skip to Main Content
آموزش فلسفه در آکادمی اسفبار است
دانش

گفتاری از مراد فرهادپور درباره فلسفه و تمايز آن با ساير حيطه‌های معرفت؛

آموزش فلسفه در آکادمی اسفبار است

مراد فرهادپور، مترجم، مدرس و نویسنده فلسفه در گفتار حاضر كه جمعه ٢٧ فروردین به مناسبت درآمدی بر سلسله نشست‌هایی آموزشی درباره چرخش رئالیستی فلسفه قاره و رئالیسم نو در موسسه فرهنگی هنری موج نو ارایه شد، كوشید با انتقاد از مواجهات سردستی مذكور با فلسفه، از طریق مرزگذاری میان گفتار علمی از یك‌سو  و گفتار حكمی از سوی دیگر، به لوازم فلسفه‌ورزی اشاره كند.

مقدمه: شکی نیست که وضعیت فلسفه در نظام آموزشی ما اسفبار است؛ نکته‌ای که مراد فرهادپور بحث خود را با آن آغاز می‌کند. این البته ربطی به وضعیت فلسفه در سایر جاها ندارد. معضل اساسی‌تری که در گفتار پیش رو فرهادپور به آن اشاره می‌کند، بحرانی است که از یک سو ناشی از قدرت گرفتن علم و گفتار علمی (scientific) است؛ امری که موجب شده فلسفه تا سرحد خادم علم و توضیح‌دهنده پسینی روند علمی تقلیل پیدا کند و از ادعای اساسی‌اش در جست‌وجوی حقیقتی عام و مطلق دست بکشد، از سوی دیگر مواجهه عوامانه و کلی با فلسفه مورد بحث است؛ امری که یک سوی آن ساده‌سازی‌های خام از مسائل فلسفی و فروکاستن آن به اطلاعاتی مبهم و بی‌معناست و سوی دیگرش تحقیر فلسفه به عنوان سخنانی مبهم و پیچیده و بی‌فایده است. مراد فرهادپور، مترجم، مدرس و نویسنده فلسفه در گفتار حاضر که عصر جمعه ٢٧ فروردین به مناسبت درآمدی بر سلسله نشست‌هایی آموزشی درباره چرخش رئالیستی فلسفه قاره و رئالیسم نو در موسسه فرهنگی هنری موج نو ارایه شد، کوشید با انتقاد از مواجهات سردستی مذکور با فلسفه، از طریق مرزگذاری میان گفتار علمی از یک‌سو  و گفتار حکمی از سوی دیگر، به لوازم فلسفه‌ورزی اشاره کند.

بحث امروز من مقدمه‌ای بر جلساتی است که قرار است بعد از این در این موسسه برگزار شود و هدف از آن تعین بخشیدن و مشخص‌تر کردن و انضمامی‌تر کردن جریان تدریس فلسفه است با توجه به وضعیت اسفبار آکادمی و هم شکلی که در بیرون از آکادمی به تدریس فلسفه پرداخته می‌شود. ما فکر کردیم شاید بتوان تجربه جدیدی را به راه انداخت. ممکن است شکل‌های دیگر نیز امکان‌پذیر باشد، مثل برگزاری کارگاه‌های آموزشی (workshops) دو، سه هفته‌ای با دعوت میهمانانی از خارج، البته با این تفاوت که دیگر مثل سابق نباشد که یک نفر از خارج دعوت شود که بیست دقیقه همان حرف‌های قدیمی را تکرار کند و بعد هم به اصفهان و شیراز برود و قالیچه بخرد و ببرد. بلکه می‌توان آدم‌هایی با اسم و رسم ناشناخته‌تر اما با برنامه‌ریزی دقیق‌تر را دعوت کرد. این هم شکلی از تلاش است تا با مشخص‌تر کردن قضیه تا حدی از گنگی‌ای که الان در فضای آموزشی فلسفه هست فاصله گرفت و با این هدف به یک سنت خاص پرداخت؛ به ویژه از طریق یک کتاب یا آدم خاص. در شکل برگزاری نیز تلاش می‌شود با دو نفره شدن بحث نوعی گفت‌وگوی انتقادی شکل بگیرد.

