در معدهی نهنگ
مدتی است بازار نقد ترجمه در فضای مجازی به ویژه فیسبوک داغ شده است. منتقد و مترجم اثر در فیسبوک بگومگو می کنند و مخاطب نیز از راه می رسد و از روی منطق و یا دوستی و صمیمیت با منتقد و یا مترجم اثر، لایک خود را بر این یا آن گفته می زند و سپس به دنبال بحث دیگری می رود. آیا «فیس بوک» به طور خاص و «فضای مجازی» به طور عام فضای مناسبی برای درگیری با چیستی و چگونگی ترجمه است؟ و یا به بیان دیگر آیا «فضای مجازی» فضای مناسبی برای تفکر و تامل است؟ امیر احمدی آریان که پیشتر در یادداشت « نقد در خلاء و فتیشیسم دقت » به مسئله داوری در ترجمه پرداخته بود، در یاداشت زیر به فرآیند «فیسبوکیشدن فکر» به واسطه درگیری بر سر نقد ترجمه در فیسبوک میپردازد.
بسیار گفتهاند که فیسبوک مسلخ تفکر در ایران است و سدکنندهی امکان نگاه تاریخی و عمقی. این گمانهزنیها اما بیشتر از جنس واکنش بیواسطه و خشمگین بوده تا درگیری جدی. بسیار گفتهاند که مشارکت چندسالهی قشر عظیمی از جامعه در فیسبوک به عنوان تنها شکل قابل اعتنای «عرصهی عمومی» بعد از انسداد پسا-هشتادوهشت و رخوت پسا-نودودو بنیانهای تفکر در این مملکت را زیر و رو کرده و ما را به ورطهی بیواسطگی و موجسواری و هیجانسالاری انداخته. این ادعا به نظر درست میآید، اما «به نظر درست آمدن» برای کسی نان و آب نمیشود. کار اهل قلم چه بسا همین است که استدلال و شواهد بیاورد برای اثبات آن چه «به نظر» درست یا غلط است. جنجال اخیر بر سر ترجمه به گمانم نمونهی مناسبی است برای درک تحولی که به واسطهی «فیسبوکیشدن فکر»، که به گمانم پدیدهای است در امتداد و از جنس «کالایی شدن» یا «فستفودی شدن» فکر، در ایران رخ داده است.
فواید حضور فیسبوک در زندگی ایرانی بر کسی پوشیده نیست، و ذکر مجددشان تکرار مکررات خواهد بود. فیسبوک عرصهی عمومی را، که پیشتر در اختیار تعداد اندکی روشنفکر و روزنامهنگار بود، به طرزی بیسابقه گسترده است. صداهایی وارد گود شدهاند که پیشتر مجال ابراز وجود نداشتند. سلسلهمراتب تولید فکر و امکان مشارکت در جدل فکری سیاسی شکسته شده و صداهایی که هیچ وقت به هم نمیرسیدند امکان یافتند که همسطح شوند و به هم برخورد کنند، افراد از حبابهاشان بیرون آمدهاند و خواسته ناخواسته نشستهاند پای بحث و جدل عدهای کثیر که پیشتر به عنوان صاحب عقیده و صدا به رسمیت نمیشناختند. از سوی دیگر، فیسبوک به عنوان ابزار کمپینسازی و اعمال فشار سیاسی به صاحبان قدرت بینظیر بوده، برای سازماندهی اعتراضات مدنی بسیار به کار آمده و به خصوص ابزاری استثنایی بوده برای مبارزهی زنان.
اما فیسبوک، در کنار انعطاف و گستردگی بیمانندش، تنگناهای فراوان به همراه میآورد، و به گمانم خطرناکترین این تنگناها سیطرهی شکل واحدی از فکر و مداخلهی فرهنگی سیاسی است به قیمت به محاق رانده شدن شکلهای دیگر. آنجا که موضعگیریها و کمپینهای وسیع، بسیج افکار عمومی و فرصتطلبی سیاسی نیاز باشد فیسبوک بیاندازه مفید و کارساز است، اما در مسایلی که به تأمل و آرام گرفتن، عقب نشستن و فکر کردن و نقب زدن به اعماق نیاز باشد، آنجا که پرسشها پیچیدهاند و پاسخها دیریاب، آنجا که هیجان مخرب است و تصمیمگیریهای آنی بیحاصل، فیسبوک کمکحال کسی که نیست هیچ، امکان پا گرفتن چنین بحثهایی را نیز از بین میبرد.
نیازی به گلایههایی از جنس این متن نبود اگر آن بحثها را جایی دیگر پی میگرفتیم، اگر فضای مجازی یا کاغذی دیگری داشتیم برای آن گونه دغدغهها، که در حد خودش جلب توجه میکرد و افراد را وامیداشت کار را در چند سطح پی بگیرند، و آنجا به دنبال مباحثی بروند که نیاز به مقاله و کتاب دارند، درکشان وقت میخواهد و تحلیل و تدقیق. مشکل اینجاست که فیسبوک فضاهایی از این دست را نیز بلعیده و عملاً بیمعنا کرده است. امروز تأثیر روزنامه و مجله و کتاب در قیاس با فضای مجازی شوخی است. برای حیات فکری فرهنگی ما عملا جای دیگری جز این رسانههای جمعی باقی نمانده. حتا نفس دیده شدن هر بحث این روزها به میزان حضور و شیوعش در رسانههایی از این دست بسته است، همه چیز باید نخست به این فضا بیاید تا به عنوان مسألهای همهگیر به رسمیت شناخته شود.
