شورش علیه یأس
واقعه سیاهکل در ۱۹بهمن ۱۳۴۹آغاز فاز مسلحانه اپوزیسیون رژیم شاه بود. در این رویداد چریکهای فدایی خلق ایران با هدف آزادکردن یکی از اعضای دستگیرشده این سازمان، به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل حمله مسلحانه کردند. هرچند این عملیات با شکست روبهرو شد، اما در اذهان مبارزان به یک حماسه بدل شد و علیه یأس، رخوت، بیعملی و ترسخوردگی جامعه شورید و تجربه تازهای را در جنبش چپ و در تاریخ سیاسی ایران به ارث گذاشت.
واقعه سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ آغاز فاز مسلحانه اپوزیسیون رژیم شاه بود. در این رویداد چریکهای فدایی خلق ایران با هدف آزادکردن یکی از اعضای دستگیرشده این سازمان، به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل حمله مسلحانه کردند. در درگیری پیشآمده، سه نفر از چریکها کشته و ۱۰ نفر دستگیر و سپس اعدام شدند. هرچند این عملیات با شکست روبهرو شد، اما در اذهان مبارزان به یک حماسه بدل شد و علیه یأس، رخوت، بیعملی و ترسخوردگی جامعه شورید و تجربه تازهای را در جنبش چپ و در تاریخ سیاسی ایران به ارث گذاشت. این جنبش هم ضعفها و خطاها و هم دستاوردهای عظیمی داشته است. شاید بتوان گفت بزرگترین دستاورد جنبش فدایی، شکلگیری یک چپ مستقل و باورمند به خود است که علیرغم فرازوفرودها تاکنون به حیات خود ادامه داده است. جنبش فدایی بخشی از تاریخ چپ و ایران بوده و تدوین تاریخ آن در دستور کار پژوهشگران قرار گرفته است. در دو دهه گذشته، ادبیات نسبتا وسیعی در این زمینه تولید شده و درباره نقش جنبش فدایی در پیروزی انقلاب و بازخوانی آن در سالهای گذشته تحلیلهای مختلفی صورت گرفته است. برخی رویکردی انتقادی و تاریخی داشتهاند و برخی به گفته آبراهامیان درصدد خواندن تاریخ از زمان اکنون بودهاند که به تحریف تاریخ و اطلاق صفاتی همچون «تروریست» به فداییان رسیده است. در سمیناری مجازی که هفته گذشته به مناسبت گرامیداشت ۵۰سالگی قیام سیاهکل و جنبش فدایی برگزار شد، استادان تاریخ و جامعهشناسی به بحث، بررسی و بازخوانی این رویداد تاریخی پرداختند. یرواند آبراهامیان، مورخ آمریکایی- ایرانی و استاد کالج باروک و مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه سیتی نیویورک، سخنران اصلی و گشاینده سمینار بود. او مروری کلی داشت بر سیر تکوین و تأثیرگذاری چریکهای فدایی خلق ایران. سخنران بعدی علیرضا بهتویی، استاد جامعهشناسی در دانشگاه سودرتورن در استکهلم سوئد بود. کارهای پژوهشی او بهطور عمده در عرصههای جامعهشناسی بازار کار، آموزشوپرورش و نیز جامعهشناسی سیاسی است. موضوع سخنرانی بهتویی مروری بر کتاب «فراخوان به مبارزه مسلحانه»، (call to Arms) اثر علی