«نمیخواهم مدرسه بروم، هیچوقت نرفتهام»
فاطمه حسن، کودکی ۸ ساله، روزی ۱۲ ساعت در یک کارگاه کفشسازی در ترکیه کار میکند. او که به همراه خانوادهاش از حلب سوریه به ترکیه گریخته است، یکی از هزاران کودک سوری است که در ترکیه کار میکنند.
حسین بلال، ۱۲ ساله، آنقدر قدش بلند نیست که دستش به دریل بزرگ رومیزی برسد؛ میرود روی یک صندوق چوبی میایستد تا یک قطعه آهن سنگین را هل بدهد زیر دستگاه. دریل، قطعه فلزی را میخراشد و تراشههای آهن را به اطراف میریزد. حسین آنها را با دستهای سیاهش کنار میزند.
کارگاه بهشدت گرم است. موهای سیاه حسین به گردن خیسش چسبیده که از غبار فلزات سیاه شده است.
بیرون کارگاه پرچم ترکیه سردرِ کارگاه را آذین بسته است، اما اغلب کارگران این منطقه که به «شهرک کفشسازی» غازیانتپه مشهور است، اهل سوریه هستند. تقریبا نیم میلیون پناهنده سوری به این شهر شرقی ترکیه گریختهاند که تا مرز سوریه تنها یک ساعت فاصله دارد. آنها اکنون ۲۵ درصد از جمعیت این شهر را تشکیل میدهند.
در این شهرک صنعتی در نزدیکی ارگ رومیها که بر بخش قدیمی شهر مشرف است، سوریها میکوشند با ساختن صندل، کتانی، کفش چرم راحتی و کفش پاشنهبلند ادامه حیات دهند. از نمای بیرونی کارگاه به نظر نمیرسد پشت این دیوارهای بیروزن خبری باشد، اما همین که از در آهنی گذر میکنید و از پلههای سیمانی تاریک بالا میروید و به کارگاهها میرسید، صدای خرخر چرخهای دوزندگی و غژغژ چاپگرهای لیزری به گوشتان میخورد. کودکانی که هفت سال هم ندارند مشغول دوختن پاشنه یا چسباندن برچسب روی کفشهای زنانه هستند؛ بوی تند چسب مشام را میسوزاند.
حسین فلزکاری میکند. این کارخانهی کوچک، قالبهای آهنی مورد استفاده در ریختهگری پاشنههای لاستیکی یا پلاستیکی تولید میکند. حسین میگوید «قبلا ۱۸ ماه در یک کارگاه دیگر کار کردهام. آنجا همه چیز را یاد گرفتم. ماه گذشته که اینجا کارم را شروع کردم، قشنگ باتجربه بودم».
تجربهاش را در ادامه به نمایش میگذارد. نقالهای بلند میکند که تقریبا نصف هیکلش است. آنرا روی شابلونِ یک کفش پاشنهبلند زنانه میگذارد، دیسک سمباده را که به سرعت میچرخد با مهارت به یک طرف قطعه آنقدر عقب جلو میکند تا برق بیفتد. برادههای آهن لایهای خاکستری روی پیراهن سرخش انداخته است.
مالک شرکت، یک ترک چشمآبی، وارد میشود. دلش نمیخواهد عکسی از حسین با آن دستگاه سمباده غولپیکر داشته باشیم. میگوید «در حالت عادی، او اصلا مشغول چنین کاری نیست. این ابزار برای یک بچه خیلی خطرناک است. مردم برداشت اشتباهی خواهند کرد، چون فکر میکنند او در کارش چنین شرایطی را تاب میآورد». حسین حیرتزده نگاه میکند، دستگاه سمباده را کنار میگذارد، سرخورده به نظر میرسد. کمی بعد به عربی و با صدای آرام که به گوش رئیسش نرسد میگوید «اولین بار است که میبینم دروغ میگوید. من مرتب درگیر چنین کاری هستم. حدس میزنم میترسد، چون شما خارجی هستید».
نگرش بسیاری از مالکان شرکتها در این شهرک کفشسازی معمولا همین است، جایی که هم ترکها و هم سوریها کسبوکار خود را دارند. آنها ابایی از پنهان کردن حقیقتِ کار کودکان در آنجا ندارند، ولی نمیخواهند برای آن به دردسر بیفتند.
