پنجاه سکه طلا جایزه برای فیلم «بخاطر همه چیز»
رجب محمدین فیلمساز ایرانی در ایران ۴ فیلم ساخت که هر کدام به نوعی به تیغ سانسور دچار شدند. او در سالهای دهه ۷۰ از ایران مهاجرت کرد. متن زیر روایت اوست از دریافت یک جایزه دولتی در سالهای دهه ۷۰.
در بهمن ماه سال ۱۳۷۱، از بنیاد سینمایی فارابی به من خبر دادند که قرار است فیلم «بخاطر همه چیز» را طی مراسمی در موزه هنرهای معاصر تهران نمایش دهند و من هم -سازندۀ فیلم- باید در این مراسم شرکت کنم.
گفتم: خب آنها مراسم میگیرند به من چه؟
گفتند: باید بروی. نگفتند برای چه و چرا. فقط باید دراین مراسم حضور داشته باشی.
در سالنی در موزه هنرهای معاصر افرادی تشریف داشتند که من نمیشناختم.
خانم شهلا حبیبی مشاور یا معاون فرهنگی رئیسجمهور وقت (هاشمی رفسنجانی) بر صحنه رفت.
مقداری حرفهایی راجع به اینکه اسلام والاترین فرهنگ و زن مسلمان با فرهنگترین است و ..
سپس من را به صحنه دعوت کرد.
یک چیزی بلورین که شکل یک زن محجبه روی آن بود، به من داد.
سپس گفت: آقای رجب محمدین سازندۀ فیلم بخاطر همه چیز ازطرف سازمان زنان، برنده پنجاه سکه طلا شده است.
یک ورقه کاغذ هم به من داد که در آن نوشته شده بود که پنجاه سکه طلا به رجب محمدین کارگردان فیلم بخاطر همه چیز اهدا میشود . تعدادی امضا و مهر هم زیر آن متن بود.
خانم حبیبی گفت فردا به این آدرس برو پنجاه سکه طلای جایزهات را دریافت کن.
پس از سه سال دوندگی و داشتن دو فیلم قبلی توقیفی («یاد و دیدار» و «گُل») کسی حاضر نمیشد روی یک فیلم که همه شخصیتهایش زن بودند، سرمایه گذاری کند. مخصوصا اینکه صحنههای چاقوکشی و بزن و بکوب و هفت تیر و رختخواب و تانک و مسلسل و نور الهی و …. هم نداشت.
تصمیم گرفتم خودم فیلم را تهیه کنم. فیلم «بخاطرهمه چیز» را ابتدا با وام بانکی شروع به تهیه کردم.
خودم و خانم سوسن شاکرین هم متعهد بانک شدیم که اگر پرداخت نکردیم خلاصه خدمتمان برسند.
لابراتوار بدیع هم با لطف قبول کرد پول چاپ کپیهای فیلم را زمان اکران بپردازم.
من دستمزد فیلمنامه، کارگردانی، تدوین و تهیهکنندگی را جزو تهیه فیلم گذاشتم، یعنی اینکه پولی نگرفتم. ازچه کسی دستمزد بگیرم؟ از خودم که پول نداشتم؟
خانم سوسن شاکرین هم دستمزد آهنگسازی و نوازندگی گیتار و رهبری موسیقی را روی فیلم گذاشت. او هم پولی نگرفت. از کی بگیرد؟ از من یا خودش؟ (البته پول نوازندهها و استودیوی ضبط موسیقی را پرداخت کردیم)
در ضمن خانم مری دارش منشی صحنه فیلم خالهای داشت که پول بهرهای قرض میداد. مقداری پول هم با بهره پنج درصد از خالۀ این خانم قرض کردم.
کارهای تهیه فیلم در حال راهاندازی بود. من مشغول قرار و مدارها بودم. در ضمن دنبال یک سرمایهگذار میگشتم. که آقای امیر امیرسلیمانی طراح خوب صحنه و لباس، با پولی که پدر خانماش در اختیارش گذاشته بود، بیست و پنج درصد فیلم را شریک شد.