رهنماست که ماه گذشته به زبان انگلیسی نشر یافته است. این کتاب حدودا ۶۰۰صفحهای جامعترین تاریخ مدون جنبش فدایی است که رویدادهای مرتبط با تاریخ فداییان خلق را از سال ۱۳۴۲ تا هشتم تیر ۱۳۵۵ در بر میگیرد. سخنران بعدی رقیه دانشگری، عضو گروه مؤسس سازمان چریکهای فدایی خلق و زندانی سیاسی بود. او به شکلگیری گروه تبریز، نکتههایی از زندگی تیمی بهعنوان نخستین تجربه فداییان و چگونگی پیدایش نام و آرم چریکهای فدایی خلق پرداخت. سخنران بعدی سیاوش رنجبردائمی، استادیار تاریخ معاصر ایران در دانشگاه سنتاندروز اسکاتلند بود. رشته تخصصی او تاریخ سیاسی ایران پس از شهریور ۱۳۲۰ است. رنجبر یافتههای خود را درباره حضور و نقشآفرینی فداییان خلق از ۱۹ تا ۲۲ بهمن عرضه کرد.در پایان افشین متینعسگری، استاد تاریخ و مذهب در دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس صحبت کرد. ازجمله تألیفات او کتاب «کنفدراسیون: تاریخ جنبش دانشجویان ایرانی در خارج کشور» است. بررسی و تحلیل مناسبات متقابل سازمانهای دانشجویی خارج کشور و سازمان چریکهای فدایی خلق موضوع سخنرانی متینعسگری بود. در میان برنامه نیز هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) سه شعری که درباره واقع سیاهکل سروده (مرثیه جنگل از مجموعه «خون سرو» که به تاریخ فروردین ۱۳۵۰ پس از اعدام فدائیان سیاهکل سروده شده است، شعر «هنر گام زمان» و شعر «زندگی») را به صورت تصویری برای مخاطبان بازخوانی کرد. در این صفحه گزیدهای از سخنرانی آبراهامیان، بهتویی و متینعسگری را میخوانید.
مروری بر کتاب «فراخوان به مبارزه مسلحانه»
علیرضا بهتویی: نکتهای که امروز میخواهم درباره آن صحبت کنم، موضوعی است که یرواند آبراهایمان سخنرانی خود را با آن شروع کرد؛ یعنی اینکه گویا قرار است چریکهای فدایی خلق در تاریخ معاصر ایران فراموش شوند یا اگر هم یادی از آنها میشود، به شکل جریانی باشد که هیچوقت آدمهای عاقلی نبودند، مثلا در برخی مجلات و نشریات اسم آنها را «فداییان جهل» یا «روشنفکران تروریست» گذاشتند یا فداییان را مثل گنگسترها معرفی کردهاند. بهتر است با این قضیه شروع کنیم که فیلسوفان و متفکران سیاسی به مسئله پارتیزان و چریک و تروریست چگونه نگاه کردهاند و راجع به این جریانات چه میگویند و به این مفاهیم چگونه نگاه میکنند. درباره پارتیزان و کار چریکی به آرای ارنستو لاکلائو و مایکل والزر اشاره میکنم. این دو میگویند جنگ چریکی مبارزه آزادیبخش و مقاومت مردم در مقابل حکومتی است که آن را دستنشانده بیگانه تلقی میکردند. همانطور که آبراهامیان هم گفت، بعد از کودتای ۲۸ مرداد این تصور عمومی که رژیم شاه دستنشانده و آوردهشده از سوی آمریکا و انگلیس است، بسیار جاافتاده بود.
