بازمانده از فاجعه گاه سخن میگوید و فریاد میکشد و گاه ساکت نگاه میکند. تراژدیهای یونان از دیرباز منبع الهام بصیرتها بودهاند و با گذشت زمان و به فراخور وضعیت حال، صداهای مختلفی از آنها میخیزد. ایسمنه، میراثدار جنگ است که در تاریکی ایستاده. ایمسنه به ما چه میگوید؟
مقدمه نویسندگان- «در جهانی که مشخصهاش سرعت سرسامآور است و شتاب بیپایان اطلاعاتی که در آن جریان دارد فقط به فراموشی سرعت میبخشند؛ در دنیایی که تشنگی سیریناپذیرش برای آیندهی کوتاهمدت، انگار با پرستش خدایان مصنوعی تکنولوژی تضمین میشود، تراژدی راهی برای کشیدن ترمز اضطراری است.» این را سایمون کریچلی، فیلسوف انگلیسی میگوید و متن پیش رو، در همین راستا، دعوتی است برای احضار تراژدی یونانی در زمان حال؛ بهعنوان متونی که مستقیماً از بصیرتهای عمیق انسانی با ما سخن میگویند و جز «ما»، خوانندگان دورِ این متنها، کسی نمیتواند تفسیرشان کند. اما این تفسیر بهشیوهی ملالآوری که همواره -در آکادمی و کلاسهای فلسفه و… – با تراژدی برخورد کرده، نیست؛ بلکه باز کردن راهی تازه به دل این متون است از رهگذر آنچه در جهان اکنون ما میگذرد.
تراژدیها متونیاند که کماکان از تصرفنشدهترین احساسات و وحشتهای انسانی که برخاسته از ناسازگاریهای زمانه است با ما سخن میگویند. متونی که همچون مجسمهای باستانی میمانند؛ بیرون افتاده از خاک، با چشمهایی زنده و خیره که رگهای خونینشان را میتوان دید.
برای مایی که در خاورمیانه، روی گسل ناسازگاریها و لغزش مداوم صفحات زمانه زندگی میکنیم و سرنوشت تکتکمان، فارغ از مرز و زبان به هم گره خورده است، گویی بصیرتهای تراژدی یونانی ملموستر از هر مکان و هر زمانی است؛ لحظهای ترمز اضطراری را بکشید و به صدای تراژدی یونانی – در این مورد، تراژدی آنتیگونهی سوفکلس – گوش بدهید. [۱]مطلب زیر پیشتر منهای این مقدمه در سال ۹۸ در وبسایت نهست منتشر شده است.
تراژدیهای یونانی، متونی که بیش از دو هزار سال از عمرشان میگذرد، هنوز هم دربارهی وضعیتهای حساس بشری با ما سخن میگویند. وضعیتهای وحشتباری که همیشه نمیتوان با عقل و منطق از آنها سردرآورد. وضعیت جنگ، ارتباط با خطر بالقوهی وحشتی که جنگ بهوجود می آورد، یکی از همین وضعیتهاست که میتوان در تراژدیهای یونانی سراغشان را گرفت. آنچه در ادامه میآید، نگاهی است به مسئلهی جنگ و بازماندگان آن در تراژدی آنتیگونه اثر سوفکلس و پرسشی ابدی: میراثِ جنگهای آمده و نیامده برای ما چیست؟
میراثِ جنگ برای ما چیست؟ سایهای که با دورشدناش، گسترهی بیشتری را تاریک میکند.
جنگ یا در حالِ وقوع است یا اتفاق افتاده و یا اتفاق خواهد افتاد. این حضورِ هموارهی جنگ است که تعارضات زمانه را در سایه آشکار میکند؛ نه مختصاتِ جغرافیایی و نه دوگانههای جنگ.