راه ورود به فلسفه چیست؟

این شاید تجربه جدیدی از نوع ورود و درگیر شدن با فلسفه را ارایه دهد، زیرا به نظر می‌آید ما در مواجهه با فلسفه با یک فضای خیلی کلی طرف هستیم که در آن بارها با این سوال از سوی افراد مواجه شده‌ایم که «چی بخوانم؟» تو «از کجا شروع کنم؟» و این مساله با خود این سوال که اصلا «فلسفه چیست؟» گره می‌خورد و چه کسانی می‌توانند آن را تعریف کنند. از این طریق است که فرد در یک دور باطلی می‌افتد، زیرا چگونه چیزی را که هنوز تعریف نشده، می‌توان آغاز کرد و گفت از این جا شروع کن. بعد هم این فرد اگر از کسانی که درگیر فلسفه هستند، بپرسد باز تعریف‌های مختلفی از اینکه فلسفه چیست ارایه می‌شود. همه اینها باعث می‌شود نوعی برخورد مبهم و کلی و بیرونی با فلسفه جای وارد شدن واقعی با فلسفه را بگیرد. زیرا همچنان که گفتم ورود به فلسفه همراه با ارایه توصیفی از این است که فلسفه چیست و خود این توصیف بدون اینکه از قبل به فلسفه وارد شده باشید، امکان‌ناپذیر است و شما نمی‌توانید فلسفه را از بیرون به همان شکلی که فیزیک و شیمی را به صورت مجموعه‌ای از روش‌ها و دستاوردها تعریف می‌کنید، تعریف کنید، بنابراین نیاز به اینکه از آغاز با یک سنت خاص درگیر شوید، بسیار اساسی است.

از عشق به فلسفه تا فلسفه ستیزی

بخشی از این برخورد کلی و مبهم با فلسفه نیز تا حدی به دلیل فرهنگی است که ما در آن زندگی می‌کنیم؛ ضمن آنکه فرهنگ ما به شکل عجیبی برای امری به نام فضل و حکمت و دانش و دانایی ارزش ظاهری قایل است. خود این مساله هاله‌ای از تقدس و اهمیت به فضای مبهم و کلی فلسفه می‌بخشد. این عشق به معرفت را که گاه در شبکه‌های اجتماعی نیز نمود پیدا می‌کند گاهی به عکس آن نیز منجر می‌شود، یعنی اتفاقا در همین شبکه‌ها شاهدیم برخی به برخورد کلی و فلسفه‌بافی می‌پردازند، بدون اینکه استعدادش را داشته باشند و واقعا با نظریه درگیر شده باشند. بعد از مدتی نیز همین شیوه برخورد نتیجه عکس می‌دهد و تبدیل به نوعی کینه‌توزی نسبت به نظریه و فلسفه می‌شود و دست آخر با نیمچه ژورنالیست‌های بی‌سواد پتی بورژوایی روبه‌رو می‌شویم که نفرت‌شان از نظریه را در قالب ناسزا گفتن به  همه کس  و همه‌چیز ابراز می‌کنند.

فلسفه و فوتبال

اگر بخواهیم اندکی این کلی بودن را باز کنیم می‌توان از طریق دو مرز علم (science) از یک‌سو و دیگر حکمت (wisdom) یا عرفان از سوی دیگر این هدف را پیش برد، یعنی از طریق مقایسه فلسفه با علم از یک طرف و مقایسه فلسفه با حکمت یا دانایی از سوی دیگر می‌توان فضای فلسفه را روشن کرد. اما پیش از آن مایلم از مثالی برای آشنا به توضیح مواجهه کلی و مبهم با فلسفه اشاره کرد. روز جمعه داربی تهران بود. شاهد درگیری آبی‌ها و قرمزها در قالب دو تیم پرسپولیس و استقلال بودیم و بد نیست بحث را با مثال فوتبال پیش برد. افرادی هستند که رابطه مبهم و کلی‌ای با فوتبال دارند که این رابطه بیرونی است، به همین علت درباره خود بازی نظری ندارند، اما وقتی مثلا تیم ایران بازی می‌کند، ناسیونالیسم‌شان گل می‌کند و بر اساس آن پای تلویزیون می‌نشینند و بازی را نگاه می‌کنند. این افراد غالبا هم وسط تماشای بازی سوال‌هایی می‌کنند که کسانی را که به صورت جدی درگیر فوتبال هستند، اذیت می‌کند، مثلا وسط بازی می‌گویند چرا گلی که آفساید است را داور نپذیرفته است و تا فردی که واقعا درگیر فوتبال است، بخواهد به او ماجرای آفساید را توضیح دهد، نیمی از بازی را از دست داده است! بنابراین این برخورد بیرونی و کلی در مقایسه با کسانی که داخل فوتبال هستند، شاید بحث من را روشن کند. این داخل فضای فوتبال بودن خودش را از طریق بستگی به یک فضای خاص نشان می‌دهد.

