ناسازهای درون ایدهی دانشگاه نهفته که هر از گاهی سر بر میکند و گریبان دانشگاه ایرانی را میچسبد. اینکه دانشگاه جایی «معطوف به عمل» است یا «معطوف به فهم». این اشاره به «جا»، معطوف به همان گاه دانشگاه است که سعی در ساختن جا و مکانی برای دانش دارد. اینکه دانشگاه محل آموزش عملی و حرفهای است یا جایی فراتر از آنست که در آن آموزش عملی در دایرهای از شناخت عمل و زندگی قرار میگیرد. این شکاف در رشتههایی به خاطر ماهیت کاربردی یا شناختی آن خیلی حاد نیست، اما در دانشکده معماری خود را به شکل درهای پرناشدنی بروز میدهد. هر چند این دو دانشگاه ضرورتا در تضاد با هم نیستند، اما جنبهی فراواقعیتی، تجربی و تا حدودی آرمانی دانشگاه، آن را در فاصلهای خاص با جهان عمل قرار میدهد که همانقدر که آموزش به خاطر غیرعملی بودن و فاصلهی زیاد با واقعیت را میتواند زیرتیغ نقد ببرد، تابعیت عین به عین آن با واقعیت بیرونی را هم مسئلهساز میکند. یکی احاطه بر واقعیت طلب میکند، اما آن دیگری از دریچه مداقه، تجربه و ایدهآل به ترکی درون واقعیت میاندیشد تا از درون آن را به وضعیت بهتر ارتقا دهد. یکی به دانشگاه به عنوان کارگاه عمل میاندیشد و دیگری به عنوان باغ تفرج فکر. میتوان به وضعیت تعادلی در این بین فکر کرد، واقعیت امر هم این است که دانشگاه هردوی اینهاست، اما بی قطبنمای مشخص به جای هر دو، به یک پراکندگی و نه این و آن میرسیم. عدم فهم، تئوریزه و عملیاتی کردن این فاصله، دانشگاه ایرانی را در وضعیت پادرهوا قرار داده است. این به-جایی دانشگاه منوط به مراعات ملزوماتی است که بسیاری از معضلات دانشگاه ایرانی و دانشکدهی معماری ایرانی به خاطر عدم درک و پایبندی به الزامات این جاست.
«دانشگاهِ به جا»، که از یک سو رو به آینده و تغییر دارد و از سوی دیگر دست در واقعیت،… بوروکراتیزه شدن فرایند عملی دانشگاه و یا سیاسی شدن آن پالس های حیات و ارتباط آن با واقعیت جامعه را مختل می کند.
از پایهایترین الزامات شکل دادن این فاصله، آزادی است. اینجا آزادی فقط به معنای سیاسی آن نیست، بلکه آزادی در تجربه کردن به معنای عام است و به همین خاطر به اندازه طلب آزادی، رفتار و عمل آزادمنشانه سازندهی روحیه دانشگاه است. تجربه فراغت میخواهد و سهمی از فراغت جدایی از بار واقعیت است تا رو به سوی ایدهآل و آیندهای، حال به چالش کشیده شده و تکانی بخورد. اما همین پیش فرض رابطهی دیالکتیکی با واقعیت، بدین معناست که دانشگاه یک فضای کاملا جدا از جامعه و در خود، حتی به معنای آرمانی آن نیست. اینجا بحث از یک فاصلهی منطقی است، یک دیالوگ و داد و ستد مداوم با واقعیت. است همین پیشفرض است که دانشگاه را انضمامی میکند، بدینمعنا که نمیتواند یک امر بیرونی، در خود یا حتی آرمانی فارغ از زمان و مکان موجودیت آن را تعریف کند. پیدا