سایه میماند
همانطور که در آغازِ تراژدیِ آنتیگونهٔ سوفُکلس (۴۴۲ پیش از میلاد) سپاهِ آرگوس شهر را ترک کرده است اما آنچه حضور دارد سایهای است که خود را بر سیمای باقیماندههای جنگ گسترانده: آنتیگونه و ایسمنه. دخترانِ اُدیپوس، دو بازماندهٔ خاندان لائیوس که از خانوادهشان چیزی نمانده جز بدنِ دفننشدهٔ پولینیکِس؛ تعارضاتِ رفعنشدهٔ یک جنگ.
آنتیگونه علیرغم حکمِ کرئون که پولینیکس را خائن به قانونِ شهر شناخته و از تدفین او جلوگیری کرده، بر تصمیم خود پافشاری میکند؛ او میخواهد بنا بر قانونِ الهی، بدنِ برادر را دفن کند. حکمِ کرئون، صدای قانونی است که ساختار سیاسی را میسازد. او با اتکا به این قانون میخواهد به شهری جنگزده نظم ببخشد. حکم بر یک بدن است؛ بدنی که یادآورِ تناقضاتی است که وحدتِ حکمرانی را مخدوش میکند. این بدنی است بازماندهٔ جنگ که کرئون با حکماش، حجمِ پرتناقض آن را انکار میکند؛ انکار او، انکارِ جنگ و سایهاش است. انکارِ امری جدا افتاده. اما آنتیگونه/ایسمنه در نقطهای ایستادهاند که بر حضورِ سنگینِ همین سایه و همهٔ آوردههایش صحه میگذارد. آنتیگونه/ایسمنه در امتداد همان بدنِ دفننشده، حضورِ «انکارشده»اند. که میخواهند خود را در مقابلِ قانون یادآوری کنند.
جنگ که تمام شده، ارتش آرگوس که شهر را ترک کرده و کشتهها دفن شدهاند.پس این چیست که به یاد آورده میشود؟ مسئله اینجاست که مردگان هیچگاه به اندازهٔ کافی مرده نیستند. بوی تعفنِ جسد پولینیکس است که نزاع را به ساحتی دیگر میکشاند. زخمِ سرباز سایهی جنگ است.
اکنون که واسطهی این نزاع، جسد پولینیکس است تمامیِ زندگان زیر سایهاش قرار میگیرند؛ چه ایسمنه، چه آنتیگونه که مدام بر زخم انگشت میگذارند و چه کرئون که میخواهد زخم را از خود دور کند. بویی که کرئون استشمام میکند در جایجای تاریخ به مشام میرسد: بویی برخاسته از گورهای دستهجمعی، جسدهای بینامِ سردخانههای دولتی و مظنونان غرقشده در رودخانهها. آب بدنِ پوسیدهی مردگان را پس میزند. ترومای مهارنشدنی در ذهنِ بازماندگان. بدنهای شناوری که یادآورِ گذشتهٔ حلوفصلنشدهاند. یادآوریِ انکار، طردشدن.
آن که در تاریکی ایستاده ایسمنه است. آن که چهرهاش به کورسوی نوری روشن شده، آنتیگونه. آنتیگونه میخواهد به هر قیمتی برادر را دفن کند و قانون کرئون صریحاً مانع است.
داستانِ تکخطیِ نزاع آنتیگونه و کرئون، بیش از دوهزار سال است که پژواکهایی را رها میکند؛ بهعنوانِ یکی از کهنالگوهای تقابل و ستیز. بهخصوص تقابل فرد با دولت. هگل آنتیگونه را «آسمانی» میخواند: «شریفترینِ فیگورهایی که تابهحال بر زمین پدیدار شده است.» برای ژان کوکتو آنتیگونه فیگوری بود همچون ژاندارک و شارلوت کوردِی. برشت سهسال پس از پایان جنگ جهانی دوم اشباح آنتیگونهی سوفُکلس را در برلین احضار میکند. فمی اسوفیسان با «تِگونی؛ آنتیگونهٔ آفریقایی» نهتنها بر استیلای استعمار در آفریقا میشورد بلکه بر تسلط مردانه و قدرت پدرسالاری و استعمارِ نو مقاومت میورزد. شاید نقلقولی از پرسی بیششلی در نامهٔ سال ۱۸۲۱اش به جان گیزبورن، جایگاه آنتیگونه را بهخوبی نشان دهد: «چه تصویرِ والایی از یک زن… شاید برخی از ما در زندگی پیشینیمان عاشق آنتیگونه بودهایم و همین است که نمیگذارد به تمامی دل به پیوندهای فانی دهیم.»