برخورد کلی و اغراق‌آمیز با فلسفه که نمونه‌های آن زیاد است، درست مثل زمانی است که علاقه‌مندی فرد به یک تیم فوتبال صرفا به شکل عاطفی و پرشور و افراطی باشد و این علاقه‌مندی باعث نشده است که این فرد چیزی راجع به فوتبال بفهمد و بازی بد و از خوب یا سیستم‌های چینش بازیکنان را تشخیص دهد و صرفا به یک تیم به صورت کلی چسبیده است

حالا این تیم خاص می‌تواند تیم شهر یک فرد باشد، اما در دنیای امروز با جهانی شدن و… این تعلق به یک تیم خاص الزامی با این ندارد که فرد اهل شهری باشد که تیم متعلق به آن است. به همین خاطر است که شاهدیم از آسیا تا آفریقا افراد طرفدار حاد تیم‌های مختلفی در لیگ برتر انگلیس هستند که اصلا ربطی به شهر آنها ندارد. برای مثال من طرفدار منچستریونایتد هستم، در حالی که هیچ‌وقت به منچستر نرفته‌ام اما گاهی ممکن است بر سر این تیم دعوا هم بکنماین نوع وابستگی، علاقه‌مندی به فوتبال در کل نیست، بلکه فرد با یک تیم خاص گره می‌خورد و این وفاداری و دلبستگی به هر دلیل یا دلایل خاصی رخ می‌دهد، اما فرد این گره را ادامه می‌دهد و از طریق آن است که با کل فضای فوتبال درگیر می‌شود. در فلسفه نیز دقیقا به همین صورت است. چیزی به نام فلسفه به طور کلی (philosophy as such) وجود ندارد، شما فقط می‌توانید اتفاقا از طریق یک سنت خاص وارد فلسفه شوید که البته چنان که گفتم می‌تواند به صورت تصادفی یکی از سنت‌ها انتخاب شود. این سنت‌ها فضای کاملا متفاوت از یکدیگر دارند. اما این بدان معنا نیست که فلسفه ملغمه‌ای بی‌معنا از حرف‌های بی‌سروته است که به هم ربطی ندارند مثل اینکه یکی می‌گوید برو منطق نمادین و ریاضیات بخوان، دیگری می‌گوید تاریخ یونان بخوان، سومی می‌گوید اینها را ول کن و دریدا شروع کن و… درگیر شدن با فلسفه به این معنا نیست. ممکن است از بیرون چنین به نظر برسد که فلسفه مجموعه‌ای از سنت‌هاست که با هم ملغمه‌ای بی‌ربط و قاراشمیش را می‌سازند که نهایتا در آن هر کس هر چیزی که خواست می‌تواند بگوید. این مساله البته تا حدی در شکل برخورد کلی با فلسفه در رده‌های پایین طرفداران فلسفه به طور کلی به شکل ابژکتیو رخ داده است که نمونه‌های عینی آن را شاهدیم. به همین خاطر نیز در بسیاری موارد به واکنش‌های منفی دامن زده است، مثل اینکه می‌گویند کل قضیه مدهای پاریسی است یا فلسفه یک مشت خزعبلات قلمبه سلمبه است که هر دو سال یک بار با یک اسم جدید مطرح می‌شود. در این نگاه کلی با مسخره کردن نظریه فرانسوی (French theory) و کل نظریه مواجه هستیم. این برخوردها به این دلیل است که در یک سطح پایین‌تر این قاراشمیش بودن به واقع رخ می‌دهد. این برخورد کلی و اغراق‌آمیز با فلسفه که نمونه‌های آن زیاد است، مثل زمانی است که علاقه‌مندی فرد به یک تیم فوتبال صرفا به شکل عاطفی و پرشور و افراطی باشد و این علاقه‌مندی باعث نشده است که این فرد چیزی راجع به فوتبال بفهمد و بازی بد و از خوب یا سیستم‌های چینش بازیکنان را تشخیص دهد و صرفا به یک تیم به صورت کلی چسبیده است.