فیسبوک به عنوان ابزار کمپینسازی و اعمال فشار سیاسی به صاحبان قدرت بینظیر بوده، برای سازماندهی اعتراضات مدنی بسیار به کار آمده و به خصوص ابزاری استثنایی بوده برای مبارزهی زنان.
اما رسانههایی از این دست را، که در ایران فیسبوک مؤثرترینشان بوده، برای طرح چنان دغدغههایی نساختهاند. جامعه را اگر تیم فوتبال لحاظ کنیم، فیسبوک جولانگاه تمامکنندههاست؛ آنها که فرصتطلباند و ضربهی آخر را میزنند، به دریبلهای ریز و مانور در فضای محدود عادت دارند، کمتر از دیگران میدوند و عرق میریزند اما حضورشان از مدافعان و هافبکها پررنگتر است و بیشتر به چشم میآیند. تیم فوتبال اما جز فوروارد و تمامکننده به لااقل نه بازیکن دیگر نیاز دارد تا دیگر فضاها را پوشش دهند، در دفاع بجنگند، مسافتهای طولانی را بدوند، فواصل دور را ببینند و پاس بلند بدهند. فیسبوک را برای این دست بازیکنان نساختهاند، و مشکل اینجاست که گسترش سرطانوار این رسانه فضای مانور بازیکنان پستهای دیگر را بلعیده است.
در هر نبرد، فعالان فیسبوکی با یازده فوروارد تمامکننده به زمین میروند، و چنین تیمی بدیهی است که هیچ رقابتی را نخواهد برد. تفکر فیسبوکی، که به لایک و استتوس و کامنت بند است، به کار سخت وقعی نمینهد، متون طولانی و دشوار را یا نمیخواند یا به لقمههای سهلالهضم فرو میکاهد، و محکوم است به ساده دیدن جهان. این شکل از مداخله در عرصهی عمومی از قدم نهادن در راههای نامطمئن طفره میرود و هر آن چه را محتاج تفکر و تعمق باشد کنار میگذارد یا دست میاندازد. جمعیتی از تمامکنندههای پرشور کنار زمین منتظر ایستادهاند، صدای سوت را که میشنوند پیش میتازند و محوطهی جریمهی حریف را پر میکنند، پشتشان اما همیشه خالی است و هر بار توپی از این محوطه خارج شود هیچ کس برای دفاع عقب نمانده است.
در مسایلی که به تأمل و آرام گرفتن، عقب نشستن و فکر کردن و نقب زدن به اعماق نیاز باشد، آنجا که پرسشها پیچیدهاند و پاسخها دیریاب، آنجا که هیجان مخرب است و تصمیمگیریهای آنی بیحاصل، فیسبوک کمکحال کسی که نیست هیچ، امکان پا گرفتن چنین بحثهایی را نیز از بین میبرد.
به عنوان مثال گویایی از این وضعیت، ماجرای جنجال اخیر بر سر ترجمههای پیمان خاکسار را دوباره مرور کنیم: مقالهای منتشر شد در باب دو ترجمه از پیمان خاکسار. آقایان مصلحی و رحیمی متن ترجمه را با متن اصلی مطابقت دادند، مواردی از اشتباه و بیدقتی رو کردند که به نظرشان ترجمههای خاکسار را بیاعتبار میکند. فضای مجازی بلافاصله حیدری-نعمتی شد؛ عدهای برای مترجم آغوش باز کردند و صفحاتشان را به عنوان سرپناه پیشنهاد دادند، به او اطمینان دادند که وجود غلط در ترجمه برایشان مهم نیست و هر قدر هم مترجم محبوبشان عیب و ایراد داشته باشند باز هم دوستش دارند، برایش گل و بوسه فرستادند و منتقدانش را عقدهای و حسود دانستند، کاسه داغتر از آش شدند و تمام قد به دفاع از خواندهها و نخواندههاشان برخاستند، و کمتر کسی به خودش زحمت داد به خوانندهای فکر کند که خشمگین است چون خود را فریبخورده میبیند، کمتر کسی توضیح داد چرا باید وجود غلط در ترجمه را به این راحتی هضم کرد.
در آن سوی گود، خطای مترجم بلافاصله تفسیر شد به توهین به ناموس خواننده. خلق شمشیر از نیام کشیدند و علیوار به قلب غائله تاختند تا مترجم را با خاک یکسان کنند. او را شیاد و بیسواد و خائن خواندند و جز به اخراجش از ساحت بشریت راضی نشدند. صداهای دیگر این وسط آمدند و رفتند، اما این دو جناح سنگر را سفت گرفتند و گرفتهاند هنوز، و گویا تا جنگ مغلوبه نشود خیال ندارند پایین را نگاه کنند و ببینند بر کدام زمین ایستادهاند.