روحِ آنتیگونه با هر ناسازگاریای در هر زمانهای بار دیگر احضار میشود.
و آنتیگونه میمیرد.
پولینیکس دفن میشود.
کرئون پشیمان میشود؛ خیلی دیر.
جنگ «تمام» میشود.
اما آنکه در سایه میماند ایسمنه است؛ با میراث جنگ.
تراژدی خارج میشود
روایت تراژدی با مرگ آنتیگونه تمام میشود. نزاع کرئون/آنتیگونه با مرگهای چندگانه به پایان میرسد. اینجا، نقطهٔ پایان اسطورهٔ خاندان لائیوس است. اما چه در تراژدی سوفکلس و چه در متون کهن اسطورههای یونانی ایسمنه بیسرنوشت است. تراژدی با همهٔ هیاهویش از صحنه خارج میشود بههمراه همهٔ کشتگان و بدنهای روی دستمانده.
ایسمنه اما بر صحنهٔ تاریخ میماند. با اشباح کشتگان، بالقوگی رهاشده و ابهامی تراژیک؛ بازماندهی ساحت تئاتر، اسطوره و نزاعهای دراماتیک… در جایی دیگر.
بازمانده واژهای است که به تمامی گویای وضعیت ایسمنه است. بازماندن از فرجام مرسوم در ساحت تراژدی، بازماندن از مرگ در فاجعه. سایهٔ فاجعه که بر تن بازمانده افتاده از واقعیتی میگوید که سرسختانه از عناصر برسازندهٔ خودش فراتر میرود. وحشتی که هیچگاه به تمامی پایان نمیگیرد؛ خونریزیِ ابدیِ زخم کهنه. زخمِ مردگان.
ماندن ایسمنه در مقابلِ رفتن میرندگان قرار میگیرد. نزاع بزرگی که از اشتباهِ ادیپوس شروع شده با همهٔ آن مرگها پایان میپذیرد. به یادمان میآید معادلی که در زبان یونانی برای انسان استفاده میشد thentoi بود؛ «کسی که میمیرد»؛ معادلِ ephemeroi، «موجودِ روز». آنها که در روز زندگی کرده و با مردنشان به نهایتِ زیست انسانی رسیدند (و شاید میل آنتیگونه به مرگ چیزی ورای همین غایت نباشد)، آنها رفتهاند. رفتنِ زندگان، برچیدنِ بساط تراژدی است. نزاعِ زندگان نیازمند فرم تراژدی است و حالا که زندگان میروند، شبی آغاز میشود که موجودات آن نه زندهاند و نه مرده. شبِ هراسآورِ بازمانده، آغاز ابهام به معنای اعم کلمه است و زندهماندن ایسمنه در غیاب تراژدی، چنین زندهماندنی است.
ایسمنه در تاریکیِ بهجامانده پرسه میزند؛ در مواجهه با تصویرهایی پیچیده در سایهها که به سرعت از برابر چشم میگذرند. «تصاویرِ سایهای [silhouette] در عینِحال تصاویری از مثلهشدناند: ما فقط بهصورت مورب و خلاصهشده با تاریخ درگیر میشویم – مجموعهای از چهرههای مثلهشده که فقط از نیمرخ دیده میشوند و مواجههی رویاروی با آنها ناممکن است.
ایسمنه همراه این اشباح، لجوجانه میل به زیستن دارد (و مگر میلِ به زیستن چیزی جز «مُردن» است؟ زیستن همان فرایندِ مُردن است) هنگامی که وضعیتْ یکسره انسان را به مرگ وا میدارد، ایسمنه است که امکانِ زیستن را بدل به تجربهٔ مقاومت میکند. هموارهْ مُردن.