کردن این جای درست دانشگاه یا «دانشگاهِ به جا»، که از یک سو رو به آینده و تغییر دارد و از سوی دیگر دست در واقعیت، به بنیانهایی نیاز دارد. به طور مثال، بوروکراتیزه شدن فرایند عملی دانشگاه و یا سیاسی شدن آن پالسهای حیات و ارتباط آن با واقعیت جامعه را مختل میکند و قدرت واکنش آن را به محیط انضمامی خود میگیرد. یا همانقدر که دانشگاه ایدئولوژیک با این برداشت که ایدهآلی بیرون سازوکار آن را تعیین کند جزیرهای نامفهوم در تلاطم زندگی جامعه میسازد، آنچه که امروز تحت لوای کاربردی کردن دانشگاه یا نزدیک کردن دانشگاه و صنعت اطلاق میشود، در صورت عدم فهم این فاصله، کشتن روح آزادی و تجربه است. انعکاس این فضا خود را در شکل دادن آموزش غیررسمی و فرایندهای بیرون و فراکلاسی نشان میدهد، درون مجلات، گروهها و فعالیتهای جمعی. این یکی از مسائلی است که دانشگاه ایرانی از غیاب آن رنج میبرد. نزدن این نبض نشانهی ضعف حیات، و ممات دانشگاه است. در نبود این پالسهای حیات جامعه (community) دانشگاهی، دانشگاه به مدرسه تبدیل میشود و دینامیسم خود را از دست میدهد. اینها همه منوط به جای-گاه درست دانشگاه است. معنا و پیامدهای این فاصله برای رشتهی چندپهلوی معماری دوچندان است.
دو رفرنس در آموزش ایرانی معماری تا حدودی هدایتکننده ایدهی آموزش معماری بود؛ ایدهی بوزاری و باووهاسی. هر چند در تاریخ آموزش معماری ما این ارجاعات از جایی به بعد بیشتر یک قطبنمای مبهم تفاوت شد، مشکل از جایی حادتر شد که خود تفاوت و مرز بین این دو هم گم شد، و پراکندهای از ایدههای شخصی و تصمیم های واحد بالاسری هدایتکننده چارچوب کلی و مبهم دانشکده معماری شد. این دو تا حدودی هدایتکننده دوتایی آرمانی و عملی در آموزش معماری بودند. خواست، فهم و جرات عمل نداشتیم، این دو قطبنمای مبهم را هم گم کردیم و ماحصل ترکی پرناشدنی در دانشکدهی معماری شد، دانشکدهای که نه تربیت حرفهای و عملی درست میکرد و نه فرصت آگاهی تجربهمحور را ایجاد میکرد. همانطور که گفتیم این دوقطب ضرورتا رودر روی هم نمیایستند، اما عدم جهتگیری درست هم نه یک وضعیت میانه و اعتدال که پادرهوایی خلق میکند. شاید این قضیه در کنه خود پیچیده باشد اما در صورت آن بسیار واضح و روشن است. کافی است به بسیاری از کارهای پایان ترم دانشجویی فکر کرد و پرسید دانشگاهی که ماحصلش این است چه رابطهای با جامعهی خود دارد؟ از جا در رفتن دانشگاه و قطع رشتههای حیات با واقعیت جامعه به این دانشگاه وضعیتی مالیخولیایی-شیزوفرنیک داده است؛ یک جا در خیال خراسان و اصفهان خواب میبیند و یکجا هم با آوانگاردهای سای-آرکی معاشقه میکند، اما آنچه غایب است اینجا و اکنون ماست، ما حصلش نه یک جمع حال و آینده که بیشتر شقهشدن در میان گذشته و آیندهای موهوم به معنای از دست دادن حال است.