هر ایرانی که به تعداد انگشتان دو دست کتاب خوانده باشد میداند اهمیت ترجمه در این مملکت تا چه حد است، و هر کس مباحث حول ترجمه را دنبال کند شگفتزده خواهد شد که جز چند استثنا، از میرزاحبیب اصفهانی بگیر تا جمالزاده و محمدعلی فروغی و بعدتر احمد شاملو و کریم امامی تا این اواخر در کار مراد فرهادپور و امید مهرگان، چه قدر کم بودهاند کسانی که به ترجمه «فکر» کرده باشند
حالا در گوشه و کنار فضای مجازی، خلق یکشبه پلیس ترجمه شدهاند و کم مانده است بساط توابسازی و اعترافگیری از مترجمان وسط فیسبوک علم کنند. توقع خاموشی در فضا هست که مترجمانی که در گذشته مرتکب گناه نابخشودنی ترجمهی غلط شدهاند باید صفحهی فیسبوکشان را به اتاقک اعتراف کلیسا بدل کنند و در گوش مفتش اعظم گناه را زمزمه کنند تا رستگار شوند. ماجرای ترجمه و فراز و فرودهایش در این یکی دو دهه از پدیدهای تاریخی که حیات فکری ما را شکل داده بدل شده است به شرافتسنج مترجمان. شرافتمندان قدم در اتاقک میگذارند و اعتراف میکنند که بله، ما هم خطاکار بودهایم، و آنان که چنین نمیکنند لابد قرار است جایی در آتشی بسوزند. کل بستر سیاسی اجتماعی که ترجمه در آن متولد شده و پا گرفته در پرانتز گذاشته شده و همه چیز تقلیل یافته به اخلاقیات شخصی مترجم. کسی علاقهای به درک ماهیت اشتباه، نوع اشتباه، دلیل اشتباه، و معنای تاریخی ترجمهی غلط یا وجود غلط در ترجمه ندارد. فضای مجازی تشنهی اعتراف است تا کشیشوار خطاکاران را تطهیر کند و راه بازگشتشان را به آغوش جامعه هموار، و آماده است برای گنهکاران وقیح که از زانو زدن در پیشگاه خلق سر باز میزنند کیفر آتش به پا کند.
هر ایرانی که به تعداد انگشتان دو دست کتاب خوانده باشد میداند اهمیت ترجمه در این مملکت تا چه حد است، و هر کس مباحث حول ترجمه را دنبال کند شگفتزده خواهد شد که جز چند استثنا، از میرزاحبیب اصفهانی بگیر تا جمالزاده و محمدعلی فروغی و بعدتر احمد شاملو و کریم امامی تا این اواخر در کار مراد فرهادپور و امید مهرگان، چه قدر کم بودهاند کسانی که به ترجمه «فکر» کرده باشند، به دنبال نوعی نظریه یا استراتژی ترجمه رفته و کوشیده باشند با پیچیدگیهای این مسألهی بنیادین زبان و فرهنگ فارسی سر و کله بزنند. هر عقل سلیمی توقع دارد فرصتی نظیر ماجرای اخیر غنیمت شمرده شود، بحث به سطحی دیگر برود و ابعادی نظری تاریخی پیدا کند.
آن شکل مقالهنویسی در جواب دیگری، که نمونههای موفقش را در مجلههای فردوسی و نگین قبل انقلاب و کیان و آدینه بعد انقلاب دیدیم، امروز عملا منقرض شده است، چون فیسبوک بسترهای تولید و انتشار آن شکل از مداخلهی فکری را بلعیده و هیچ فضای جایگزینی ارائه نکرده است
بسیار پرسشهای کلیدی میشد پیش کشید(۱)، اما این روزها مسألهای از این دست، که لایکخورش خوب نیست و حوصله سر میبرد، نه فقط در این مورد که تقریباً در هیچ مورد مشابه دیگری، طرح نمیشود. هر چه نیاز به استدلال داشته باشد، هر سؤالی که پاسخ نیمجملهای نداشته باشد، ورای حوصلهی کاربران است. به فحش بدل شدن کلمهی «روشنفکر» تا حدی نتیجهی همین بیحوصلگی است؛ روشنفکر به یک معنا کسی است که حرفهایش راحتالحلقوم نیست، وسط متن زور میزند سری را به تهی بچسباند و به تبع آن خواندن متنش هم به حدی از زور زدن نیاز دارد. ایدهی مقالهنویسی در جواب دیگری در فضای مجازی مطلقاً بیاعتبار است: چند بار دیدهایم آدمها برای جواب دادن به هم صغرا کبرا بچینند، استدلالی را آغاز کنند و به مدد نظریه و فاکت و مثال بسطش دهد، دو سه هزار کلمهای برای به کرسی نشاندن حرفشان جان بکنند و بعد که تمام شد تازه با صبر و حوصله بنشینند و پیش از انتشار سوراخها و ایرادهای متنشان را برطرف کنند؟ اصلاً چرا باید چنین کرد، وقتی فاصلهی تولید و انتشار متن به کوتاهی فشردن کلید Enter است؟
آن شکل مقالهنویسی در جواب دیگری، که نمونههای موفقش را در مجلههای فردوسی و نگین قبل انقلاب و کیان و آدینه بعد انقلاب دیدیم، امروز عملا منقرض شده است، چون فیسبوک بسترهای تولید و انتشار آن شکل از مداخلهی فکری را بلعیده و هیچ فضای جایگزینی ارائه نکرده است. این مدل فعالیت فکری، که علیالقاعده از موجود منفور و متحجری به نام «روشنفکر» باید سر بزند، امروز اغلب به انتلکتوئلبازی و فرار از موضعگیری و گاه سوسولبازی تعبیر میشود. به جایش، الی غیرالنهایه متن صدکلمهای ضربتی منتشر و مصرف میشود که کاربردش خفه کردن و از میدان به در راندن خصم فیسبوکی است. صفحه فیسبوک افراد شده است خط تولید موضعگیری و مرزکشی و جناحبندی، و تولید صنعتی این کالاهای پرطرفدار از پرسودترین تجارتها در بازار مجازی این روزهاست.