به شرط آنکه کارطراحی لباس و صحنه را انجام دهد. ولی دستمزدش را بگیرد، نه اینکه دستمزدش را شریک فیلم شود.
خب، دستمزدش پرداخت شد؛ سپاس همیشگی از آقای امیر امیرسلیمانی برای کار بسیار خوب طراحی صحنه و لباس آن فیلم.
سرانجام کار تدوین و صداگذاری و موسیقی و میکس صدا و تصویر فیلم تمام شد و من زیر بار قرض زیادی رفته بودم.
مخارج پیش بینی نشده یا توقعات بیش حد برخی افراد یا اشتباه کاریها یا خرابیها، هزینه را کمی از پیشبینی من بالاتر برده بود و من باید میپرداختم و پول نداشتم.
همه کارهای فیلم تمام بود. فقط مانده بود عنواننویسی فیلم؛ که البته عنوان نویسی(اسم افراد همکار فیلم) را هم باید ابتدا وزارت ارشاد تائید یا اصلاح میکرد، سپس من حق داشتم آن را بر فیلم بگذارم.
در آن زمان بود که جناب آقای رضا علیپورمتعلم، تهیه کننده با فرهنگ وفرهیخته و با سواد سینما، گفت که حاضر است ده درصد فیلم را بخرد(شریک شود). به شرط آنکه اسمش در تیتراژ و پوسترها و تبلیغات فیلم به عنوان یکی از تهیهکنندگان درج شود.
هرچند اصلا در تهیه آن فیلم هیچ نقشی نداشته، ولی دوست داشت نامش به عنوان یکی از تهیهکنندگان هم بیاید. خب، پذیرفتم .
پس از گرفتن نامۀ جایزه پنجاه سکه طلا، به خانه آمدم. بسیار شاد شدیم که با فروش سکهها میتوانیم مقداری از وام بانک را بپردازیم، تا به علت بدهکار بودن به زندان نیفتیم …
(در سه سال و چند ماهی که من بخاطر نوشتن یک نمایشنامۀ منتشر نشده در زندان بودم، خانم سوسن شاکرین پشت درب زندانهای اوین و قزل حصار آوارگی و بدبختیهای فراوان کشیده بود . هراس از مجددا زندانی شدن به هر دلیلی …)
من و سوسن داشتیم برای آن پنجاه سکه «رویا تراشی» میکردیم که خب بالاخره پول بانک را میپردازیم.
زنگ درب خانه را زدند. دوست دیرینهام رضا شریفی تشریف آورد. رضا شریفی عکاس و فیلمبردار بسیار خوبی بود و در آن زمان در دانشکده سینما هم تدریس میکرد. (توضیح اینکه رضا شریفی فیلمبردار این فیلم نبود. بلکه آقای فرهاد ثریا فیلمبردار با ذوق و توانا ، فیلمبرداری این فیلم را به عهده گرفت. آقای عطالله حیاتی هم مدیر فیلمبرداری بود. سپاس همیشگی من از آقای فرهاد ثریا و آقای عطالله حیاتی برای همکاری خیلی خوب آنها .)
رضا شریفی و من از سالهای دانشکده دوست بودیم. رضا در دانشکده هنرهای دراماتیک و من در دانشکده هنرهای زیبا. رضا دو تا از نمایشهای من را هم عکاسی کرده بود. نمایش «برج» نوشته پیتر وایس ترجمه “بابک قهرمان” (کارگردان و طراح: رجب محمدین-۱۳۵۵) و نمایش” بوسمن و لنا ” نوشته ” آتول فوگارد” (ترجمه و کارگردانی رجب محمدین-۱۳۵۸) عکاسها: رضا شریفی و حسین مبینی.