دو رفرنس در آموزش ایرانی معماری بود که تا حدودی هدایتکننده ایدهی آموزش معماری بود، ایدهی بوزاری و باووهاسی. هر چند در تاریخ آموزش معماری ما این ارجاعات از جایی به بعد بیشتر یک قطب نمای مبهم تفاوت شد
انتقادهای معمول از دانشکدههای معماری را نیز میتوان در همین دو قالب دستهبندی کرد: آنهایی که میگویند در این دانشکدهها معماری کردن یاد داده نمیشود و آنهایی که میگویند در اینجا صرفا مطالبی رد و بدل میشود و به آگاهی نمیانجامد. یکی عدم تربیت نیروی کارآمد را نشانه میرود و دیگری عدم تربیت سوژههای آگاه، متفکر و خلاقِ آماده برای حل وضعیتهای جهان بیرون را. حتی اگر به انتقادهای اجرایی خرد هم وارد شویم، ردپای پرسش از خود دانشگاه نهفته است. آتلیه چیست؟ آیا مدلی از یک دفتر معماری و شبیه سازی از یک کار واقعی معماری است؟ تفاوت آتلیه و کلاس در چیست؟ آیا آتلیهها نباید همچون خانه متعلق به یک ترم واحد باشند، با دسترسی آزاد تا شب تا بچهها در کنار کارشان در آتلیه زندگی کنند؟ چقدر کارگاهها میبایست به آتلیه نزدیک باشد؟ ماحصل دروسی مثل مبانی نظری چه میتواند باشد؟ جنس و ماهیت آموزش معماری در دوره دکتری چگونه است؟ چگونه میتوان درس تنظیم شرایط محیطی را کارآمدتر کرد؟ آیا استاد معماری خود باید معماری حرفهای باشد؟ و پرسشهایی از این دست که در دانشکدههای معماری شنیده میشود همه حول و حوش این دو قطب میچرخند.
اجازه دهید از پیامدهای ملموس این ناسازگاری صحبت کنیم. این فاصلهی آگاهانهی دانشگاه با واقعیت دو جا خود را پررنگ نشان میدهد. یکی فاصلهی سیاسی-اجتماعی و فرهنگی-هویتی است که ایران برای خود قائل است و دیگر ترک مرکز/حاشیه یا به زبان سادهتر دوتایی تهران/شهرستانی است که فضای ایران را قطبی کرده است. نمی خواهیم در باب چرایی، ماهیت و پیامد این تفاوتها صحبت کنیم، ولی اینها تفاوتهایی است که برداشتهای ما از جهان خود را ساختهاند و نمی توان تنها با برخورد ارزشی درستی یا غلطی آنها را نادیده گرفت. این تضادها دو پرسش از دانشگاه ایجاد میکند، دانشگاه ایرانی چیست و دوم دانشگاه محلی چیست؟ این نسبتها اشاره به همان وضعیت انضمامی دانشگاه میکند.
اجازه دهید ایرانیت دانشگاه ایرانی را صرف فنی و نیازهای پایهای ترجمه کنیم و ببینیم که عدم پاسخگویی به این پرسش چه ابهاماتی خلق کرده است. هر چند متاسفانه این فاصله یک فاصله ایدئولوژیک شده است که دانشجوی ایرانی را در وضعیتی شیزوفرنیک با جهان بیرون قرار داده است، جایی که زاها حدید در کنار استاد رضای معمار هر دو با هم و در یک جا حضور دارند، رابطه دانشکده معماری با جامعهی معماری ایران یک مسئله گریزناپذیر است. یکی از مسائل داغ این روزهای آموزش معماری ما مسئله گرایش های معماری است، گرایشهایی مثل بایونیک و دیجیتال و گرایشهای کارکردی مثل طراحی فضاهای درمانی و آموزشی. آیا با این ایده که آموزش بازکنندهی راه و ساخت فکر و نیاز است امروز به چیزهایی بپردازیم که لقمهی دهان واقعیت ما نیست؟ پرسش سادهای نیست. اینجا دو قبیله رودرو قرار میگیرند، آنها که از زمانه و پیشرفت میگویند و همراهی میطلبند و آنها که در رد اینها، واقعیت حرفه و بازار معماری ایران را گوشزد میکنند. انگار که باید یا اینوری باشی یا آنوری. اما شاید جواب نه در رد که در ماهیت برگزاری این گرایشهاست که ارتباط درست دانشگاه با جامعه را میسازد. چه تکنولوژی و چه رویکرد زیستمحیطی میتواند جامعه را توسط دانشگاه به سمت سعادت بهتر هل دهد؟ ماهیت مسئلهی انرژی در جهان ایرانی چیست؟ چقدر بحران آب در دانشکدهی معماری ما انعکاس داشته است؟ اما پرسش اینجاست که چقدر دانشگاه ایرانی از نظر سازوکار نهادی امکان واکنش نسبت به جامعهی خود را دارد؟ آیا یک نهاد بوروکراتیک مدیریتشده از بالا چالاکی و سرزندگی این واکنش را داراست؟ در این اوضاع از جا دررفته، پرسش از ایرانیت دانشگاه ایرانی سبغهای سلیقهای-ایدئولوژیک پیدا میکند که زیر لوای سنگ هویت به سینهزدن خیالهای خام بیربط در سر میپروراند.
