روایتی تلخ از یک شب زندگی در گرمخانه زنان
پاهایم زیر پتویی که با بحث و کشمکش غنیمت گرفتهام، یخ زده، با احتیاط کمی جابه جا میشوم تا بدون اینکه مهین از تخت یکنفرهای که با هم روی آن خوابیدهایم، سقوط کند.
خبرنگار روزنامه خراسان تجربه خود از یک شب زندگی در گرمخانه زنان در مشهد را روایت کرد:
پاهایم زیر پتویی که با بحث و کشمکش غنیمت گرفتهام، یخ زده، با احتیاط کمی جابه جا میشوم تا بدون اینکه مهین از تخت یکنفرهای که با هم روی آن خوابیدهایم، سقوط کند. کمرم را از دیوار سرد سالن و میله های کفی تخت، جدا کنم، یکباره عبور حشراتی را احساس کردم؛ شپشها از پتو بالا میآیند و از لای پلکهایم خودشان را به مردمک چشمم میرسانند، میخواهم جیغ بکشم اما حالت تهوع شدیدم اجازه نمیدهد، خم میشوم تا عق بزنم، ناگهان صورت ترسناک و چشمهای وقزده «عشرت» به صورتم نزدیک میشود، پتویم را میخواهد، مقاومت میکنم، با مشت محکمی به دهانم میکوبد، خون از دهان و اشک از چشمانم سرازیر میشود. دندانهایم را از روی چانه و یقهام جمع میکنم، مثل کوره گرمند، در مشت میفشارمشان؛ «زری»، «عشرت» را کنار میزند و با دهان بیدندان و صدای تیزش به حال و روزم میخندد و میگوید: «دیگه دندون نداری بدبخت، قیافهت عین معتادها شده، عمرا بذارن بری بیرون …»
پتو را با خودش میبرد، سرما هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود، ضربان قلبم سنگین و سنگینتر، نفسم بند آمده، یقهام را چنگ میزنم اما از هوا خبری نیست، یکباره از خواب میپرم! با وحشت دستم را روی دهانم میگذارم، دندانهایم سرجایشان است و از بوی گندی که در مشامم پیچیده، میفهمم پتو هم دارم. خوابم چنان به واقعیت نزدیک است که زمان میبرد تا متوجه شوم همه آن اتفاقات در خواب بوده است. همه زنها خوابیدهاند، به جز چند پیرزن که یا از درد مینالند یا با حیرت به گوشهای از سالن خیرهاند و این همه تنهایی خود را باور نمیکنند.
ساعت ۱۹، ورود به گرمخانه بانوان
ساعت ۷ شب است که وارد خیابان …. میشوم، منطقهای که حتی اگر در روشنایی روز و به همراه خانواده به آن سر بزنی، به دلیل زمینهای وسیع رها شده و سولههای بی در و پیکرش، خوفناک است چه برسد به اینکه یک زن بیپناه باشی و بخواهی شبانه و تنها برای رسیدن به گرمخانه در آن قدم بگذاری.
با ترس و لرز از تاریکی خیابان عبور میکنم و به نگهبانی میرسم، نگهبان جوانی از در بیرون میآید و میپرسد «کاری دارید خانم؟» میگویم «میتوانم امشب اینجا بمانم؟» بدون اینکه سین جیمم کند، اجازه ورود میدهد. میخواهم یک شبانه روز را به عنوان یک زن بیسرپناه در کنار کارتنخوابها، معتادان و زنان بیسرپناهی بگذرانم که در این شبهای سرد و برفی، پناهشان گرمخانههاست تا درد و رنجشان را درک کنم و از مشکلات و کمبودهایی که دارند بنویسم و با پوست و گوشت و استخوان این درد و رنج و شرایط را حس کنم و روی کاغذ بیاورم. البته در این گزارش اسم افراد به دلیل رعایت حریم شخصی آنها تغییر کرده است.
بازرسی بخش زنان در اتاقکی در انتهای محوطه قرار دارد، تمام حیاط پر از تکههای آهن و در و پنجرههای مخروبه است. چند خودروی گشت آسیبهای اجتماعی هم در آن پارک شده، ساک و لباسهایم را تحویل میدهم، یک روپوش سبزرنگ کهنه به من تحویل میدهند که مناسب این فصل نیست، تنم میکنند و همراه با «فریده» که رابط گرمخانه و مسئولان است و معلوم است سالهای متمادی اعتیاد داشته، راهی گرمخانه میشوم.
