افسون معبد سوخته
هشت سال پيش زمان جشنواره تئاتر اينجا پر بود از دانشجو و مهمانان خارجی، ولی امروز كسی جرات ندارد ساعت ده شب بيايد تئاتر شهر. محدوده پر شده از كارتنخواب و كيفقاپ. شيشههای ماشينها را میشكنند و دزدی میكنند، خفتگيری میكنند، امنيت نيست، اينجا ديگر محل فرهنگی نيست.
اپیزود اول؛ قابِ دوربین فرناندو!
تیراندازی، قمهکشی، خرید و فروش و استعمال مواد، زورگیری، سرقت از خودروها، خانوادهها و تماشاگران… همینجا از خودم پرسیدم «این توصیف اغراق ندارد؟» بیاطلاع از اینکه به کلیشهایترین شکل ممکن شروع کردهام، بلافاصله در بخش اجتماعی خبرگزاریها به جستوجو مشغول شدم. خبرگزاری ایسنا روز شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۴ درباره منطقه «هرندی» گزارشی منتشر کرده که خبرنگار اینطور مینویسد: «اعتیاد، کارتنخوابی، تکدیگری، دزدی، شرارت، فساد فارغ از سن و سال، جنسیت و قومیت در منطقه هرندی بیداد میکند…». حالا، پنج سال بعد از تاریخ ثبت گزارش، من، خبرنگار تئاتر در نقطه دیگری از شهر، جایی که زمانی به درستی قلب تئاتر پایتخت لقب داشت، در برابر بنای مدور و زیبای چهارراه ولیعصر ایستادهام و بیآنکه بدانم گزارشم را شبیه به متن خبرنگاران – آسیبهای – اجتماعی شروع کردهام. اتفاقیکه ابدا تصادفی نیست؛ اوضاع پیرامونی «تئاترشهر» کوچکترین نشانی از روزگار خوش گذشته ندارد و این واقعیتی است غیرقابل انکار. آنها که دل در گرو هنر به ویژه نمایش دارند، تماشاگران پیگیر- همانها که از سالهای پایانی دهه ۷۰ به اینسو سال به سال ریزش کرده و نیست شدهاند – تصویر دورانی را به یاد میآورند که جمعیتی تقریبا همگن بلیت در دست، با احترام، دورتادور ساختمان «تئاتر شهر» صف میبست و طوری رفتار میکرد که گویی از پیش قراری تعیین شده برای تشرف به یک آیین مشترک. نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» کارگردان حمید سمندریان» یا «مجلس شبیه؛ در ذکر مصایب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین» کاری از بهرام بیضایی. ناخواسته به یاد روزی افتادم که وقتی به جمعیت رسیدم برای نخستینبار چهره فردی را دیدم از جنسی دیگر؛ یک مربی فوتبال. مجید جلالی کتوشلوار پوشیده، با عینک آدمهای اهل مطالعه – که نمیدانم چرا از اهل فوتبال توقع نمیرفت- کاملا دور از هرگونه هیاهوی نمایشهای ورزشی اطراف را زیر نظر داشت. درهای لابی اصلی مجموعه که باز شد و صف حرکت کرد همینطور به تعداد چهرهها و نامهای آشنا افزوده میشد؛ علیرضا عصار، شهرام ناظری، قطبالدین صادقی و غیره. اتفاقی که دیگر سالهای سال است مشابهش تکرار نمیشود. از مربی فوتبال تا آهنگساز و کارگردان و خواننده در صف تماشای تئاتر.
فلشبک!
پله برقی زیرگذر ایستگاه «تئاتر شهر» به نیمه راه رسیده بود که صدایی از لابهلای آلودگی صوتی مسیر زیرزمینی و قیژقیژ پله آهنی واضح شد؛ «تیشرت، شلوار، تونیک؛ پنج تومن» و چند ثانیه بعد در سالگرد اعلام همهگیری ویروس کرونا و قرنطینه، قدم به پیادهرو تئاتر شهر گذاشتم. سمت چپ منقل بلال برپا بود، دست راست دختربچههای گلفروش به چهارگوشه چهارراه میدویدند، پشت سر دودِ دِل و قلوه و جگر به آسمان میرفت و روبرو تا چشم کار میکرد بساطی و دستفروش. انگار نقطهای از تهران را در قاب دوربین «شهر خدا»ی فرناندو میرلس تماشا میکردم.