پرسش دیگر پرسش از دانشگاه محلی است. خیلی از ماها میدانیم که دانشگاهی که در مازندران است با دانشگاه یزد و سیستان و اهواز باید تفاوتی بکند، اما مسئله در ماهیت این تفاوتهاست. هر چند دیگر نمیتوان خط محکمی بین امرمحلی/جهانشمول کشید و یا از دانشگاه کرمانی خواست که فقط به مسائل کرمان بپردازد، اما یکرنگی و یکشکلی دانشگاه هم بیش از آنکه نشان از درگیری با امر جهانشمول داشته باشد، نشان از بیتفاوتی نسبت به جهان بیرون دارد. دانشگاهها میتوانند نسبت به زمینهها و پتانسیلهایشان تمرکز بر مسائلی کنند که نشان از رابطه با بستر خود دارند. نیاز به یک تقسیم کار، طرح مسائل و هدفگذاری روشن است تا در شاهرود زاها حدید تولید نکرد و در تهران ویلاهای هزارمتری آنچنانی. کجا میتوان معماری چوبی شمال را توسعه داد و کجا کار با بتن و آجر مسئلهی آموزش است؟ کدام مدرسه کار آوانگارد میکند و کدام بر طرحهای شهری بوم ساخت تمرکز دارد. تفاوت مسئله نشان از این دارد که معماری از یک تصور آبستره به تفاوتهای نیازی خود واکنش نشان میدهد. هر چند یکبار دیگر میگویم این به معنای بومی کردن که دانشگاه اصفهان به معماری اصفهان و دانشگاه تبریز به تبریز بپردازد نیست، اما نمیتوان تصویری آبستره هم به عنوان دانشکده معماری در همه جا تکثیر کرد. تکثیر یک برداشت کلی و آبستره از دانشکده معماری نشان از جا دررفتگی دانشگاه دارد.
یکرنگی و یکشکلی دانشگاهها بیش از آنکه نشان از درگیری با امر جهانشمول داشته باشد، نشان از بیتفاوتی نسبت به جهان بیرون دارد.
هر چند به نظر میرسد که سهم بزرگی از مشکلات دانشگاه ایرانی معطوف به اجرا است، اجرایی که چرخش زیر بار سیاست و بیکفایتی شکسته، و یک پاسخ سادهانگارانه و تا حدودی درست این است که اگر همین چارچوب درست عمل کند سهم بزرگی از اشتباهات رفع میشود، اما خود این اجرا به عدم فهم و اعتقاد به پایههای ایدهی دانشگاه است. بله مطمئنا با کم کردن تعداد دانشجو، با حذف سهیمه و رانت در انتخاب استاد و سپس خواست تجربه و مشارکت از او، با ایجاد فضاهای کافی و مناسب میتوان نتیجهای بهتر از همین دستگاه گرفت، اما حدی بر این بهبود است و هنوز مسئلهی دانشکدهی معماری باقی میماند. به طور مثال پرسشهایی همچون اینکه تفاوت دانشگاه و مدرسه چیست، اینکه استاد کیست و چه تفاوتی با معلم میکند و در آخر مفهوم جامعیت دانشگاه از کجا میآید همه معطوف به تعریف ایدهی دانشگاه و سپس پایبندی بدان است. واقعیت اینست که سهمی از آگاهی در جامعهی ما وجود دارد که زیر چرخ سیاست و عدم پایبندی به آن و البته بلبشوی مدیریت گم شده است. همهی اینها باعث شده است دانشگاههای ما به مدرسههایی دور از آزادی تجربه و کنده از واقعیت تبدیل شوند.