مثل مردهها …
از در که وارد میشوی، سرت سوت میکشد. روبهروی در حیاطی مسقف قرار دارد. سمت راست سرویس بهداشتی است که صف آن تا حیاط هم ادامه دارد و یک سطل زباله بزرگ نارنجیرنگ که تا خرخره پر از ظروف یک بار مصرف غذاست و هنوز تخلیه نشده است.
در سمت چپ، یک شیر آب شکسته روی دیوار است که کنارش زنها با موهای ژولیده و پتویی بر شانه در صف پر کردن لیوانشان ایستادهاند و از سرما میلرزند. گوشهای از حیاط هم دو زن لاغراندام روی سنگهای خیس افتادهاند، مثل مردهها … . روی زمین پر از ته سیگار است و همه زنهایی که در صف ایستادهاند، سیگار بهدست، دود هوا میکنند.
روبهرویم سه سالن وجود دارد که در دو سالن حدود ۳۵ تخت دو طبقه چیدهاند و یک سالن، بدون تخت است و زنها در آن روی سرامیک دراز کشیدهاند و سر پتوهای کهنهای که به تعداد همهشان نیست، دعوا میکنند.
هنوز در حال برانداز کردن محیط هستم که یکباره دستی به دور گردنم میافتد، زن نسبتا قدکوتاهی که موهایش با ماشین اصلاح کوتاه شده، کنارم قرار میگیرد، مدام لبها و چشمانش را تکان میدهد تا از حیرت شمایلش بیرون بیایم، هفت هشت باری از من میپرسد «نشئهای؟ نشئهای؟ نشئ …» و من هنور در هول و ولع ظاهر او و محیطی هستم که قدم در آن گذاشتهام و قرار است شب را آنجا به صبح برسانم.
فریده از راه میرسد، هلش میدهد، او هم میچرخد و در صف سرویس بهداشتی میایستد.
فریده از من میپرسد: «معتادی؟» میگویم: «نه» دستم را میگیرد و به سالن سمت چپی که تخت دارد و زنهایش، سالمتر به نظر میرسند، میبرد، خودش هم سرگرم حرف زدن با دیگران میشود. تا به حال این همه دود را یکجا ندیده بودم، سرم گیج میرود، هر طبقه از تختها یک یا دو صاحب دارد، روی تختها با پتوهای کهنه و پاره، تا حدی پوشیده شده، بوی استفراغ، عرق، سیگار و غذای مانده، باعث میشود که تا میتوانی از نفس کشیدن پرهیز کنی!
هراس اولین قدم …
کمی که از ورودم به این سالن میگذرد، تقریبا همه نگاهها روی من قفل میشود، در میان نگاهها، نگاه خشمگین زنی درشتهیکل با پوست آفتابسوخته که از انتهای سالن به من نزدیک میشود، از همه بدتر است، با صدایی دورگه و مردانه تشر میزند و میگوید: «بهت نمیخوره گرمخونهای باشی، گرمابهای شاید اما گرمخونهای، نه. اینجا هیچ کس بهت جا نمیده، یا باید رو زمین بخوابی، یا پیش خودم». دستم را محکم میگیرد و میکشد. پیرزنی از وسط سالن داد میزند: «چه کارش داری عشرت؟ پیش خودم میخوابه، برو گمشو تا فریده رو صدا نزدم.»
بعد با دستهای حناگذاشتهاش به من اشاره میکند. نزدیک میروم، لحن مهربانی دارد. میگوید: «چرا اینجا اومدی گلم؟ اینجا گداخونهست، تو معلومه خوبی، اینجا خرابت میکنن، مهتات (معتاد را این گونه تلفظ میکند) نباشی، مهتاتت میکنن، برو یه پتو بگیر بیا پایین تخت خودم بخواب، با هیچ کس هم حرف نزن» میگویم «گرسنهام»، میگوید «به فریده بگو، برات غذا میاره».
متادونیها و حفاظ آکاردئونی
نامش «افسر» است، از ۲۳ روزی که در گرمخانه گذرانده، میگوید اما هنوز حرفش تمام نشده که در آهنی سمت دیگر سالن را باز میکنند و صدا میزنند «متادونیها بیان! جا نمونین! بعدا غر نزنین! آهاااای …» یکباره صدای جیغ زنها به آسمان میرود. افسر هم گره روسری گلدارش را روی پیشانی سفت میکند و با دست و پای نحیف روی تخت به سمت در میخزد، زنهایی که در حیاط صف بسته بودند، برمیگردند و همراه زنان داخل اتاق، خودشان را به در آهنی میرسانند، همدیگر را هل میدهند و فحاشی میکنند. پیرزنها هم عقبتر ایستادهاند تا زیر دست و پا نروند و با صدایی ضعیف التماس میکنند که مسکنی هم به آنها داده شود.