بهزودی معلوم میشود پلیس محلی نیز بیشتر از آنکه نگران کار کودکان در این شهرک باشد، از حضور خبرنگاران مضطرب شده است. دو مامور پلیس خبردار میشوند و برای چک کردن کارتهای خبرنگاری و اوراق هویت وارد میشوند. این حقیقت که در شعاع چند صد متری ما دهها کودک بهشکل غیرقانونی مشغول کارهای سخت هستند، به وضوح برای آنها اولویتی ندارد.
ابومحمد ۴۰ ساله، که نمیخواهد فامیلش را بدانیم، میگوید «آنها چشمشان را بر کارفرماهای سوری میبندند. میدانند ما سوریها روزگار سختی را میگذرانیم». این مرد سوری مالک یک کارخانه کفش با صد کارگر است که دهها نفر از آنها زیر سن قانونی هستند.
در چند سال گذشته، بازرسان تنها دوبار به محل کار او سر زدهاند. «ولی همانطور که میبینید اینجا پنج طبقه دارد، میتوانم بهسرعت کارگران غیرقانونی را بفرستم طبقات بالا و یا از در پشتی آنها را خارج کنم».
آیا این استثمار کودکان است؟ کارفرمای سوری سعی میکند آن را متفاوت جلوه دهد. او به هموطنانش کمک میکند که زنده بمانند. «این بچهها به پول احتیاج دارند. خانوادههایشان تنها با درآمد پدر خانواده، از عهده مخارج برنمیآیند. اینجا کمترین اجاره در ماه ۱۰۰ یورو است و در ازایش میتوانید یک کلبه محقر دستوپا کنید».
اینگونه است که درگیر شدن بچهها با کار، بهعنوان یک شرّ ضروری پذیرفته میشود؛ نه فقط توسط مقامات و کارفرماها، بلکه توسط خود بچهها و والدینشان. فراتر از همهی اینها، وقتی هر شش ماه یکبار کرایهها زیاد میشود و شش دهان منتظر لقمهای نان هستند، چه گزینه دیگری دارید؟
«نمیخواهم مدرسه بروم، هیچوقت نرفتهام». اینها را مهند جمجامی ۷ ساله میگوید که زیر چشمانش گود افتاده. او در یک کارخانه کفشسازی مشغول دستهبندی نوارهای چرمی است. دوست دارد وقتی بزرگ شد چه کاره شود؟ نمیداند. تمام چیزی که به ذهنش میرسد این است: «هیچی». کودکی بی رویا. اما نه، صبر کنید. در ادامه میگوید «دلم میخواهد به جبهه بروم. برای کشورم بجنگم».
شرایط نفرتانگیز زندگی این بچهها، آنها را به هدفی سهلالوصول برای گروههای مسلح تبدیل کرده است. بنابر دادههای یونیسف، سوریهای خردسالتر نیز برای نبردهای مسلحانه به کار گرفته میشوند؛ کودکانی که با هدایا و «دستمزد» ماهیانه ۳۵۰ یورویی اغوا میشوند.
اطلاعات دقیقی در دست نیست که چه تعداد کودک سوری بهشکل غیرقانونی در ترکیه مشغول کار هستند. اما حدود ساعت ۸ که غازیانتپه در تاریکی فرو میرود، این مساله خود را در تمام شهرک کفشسازی نمایان میکند. لشکر کودکان از ساختمانهای مخروبه به خیابانهای تاریک سرازیر میشود، مثل موجوداتی که شبها از سوراخهایشان بیرون میآیند. یک روز کاریِ ۱۲ ساعته دیگر به پایان رسیده است.
حسین پیاده به خانه میرود، خانهای که در یک خیابان تنگ در بخش قدیمی غازیانتپه قرار دارد. خواهر کوچکش فاطمه که ۴ سال دارد، با شلوار صورتی دم در منتظر اوست. داخل، پدر حسین نشسته است؛ در آپارتمان تکخوابه و فرششدهشان که ده نفر در آن شب را به صبح میرسانند. آب لولهکشی ندارند، اما برق هست.