مرزهای فلسفه

این حالت کلی مواجهه با فلسفه را چگونه می‌توان مشخص کرد و روشن‌تر ساخت؟ این کار را چنان که اشاره شد می‌توان از طریق مقایسه فلسفه با دو مرز یعنی علم به معنای امروزین آن و حکمت و معنویت مطرح کرد و نشان داد که چرا فلسفه به عنوان مجموعه‌ای از سنت‌ها اگرچه همیشه خودش، خودش را تعریف کرده است، ولی همین امر یعنی خودتعریفی اتفاقا نشان‌دهنده ارتباط فلسفه با تفکر و ارتباط آن با حقیقت است و مانع از این نشده است که تمایزش از دیگر حیطه‌های گفتارهای نظری از بین برود. فلسفه ٢۵٠٠ سال است که هست و البته بسیاری همین مساله را دلیلی بر آن می‌گیرند که بگویند فلسفه امر بی‌خودی است که بعد از دو هزار سال نیز چیزی از آن حاصل نشده است و فیلسوفان سر هیچ مساله‌ای با هم توافق نکرده‌اند و خود این موضوع بی‌معنایی فلسفه را نشان می‌دهد. در حالی که اتفاقا وقتی دقیق می‌نگریم، می‌بینیم فلسفه به عنوان یک گفتار نظری از قضا از دل مغرب زمین در آمده است و به همین علت نیز به تعبیر هوسرل سخن گفتن از فلسفه چین و هند بی‌معناست، در آن جاها با حکمت و معنویت روبه‌رو هستیم. اما این گفتار نظری در عین حال نشان داده با اینکه خاستگاه تاریخی‌اش غرب است، اما این به معنای نوعی وابستگی نژادی یا قومی نیست. بهترین مثال انتقال همین گفتار به عرصه کاملا متفاوت فرهنگی اسلام است که در یک دوره رخ می‌دهد و ما برخی از درخشان‌ترین شاخه‌های فلسفه ارسطویی را در قالب فلسفه اسلامی داریم.

فلسفه دربرابر علم

اما اگر بخواهیم بحث چیستی فلسفه و نوع مواجهه کلی و مبهم از یک سو و نگاه انضمامی و مشخص به آن از سوی دیگر را پیش ببریم، شاید بهترین کار به ویژه با توجه به اینکه اصلا ماجرای فلسفه در عصر جدید، ماجرای فلسفه و علم است، بتوان بحث را با مقایسه با علم پیش برد. پس از قرن هفدهم و گره خوردن ریاضیات با فیزیک و راه افتادن علوم جدید و سپس گره خوردن این به یک حرکت تکنولوژیک که چند قرنی به طول انجامید، در قرن نوزدهم انقلاب صنعتی رخ داد و به امری فراگیر تبدیل شد. این ماجرا سبب شد فلسفه عملا همه حیطه‌هایی که پیش از این در دست داشت را از دست بدهد و نهایتا به خادم به‌دردنخور برای علم بدل شود که صرفا به این می‌پردازد که علم چیست و روش علمی چیست و چه گزاره‌هایی علمی و با معنا هستند و چه گزاره‌هایی علمی نیستند و مثل شعر و… باید با آنها برخورد کرد. یعنی فلسفه خدماتی از این دست به علم ارایه کرده است که از قضا علم اصلا به این خدمات ندارد، یعنی اگر به پراکسیس دانشمندان رجوع کنید، می‌بینید که هیچ احتیاجی به خواندن فلسفه علم ندارند و در بی‌اطلاعی کامل از آن چه مثلا پوپر گفته کار خود را می‌کنند و قضیه کاوش علمی برای‌شان اصلا جنبه فلسفی ندارد و عمدتا یک شغل است که به آن می‌پردازند و مسائل‌شان را به صورت تکنیکی حل می‌کنند.