از در آهنی رد میشوم. در با حفاظ آکاردئونی میان ما و مسئولان گرمخانه فاصله انداخته است. دو زن که یکیشان را در بازرسی دیده بودم، متادون و مسکنها را توزیع میکنند. به محض اینکه ازدحام یک طرف حفاظ کم میشود، جلو میروم و میگویم «من شام نخوردم»، خیلی سرد و سریع پاسخ میدهد: «برو فریده برات میاره».
تا فریده بیاید، گشتی در سالنهای دیگر میزنم. هیچ جای گرمی وجود ندارد. دریچههای تهویه هوا روی دیوار، باد گرم میزند اما گرما به زمین سنگی سالنها نمیرسد، سالن میانی کوچک است و ساکت، سالن سمت راستی اما مربوط به زنانی است که اعتیاد شدید دارند.
در حال بررسی این سالن هستم که زنی نظرم را جلب میکند، مقنعه مشکی به سر دارد و اشک میریزد، معتاد نیست. از لا به لای افرادی که روی زمین خود را پهن کردهاند، به سمت او میروم. «حمیده» ۳۶ سال دارد و سه روز است این جاست، سه فرزند سه ساله، پنج ساله و ۱۱ ساله دارد. آن قدر گریه کرده که پلکهایش متورم است.
۳ روز پر از درد
حمیده که از شهرستان دیگری آمده، مدعی میشود: «نمیدونم چرا منو گرفتن، میگن داشتی گدایی میکردی ولی من گدا نیستم، شوهرم دیشب اومد به من سر بزنه، گفت دعا کن ولت نکنن چون بیای بیرون من میدونم و تو آبرومون رو بردی». با مقنعه اشکهایش را پاک میکند، پلکهایش سرختر میشود، میگوید «دلم برای بچههام تنگ شده، برام آیتالکرسی بخون، دارم دق میکنم». دلداریاش میدهم، کمی که آرام میشود به در حیاط اشاره میکند و میگوید: «دستشویی خلوت شد، تا شلوغ نشده برم، … »
شیرآلات دستشویی خراب است. آب را به در و دیوار میپاشد. خبری هم از مایع دستشویی یا هر ضدعفونیکننده دیگری نیست. آب آنقدر سرد است که نمیشود از تنها حمام سالم گرمخانه استفاده کرد.
چند نفر در صف یکی از سه دستشویی ایستادهاند، در دستشوییهای دیگر را باز میکنم، شیر آب خراب است، بعد از چند لحظه زن جوانی از تنها دستشویی سالم بیرون میآید و نفر بعدی هلش میدهد و با عجله داخل میرود. زنی که بیرون آمده تمام بدنش میلرزد، پشت کرده به صف میایستد، چشمانش گود افتاده و رنگ به رخسار ندارد، شکم و پهلوهایش را چنگ میزند، سرمای هوا و خوابیدن روی کف سنگی سالن باعث شده، بدنش ضعیف شود، میخواهم مسئولان گرمخانه را صدا کنم تا مسکن یا غذای گرم و پتو به او بدهند که میگوید «سه روز است از درد به خودم میپیچم اما انگار نه انگار، این چیزها برایشان مهم نیست، فقط اگر پتو پیدا کردی، برایم بیاور، من پتو ندارم».
«فریده»
صدای آشنایی نامم را میگوید «عاطفه بیا شامت». فریده است، شام خوردن را به انتظار در صف دستشویی ترجیح میدهم. تکه نان و ظرف عدسی را میگیرم، عدسی را حتی نمیتوانم بو کنم اما نان را میخورم. افسر، همان پیرزن متادونی، مرا میبیند و میگوید: «خجالت نکش، عدسی رو بخور». من هم یکی دو قاشق میخورم، عدسهای سفت و مایعی لزج که باید بدون بو کشیدن، قورتش بدهی.
پیرزن میگوید: «ناهاراشون خوبه، حیف که دیر اومدی». میپرسم: «چرا اینجایی؟» میگوید: «اولا مهتات (معتاد) بودم، یک بار گرفتنم، الان دیگه اونقدرا هم اوضاعم بد نیست با همین متاتون (متادون) هم میتونم بمونم، اما وقتی یه بار بگیرنت، دیگه شناسایی شدی، از اون به بعد به محض اینکه از خونه بیای بیرون، میگیرنت».
