غسالها هم اشک میریزند
فرشید مقدم: آبان سال ۹۰ که زندهیاد حسین قندی در اثر بیماریِ فراموشی خانهنشین شده بود و احتمالاً دوستان قدیم را از یاد برده؛ علیاکبر قاضیزاده - دوست و همکار قدیمی وی – یادداشت تلخی نوشت با تیتر «برافتادن در شأن دایناسور است» و در آن از عاقبتِ کار روزنامهنگارانِ نامی گلایه کرد: گوشهگیری و بیپولی. آنجا اشارهای هم شد به نقش روزنامهنگاران که حسین قندی با طنزی ویژۀ خود آن را «روزنامهنگار-غسال» مینامید؛ تشبیهی که کار روزنامهنگاران را از لحاظ بیطرفی به کار مُردهشویان مانند میکند؛ که آنها سرد و بیاحساس کار میکنند؛ با حفظِ بیطرفی و ماشینوار. آن زمان یادداشتی نوشتم اما منتشر نکردم مبادا به کسی برخورد. این چند خطْ ویراستۀ همان است. برنخورد!
غسال بودن بسا نقش دشواری است، شاید مقدورِ همهکس نباشد. اما غسال از «غسال بودن» ناگزیر است. اگر مُردهشویی با دیدن مُرده، یکریز گریه کند و از فرط اندوه بیحال شود، حتماً خیلی زود بیکارش میکنند. به درد روزنامهنگاری هم نخواهد خورد. برای او مرده و کیسه شن باید یکی باشد. علاوه بر این از قدیم گفتهاند برای غسال بین مردهها – شاه بوده باشند یا گدا – فرقی نیست؛ که مُردهها همه بیکارند و بیچیز.
بر همین منوال تصور میشود روزنامهنگارانی که شغلشان را میخواهند باید تا حدودی غسال باشند: کمابیش سرد و بیتفاوت. از سوژهها فاصله بگیرند؛ با آنها همذاتپنداری و همدلی نکنند؛ دید ماهوارهای داشته باشند؛ از بالا – از بیرون – به ماجراها نگاه کنند. بعد هم مردۀ همه را بشویند. آن بیتفاوتیِ اول، این بیتفاوتی را آسانتر میکند. روزنامهنگار باید به آسانی وقتی رسانۀ آ تعطیل شد به رسانۀ ب برود، وقتی ب توقیف شد بساطاش را جمع کند و برود به ج واگر آ و ب و ج هیچیک نشد باز در اساس فرقی نمیکند، برود یک جای دیگر پیدا کند؛ یک خریدارِ جدید. مهمترین مسأله حرفهای ماندن و حرفهای کار کردن است هر جا که بشود. «عقل سـلیم» چنین حکم میکند! در غیر این صورت با کارِ رسانهای باید خداحافظی کرد. قندی هم که نمیشد روزنامهنگاری را رها کند! اصلاً روزنامهنگاری ولاش نمیکرد. تو یک بعد از ظهر خلوتِ تحریریه یک بار به روزنامهنگار جوانی گفته بود: پسر جان بوی کاغذ روزنامه آدمو حال میاره! او عاشق این شغل بود؛ با آن بزرگ شده بود؛ با روزنامهنگاری یکی شده بود. اما داعیان روزنامهنگاران به بیطرفی و بیتفاوتی توضیح نمیدهند که آیا مهمترین تفاوت رسانهها باید تنها شدتِ حرفهایبودن باشد که ایشان اصلیترین ملاکِ روزنامهنگار را برای انتخابِ رسانهاش فراهم بودن شرایطِ کارِ حرفهای میدانند. در واقع که امکان انتخاب چندانی هم نمانده است!