فلسفه با ادامه دادن به پرسشگری بیشتر به آنچه ما می‌توانیم آن را تفکر انتقادی می‌خوانیم، نزدیک است، تفکری که با برخورد به یک دیوار مسدود نمی‌شود. این دقیقا به این خاطر است که فلسفه در تعریف خودش هم خودش دست‌اندرکار است. اینکه فلسفه چیست را فقط خود فلسفه پاسخ می‌دهد. فلسفه برخلاف فیزیک و شیمی امری نیست که با یک برنامه‌ریزی درسی بتوان در تمام دنیا آن را آموزش داد

وقتی کلیت فلسفه را با علم مقایسه می‌کنیم، در وهله نخست به نظر می‌آید این علم خیلی مشخص‌تر توانسته به یک نتایج کلی برسد، در حالی که این طرف در فلسفه شاهد نوعی سردرگمی هستیم و گویی فلسفه در طول دو هزار سال خود را تکرار کرده است، بدون اینکه ملتفت شویم این تکرار از قضا علامت و مزیت فلسفه است نه ضعف آن. در ارتباط با علم البته در فرهنگ عمومی غلو شده است، یعنی گویی در علم نوعی صراحت و روشنی و توافق همگانی در مورد اینکه علم چیست، وجود دارد و این گرفتاری‌های عجیب و غریب به فلسفه اختصاص دارد. اما اگر به پراکسیس واقعی علم رجوع کنید، می‌بینید که چنین نیست. مثلا اگر ۵٠ فیزیکدان را که در رشته فیزیک لیزر تخصص دارند را جمع کنید، می‌بینید که برای همه فیزیک لیزر تعریف شده است و حدودش نیز مشخص است و در همه جای دنیا از شیکاگو تا لندن تا تهران به یک شکل تدریس می‌شود و مسائلش هم واحد است. اما اگر از این ۵٠ نفر، ٢۵ نفر از فیزیکدانان فیزیک اجسام سخت دعوت کنید و حالا بخواهید فیزیک و مسائلش را تعریف کنند، می‌بینید که تمام آن وحدت و یگانگی و آشنایی از بین می‌رود و این دو دسته یکدیگر را نمی‌فهمند و این دقیقا به دلیل تخصص‌گرایی است. می‌توان در این ۵٠ نفر تعدادی شیمیدان نیز انتخاب کرد، در این حالت شاهدیم که به کل عدم توافقی به وجود می‌آید که فرقی با شلوغی و تعدد و تکثر سنت‌های فلسفی ندارد. یعنی در علم نیز تخصص‌گرایی در عمل هیچ ثبات و شفافیتی ایجاد نمی‌کند. البته ممکن است گفته شود اگر به این دانشمندان حوزه‌های مختلف فیزیک و شیمی فرصت کافی دهید، می‌توانند دیدگاه‌های خودشان را با یکدیگر هماهنگ کنند و شاید در مجموع بعد از مدتی بتوانند یک دستگاه لیزری بسازند که از قضا تغییرات شیمیایی در اجسام سخت را از طریق لیزر بررسی کند و این دستاورد قابل توجهی است و آن دستگاه نیز همه جا به یک شکل ساخته می‌شود و یک نتیجه دارد. در حالی که فلسفه ٢۵٠٠ سال زمان داشته و هنوز به چنین توافقی دست پیدا نکرده است.