به تبع شیوع و سیطرهی فیسبوک و حذف یا به قهقرا رفتن دیگر فضاهای حیات فکری در ایران، شکل تازهای از جدل فکری، فرهنگی، سیاسی جا افتاده و تثبیت شده، که در آن افراد برای جواب دادن به حرفهای هم نیاز به ارائه شواهد و استدلال حس نمیکنند، و این نه فقط در مورد جدال بر سر ترجمه، که عملاً در هر بحث دیگری که تجزیه و تحلیلش محتاج تأمل باشد صادق است. بستر غالب جدلهای فکری در ایران این چند سال، که فیسبوک باشد، در تثبیت این رویکرد نقش محوری داشته است. در نتیجهی این تغییر و تحولات، فضاهای «فراسوی خیر و شر» کور شدهاند. توقع مشاهدهی نبرد با نفس، شک کردن در موضع خویش، تلاش برای توضیح موضع، آگاهی به تاریخی و برساخته بودن معاییر خیر و شر و گشودگی به استدلالی که بنیان این مقولات را سست کند، در این اوضاع به شوخی میماند.
فیسبوک اما به جای دشتی بادخیز به ساختمان دادگاه در «محاکمه» کافکا میماند: هزارتویی تنگ و نمور که در هر کنجش قاضیای خزیده و چکش «لایک» در دست، ک. را صفحه به صفحه به سرنوشت محتومش نزدیکتر میکند.
تبعات همین ماجرای ترجمه را ببینید: سایهی مقولات اخلاقی، به محدودترین معنای عرفی-دینی کلمه، به شدت بر سر بحث سنگین است. استعارههای دینی کلیسا و اتاقک اعتراف که پیشتر آمد صرفا ترفند ادبی نیست، دایرهی لغات به کار رفته در دو سوی خندق همه برآمده از اخلاقیات سنتی است، چه حسود و کینهتوز خواندن منتقدان چه شیاد و خائن دانستن مترجم. برای کسی که چنین به نامیدن مخالف برمیخیزد، خطوط مشخصاند و تعاریف خیر و شر خدشهناپذیر، و مهمتر از آن، تأمل در نفس محلی از اعراب ندارد. هر چه بگویی بلافاصله به محک این معاییر میزنند تا عیار خیر و شرت مشخص شود و تصمیم بگیرند در کدام اردو باید بجنگی. فضای فکر کردن در ورای خیر و شر به طرز ترسناکی محدود، و نگاه تاریخی-نظری در تنگنای این دوگانه گرفتار شده است. دیدن دوردست فضا میخواهد، افقی باز پیشاپیش چشم فکر و آرامشی که متصل کردن اجزاء برای نیل به کلیت و خلق روایتی تاریخی را ممکن کند. فیسبوک اما به جای دشتی بادخیز به ساختمان دادگاه در «محاکمه» کافکا میماند: هزارتویی تنگ و نمور که در هر کنجش قاضیای خزیده و چکش «لایک» در دست، ک. را صفحه به صفحه به سرنوشت محتومش نزدیکتر میکند.
چنین شکلی از مداخله در وضعیت البته حادثهای بدیع نیست و در ژورنالیسم و اکتیویسم این مملکت سابقهی طولانی دارد. میشود دهه به دهه عقب رفت و نمونههایش را یافت، اما بد نیست در دوم خرداد توقف کنیم که انفجار روزنامهنویسی در ایران بود، دورانی که، بعد سالها خفقان مطبوعاتی، ناگهان چندین و چند سبک و طرز فکر به صحنه آمدند و به رقابت برخاستند. در اردوی اصلاحات، شمسالواعظین بود که روزنامه را ستون فقرات و موتور محرکهی جامعهی مدنی میدانست و میکوشید به محذوفان دو دههی پیش صدا دهد، یا اکبر گنجی، که ردای حقیقتجویی به دوش انداخته بود و در «صبح امروز» مقالات طولانی مینوشت تا رازها از پرده برون اندازد. در آن سو، امیر محبیان در «رسالت» تحلیل سیاسی کلاسیک را در دفاع از محافظهکاران به کار میبست و با منطقی ریاضیوار از طریق سنجش برآیند نیروهای سیاسی اوضاع مملکت را توضیح میداد، و حسین شریعتمداری، که به نیت تهییج و تنشزایی قلم میزد، و به رغم درگیریاش با همه چیز و همه کس، رویکرد مشخص وثابتی داشت؛ بر سر هر مسألهی سیاسی فرهنگی اجتماعی، شریعتمداری بلافاصله فضا را دو قطبی میکرد، قطبی را که خود در آن ایستاده بود حقیقت محض میدانست و قطب دیگر را زیر رگبار تهدید و ناسزا میگرفت.
به نظر میآید بین رویکردهای رایج مداخلهی ژورنالیستی در ایران پس از دوم خرداد، امروز سبک حسین شریعتمداری از همه شایعتر و نیرومندتر است. در جریان اصلی ژورنالیسم خود شریعتمداری کماکان به همان سیاق ستون مینویسد، تنش میزاید و فضا را هیستریک میکند تا از هر وضعیت نفع سیاسی مطلوبش را به کف آورد. دیگرانی هم هستند که چنین رویکردی را دنبال کردهاند، تیترشان «روشنفکران تروریست» است و رسالت نشریهشان دوقطبی کردن فضای سیاسی و تنشزایی تا بیشترین حد ممکن.
بین سبکهای مداخلهی ژورنالیستی، شیوهی مداخلهی کیهان به نظر فراگیرتر و محبوبتر و لایکخورتر از همه است، و این شکست تلخی است برای جامعه، حتا اگر آن سبک و سیاق را برای آرمانی سراپا متفاوت به کار بندد.