«موجود روز» وقتی از روز خارج شد، به این وضعیتِ مبهم وارد میشود. آغازِ این شب، آغازِ مُردن است. مردنی متفاوت از مرگ. که مرگ یکبار و برای همیشه همهٔ وضعیتها را منحل میکند اما مُردن تجربهٔ زیستنِ ابهام است که مدام نسبتش را با مرگ مشخص میکند. مُردن، صرفاً اشارهای سانتیمانتال برای دراماتیککردن زیست روزمره نیست بلکه این مُردن، پتانسیلهای رهاییبخش را آبستن است. و تفاوتش با زیست روزمره، مواجهه با وضعیتها در عینِ ابهامِ رفعناشدنی جهان است. اینجاست که آنتیگونهٔ پرشور، درونِ بدنِ ایسمنهٔ پرورش مییابد. ما آنتیگونه را برای مرگاش تحسین کردهایم اما کسی از ایسمنه برای مُردناش یاد نمیکند. بازماندهٔ هموارهدرحالِ مُردن؛ رو به سوی مرگ. در ابهام.
بُهت. پُرسش. غُبار ـــ [و سکوت.]
ایسمنه برهنه ایستاده است؛ خیره به واقعیتِ برهنه.
هراسِ ایسمنه در وضعیت مبهماش سوال بنیادین تراژدی را بار دیگر و اینبار در فقدان تراژدی زنده میکند: چه باید کنم؟
تراژدی هنوز هم به این سوال فکر میکند.
آن کارسون در «درسهای اندوه» (ترجمههای مشهورش از اوریپید) میپرسد؛ «تراژدی چرا وجود دارد؟ چون سرشار از خشم هستی. چرا سرشار از خشمی؟ چون سرشار از اندوهی.» و سایمون کریچلی در «تراژدی، یونانیان و ما» اضافه میکند که «ما چرا سرشار از اندوهیم؟… چون سرشاریم از جنگ و آدمها کشته شدهاند.»
زمانهٔ ناسازگار محصول جنگ است. جنگهای گذشته، حال و آینده. جنگهایی که دوگانهها را ساختهاند؛ ادعاهای چپ و راست و درست و غلط را. از یونانِ باستان و پیش از آن تا حالا و جنگهای پیدا و پنهانِ خاورمیانه، جنگ، خشم و اندوه مانده است. داستان شاهان و اشتباههای مهلک شاید تمام شده باشد، اما ایسمنه هنوز در این میان ایستاده است. امروز. همینجا.
وضعیتِ ابهام، مشخصهٔ جغرافیای کنونی ماست. در خاورمیانه که محل اوجگیری جنگهای قرن بیستویکم است، میراث تراژدی روبرو کردنِ ما با پیچیدگیِ سادهنشدنیای است که لزوماً مفاهیم و نظریهها و فرمولهای حل مسئله راهگشایشان نیست.
ایسمنه در ساحتِ ابهامْ با زمانهٔ ما و [و زمانِ گذشته] روبرو میشود و اینجاست که «چه باید کردِ» تراژدی یونانی، همان «چه باید کردِ» وضعیتهای پرتناقض و دوگانهسازِ معاصر است؛ ایسمنهٔ ما، چند قدم بیرون از وضعیتِ روابطِ موجود، بهواسطهی دیدِ تاریخی، این روابط را تفکیک و دوگانهها را منحل میکند. بالقوگی موجود در او، همان انقلابیبودنِ اوست.
و حالا ایسمنهٔ بیسرنوشت را ببینید.
تنِ برهنهای با سایهای مسلح، ایستاده بر صحنهٔ تاریخ و همزمان آسفالتِ ترکخوردهٔ شهر. ایستاده در برابرِ کرئونهای بیشمار در اتیکتهای قدرت.