با رضا شریفی خیلی دوست بودیم. مدام خانه همدیگر. موقعی هم که در مهر ماه سال ۱۳۶۰ من و سوسن فراری بودیم، در خانه رضا پناه گرفته بودیم. رضا هیکل درشت و ریش انبوهی داشت. من و رضا خیلی هم با هم شوخی میکردیم. هر وقت هم من سرما میخوردم رضا را خبر میکردم بیاید قولنجام را بگیرد. رضا شریفی دربهمن ماه سال ۱۳۸۳ بر اثر بیماری قلب و کلیه درگذشت . اندوهی سخت برمن…
خلاصه رضا آمد که: رجب، چند ماه است اجاره خانهام عقب افتاده اگر این ماه را نیردازم، هفته دیگر اثاثیهام وسط خیابان است. باید پنج سکه از آن پنجاه سکه را به من بدهی.
گفتم: باشد رضا جان.
گفت: من شب همینجا میخوابم، صبح که با طلاها برگشتی، اول من پنج سکه ام را میگیرم، بعد اجازه میدهم وارد خانهات شوی.
شام را آماده کردیم. هنوز سفره پهن نشده بود، یکی دیگر از دوستان تلفن زد که: رجب جان، یک سکه به من بده که اوضاع مالی خراب است.
گفتم: باشد، فردا بیا بگیر.
شام را خورده و نخورده، پنج سکه دیگر را بخشیده بودم به دوستان دیگر.
با پنج سکه رضا میشد ده سکه. برای خودمان میماند چهل سکه .
تلفن آخری که شد و من به دوست آن سوی خط گفتم: باشد، تو هم یک سکه از من میگیری،
رضا سیم تلفن را کشید و دستگاه تلفن را در کیفاش گذاشت.
رضا گفت: اینطور که من میبینم شما تا نیمه شب همه سکهها را خیر و پخش میکنید و آن پنج سکه من را هم به دیگران میبخشید. فردا اثاثیه من هم وسط خیابان است.
صبح روز بعد، من عازم دریافت جایزهام شدم.
تصور داشتم که سازمان زنان باید وسط یک باغ پر از گل با فوارههایی که از آن گلاب و ادوکلن افشانده میشوند. بلبلان بر شاخههای پرگل محمدی چهچه میزنند. آخر سازمان زنان باید خیلی …. . اما …
نخست آدرس را شرح میدهم. آنها که تهران را خوب میشناسند. خیابان دکتر حسین فاطمی از تقاطع خیابان کارگر (امیرآباد شمالی) به طرف غرب خیابان (به سوی میدان فاطمی و خیابان مصدق = ولی عصر = پهلوی سابق)، از تقاطع خیابان کارگر (امیرآباد شمالی) ضلع جنوبی خیابان، هتل کنتینانتال قدیم (اسم جدیدش یادم نیست). سپس یک خیابان عمود به خیابان فاطمی. سپس سازمان آب. ( فضای گسترده) ضلع شمالی خیابان دکتر فاطمی از تقاطع خیابان کارگر ( امیرآباد شمالی) تعدادی مغازه. روبروی سازمان آب یک کوچه بن بست بسیار کم عرض و کم طول.
هرچه به آدرس روی کاغذ نگاه کردم دیدم آدرس درست همان کوچه است. داخل کوچه بن بست هیچ حیاط و باغ گلکاری و … نبود. آشفته شدم که اینجا کجاست!؟
فقط یک درب یک لنگۀ آهنی سیاه بود. شاید آهن سیاه بود. شاید رنگ سیاه زده بودند. در ذهنم نیست. فقط همان شمارۀ پلاک که روی کاغد نوشته بودند، بالای آن درب هم بود. و یک تکمۀ زنگ هم کنارش. شک داشتم اینجا کجاست؟
برگشتم به خیابان. به کاغذ نگاه کردم. بازهم همان آدرس بود که دیروز خانم شهلا حبیبی مشاور فرهنگی رئیس جمهور به من داده بود.
با خود گفتم شاید این درب پشتی سازمان زنان است و آن باغ بهشت و عطر و گل و بلبل پشت این درب است.
زنگ زدم. پس از چند دقیقه درب آهنی به شکل کشویی کنار رفت. اما پشت آن درب دیگری بود با میلههای بسیار کلفت عمودی.