اپیزود دوم؛ شلیک در «تیارت»
دور بنا چرخی زدم. از در کوچک ورودی لابی اصلی فقط چند قدم به چپ یا به راست – تفاوت نمیکند – که حرکت کنید کف کفش به سنگفرش میچسبد! نقطهای که یکی دو دهه قبل مردم صف میبستند حالا کثیفتر از هر زمان دیگری است و به رد نوشیدنیهای ماسیده روی زمین و بو گرفته تشنه! مرور قوطیهای خالی نوشیدنی و فیلتر سیگارهایی که از سر درخاک گلدانها فرو شدهاند را نباید از دست داد. سر که بچرخانید نقطههای سیاه سیگار مثل گلوله روی تن نمای ساختمان سنگینی میکنند. حتی نیمکتهای سیمانی تغییر کاربری دادهاند؛ جاسازِ حشیش، شیره، تریاک. انگار همهچیز فقط از نظر من غیرطبیعی جلوه میکند، از نوجوانی که معلوم است تازگی سیگاری شده – سیگار باریک و بلند قهوهای رنگ ویژه تازهکارها را …دود میکند – درباره دعواها و قمهکشی میپرسم. «مثکه کم میای این طرفا! بچه شهرستان زیاده، دعواشون میشه، همو میزنن. همینه دیگه» خیلی طبیعی و واضح!
هنوز پنج دقیقه از حضورم نگذشته، لابهلای فریاد دستفروشها گوش تیز میکنم به گفتوگوی سه جوان که تند و سریع و دیوانهوار از سمت سالن «قشقایی» به سمت «چهارسو» شانه به شانه هم راه میروند. وسطی با تفاخر به دو نفر دیگر از این ساختمان میگوید «اینجا همونجاس که بازیگرا میان تئاتر بازی میکنن»، نفر سمت چپ با لهجه شخصیتهای اسماعیل خلج و خرِ خراطِ «شهر قصه» بیژن مفید همپای رفیقش دم ساز میکند «عهه؟ پس اینجا تیااررته، بششینیم همینجا دااش»؛ سیثانیه بعد، سرگرم خالی کردن سیگارند و از قضا همان وسطی اینبار در نقش جاروبرقی! عملیات مکش توتون داخل پوکه را برعهده گرفته. نباید خیره شوید، رو برمیگردانم، نگاهم به دیوار کنار ستون گره میخورد؛ کسی باور میکرد روزی میرسد که رد بول بر دیوار «تئاتر شهر» افتاده باشد؟ ترکیب حکاکی با چاقو روی دیوار، بار زدن سیگاری، رد خون و چند داستان دیگر ماجرای «تیراندازی در محوطه تئاتر شهر» را زنده میکند. دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۸ دو گلوله شلیک شد، یکی به پای جوان ۲۶ ساله و دومی رو به آسمان. احتمالا در مسیر همان رد دود دل و جگر و قلوه!… «در تحقیقات اولیه مشخص شد فردی ۲۴ ساله با سلاح کلت کمری به سمت دوست ۲۶ سالهاش شلیک و او را مصدوم کرده است» به نظرم «تئاتر شهر» عصر آن روز اجرای یک نمایش خیابانی کمنقص را شاهد بود. سعید اسدی، مدیر وقت تئاتر شهر بعدا گفت «همیشه اظهار نگرانی کرده بودیم ولی حالا با اتفاقی که امشب افتاده به نظر میرسد باید یک فکر عاجلی برای این ماجرا شود. درگیری امشب میان دو نفر اتفاق افتاد و یکی از آنها با اسلحهای که داشت شلیک کرد و با دخالت پلیس مستقر در محل خلع سلاح شدند اما با توجه به ازدحام شدیدی که در محوطه پیش آمده بود پلیس آنها را به داخل ساختمان تئاتر شهر آورد تا پلیس کلانتری برسد و تحویل داده شوند. الان مساله واجب این است که ساختمان تئاتر شهر بهطور جدی در حال آسیب دیدن است و ما فقط از در ورودی به داخل ساختمان را میتوانیم حفظ و امنیت را در آن برقرار کنیم.» بله! اینها تنها گوشهای از دهها مورد آسیب رو به افزایشی است که اطراف این بنای میراث ملی و مکان هنری پرسه میزند.