اما از این خطرناکتر، سرایت این شیوه از مداخلهی فکری-سیاسی به حوزهی فعالیت فکری جامعه است که مهمترین تجلیاش را در فیسبوک باید یافت. جز آن روزها که فضای بیرون زنده و پویاست و فیسبوک میشود مکمل فعالیتی که در سطح جامعه پیش میرود، جز آن لحظات نادری که به لطف پویایی سیاسی جامعه تفاوتها کنار میروند و اخلاق سنتی بیاعتبار میشود، جز آن ایام که فیسبوک ابزار سازماندهی است نه دادگاه صحرایی، و کمپینها معطوف به تغییر واقعی است نه توابسازی، در سایر موارد، که متأسفانه بیشتر روزهای زندگی ماست، هنوز هیچ نشده فضا دوقطبی میشود و آدمها، تحت لوای موضعگیری، سنگر میگیرند، جبههی خود را حق مطلق میبینند و رقیب را باطل محض، سبک مداخله و مشارکتشان تنشزایی است، حال دادن به رفیق به هر قیمت و از گود بیرون راندن رقیب به هر وسیله، تعطیل منطق و استدلال و سلطهی تهییج و تحریک. بین سبکهای مداخلهی ژورنالیستی، شیوهی مداخلهی کیهان به نظر فراگیرتر و محبوبتر و لایکخورتر از همه است، و این شکست تلخی است برای جامعه، حتا اگر آن سبک و سیاق را برای آرمانی سراپا متفاوت به کار بندد.
در شیوع فراگیر سبک کیهانی مداخله در وضعیت، فیسبوک به عنوان بستر اصلی شکلگیری مجادلات فکری نقشی کلیدی دارد. فرم این رسانه ایدهآل است برای گریز از مواجهه با آنان که مثل تو فکر نمیکنند. فیسبوک صفحات آنان را که پیشتر لایک کردهای در هر مراجعه بالای دیگر صفحات نشانت میدهد، و مدتی که بچرخی و این و آن را لایک کنی خیالت راحت است که بعد مدتی از مواجهه با صفحاتی که خاطر مبارکت را آزرده میکنند خلاص خواهی شد. پیلهای که به این ترتیب گرد کاربر تنیده میشود در دراز مدت به شدت توهمآفرین است؛ خودحقپنداری بیش از هر چیز نتیجهی کوری است و غفلت از حضور دیگری، و هر قدر این حباب ضخیمتر باشد و امکان مواجهات ناخواسته کمتر، مغاکی که در آن فرو میرویم عمیقتر است و سیاهتر.
دموکراسی فیسبوکی دموکراسی «صوری» یا «تخت» است. در فیسبوک یا هر شکل دیگری از دموکراسی تخت، تمام آدمها به اندازهی هم حق و فضا برای اظهارنظر دارند، که فوقالعاده است، اما فضا طوری ساماندهیشده که در آن نظر تمام آدمها به یک اندازه معتبر انگاشته میشود، که خطرناک است. هیچ فرایند تعیین اعتباری در کار نیست. تعداد افراد همنظر شرط اول و آخر موفقیت است، و هر نوع تلاش برای سنجش اعتبار گزارهها را میتوان با لشکرکشی مجازی خفه کرد. در وضعیت دموکراسی تخت، نظر هر تازهازراهرسیدهای همارز نظر مارکس و فروید میشود، فرایند تولید گزارهها به هیچ انگاشته میشود و تأثیر آنی گزاره در لحظهی حال میشود معیار اصلی ارزیابی آن.
چنین وضعیتی، به شکلی ناسازهوار، هر چه بیشتر فضا و تریبون در اختیار خلق میگذارد امکان گفتوگو و تضارب آرا را محدودتر میکند، چرا که وضعیت دموکراسی تخت حامل تناقضی درونی است؛ درست که حبابها را میترکاند و افراد را به بیرون از حریم امنشان میکشاند، اما فرد بعد مدتی پیلههای جدید دور خویش میتند و در این تنگجای نوبافته سفتتر از قبل به یاران موافق میچسبد. در وضعیت همارزی مطلق، که معادل نسبیگرایی و کلبیمسلکی مطلق هم هست، جامعهی مدنی به جامعهی قبیلهای عقبگرد میکند، که در آن وفاداری به خون و رفاقت جای وفاداری به حقیقت را میگیرد. فضایی چنین ازهمپاشیده و حلقهحلقه بهشت سوفیستها و کلبیمسلکان است که به آب خوردنی تغییر موضع میدهند، موج سوار میشوند و چون به جستوجوی حقیقت باور ندارند، در راه لایکگیری هر آن چه هست و نیست بی لحظهای درنگ زیر پا میگذارند. عجیب نیست اگر در چنین بستری سبک ژورنالیسم کیهانی، که اساسش بر گلآلود کردن آب است به نیت گرفتن پروارترین ماهی، چنین محبوب و شایع باشد. بازتولید مکرر چنین منطقی را میتوان در دعواهای فیسبوکی بر سر موضوعاتی دید که نیاز به فکر و تأمل دارند، و جنجال بر سر ترجمه متأخرترینشان است.