با مسئلهی آموزش میتوان سه برخورد کرد. اول برخوردی تاریخی تا پیش از همه بفهمد که چه بر سر آموزش رفته و احیانآ چرخشهای غلط و یا درست آن را فهمید. دوم برخوردی فلسفی که بپرسد ماهیت آموزش چیست و چقدر واقعیت مطابق این ایده است و سوم اینکه برخوردی مدیریتی-اجرایی است و پرسید هر چه شده و هر چه هست، الان و اینجا چه باید کرد تا نتیجهی بهتری عاید شود، یعنی به دنبال رویکردی پرگماتیستی در آموزش بود. واقعیت این است که دو برخورد اول را میتوان مستقل طرح کرد، اما در برخورد سوم به هردوی اولی احتیاج است. نمیتوان طرح عمل ریخت بی آنکه فهمید چه بر سر آموزش گذشته است و اصلا آموزش چیست. در حوزهی آموزش معماری اغلب بحثهای موجود یا به تاریخ آموزش در ایران پرداخته و یا از دریچهی اینکه آموزش درست معماری چه باید باشد وضعیت حال محک خورده است. نوشتههای تاریخی هم اغلب به سرچشمههای بوزاری دانشگاه تهران و وایماری فلان جا میپردازد و کمتر به روند تغییری که در دههی پیش از انقلاب و چهل سال پس از انقلاب میپردازد. آنها هم که به چه باید میپردازند، اغلب یا آرمانگرایند و یا با نگاه به دانشگاهی اینور یا آنور دنیا مدلی ایرانی علم میکنند، اما کمتر به دلایل ره گمکردگی ما میپردازند. خود طرح این کلیگویی ها در اینجا نیز از این جهت است که بگوید ما اینجا به یک «فلسفهی عمل» احتیاج داریم تا فرایندی پیش پا بگذارد که بتواند از اینجا و اکنون به سمت شدن و بهتر بودن حرکت کرد. هر نقشهی عملی تنها به اهداف و آرمانهای نمیپردازد، بلکه به دنبال نقشهی راه است. چگونه از اینجا میتوان در راه شدن قدم برداشت؟
به نظر محدود و البته قابل نقد نویسنده، جواب این معضل در یک عقبنشینی عقلانی است. دیگر بر ایوان ترک خوردهی دانشگاه ایرانی نمیتوان نقش جدید زد. ساختاری که ما سوار بر آن نهادها و جامعهی خود را بنا کردیم آنقدر شکستهبسته و الکن است که خواستی بزرگتر و نوتر نه تنها نتیجهی بهتری عایدمان نمیکند، بلکه با گذاشتن بار بزرگتر بر این شانههای نحیف باعث میشود از کارهای کوچک و پایهای هم جا بماند. ما به یک دورهی بازسازی و احیا احتیاج داریم. پس از یک دورهی نقاهت شاید آماده فراتر رفتن و بزرگتر فکر کردن داشته باشیم. اما این عقبنشینی کار سادهای نیست. پایهاش یک اعتماد است، اعتمادی که آزادی تجربه میآورد و پایهی شکل دادن یک حوزهی عمومی میشود، حوزهای که از پایین و بر اساس تجربههای خرد به جای راه حلهای کلی و بزرگ قدم قدم و با احتیاط راه سعادت در پیش گیرد، و در آخر نظمی اجتماعی و سیاسی که سپر محافظ این حیات جمعی شود. صحبت در باب ما به ازای عملی این عقبنشینی عقلانی خود مسئلهای جداست، و واقعیت این است که این عقبنشینی خود جرآت بالایی طلب میکند.