اپیزود سوم؛ خیاطی در حال و هوای انقلاب
«آن زمان با شریکم کارگر خیاط بودیم. کتوشلوار میدوختیم. تابلوی مغازه روبروی تئاتر شهر آن دست خیابان هنوز به دیوار هست، سالهایی که سرِ جریان بنیصدر همه درگیر بودند، حتی تابلوی مغازه تیر خورد. ماجراهای سیاهجامگان و مجاهدین خلق و خیلیها را همینجا در چهارراه مصدق دیدهام، ولی میخواهم بگویم امروز وضعیت این محدوده بسیار خراب است.» چند قدم پایینتر از تئاتر شهر چراغ کافهای روشن است، این محل برای تماشاگران و هنرمندان غریبه نیست. کافه «لورکا»ی سابق و «کافه تئاتر» امروز. جوانها چند دقیقه قبل از شروع یا ساعتی بعد از تماشای نمایش را اینجا سپری میکنند، چای یا قهوه مینوشند و درباره آنچه قرار است ببینند یا دیدهاند گپ میزنند. آقای چشمجهانبین، مالک مغازه، حدودا ۷۰ ساله، با سابقه بیش از پنجاه سال کسب و کار در محدوده چهارراه ولیعصر، با چشمهای دنیادیدهاش روزهای پرتنش اوایل انقلاب و ثبات نسبی بعد از آن را ثبت و ضبط کرده است. او همچنین زمانی را به یاد میآورد که خانوادهها دست در دست هم به تماشای نمایش مینشستند. به همراه شریکش دو بار تئاتر به سالن رفته و نمایش دیده است. با اینکه سال ۸۹ تغییر شغل داده «چکهای مشتریان مدام برگشت میخورد» و مجبور شده برای پرداخت بدهی ملک حاصل سیسال زحمتش را بفروشد اما هنوز تلاش میکند. «اینجا را اول با شریکم خریدم که کارگاه خیاطی شود، او سال ۸۲ درگذشت، خیاطی هم جواب نمیداد، به همین دلیل اواخر ۸۹ به کافه تغییر کاربری دادم و سال ۹۰ جواز گرفتم.» به نمایشهای کمدی علاقه دارد و در محوطه «تئاتر شهر» سیاهبازی دیده است. «روی حوض تئاتر شهر تختههای چوبی میگذاشتند و نمایش میدادند، مردم هم جمع میشدند، ولی امنیت وجود داشت، هیچکس مزاحمت ایجاد نمیکرد» امکانی که امروز مثل سابق فراهم نیست. به گفته خیاط کهنهکار – که زخم حرفه هنوز بر سرانگشتانش پیداست – خانوادهها امروز جرات ندارند در محل توقف کنند. «قدیم اینجا خانوادههای هنردوست زیاد میدیدم. فضا بهتر بود، من میبینم که شرایط مخصوصا برای تئاتریها بسیار بد شده است. هفت هشت سال پیش هنرمندان میآمدند کافه و تا ساعت ۱۲ شب درباره کارهایی که داشتند حرف میزدند، زمان جشنواره تئاتر اینجا پر بود از دانشجو و مهمانان خارجی، ولی امروز کسی جرات ندارد ساعت ۱۰ شب بیاید تئاتر شهر. محدوده پر شده از کارتنخواب و کیفقاپ. شیشههای ماشینها را میشکنند و دزدی میکنند، خفتگیری میکنند، امنیت نیست، اینجا دیگر محل فرهنگی نیست.» شغل جدید آقای چشمجهانبین با جریان فرهنگ و هنر پیوند ناگسستنی دارد اما حالا درآمدش به «یک سوم» کاهش یافته و وقتی درباره تاثیر کرونا بر کسبها صحبت میکنم، او هم موافق است اما میگوید کافه قبل از قرنطینه هم با افت مشتری مواجه بود. «قدرت خرید مردم کاهش پیدا کرده، امنیت هم نیست. گاهی وقتها که خیابان خلوت میشود از نگرانی کرکره را تا نیمه پایین میدهیم، چون مشتریها را زیر نظر میگیرند. بارها گوشی کارکنان کافه و مشتریها را زدهاند. تئاتر شهر هم همینطور است، چاره نیست، باید حصار داشته باشد. شبها چسبیده به دیوار ساختمان آتش روشن میکنند، البته حصار وضعیت اجتماع را درست نمیکند ولی حداقل خانوادهها با امنیت به تئاتر میآیند.» از کافه که زدم بیرون کوچه تاریک شده بود، مادر و فرزندی با کیسه خرید از روبرو میآمدند، اجازه گرفتم و پرسیدم ساکنان اینجا درباره وضعیت چه نظری دارند؟ انگار الکل روی زخم ریخته باشم، سگرمههایش به هم پیچید، سرش را به سمت نقطه تلاقی تئاتر شهر و پارک دانشجو نشانه رفت «خودتان که میبینید! به همسرم گفتهام دیگر حاضر نیستم اینجا زندگی کنم». مساله به قدری واضح بود که ادامه دادن، توهین بود به شعور خودم و کل حرفهام؛ برگشتم به سمت تئاتر شهر.