اما اگر همین مثال را ادامه دهیم، تفاوت فلسفه با علم روشن می‌شود. زیرا می‌توان پرسید که درست است که این دانشمندان این دستگاه را می‌سازند و این دستگاه چنان که گفته شد در همه جا به یک شکل ساخته می‌شود و یک عملکرد دارد، اما این چه معنایی دارد؟ چرا این کارکردن باید اهمیت داشته باشد؟ چرا باید به صرف اینکه این دستگاه در همه جا به یک شکل ساخته می‌شود و کار می‌کند برای آن ارزشی قایل شد؟ در مقابل پاسخ احتمالا این است که اهمیت و ارزش آن در این است که مسائلی را حل می‌کند و با حل آن مسائل یک‌سری منافع به وجود می‌آید و وضعیت بشر بهبود می‌یابد. اما می‌توان پرسید بهبود برای چه کسی؟ و اگر بخواهیم نگاه چپ‌گرایانه داشته باشیم، می‌توانیم بپرسیم بهبود در چه بازه درازمدت زمانی رخ می‌دهد؟ آیا در نهایت به ضرر از بین رفتن طبیعت تمام نمی‌شود؟ آیا این رفاه و بهبود امری موقتی نیست؟ اما می‌توان بر اساس یک ذوق افراطی گفت اصلا بهبود بخشیدن به وضعیت بشری اهمیتی ندارد، اصلا خود بشریت مهم نیست، چه برسد به اینکه بهبود وضعیتش مهم تلقی شود. خود این بحث ما را از حیطه بحث علمی فراتر می‌برد و اتفاقا این فلسفه است که می‌تواند به این پرسشگری‌ها بپردازد. از قضا این علم است که اینجا اگر نگوییم به منافع یک گروه خاص، دست‌کم می‌توان گفت به منافع یک موجود خاص به نام آدمیزاد گره خورده است، در حالی که فلسفه است که می‌تواند خودش را از این قید خلاص کند و بپرسد چرا باید بهبود در وضع بشر برای انسان مهم باشد؟ اتفاقا طرف مقابل اگر باهوش باشد، می‌تواند با یک استدلال فلسفی با این انتقاد مواجه شود. مثلا می‌تواند بگوید تو به عنوان یک آدمیزاد نمی‌توانی این پرسش را مطرح کنی. یعنی تویی که منتقد وضعیت بشری هستی، به عنوان عضوی از بشریت نمی‌توانی آن را زیر سوال ببری و این امری متناقض است، در حالی که شاید یک موجود فضایی و غیربشری می‌توانست چنین سخنانی را به راحتی بر زبان آورد. یعنی بشر از درون بشریت نمی‌تواند به نفی آن بپردازد، زیرا خود اینکه فردی از بشریت بگوید چیزی مهم هست یا نیست، از بشریت به او اعطا شده است. اما این مباحث چنان که می‌بینید ربطی به فیزیک اجسام سخت و فیزیک لیزر و شیمی و… ندارد، بلکه شاهدیم در این بحث فرضی که مطرح شد، نوعی مباحثه فلسفی میان سنت‌های مختلف فلسفی در می‌گیرد که در آن یک طرف به این می‌پردازد که اینکه حرفی از کجا گفته می‌شود مهم است و برای دیگری خود حرف مهم است، در یک سنت فلسفی پرسش، پرسش معناست و معنا نیز یک امر بشری و انسانی است و بنابراین نمی‌توان به راحتی از کل بشریت و منافعش گسست و علیه آن سخن گفت، اما سنتی دیگر که چندان به معنا وصل نیست بلکه به حقیقت وصل است، به راحتی می‌تواند علیه بشریت سخن بگوید و می‌تواند بگوید بیگ بنگ مستقل از اینکه بشریتی هست یا خیر، درست است. در این نگاه وجود یا عدم وجود بشریت تغییری در این حقیقت که جهان ١٣ میلیارد سال پیش به وجود آمده نمی‌دهد. بنابراین بستگی به این دارد که با چه سنت‌هایی مواجه هستیم.