در وضعیت دموکراسی تخت، نظر هر تازهازراهرسیدهای همارز نظر مارکس و فروید میشود، فرایند تولید گزارهها به هیچ انگاشته میشود و تأثیر آنی گزاره در لحظهی حال میشود معیار اصلی ارزیابی آن.چنین وضعیتی، به شکلی ناسازهوار، هر چه بیشتر فضا و تریبون در اختیار خلق میگذارد امکان گفتوگو و تضارب آرا را محدودتر میکند، چرا که وضعیت دموکراسی تخت حامل تناقضی درونی استبسیاری گمان میکنند تغییراتی که رسانههای جمعی در زندگی انسانها موجب شدهاند سطحی است یا موقتی، و موج که بخوابد به جهان پیش از فیسبوک و اینستاگرام بازخواهیم گشت، مردم دوباره خلوت میگزینند و حوزهی خصوصیشان را پاس میدارند و همان میشوند که بیست سی سال پیش بودند. چنین چرخشی امروز همان قدر دشوار است که بازگشت به جهان پیشاسرمایهداری، چرا که رسانههای جمعی دیگر صرفاً محل وقتگذرانی و به نمایش گذاشتن عکس حیوان خانگی و نوزاد پسرعمه نیستند، بلکه برسازندهی بنیانهای اقتصادی بسیاری از جوامع جهان شدهاند، شبکهای بیسابقه از تعاملات جمعی خلق کردهاند که در آن کاربران مدام در حال سود و ضررند، با این تفاوت که واحد پول در این شبکهها «لایک» است. تعداد لایکها از ابراز علاقهی دوستان بسیار فراتر رفته و بدل شده به ابزار کسب سرمایهی سیاسی و اجتماعی و گاه مالی. کم نیستند کسانی که لایکهاشان برایشان راه باز کرده تا بازی فیسبوک را به سطح جامعه ببرند و بی هیچ صلاحیتی، صرفاً به مدد تبحرشان در بازی با فیسبوک، در دنیای واقعی کسب اعتبار کنند. آن سوی دنیا کمپانیهای بزرگ سلبریتیهای فیسبوک و یوتیوب و غیره را زیر نظر دارند و برای تبلیغ محصولشان با جوانکهایی تماس میگیرند که به لطف پشتک زدن جلو دوربین موبایل پسر همسایه یکشبه دو میلیون بازدیدکننده پیدا کردهاند. فرهنگ سلبریتیپرستی، که اساسش بر مشهور شدن به مدد روابط عمومی است بدون نیاز به هیچ شکلی از توانایی یا استعداد، به مدد شبکههای مجازی راهش را به زندگی روزمرهی صدها میلیون نفر باز کرده و حالا آدمها در هر سن و سالی، از سیاسی و روشنفکر گرفته تا فروشندهی ماشین دستدوم، در خفا یا آشکارا، شبانهروز به تعداد لایکهاشان میاندیشیند و حق هم دارند، چرا که لایک نام واحد پول اقتصاد مجازی است و کیست که برای بقا محتاج پول نباشد.
کم نیستند کسانی که لایکهاشان برایشان راه باز کرده تا بازی فیسبوک را به سطح جامعه ببرند و بی هیچ صلاحیتی، صرفاً به مدد تبحرشان در بازی با فیسبوک، در دنیای واقعی کسب اعتبار کنند.
در فیلم مستند شبکه frontline به عنوان generation like مکاشفهی زبانشناختی غریبی رخ میدهد.(۲) فعل selling out در زبان انگلیسی چند معنا دارد: فروختن تمام بلیتهای یک مراسم طوری که سالن پر شود، فروختن سهم فرد در یک کمپانی در بورس یا به دیگر سهامداران، و سوم، که در ادبیات سیاسی بسیار به کار رفته، زیر پا گذاشتن اصول و باورهاست، به خصوص آنجا که به مقاومت در برابر صاحبان قدرت و سرمایه مربوط میشود، به نیت کسب سود مالی یا امتیاز. سازندهی فیلم با تعداد زیادی بچهی زیر بیست سال مصاحبه میکند و معنی این فعل را میپرسد، و به کشف عجیبی میرسد: برای این نسل، معنی سوم این عبارت عملاً از زبان انگلیسی حذف شده است. انگار کسی در این سن و سال گویا دیگر نمیداند وقتی کسی را sell-out خطاب میکنی صرفا خبررسانی نمیکنی، بلکه انزجارت را نشان میدهی، چرا که طرف آرمانی را زیر پا گذاشته و اصولی را لگدمال کرده تا به نتیجهای برسد.
رشد دیوانهوار رسانههای جمعی دارد باقی فضاهای تعامل و کنش را تمام و کمال کور میکند، و حالا کم کم نسلی قدم به سالهای جوانی میگذارد که یونسوار از ابتدا در معدهی این نهنگ زیسته، و تنها اقتصادی که میشناسد بر مبادلهی لایک استوار است.
شاید هم حق دارند. درک این معنای سوم مستلزم تصور وجود جایی بیرون از دنیای رسانههای جمعی است، فضایی مبرا از اقتصاد لایکی، فاصلهای که فرد از آن به کلیت رسانههای جمعی نگاه کند و زیر و زبرش را ببیند. برای نسل بزرگ شده در دل و رودهی فضای مجازی، تصور وجود چنین دنیایی اگر نه ناممکن، بسیار دشوار است. رشد دیوانهوار رسانههای جمعی دارد باقی فضاهای تعامل و کنش را تمام و کمال کور میکند، و حالا کم کم نسلی قدم به سالهای جوانی میگذارد که یونسوار از ابتدا در معدهی این نهنگ زیسته، و تنها اقتصادی که میشناسد بر مبادلهی لایک استوار است.
همین است که در پس هر غرولندی از نوع این مقاله آگاهی تلخی به بیتأثیری نهفته است. کیست که این روزها بخواهد با امواج سهمگین فضای مجازی درافتد و به دنکیشوتیسم رقتانگیز تلاشش آگاه نباشد. چنین مبارزهای با پدیدهای چنان فراگیر و نیرومند مثل دست و پا زدن است در ته چاهی عمیق، با این توهم کودکانه که شاید چنین شلنگتختههایی راهی باشد به سطح زمین. در چنین شرایطی ساکت ماندن و به انتظار سرنوشت نشستن سنگینتر و منطقیتر به نظر میآید، اما دست و پا زدنی که چاه را عمیقتر کند شاید نشأتگرفته از رویای وجود چشمهای خاموش زیر چاه است، چشمهای که با این کندنها روزی فوران میکند و چاهنشینان را به سطح میآورد. این البته رویایی بیش نیست، به خصوص در ایران بیآب این سالها، اما نفس دست و پا زدن در ته چاه چه بسا هنوز معنادارتر باشد از نشستن و زل زدن به تکهآسمان محصور در سوراخ بالای سر.