محمد بلال میگوید «اگر خودم توان کار کردن داشتم، بدون شک پسرم را به مدرسه میفرستادم. هیچکس خواستار چنین وضعیتی برای فرزندانش نیست. اما میدانید…». به آرنجش اشاره میکند. «در طول بمبارانهای حلب صدمه دیدم. عصبهایم به شدت آسیب دیدهاند و گاهی حتی نمیتوانم انگشت شست، انگشت سبابه و انگشت وسطم را حرکت دهم. اگر بیشتر از پنج کیلوگرم بلند کنم، انگشتانم بیحس میشوند».
و اینگونه است که حالا نه محمد ۳۹ ساله، که حسین ۱۲ ساله است که نانآور این خانواده با چهار فرزند محسوب میشود. هفتهای ۵۰ یورو درآمد دارد. پدرش به دختر کوچکش نور اشاره میکند که ۱۸ ماه دارد و کف اتاق روی یک قالیچهی بنفش به خواب رفته است. «حتی پیشبند و شیر او از دستمزد حسین تامین میشود».
مسئولیت نوجوانان در تامین معاش کل یک خانواده، در غازیانتپه چیز غریبی نیست. اسماعیل حالو ۱۳ ساله و برادر ۱۵ سالهاش کمال، در یک کارگاه چاپ در شهرک کفشسازی کار میکنند و هر هفته بخش اعظم درآمدهای ناچیزشان را برای والدینشان در سوریه میفرستند. بسیاری از کودکان هم پدران خود را در جنگ از دست دادهاند. به این ترتیب معمولا تامین معاش خانواده به دوش پسران است.
در کارخانهها، به ندرت دخترانِ مشغول به کار میبینید. خانواده بلال تصمیم گرفتند حسین را سر کار بفرستند، نه خواهر بزرگترش اسراء که ۱۴ سال دارد یا نامادریاش مریم که ۲۸ ساله است. پدر خانواده میگوید «بزرگترین تابو برای ما این است که یک زن بیرون از خانه مشغول کار شود. ما در سوریه اینطور بزرگ شدهایم. فرض کنید بعضی رئیسها در کارخانه نساجی بر سر یک دختر یا زن متاهل فریاد بکشند یا با آنها بدرفتاری کنند. حتی فکرش را هم نمیشود کرد. برای مردها قضیه متفاوت است، چون سفت و محکمترند. زنان حساسترند».
اما زیر بار فقر، تابوها هم کمر خم میکنند. در پشت کارخانهای که برای عراق، رومانی و اوکراین صندل تولید میکند، یک پرده ضخیم فضای پشتی را پنهان میکند. وقتی از درز وسط پرده عبور میکنید، ناگهان با دهها جفت چشمِ خیره و شگفتزده دختران و زنان روبرو میشوید. فاطمه حسن ۸ ساله اهل حلب دکمههای سفید رنگ را روی تکههای چهارگوش چرم منگنه میکند، تق تق تق.. . خواهر ۱۱ سالهاش ایمان، منجاقهای مسی رنگ را دوباره جمع میکند تا روی صندلها کار شوند. با کمرویی میگویند هفتهای به ترتیب ۱۷ و ۵۰ یورو پول در میآورند. به ازای شش روز کار، و روزی ۱۲ ساعت.
به خانواده بلال برگردیم. حسین بعد از یک روز کاریِ طولانی دوش گرفته است. بازوان سیاه کثیفش دیگر هیچوقت بیشتر از این تمیز نمیشوند. میگوید بعدها که بزرگتر شد، واقعا دلش میخواهد کارگاه خودش را در سوریه راه بیندازد. «کسب و کار خودم، با همین چیزهایی که الان کار میکنم؛ فلز. اما دلم نمیخواهد بچهها برایم کار کنند. شاید حالا روزگار سختی داشته باشم، اما معنیاش این نیست که دیگران هم باید چنین چیزهایی را تجربه کنند». یک کش لاستیکی به سمت خواهرش پرت میکند و خندهکنان روی مبل میغلتد. آنجاست که برای یک لحظه، کودکی ۱۲ ساله به نظر میرسد.
ترجمه گزارشی در volkskrant