود. این مکانیسم فقط بر پایهی رقابت دانشجویان با یکدیگر استوار است. رقابت باید بیوقفه شدیدتر شود تا در تصویر کلی، پویایی دانشگاه لطمه نبیند. اما برای تواناییهای علمی یک فرد مرزهای مشخصی وجود دارد، و پس از آن، رقابت بر خلاف جهت توانایی علمی حرکت خواهد کرد. مثلا وقتی استاد از دانشجویی میخواهد در ازای نیم نمره که برای پذیرش بدون کنکور ارشد نیاز دارد، یک فصل از یک کتاب را برای او ترجمه کند، کسی نمیپرسد آیا این کار توانایی علمی دانشجو را در این حوزه افزایش میدهد؟ وانگهی، فشردهتر شدن بی وقفهی رقابت، پسماندهای بیشتری نیز تولید میکند، همان افرادی که به هر دلیل در این مناسبات ادغام نمیشوند. از سوی دیگر، افرادی هم که در حلقههای پی در پی رقابت، گلیم خودشان را از آب بیرون میکشند، هر بار از باورشان به کاری که میکنند اندکی کنده میشود. هر وقت یک امر خارجی بتواند پراکندگی ناشی از رقابت را برای مدتی کنار بزند، هیچ تمایزی میان خرخوان و چهار-ترم-مشروطی باقی نخواهد ماند. آنچه رقابت و تمام مناسبات تفرقهساز پیش از هر چیز ایجاد میکند، گورکنان خاموش همین وضعیت است.
درست زمانی که همه چیز تحت سیطرهی تام و تمام چشم همهبین مینمود، ناگهان جنون ادواری فصل بهار از راه رسید. بصیرتهای سادهانگارانهی خود را میدیدیم که عمودتر از آفتاب نیمروزی بر فرق سر همه میکوبیدند، تا هیچ جای شک باقی نماند: گورکنان به پا خاسته بودند و تصویر مسلط از خرخوانهای میراث آلبرتا را برای همیشه مخدوش کردند.درست زمانی که همه چیز تحت سیطرهی تام و تمام چشم همهبین مینمود، ناگهان جنون ادواری فصل بهار از راه رسید. بصیرتهای سادهانگارانهی خود را میدیدیم که عمودتر از آفتاب نیمروزی بر فرق سر همه میکوبیدند، تا هیچ جای شک باقی نماند: گورکنان به پا خاسته بودند و تصویر مسلط از خرخوانهای میراث آلبرتا را برای همیشه مخدوش کردند. حراست کارکشتهی دانشگاه که سالها دورههای کارآموزی برای دانشگاههای دیگر برگزار میکرد، به هیچ عنوان انتظار چنین عکس العملی را از موجودات دفرمه و تحقیر شدهی دانشگاه نداشت. در آن تابستان از دانشگاه فارغ شدم. نیازی به کلاه چهارگوش منگوله دار و برگه نبود. میدانستم که تصویر تابستانی من از هر مدرکی معتبرتر است و حالا زمان پا گذاشتن آن سوی نردهها است، حتی اگر هنوز درست نمیدانم وقتی بزرگ شدم میخواهم چه کاره شوم. زادهی اضطراب جهانم و از پی این جهان هم جهانی است.
از آن زمان، هرگز پا به این سوی نردهها نگذاشته بودم تا عقب نشینی ناگزیر موج، رویای تابستانیام را آشفته نکند. پنج سال پیش بود؟ شش؟ شاید معنایی داشت، شاید هم نه. مثل کمانی که در امتداد شعاع خویش بزرگ شود، تناقضها و شکستهای ما هم همراهمان رشد کردهاند، و بازتاب تجربهی زیستهی ما در این شکستها هزاربار ماندگارتر است تا هر تصویر رو به کمالی از قوس یک دایره. دیوارهایی خراب شدهاند و دیوارهای دیگر سر بر آوردهاند. همه چیز تغییر کرده، و آن چیزی هم که دست نخورده باقی مانده، به زودی تغییر خواهد کرد. با این حال، اکنون که در لوپ سیگاریها مقابل دانشکدهی ریاضی نشستهام، میدانم که در هر سوراخ و پستوی این دانشگاه انرژی و رویای کل یک نسل مدفون شده است. نسلهای پی در پی که انتظار گورکنان خود را میکشند.
جوجه