خانمی با چادر و مقنعه و پوتین سربازی (چکمه) پشت میلهها ظاهر شد. هیچ حرفی نزد. فقط سر تکان که چیه؟
گفتم: من رجب محمدین هستم و آمدهام جایزهام را بگیرم. (از پشت درب میلهای نامه را نشانش دادم).
اشاره فرمود که صبرکن. رفت و چند دقیقه دیگر آمد. درب میلهای هم به شکل کشویی کنار رفت.
حضرت خانم اشاره کرد داخل شو (حتی برای یک کلمه هم لب نگشود). خانم از پیش و من از پس او. در راهرویی تنگ و کم نور رفتیم. مقابل یک درب آهنی توقف فرمود. تکمهای را فشار داد. درب به طور کشویی کنار رفت. باز هم یک درب میلهای. در پشت میلهها یک آسانسور (بالا و پایینبر). با اشاره حضرت خانم وارد آسانسور شدیم. دربهای میلهای و آهنی بسته شدند.
واقعاً از آشفتگی و حیرت و ترس که «اینجا کجاست!؟» نفهمیدم آسانسور بالا رفت یا پائین.
در راهرویی از آسانسور بیرون آمدیم. خانم از پیش و من در پی او. مقابل درب اتاقی ایستاد. تکمهای فشار داد. درب اتاق به طور کشویی کنار رفت. پس از آن باز هم یک درب میلهای با میلههای کلفت (خانم اشاره کرد وارد شو. خود حضرت خانم به اتاق تشریف فرما نشدند)
اتاق پنجره نداشت. برسقف بلند فقط یک لامپ در حباب که مثلا نور لامپ مهتابی میپاشید. یک میز و دوصندلی در اتاق. صندلیای پشت میز برای یک حضرت و صندلیای جلوی میز برای شخصی همچون من.
دربهای دو گانه پشت سرم بسته شدند. در آن سلول متحیر ماندم که چی؟ که کجا آمدهام؟ اصلا این همان آدرس است که خانم حبیبی داد!؟
پس از چند دقیقه دوباره دربهای دوگانه اتاق گشوده شدند. خانمی دیگر با مقنعه و پوتین(چکمه) وارد شد. طوری هم راه رفت که من پوتینهایش را خوب ببینم. که خوب شیر فهم (خر فهم) شوم کجا هستم و با چه کسانی سر و کار دارم. خانم روی صندلی پشت میزطوری نشست به طور کج؛ که پاها و پوتینهایش از کنار میز کاملا دیده شوند.
اشاره کرد که بنشین. سپس فرمود: آن نامه را به من بده.
نامهای که خانم شهلا حبیبی داده بود به این خانم دادم. خانم سری تکان داد. کشوی میز را باز کرد. یک پاکت کوچک پستی (از همان پاکتهای پستی نامه) از کشوی میز بیرون آورد و به من داد. پاکت را باز کردم. فقط پنج سکه طلا در آن بود.
گفتم: ولی قرار بر پنجاه سکه است و در آن نامه هم نوشته شده.
گفت: به دستور خانم حبیبی چهل و پنج سکهاش سهم امام است.
گفتم: خانم حبیبی مشاور فرهنگی رئیس جمهور در حضور همه گفت بیایم پنجاه سکه بگیرم. در آن نامه که به شما دادم هم نوشته شده و همه هم امضا و مهر کردهاند.
گفت: ما دستور داریم که چهل و پنج سکه سهم امام برداریم. (امام شهلا حبیبی یا امام رفسنجانی یا امام… )
گفتم: من به خانم حبیبی خواهم نوشت.
گفت: ما که سرخود کار نمیکنیم. ما دستور از شخص خانم حبیبی و آقای رئیس جمهور میگیریم. بله، اینجا نوشته پنجاه سکه. دیروز هم فرمودهاند پنجاه سکه. ولی خود خانم حبیبی به ما دستور دادهاند چهل و پنج سکه سهم امام برداریم. فرمودند اگر آقای محمدین آن پنج سکه دیگر را هم برای سهم امام ببخشد خیلی خوب است.