آواز سوزناک کُردی، حرفمان را قطع میکند. زن میانسالی روی تختش نشسته و آواز میخواند، روی تخت روبه رویی زن جوانی که از نوزاد شیرخوارهاش جداشده، اشکهایش را پاک میکند، گونههایش از شدت تب گل انداخته، فریده داخل میشود، زن، آواز را رها می کند و میگوید: «فریده، تو که آزادی، برو دنبال بختت، تو خوشگلی، دوباره شوهر کن، اینجا چیه که موندی؟» باقی زنها حرفش را تایید میکنند، فریده به حرف آنها پوزخندی میزند و جواب میدهد: «دلتون خوشه، من توی ۱۳ سالگی سیاهبخت شدم، اون وقت تو ۴۴ سالگی می خوام سفید بخت بشم؟ از این جا کجا برم؟ پدر مواد بسوزه که بدبختم کرد.»
نگاهش به من میافتد و به سمتم میآید. دستم را میگیرد، از روی تختی که عشرت نشسته و با نگاهش برایم خط و نشان میکشد، پتو و بالشی بر می دارد و به من میدهد.
نالههای بی بی
نمیدانم چند ساعت سپری شده است. دقیقه ها خیلی سخت و دیر می گذرد… بعد از کلی بیدار خوابی ، این بار در میان ناله هایی که به شنیدن شان از اتاق معتادها عادت کرده ام، صدای ناله بی بی بیدارم کرد، روی یکی از تخت های بالایی از درد مچاله شده، با ناله ای نامفهوم می گوید: «حالم به هم می خوره، مادر حالم به هم می خوره»، همان پیرزنی است که اوایل شب التماس می کرد تا کمکش کنند برای رفتن به دست شویی از تخت پایین بیاید…
از لای پتو بیرون می آیم، سوز سرما چنان به من هجوم می آورد که لرزان لرزان به سمت بی بی می روم، عدسی لزجی که به عنوان شام به خوردمان دادند، معده مرا هم مثل سنگ کرده است، زیر بغل بی بی را می گیرم، دردش می گیرد و ناله ای می کند، زری بیدار می شود و ناسزایی می گوید، حق دارد، به زور مسکن خوابش برده و هر ۱۰ دقیقه یک بار هم یا پای فریده به سرش می خورد یا ناله های معتادهای اتاق آخر، بیدارش می کند.
بی بی از شدت درد گریه می کند، پایمان را که از سالن به حیاط می گذاریم، روی زمین می نشیند و ژاکت کاموایی پاره اش را چنگ می زند، بلندش می کنم و وارد دست شویی می شویم، پشتش را می مالم، بلافاصله عق می زند و این روال شاید تا ۲۰ دقیقه تمامی ندارد، مجبور می شوم او را به زنی که در حیاط ایستاده، بسپارم تا فریده را صدا کنم.
به اتاق برمی گردم، به فریده می گویم: «بی بی حالش خیلی بده»، هم تختی اش بیدار می شود و می گوید: «به جهنم»، می گویم: «دکتر خبر کنید»، زری می گوید: «دکتر کجا بود عوضی، بگیر بکپ، خودش خوب میشه.» فریده بیدار می شود و با ترحم به من نگاه می کند و می گوید: «بی بی رو اول شب دکتر معاینه کرد، الان دیگه دکتر نداریم، شب ها فقط اگه کسی خیلی حالش خراب شه، میان می برنش بیمارستان، تو هم یکی دو شب بمونی عادت می کنی.»
از این ها ناامید می شوم، به سمت در آهنی که حائل ما و مسئولان گرمخانه است می روم و به در می کوبم اما خبری نمی شود و کسی جوابم را نمی دهد.
برمی گردم به دست شویی، بی بی همان طور که نشانده بودمش، مانده، نمی تواند به سالن برگردد…
۶ صبح، بیدار باش
«خانما بیدار شین، همه تو حیاط، یالاااا! پاشو ببینم!» چشم هایم را باز می کنم، روی تخت همان زنی که بی بی را به او سپرده بودم، خوابیده ام، اسمش مهین است، در راه حیاط برایم تعریف می کند که «۱۵ روز است مرا گرفته اند، جوراب می فروختم.»، شوهرش معتاد است، دو بچه پنج و ۱۲ ساله دارد، برای سیر کردن شان جز دست فروشی کاری بلد نیست.