اپیزود پنجم؛ پرسهزن با خودش حرف میزند
«این جرایم و آسیبها در بستر بیکاری، مهاجرت، عدم امنیت اجتماعی در این منطقه شایع شده» اشاره درست در آن گزارش مربوط به هرندی. اما چه باید کرد؟ شاید پاسخ بعضی کوتاه باشد، «کار فرهنگی». انگار جایی عزم راسخ سراغ دارند که ما نمیبینیم. بعضی هم میگویند شهر متعلق به مردم است؛ اما روشن نمیکنند منظور از مردم کدام مردم است! دیوید هاروی در جستار «حق به شهر» از قول رابرت پارک نقل میکند «انسان با ساختن شهر، به گونهای غیر مستقیم و بدون داشتن آگاهی از ماهیت عمل خویش، خویشتن را بازآفرینی میکند» بنابراین آنچه پیش روی ما قرار گرفته باید واقعیتی را در ذهن آشکار کند، از آنچه تاکنون ساختهایم و چیزی که در ادامه خواهیم ساخت. به شعار عمل برنیاید! هرگونه نقد بدون در نظر گرفتن وضعیت جاری و عمومی، عملی است انفعالی (passive) که به واپسگرایی میل میکند و کارکرد ندارد، در نتیجه اهمیت هم ندارد. اندی مریفیلد در «سیاست پایه یا، «همه دوستان میآیند» در واکنش به مقوله حق مردم به شهر نکتهای قابل تامل بیان میکند. «عمل در خودِ شهر جذب شده است. این توضیحدهنده رفاه نسبی جمعیت شهرنشین جهان امروز است: خدمتکاران شاغل، نیمهشاغل و چندشغله، بریده از گذشته، ولی هنوز به نوعی حذف شده از آینده؛ به بنبست رسیده با فشار جنب و جوش روزانه زندگی. این نسلی از شهرنشینان است که «حق به شهر» برایش خاصیتی ندارد – چه به عنوان یک نظریه علمی و چه برنامه سیاسی. «حق به شهر» در چنان سطح بالایی از انتزاع باقی مانده که نمیتواند در زندگی روزانه از نظر وجودی معنایی در بر داشته باشد.» جایی خواندم شخصی گفته بود، (نقل به مضمون) «ببینیم کشورهای توسعهیافته! چه کردهاند، ما هم همان کار را انجام دهیم»؛ با در نظر گرفتن حجم انتزاع گذاره و فاصله عمیقش با واقعیت جاری، پاسخ این یک قلم را به ذهن روشنضمیرِ خوانندگان واگذار میکنم. ساختمان «تئاتر شهر» امروز به حریم مشخص و مراقب نیاز دارد.