پانوشتها؛
۱. اینها چند نمونه اش است: وقتی میگوییم ترجمه «دقیق» نیست، منظورمان از دقت چیست؟ اگر چند کلمه از متن اصلی را جا بیندازی تا جملهی فارسیات بهتر و رساتر شود، خیانت در امانت کردهای یا نه؟ ترجمه صددرصد دقیق ممکن است یا نه؟ اگر ممکن است، چرا در تاریخ این مملکت، اگر نه در تاریخ ترجمه در جهان، چنین کمیاب، اگر نه نایاب، است؟ اگر متنی دقیق نباشد، اما به واسطهی درگیر کردن زبان فارسی با زبانی دیگر افقهای جدیدی در زبان مقصد گشوده باشد، مثل ترجمه «حاجی بابای اصفهانی»، چطور باید در برابرش موضع گرفت؟ آیا شرایط ترجمه در ایران خاص است یا میتوان معیاری جهانشمول در بررسی همهی ترجمهها اعمال کرد؟ اگر خاص نیست، تکلیفمان با این خیل ترجمههای نادقیق اما دورانساز چیست؟ اگر خاص است، این شرایط چیست و چگونه باید درکش کرد؟ بعد از درکش، چطور باید در نقد ترجمه لحاظش کرد؟ با توجه به این که مترجمان بزرگ ما، اکثر قریب به اتفاقشان تحصیلات دانشگاهی و تخصصی ترجمه نداشتند، آیا میتوان معیاری انتزاعی نظیر «دقت» را که ساخته و پرداختهی نظام دانشگاه است، بیقید و شرط بر کارشان اعمال کرد؟ کسی که برای پیشبرد پروژهای سیاسی ترجمهای دست و پا شکسته از متنی مثل «جمهور» افلاتون یا «سرمایه» مارکس ارائه کند، یا برای بسط افقهای زبان فارسی ترجمهای آزاد از شعر لورکا و لنگستن هیوز به بازار بفرستد، بیشک «دقت» دغدغهی اصلیاش نیست. وقتی این تعداد مترجم بزرگ در این مملکت بوده که دقت در ترجمه اصلا اولویت اولشان نبوده، آیا میشود با این متر و معیار سراغ کارشان رفت؟ اگر نه، متر و معیار مناسب کدام است؟ مترجم به کنار، مسألهی خود زبان در میان است: رابطهی زبان فارسی با زبانهای غربی چگونه است؟ آیا میشود فرض بگیریم به دلیل رشد تکنولژی و گوگل و وفور دیکشنریهای رنگارنگ کار راحتتر شده؟ آیا شیب منحنی حرکت زبان فارسی به سمت زبانهای غربی همیشه مثبت است و هر چه زمان بگذرد فارسی به دیگر زبانها نزدیکتر میشود و ترجمه راحتتر؟ آیا نمیشود گفت رابطهی زبانها با هم فراز و نشیب دارد؟ نمیشود گفت امروز ترجمهی بعضی متون، مثلا متون علمی و نظری، راحتتر از قبل از انقلاب است به دلیل سیر به نسبت بیوقفهی ترجمه در این حوزهها، و ترجمه برخی متون دیگر، مثلا صحنههای جنسی، به دلیل سانسور این سی و پنج سال و تمرین ندیدن زبان فارسی در این حوزهی خاص دشوارتر؟ اینها به کنار، تکلیف ما با سانسور بالاخره چیست؟ در اوضاعی که تعداد رمانهایی که بشود بیسانسور به بازار کتاب فرستاد بینهایت اندک است، چه راهی پیش پای ماست؟ آیا تعطیلی صنعت نشر و پایین کشیدن کرکره کتابفروشیها تحت لوای مبارزه با سانسور واقعاً کارگشا و «شرافتمندانه» است؟ اگر بگوییم سانسور در مواقع خاص قابل قبول است، این خط را کجا باید کشید؟ آیا میشود معیاری کمی تعیین کرد و گفت اگر از فلان تعداد صفحه یا جمله بیشتر اگر حذف نکنیم اشکال ندارد؟ رمانها با هم فرق دارند، بعضی به جزییاتشان بیتفاوتتر از بعضی دیگراند، گاه حذف دو جمله از یک رمان بیشتر به کلیت متن ضربه میزند تا حذف دو صفحه از رمانی دیگر. در چنین شرایطی، معیار کمی را چطور باید تعیین کرد؟ اگر معیار را کیفی بگیریم چطور، آیا اصلا میشود برای سانسور معیار کیفی تعیین کرد؟ و …
۲. http://www.pbs.org/wgbh/pages/frontline/generation-like
پاچه خواری غیر مستقیم، اخته سازی و ماله کشی از مختصات همیشگی نوشته های امیر احمدی آریان طی سالهای اخیر بوده است. این ماموریت در رمانهای او هم تداوم پیدا کرده ، انجا که می کوشد چهره ضد انسانی شکنجه گر و بازجو را تطهیر و تعارض بنیادی میان انسان و شر را تا حد مواجهه ای تصادفی و ناگزیر تقلیل دهد