فلسفه مسدود نمی‌شود

بنابراین شاهدیم که فلسفه با ادامه دادن به پرسشگری بیشتر به آنچه ما می‌توانیم آن را تفکر انتقادی می‌خوانیم، نزدیک است، تفکری که با برخورد به یک دیوار مسدود نمی‌شود. این دقیقا به این خاطر است که فلسفه در تعریف خودش هم خودش دست‌اندرکار است. اینکه فلسفه چیست را فقط خود فلسفه پاسخ می‌دهد. فلسفه برخلاف فیزیک و شیمی امری نیست که با یک برنامه‌ریزی درسی بتوان در تمام دنیا آن را آموزش داد. اینکه «فلسفه چیست؟» جزیی از تلاشی است که سنت‌های فلسفی در درگیری‌های‌شان با یکدیگر می‌کنند. مساله فقط این نیست که پرسشی هست و ما بخواهیم به پاسخ آن برسیم. خود پرسش‌ها می‌تواند محل سوال باشد. بر این اساس است که قبلا وقتی کسی از من می‌پرسید فلسفه را چگونه شروع کنم به او می‌گفتم فلسفه چون باغی است که تفاوتی نمی‌کند از کدام سو به آن وارد شد، اما از هر طرف که وارد شوید، مجبورید مسیر خاصی را طی کنید و آن مسیر همان سنتی است که به آن تعلق پیدا می‌کنی و از قضا همین مسیر است که حدود و ثغور این فضا یا باغ را برایت تعیین خواهد کرد. البته ممکن است به دلایل مختلف میان باغ مسیر را عوض کنی، اما در هر حال هیچ کس نمی‌تواند یک نقشه شبیه پارک‌های توریستی برای گشت و گذار در باغ فلسفه ارایه کند و آن را به کسانی که به آن وارد می‌شود، بدهد. به فلسفه وارد می‌شوید و اتفاقا با ورود است که تازه درگیر این مساله می‌شوید که «فلسفه چیست؟» در این جاست که اتفاقا فرد با درگیر شدن با فلسفه می‌تواند درکی کلی از فلسفه در تمایز از علم برای خودش ایجاد کند و بر این بحرانی که به یک معنا در این چند قرن درگیری با آن مساله اصلی فلسفه بوده، غلبه کند، یعنی بحران رابطه فلسفه با علم و تقلیل یافتن آن به شکلی از معرفت‌شناسی و فلسفه علم.