آنجا که خود ایدهی دانشگاه در معرض ابهام و اتهام است، هر عمل مثبتی هم در درون اخته خواهد شد. با این حال این انتقادهای ریشهای شاید به تعطیلی عمل بینجامد. خیلی دوست داشتم در باب اینکه آتلیهی درست برای امروز چیست، تاریخ معماری ایران را چگونه باید آموزش داد، ماهیت درس مبانی نظریه چیست و فضای عمومی دانشکده معماری چگونه باید باشد صحبت کنم اما به نظر میرسد اینها در سایه بزرگتری میبایست طرح شوند و تا این تصویر کلان ترسیم نشود، پایهی چراییها و چگونگیها مشخص نمیشود. از آنجایی که اعتقاد شخصی بنده بر این است که عمل اینجا و اکنون را نبایست با نقد کلیت تعطیل کرد و اصلاح یک عملی بطئی انضمامی است، اما بی قطبنمای بزرگ هم عملهای خرد یا اثرش محو شده یا در تضاد با اعمال دیگر خنثی میشود. با این حال، در جایی که ساختار وظیفهی درست را خود را ایفا نمیکند، تمرکز عمل دانشگاهی میبایست بر تربیت سوژههای فردی آگاه و منقاد قرار بگیرد تا جمع عملهای پراکندهی این آگاهیهای فردی ساختار را هم به خود آورد. این سوژه ها، اگر در یک موضع مصرف خلاقانهی محصولات جهانی معماری و بر موضع نقادی آگاهانه جهان خود بایستند امکان جا انداختن دانشگاه را مهیا میکنند. این جایگاه میانه، از یک سو فاصلهی آگاهانه با – و نه ایستادن در برابر – وضعیت جهانی را میطلبد تا از مصرفکنندهی صرف تولیدات بیرونی رهایی پیدا کند و از سوی دیگر نگاهی به درون میطلبد تا بتواند دانشگاه را به جایی برای طرح و حل مسائل جامعه تبدیل کند.
ما در دانشگاه با انباشت مسائل روبرو هستیم و سپس با جرخ و تعدیلهایی نه در جهت بهبود بلکه برای به تعویق انداختن بحران روبروییم، راه حل های مقطعی که خود باعث انباشت بحران شده است. من این نوع راه حلها را «راه حل دستاندازی» میدانم. معضلی به اسم سرعت نامحدود و فرهنگ رانندگی نادرست وجود دارد، با یک گریز جواب مثبت مقطعی گرفته میشود، دستاندازی ساخته میشود تا سرعت رعایت شود. اما خود این راه حل مانعی در جهت حل ریشهای فرهنگ رانندگی و پیامدهایی من جمله استهلاک خودروها و مصرف بالاتر بنزین دارد. این الگوی برخورد وضعیت عام جامعهی ما شده است. مشکل مسکن هست، جواب مقطعی مسکن مهر داده میشود، مهری که بنیان مدنیت و خانواده و فرد را در خطر میاندازد. ما همین کار را در آموزش هم انجام دادیم. خلق امتیاز پژوهشی برای تکان دادن دانشگاه تدریس محور، دعوت به رابطهی صنعت و دانشگاه برای فرار از دانشگاه بیکاربرد، و امثالهم. ما به لحظهی بزرگ تصمیمگیری رسیدهایم، جاییکه دیگر تعویق موقت معضلات امکانپذیر نیست. تا زمانی میتوانستیم مشکلات را تا آیندهای نامعلوم با پمادهای مسکنی به تعویق بیندازیم، اما دیگر مفری برای گریز باقی نمانده است. دیگر کجدار و مریض این تن نزار از جاکنده شده را نمیتوان به دوش کشید.