یادداشت خوبی بود، ضمن اینکه قلم زیبا و ادیبانه ای داشت. اگه من بخواهم نظر شخصی خودم را در رابطه با موضوع مطرح شده ابراز کنم، باید بگویم شاید مثل خیلی چیزهای نوپای دیگر که مردم ایران در مواجهه با آن رفتار غیر قابل پیش بینی ئی از خودشان نشان می دهند، در رابطه با فیس بوک هم صادق باشد. دکتر فرانکل معتقد است که «رفتار غیر طبیعی در تقابل رخدادی غیرطبیعی، امری طبیعی است». بنابراین می توان اینطور استنتاج کرد که به لحاظ برخورد ناگهانی مردم ایران با شبکه های اجتماعی در قیاس با سایر مردم جهان که پیش تر با مقدماتی از ارتباطات آنلاین آشنا بودند، نباید توقع استفاده صحیح از ابزارها و شبکه ها یی نظیر فیس بوک را داشت. البته این موضوع به مردم ایران محدود نمی شود و به نوعی گریبانگیر اکثر کشورهای جهان سومی است. من نمی توانم خاصا به موضوع مشاجرات و مباحثات فیس بوکی در حوزه ترجمه نقدی بیاورم، اما همانطور که خودتان اشاره کردید این «دموکراسی مسطح» و سیاست «لایک گیری» افراد را بر آن داشته که به «خلاصه خوانی» و «سطحی نگری» رو بیاورند. در پایان باید بگویم این افراد برجسته هستند که بنیانگذار رویکردهای شایسته و یا ناشایست می شوند؛ بطور مثال اگر فلان شخصیت سیاسی مقالات، گزارشات، عقاید و اظهار نظرهای خود را تفصیلا به مجامع اجتماعی آنلاین (فیس بوک) سوق ندهد، مکاتب ادبی و ناب استادانه زیر پای عوام له نخواهد شد…
بسیار عالی. این روزها حتا برای کامنت گذاشتن توی سایتها هم مجبوری حساب کاربری جیمیل یا فیسبوک یا توییتر داشته باشی. وگرنه ول معطلی.
امیدوارم تا پایان این نظر با این اجبار روبرو نشم. چون بیش از یک ساله که از فیسبوک بیرون اومدم و به طور دقیق به خاطر همین دلایلی که به خوبی و روشنی توضیح دادی.
اما یک چیزی رو در نظر نگرفتی. شاید به دلیل ریز بودنش. اون هم جنبش وبلاگنویسی در اوایل دهه هشتاد.
این جنبش خیلی ورم کرد چون بخش بزرگیش جای خالی روابط و دوستیابی بود که بعدها سایتهای اجتماعی مثل فیسبوک به نحو بسیار بهتری به عهده گرفتنش و در نتیجه این ورم خوابید. من از سال ۸۱ وبلاگنویسم و هنوز وفادار به سنت وبلاگنویسی. این سالها دیگه میشه جرات کرد و از «سنت وبلاگنویسی» نام برد.
بله. ورم خوابید. ناامیدی همه جا رو گرفت. وبلاگها سوت و کور شدند. آمارها پایین اومد. همه به فیسبوک هجوم آوردند. برای وبلاگنویس قدیمی که باید به زور تعداد بازدیدکنندههاش رو بالا نگه میداشت و هی به وبلاگ دوستانش سر میزد، حجم انبوه لایکها و کانتها وسوسهکننده بود. سالهای ۸۸ و ۸۹ زیاد میشنیدی از وبلاگنویسها که فیسبوک بهتره.
اما این سالها من شاهد بازگشت وبلاگنویسهای حرفهای به سنت خودشونم. سنتی که ژورنالیسم رو مردمی کرد. رسانهها رو دموکراتیزه کرد.
فیسبوک این کار رو نکرد. فیسبوک رسانه رو با تبدیل کردنش به نارسانه مردمی کرد وبلاگها اما رسانه موندند و مردمی.
اکثریت وبلاگنویسها دیگه هرگز برنگشتند. اقلیتی اما برگشتند یا موندند که در حال تولید محتوا بودند. مقالهنویس یا ستوننویس بودند و هستند.
و این چیز کمی نیست.
تجربه وبلاگنویسی خودم طی سالها بهم ثابت کرد که وبلاگ جاییه برای خوندن. اولین بار که فهمیدم تعداد لایکها و کامنتها نشانه خونده شدن نوشتههام نیست مطمئن شدم که به عنوان یک وبلاگنویس جام تو فیسبوک نیست.
من فکر میکنم به جای چشم دوختن به تکه آسمان بالای سر و یا پا به زمین کوبیدن در انتظار آب، باید به راههای دیگر فکر کرد. در گذشته و آینده. و وبلاگها یکی از همین راهها هستند.
وبلاگها، جایی برای نوشتن و خوندن هستند. چرا؟ چون فضایی مکتوب هستند. تنها بخش کامنتهای وبلاگهاست که شفاهی محسوب میشه. در حالی که کل فیسبوک متناظر با کامنتهای وبلاگستان دنیایی شفاهیه.
تقابل دنیای شفاهی و کتبی، تقابل مهمیه. به نظر بسیاری وبلاگستان این تقابل رو باخت اما اگر پای اهل بخیه بنشینی بهت میگن که این شکست نبود تنها ریزش اکثریتی بود که نیاز به فضا و بستری برای تعامل اجتماعی، دوستیابی، رابطه، هماهنگیهای مدنی و… داشتند. خوبیهایی که فیسبوک بهتر در اختیارشون گذاشت.
ورگ http://www.v6rg.com