با خودم فکر میکنم شاید اگر بعضی افراد به اندازه انگشتان یک دست برای تماشای تئاتر به محوطه تئاتر شهر آمده بودند، احتمالا با این سوال هنرمندان مجموعه مواجه میشدند که «اگر از باقی بناهای فرهنگی و هنری مانند دانشگاه تهران، یا تالار وحدت مراقبت نمیشد، امروز شاهد چه وضعیتی بودیم؟» اشاره به رستگاری اماکن هنری کشورهای توسعهیافته بیش از آنکه خندهای تلخ همراه بیاورد، تاسفآور است. بهتر نیست بعضی از ما جای دادن آدرسهای غلط، نشانی اماکنی را که دربارهشان شناخت دقیق ندارند به حافظه بسپارند؟! تئاترشهر، تالار وحدت، فرهنگسرای نیاوران، موزه هنرهای معاصر. دیگری در همین« اعتماد» نوشته بود همهجای جهان در اطراف اماکن هنری با حضور مردم «هپنینگ» اجرا میکنند! کاش میشد شیرجه بزنم داخل نیمتای پایین صفحه روزنامه و با کلمههایش وارد مناظره شوم. یکی باید از نویسنده این جملهها سوال کند تا به حال در عمرش در تهران هپنینگ از نزدیک دیده است؟ میدانید چه پاسخی میدهد «خیر»، چون اصلا هپنینگ اجرا نمیکنیم. البته باید به او آموخت که جای اجرای هپنینگ فقط چسبیده به اماکن هنری معروف نیست؛ بلکه مقابل بناهای تاریخی و ساختمانهای مهم مثل شهرداریها، مجلس نمایندگان و کلیساها همه محل اجرای اینگونه نمایش ابتدای قرن بیستمی به شمار میروند. هپنینگها اصولا معطل ساختمان تئاتر ملی مملکت نمیمانند و قرار است از این بناهای قدیمی تئاتر فاصله بگیرند. حالا مگر ایجاد حریم در یک محل به معنی نفی امکان اجرای نمایشهای محیطی و هپنینگ و غیره است؟
اپیزود پایانی؛ بازگشت به برهوت حقیقت!
با سپری شدن چند هفته بهاری در بهمن ماهِ گرمِ بدون بارندگی، این روزهای اول اسفند، هرقدر به سمت تاریکی پیش میرویم، سوز سرما زور بیشتری دارد. شاید به سن و سال بیربط نیست! دور «تئاتر شهر» هم خلوتتر شده، فروشندگان مانده بیمشتری آرام آرام بندوبساط را داخل جعبهها میریزند و بار خودروها میکنند. هر کدام به سویی. بالاخره این سیم برق عاریهای! از دور گردن مجسمه «فرهاد قفلزن» پرویز تناولی باز شد. تا یکی دو ساعت دیگر، مستاجران سئانس دوازده شب به بعد از راه میرسند. قرار است چسبیده به فرورفتگیهای دنج ساختمان آتش روشن کنند، یک injection ! و شبی دیگر بجنگند برای بقا. راهم را کج میکنم به سمت میدان انقلاب، خط یازدهِ معروف. با دیدن این صحنهها، یاد جملهای میافتم که اواخر زیاد به گوشم خورده: «آسیب باید ریشهای حل شود». زیر لب میخندم!
واقعا حیفه!
چاره راه توسعه و بیرون راندن فرودستان هم نیست…
متخصصان و برنامه ریزان شهری و آنان که زمانی دلشان به حال این شهر می سوخت کاری کنند.
جایی از متن اشاره شد که «اگر از باقی بناهای فرهنگی و هنری مانند دانشگاه تهران، یا تالار وحدت مراقبت نمیشد، امروز شاهد چه وضعیتی بودیم؟» باید بگم تالار وحدت هم وضعیتش همین است. بوستان کوچک روبروی آن محل دزدی، حتی اجتماع موبایل دزدان و کیف قاپان جهت تقسیم غنائم شده است. شیشه کشان در کنج پارک و کنار توالت مشغولند و ساقی ها و تن فروشان صرفا می پلکند…
وضعیت همه جا همین است. هرندی را خیر سرشان «توسعه» دادند به معنای نئولیبرالی کلمه و مشکل را حل نکردند صرفا حصار کشیدند چندتا لفظ قلمبه سلمبه گفتند یه پارک مضحک تاسیس کردند و همین! تمام ساکنان رانده شدند و مثل شیر روی گاز از مناطق دیگر سر رفتند! به جایش بالاشهر هر روز گشتی ها و پلیس بیشتر می شوند و تراکم فروشی مناطق شمال غرب و شرق هم در اوج خودش است. مرکز شهر هم بعد از دود ماشین ها حالا از بازدم انواع دخانیات دارد خفه می شود. فکری کنیم وگرنه چاره ای حز مهاجرت از تهران با این قیمت ها نداریم. تهران فاصله ای با یک ویرانشهر کامل ندارد.