اما بهترین مردهشویها هم یک جایی کم میآورند. آنها هم نمیتوانند همیشه غسالی ایدهآل باشند. اگر بخواهند پیکرِآشنایی را غسل دهند چه؟ چنین وظیفهای به مرزهای تحمل غسال فشار میآورد. یک جا او از نقشاش فاصله میگیرد، دستاش به کار نمیرود، چشماناش تَر میشود. گویی «غسال بودن» با سرشت اجتماعی ما ناسازگار است. این جور جاها نظریۀ «روزنامهنگار-غسال» ترک برمیدارد؛ وِلو میشود. انگار حسِ آقای قاضیزاده هم وقتی آن یادداشت را مینوشته بیتفاوتی نبوده. او نمیتوانسته در برابر ظلمی که به قندی رفت و دانشجویانی که از درسِ وی محروم شدند، بیتفاوت باشد. در یادداشت مزبور اشارهای هست به وقتی که قندی را «از درس دادن در دانشکده ارتباطات دانشگاه علامه کنار گذاشتند [… قندی] انتظار داشت رییس دپارتمان، استادان بزرگتر، دانشجویان یا نمیدانم شاید مطبوعات فریاد اعتراض برآورند؛ کسی به خود تکانی نداد. یعنی کسی که حرفش اثر داشته باشد، چیز مهمی نگفت. به من میگفت بگذار یک ترم بگذرد، سراغم میآیند. چند ترم هم گذشت. باز هم در سکوت.»
به نظر من آنها که سکوت کردند همه بنا به نظریۀ روزنامهنگار-غسال عمل کردهاند. ایشان روزنامهنگار-غسال، استاد-غسال، دانشجو-غسال، کارمند-غسال و موارد دیگر بودهاند. برای یک روزنامهنگار-غسالِ کامل فقط ارزشهای خبری است که مهم است؛ او را چه به ارزشهای اجتماعی؟ استاد-غسالها باید علمآموزی کنند؛ علومِ ارزش-خنثی را بپراکنند؛ آنها را چه به باید و نباید؟ و دانشجو-غسالها باید نمرههای نوزده- بیست را درو کنند و بکوشند که «استعداد درخشان» شوند. و بهتر است همه با یکدیگر رقابت کنند، هر کس تلاش کند که مقالههای بیشتر بنویسد، اضافهکاری بیشتر بگیرد، زودتر استاد شود، بیشترین مرده را در یک شیفتِ کاری بشوید. «بقیهاش به ما مربوط نیست!» این استراتژی پیروان زیادی دارد؛ شاید نه در حرف اما در عمل. اظهار بیطرفی، ژست بیتفاوتی و از بالا به هر نزاع و کشمکشی نگاه کردن، همیشه میتواند راهبرد کارآمدی باشد برای پوشاندن عافیتطلبی، بیعملی و پیگیری سود شخصی. اخراج یا برکناریِ حسین قندی و نامهای دیگر را سکوتِ غسالها مشایعت کرد.
غسالنمایی به عنوان مکانیزم روانی یا تاکتیک موقتی برای بقا در شرایط مشخص، قابل درک است اما مطلق کردن و تبدیل آن به شرطِ لازمِ تحققِ یکِ حرفه، امکان فراروی از آن را در شرایط دیگر دشوار میکند. انواعِ تئوریهای «از ما است که بر ما است» نیز برای شایسته و بایسته جلوه دادن شرایط موجود و نیز به جان هم انداختن ملت و در نهایت بیتفاوتی نسبت به یکدیگر و جامعه ترویج میشوند و به این کار میآیند که مردم را از هم دور و انرژیهاشان را در کانالهای کار و رقابتِ حرفهای و رقابت در مصرف هدایت کنند. همچنین بیتفاوتی زمینهسازِ بیگانهشدن افراد جامعه از یکدیگر و تفرد و انزوای بیشترِ آنها است و تئوریزه کردنِ آن امید مردم را به رهایی از این تفرد و تفرق ناامید میکند. بر اساس این ملاحظات است که فکر میکنم ایدۀ به اصطلاح روزنامهنگار-غسال را نباید جدی گرفت؛ گر چه نظریهپرداز آن مردی گِران و جدی بود. شاید هم خطای ما است که طنز رندانۀ حسین قندی را از جدیت حرفهایاش بازنشناختهایم. یادش گرامی باد.
اگر گوشهایمان را بگیریم و در بغداد راه برویم و بگردیم هرگز تصور نمیکنى خارج از ایرانى آنقدر فرهنگ دو ملت به هم شبیه است که حتى فرم دور خیابانها مغازهها ووو