گفتم: یعنی چه؟
گفت : چه خوب میشود اگر طبق فرمایش خانم حبیبی، آن پنج سکه را هم پس بدهی برای سهم امام.
پاکت سکهها را در جیبام چپاندم. (انگار که نمیتوانند از جیبم بیرون بیاورند!!)
خانم از جا بلند شد. طوری با پوتینهایش بر زمین کوبید که صدایشان در اتاق پیچید. با سرعت از اتاق بیرون رفت و دربهای دوگانه بسته شدند.
من ماندم در اتاقی بدون پنجره.
همه چیز روشن بود. مثل همیشه در رسانه چیزی خوش میگویند و درعمل سر مردم را به طاق میکوبند.
یادم آمد زمانی که در زندان قزل حصار بودم و سخنرانیهای نماز جمعه را به زور برای ما پخش میکردند. یک بار هاشمی رفسنجانی (هنوز رئیسجمهور نبود) در خطبهها گفت: ایران آزادترین کشور دنیاست. (خب، مقامات ایران که دروغ نمیگویند. همهشان نمایندۀ خداوند بر زمین هستند!!)
چند دقیقه بعد همان خانم اولی دربها را باز کرد. اشاره کرد بیرون بیا. هیچ سخنی نگفت. همان آسانسور و همان درب ساختمان. بیرون آمدم. دربها پشت سرم بسته شد. ترس همه وجودم را گرفته بود که اینجا سازمان زنان است یا یک مثلا زندان پنهانی؟
آن مراسم دیروزی و این نتیجه امروزی!
به سوی خیابان دویدم. هراسان به یک تاکسی گفتم دربست. پریدم توی تاکسی.
وارد خانه که شدم غیر از رضا شریفی، سه نفر دیگر از دوستان هم آمده بودند که سکههایشان را تقدیم کنم. یک بسته گل و مقداری شیرینی هم آورده بودند.
همگی دویدند که: رجب عزیز، سکهها رو بده.
یکهویی سوسن گفت: چرا یک لنگه کفشی؟
تازه متوجه شدم هنگام گریز از آن کوچه به سوی خیابان و پریدن به داخل تاکسی، یک لنگه کفشم از پایم در آمده و افتاده بوده و از ترس نفهمیده بودم (رجب سیندرلا).
پس از شرح ماجرای باور نکردنی برای سوسن و دوستان و با خنده و شوخی گشتن جیبهای من.
و اینکه: رجب سکهها را کجا پنهان کردی و یک سناریو تازه ساختی؟
بالاخره اوضاع آرام گرفت.
در میان تعجب همه، پنج سکه را دادم به رضا شریفی.
گفتم: رضا جان، فرض کنیم دیروز تا حالا رویا بوده. یا یک [..]ی دیگر توی خیابان ظهور میکرد و این پنج سکه را هم میربود. اصلا من نخواستم. مثل دیروز صبح که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این پنج سکه را به تو میدهم، تو با اینها قضیه اجاره خانهات را حل کن.
رضا گفت: خب یک سکه برای خودم بر میدارم. یک سکه هم به این دوستان دیگر که با هم تقسیم کنند. یک سکه هم به سوسن که موسیقی بسیار زیبایی برای فیلم ساخت. یک سکه هم برای ستاره خانم که با آن شکلات و بستنی و بادکنک بخرد. یک سکه هم برای رجب که یک کفش بخرد.
دو روز بعد یکی از مسئولین با لبخند سری تکان داد.
گفت: آقای محمدین، وضعات خیلی خوب شده. پنجاه سکه طلا.
گفتم: چهل و پنج سکه رفت سهم امام.
گفت: خب اینکه لازم و واجب شرعی است. خیلی کار خوبی کردی. همیشه از این کارهای خوب بکن. کاش از همان پنج سکه نظر لطفی هم به مستضعفین میکردی.
گفتم: همینطور هم شد. آن پنج سکه باقیمانده بین مستضعفین واقعی تقسیم شد.
خیییلی عالی بود… بوی زندگی میده این نوشته…