مدعی می شود: «مرا به این جا آوردند و آبرویم را بردند، این روزها نمی دانم بچه هایم چطور سیر می شوند، نمی دانم وقتی آزادم کردند، چطور شکم شان را سیر کنم که دوباره دستگیرم نکنند».
می پرسم: «مدتی که این جا بودی، مشاوره نگرفتی؟ کسی نیامده تا درباره مشکلاتت با تو صحبت کند و راه حلی نشانت بدهد تا نیاز به دست فروشی نداشته باشی؟» لبخند تلخی می زند و می گوید: «دلت خوشه ها».
از یک طرف حیاط صدا می زنند: «جدیدها بیان»، حدود ۱۵ نفر دور زنی را که فهرست دستگیر شده های جدید را دارد، جمع می شوند، یکی یکی خودشان را معرفی می کنند و می گویند که خودروی گشت آسیب های اجتماعی کجا سوارشان کرده و دلیلش را توضیح می دهند.
برای این خانم دردآور نبود؟
حدود دو ساعت بعد، زن دیگری وارد گرمخانه می شود. با ورود او، همه قربان صدقه اش می روند، چهره مهربانی دارد، گوشی اش را روی تخت زری می گذارد، زری هم شروع می کند به پخش موسیقی، کمی از فشار عصبی مداومش کم می شود، گویا برای سوال و جواب آمده، قدیمی ها جدیدها را دلداری می دهند که «خانم….، زن خیلی خوبیه، نگران نباشید، فقط دروغ نگویید که می فهمه».
خانم …. حرف های همه را با دقت و حوصله می شنود و یادداشت می کند و البته دروغ زن شیک پوشی را که تا صبح بالای سرمان گریه کرده بود و می گفت او را از صف نانوایی بیرون کشیده اند و سوار خودرو کرده اند، درمی آورد و معلوم می شود که خودش و مادرش تکدی گری می کنند.
به فکر فرو می روم، کلی سوال در ذهنم شکل می گیرد؛ این که برای مسئولان و متولیان ناراحت کننده نیست که یک مادر محتاج که برای سیر کردن بچه هایش دست فروشی می کرده، چرا باید بین معتادها بخوابد؟ چرا برای مسئولان دردآور نیست که پیرزنی از تخت کنار او، جیغ می زند که چای به او نرسیده تا سرمای شبانه روزی گرمخانه را از جانش بشوید و ببرد؟ چرا… چرا خبری از مشاوره و حضور روانکاوها در این مراکز نیست؟ چرا برای توانمندکردن افرادی که به عنوان دست فروش و متکدی به این جا آورده شده اند، فکری نمی شود تا دوباره این چرخه تکرار و تکرار نشود؟ چرا این جا فقط و صرفا یک سقف است و به این همه اقداماتی که می توان برای بهبود وضعیت افراد انجام داد، توجهی نمی شود؟
البته که خواسته مردم و شهروندان قطعا سامان دهی این افراد و رسیدگی به آن هاست اما این سامان دهی آداب و شرایطی دارد که باید مورد توجه قرار گیرد؛ این که منزلت انسانی این افراد خدشه دار نشود، امکانات و رسیدگی به آن ها کامل و با کمترین نواقص انجام شود و از همه مهم تر برنامه جدی برای تکرار نشدن این چرخه و توانمند کردن این افراد برای جلوگیری از تکرار آسیب های اجتماعی از سوی آنان اجرایی شود. هرچند در این زمینه اقدامات خوب و شاخصی توسط مسئولان و متولیان شهری صورت گرفته اما ضروری است در کنار این اقدامات، با رصد دقیق نواقص و مشکلات موجود، برای رفع آن نیز تلاش شود.
ساعت ۱۰:۳۰ است، نان و حلواشکری را می خورم، پیش فریده می روم و می گویم که دیگر می خواهم بروم، دل کندن از مهین و حمیده و بی بی برایم سخت است، فکر کردن به سرنوشت شان از آن هم سخت تر. چون خودم به اراده شخصی این جا آمده ام، برای رفتن هم سخت گیری نمی کنند. به سمت درهای قفل شده می روم اما حسی را که من به آزادی از گرمخانه دارم، فریده هرگز ندارد، از نگهبانی گرمخانه بیرون می آیم، هوا گرفته است، دل من از آن هم گرفته تر، نفس هایم از بوی سیگار رها شده اما وجودم از سرما نه…