فلسفه در برابر حکمت

تا این جا با تمایز گذاشتن میان فلسفه و علم کوشیدم هم کلیت فلسفه را روشن کنم و هم نشان دهم که این کلی بودن به سنت‌های متعددی وصل است که فقط از طریق ورود به یکی از آنها می‌توان با این کلیت درگیر شد. اما تمایز مهم دیگر فلسفه را مرز آن با حکمت و دانایی و wisdom مشخص می‌کند. این مرز اتفاقا به همین موضوع خود تعریفی فلسفه باز می‌گردد، یعنی فلسفه همیشه خودش برای خودش مساله بوده است و هیچ‌وقت از بیرون کسی نمی‌تواند بگوید «فلسفه چیست؟» خود سنت‌های فلسفی در طول این ٢۵٠٠ سال در درگیری با یکدیگر این فضاها را ساخته‌اند و روشن کرده‌اند و در هر مقطعی بر اساس میزان نیرو و قدرتی که داشته‌اند، تعیین کرده‌اند که فلسفه چیست. شبیه کوره راه‌هایی که به آن اشاره شد، زمانی که یک سنت فلسفی قدرتمندی وجود داشته باشد، پرسش‌هایی که خودش مطرح کرده را به عنوان پرسش‌های اصلی فلسفه مطرح می‌کند و اگر بتواند بقیه را نیز متقاعد می‌کند که فلسفه یعنی درگیر شدن با این پرسش‌هایی که من مطرح کردم. اما تفاوت فلسفه آن شکل دیگر از تفکر در چیست؟ در ابتدا لازم است روشن شود که اینکه مجموعه از سنت‌ها که از دل کنکاش عقلانی انتقادی در مغرب زمین را تحت عنوان فلسفه می‌خوانیم، به معنای آن نیست که در جاهای دیگر فکر نبوده است. منتها دقیقا مساله این است که این تفکر هیچ زمان به آن درجه از استقلال نرسیده که بتواند مثل فلسفه خودش، خودش را تعریف کند، نه اینکه توسط عوامل بیرونی از جمله تاریخ و جغرافیا تعریف می‌شود. یعنی با اینکه بر خاستگاه مغرب زمینی فلسفه تاکید می‌گذارم، ولی اتفاقا معتقدم فلسفه این توانایی را دارد که با زیست جهان‌های دیگر ترکیب شود. به همین علت هم سنت‌های فلسفی در همه جای دنیا از ژاپن گرفته تا آفریقا موجود است. اما تفکری مشابه تفکر کنفوسیوس به عنوان شکلی از تفکر در متن یک زیست‌جهان تشکیل شده و شاید خیلی هم عقلانی باشد و به خیلی از پرسش‌های زمانه خودش نیز پاسخ داده باشد، اما تعریفش همیشه بیرونی است، یعنی به عنوان یک شکل از سازماندهی اجتماعی جامعه چین که با دولت و طبقه ماندارین‌ها پیوند خورده ایجاد شده و در ارتباط با آن تاریخ و جغرافیا ادامه یافته است. همین سخن را می‌توان در مورد بودیسم نیز بیان کرد. یعنی در بودیسم هم شاید بتوان شاخه‌های مختلف یافت، اما این شاخه نیز بر اساس وصل شدن به یک سری حوادث بیرونی و رخدادهای تاریخی که آن را از سایر مذاهب جدا کرده، شکل گرفته است. در هیچ کدام از این شیوه‌های تفکر نیز مکانیزم تعریف خود وجود ندارد. در حالی که گفتیم فلسفه را نمی‌توان با درگیر شدن با یک سنت خاص فهمید و برای همین باید از یک در خاص به فلسفه پا گذاشت. خواه این در، درست انتخاب شده باشد یا خیر. اصل این است که برای فهم چیستی فلسفه باید از این در وارد شد و البته در ادامه مسیر ممکن است این در و این مسیر را رد کنیم. اما این حالت یعنی اینکه از یک سنت با کلیت فلسفه روبه‌رو می‌شویم را در حکمت و معنویت و فضیلت نمی‌یابیم. آن جا اصلا نیازی به تعریف خودشان ندارند. هیچ بودیستی این پرسش را که بودیسم چیست مطرح نمی‌کند. اگر هم این کار را بکند، پاسخ به همان شکل است که یک فیزیکدان در پاسخ به سوال فیزیک چیست، عنوان می‌کند. یعنی مجموعه‌ای از اصول و اعتقادات را به عنوان تعریف بودیسم بیان می‌کند. یعنی خود این سوال برایش پرسشی جدی نیست و چنین نیست که برای ورود به حیطه تفکر بودیستی لازم باشد فرد این پرسش را مطرح کند. این گره‌خوردگی بین دو جنبه مهم است: ورود به فلسفه و درگیر شدن با یک سنت خاص فلسفی و پاسخ دادن به این پرسش که فلسفه چیست. زیرا در فلسفه وقتی از یک مسیر وارد می‌شوید، حرکت در این کوره راه معنای جغرافیایی‌اش را از طریق نسبت و قیاس با راه‌های دیگر می‌گیرد. یعنی در فلسفه ناگزیریم موقعیت خودمان را از طریق درگیری با راه‌های دیگر بسنجیم. این امر فرد را وادار می‌کند که حتی وقتی با یک سنت فلسفی درگیر شود و این تنها راه او باشد، در ادامه با همه سنت‌های فلسفی درگیر شود. به همین خاطر همیشه به علاقه‌مندان به فلسفه گفته‌ام که مهم نیست از کجا وارد فلسفه شده‌اید، از هر طرف که وارد شوید، مجبورید همه آنها را بخوانید. هیچ‌وقت نیز این مسیر پایان نمی‌پذیرد، چون همیشه عده‌ای سوال‌های جدید مطرح می‌کنند و مسائل و پاسخ‌های پیشین را با انتقاد مواجه می‌کنند و فرد مدام مجبور است به این سوال‌های جدید جواب دهد و در آن سنت بماند یا سنتش را عوض کند و به سنتی جدید گام بردارد. بودن در فضای فلسفه چیزی نیست جز درگیری در سنت‌های دیگر. اما این درگیری در فلسفه با سنت‌های دیگر در فضای حکمت یا معنویت یا دانایی صورت نمی‌گیرد و اگر هم درگیری با شاخه‌های دیگر هست، نوعی از درگیری است که ربط مفهومی با اصل قضیه ندارد، بلکه دعوا بر سر ادعاها و باورها است. بنابراین فضای کلی فلسفه را می‌توان از طریق مرزبندی آن با علم و حکمت تعریف کرد و به این فضا تنها از طریق یک سنت خاص می‌توان وارد شد.

همچنین بخوانید:  ۱۱ راه ساده برای محافظت از حریم خصوصی شما
This Post Has One Comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