جنگ چریکی در نظریه سیاسی
لاکلائو در تفسیری درباره رابطه میان دیپلماسی و جنگ، همچنین کار سیاسی و عمل مسلحانه، به نکات شایان تعمقی اشاره میکند. نکته مهم نوشته او، ویژگیهایی است که نویسنده درباره پارتیزانها/ چریکها و مبارزه مسلحانه ارائه میکند. اول: پارتیزانها نماینده مقاومت مردمی در برابر یک قدرت اشغالگر هستند؛ در عین حال آنها میتوانند مقاومت مردمی باشند در برابر حکومتی که دستنشانده بیگانگان تلقی میشود (برای مثال توجه کنید به مبارزه مردم ویتنام، الجزایر، فلسطین و کوبا در دهههای ۱۹۶۰-۱۹۷۰ میلادی). دوم: چریکها، نیرویی نظامی اما نامنظم هستند. در واقع آنها بخشی از مردم غیرنظامی هستند که در مبارزات مسلحانه شرکت میکنند. سوم: پارتیزان/ چریک، با توجه به انگیزههای سیاسیاش، بههیچروی قابل مقایسه با یک جنایتکار/ گانگستر نیست؛ درعینحال او هیچ مرتبه نظامی تعریفشدهای هم ندارد. منش کار پارتیزانی، نامنظمبودن و تحرک بالای آن است (در مقایسه با ارتش منظم). چنین نیرویی لباس متحدالشکل و درجه ندارد، انگیزهاش برای جنگیدن در وهله نخست، سیاسی است و نه اطاعت از فرمان بوروکراتیک فرماندهان بالاتر. همه این ویژگیها، دوگانه قانونی و غیرقانونی همچنین مبارزه سیاسی و مبارزه مسلحانه را زیر سؤال میبرد. مایکل والزر، نظریهپرداز و فیلسوف سیاسی نیز در این زمینه مینویسد: «جنگ چریکی «نبرد مردم» است که اعتبار و مشروعیتش را از پایین گرفته؛ آنگونه که جبهه آزادیبخش ملی ویتنام تعریف میکند: «جنگ چریکی، مبارزه آزادیبخش» است. چریکها میگویند اگر میخواهید با ما بجنگید، مجبور خواهید بود با یک ملت درگیر شوید. در واقع امر، چریکها هنگام آغاز فعالیت مسلحانه، تنها موفق به بسیج بخش بسیار کوچکی از مردم میشوند و بسیج بخش بزرگتری از ملت، منوط به ضدحمله دشمنان میشود». وقتی که کسی از غیرنظامیان را هم میکشند، این قتل و ترور کور نیست؛ هدف مقامات شناختهشده حکومت، همکاران و جاسوسان شناختهشده هستند و نه هرکس که دم دستشان باشد. مائو زمانی گفته بود چریکها مثل ماهی در اقیانوس تودهها هستند. در واقع، رابطه چریکها با مردم مثل حضور ماهیهای کوچولو در میان انبوه ریزهماهیهای دیگر است. چریکها هنگامی در کار مبارزاتیشان موفق میشوند که بتوانند پشتیبانی سیاسی جدی در بین مردم کسب کنند. ادامه مبارزه چریکی و بقای سازمان چریکی بدون همکاری مردم، بدون عضوگیریهای تازه و جایگزینکردن نیروهای ازدسترفته، غیرممکن است. کافی است در این زمینه به تلاش شکستخورده و مرگ «چهگوارا» در جنگلهای بولیوی اشاره کنیم که نشان میدهد ازمیانبرداشتن یک مبارزه چریکی که پشتیبانی مردمی ندارد، چقدر آسان و در کوتاهمدت ممکن است. توجه کنید که این به آن معنا نیست که مردم دنبال فرصت میگردند که به چریکها کمک برسانند. مردم عادی حتی وقتی که همدلی همهجانبه با اهداف چریکها دارند، از ته قلب آرزو میکنند که ایکاش میشد در یک روند دموکراتیک به آنها (بهمثابه حزب مورد اعتمادشان) رأی بدهند، نه اینکه آنها را در خانه خود پنهان کنند. اما به این هم توجه کنید که وقتی مردم کمکی به چریکها میکنند، نوع برخوردشان بسیار صمیمانهتر از وقتی است که روستاییان مجبور به ارائه خدمات به ارتش منظم هستند. این در حالی است که اگر قرار است سربازان از غیرنظامیانی که در پشت سر آنها قرار دارند محافظت کنند، چریکها توسط غیرنظامیانی که در میان آنها هستند محافظت میشوند.
در تعریف تروریسم، والزر مینویسد: «تروریسم به معنای ایجاد رعب و وحشت سیستماتیک بر کل جمعیت یک کشور است. چنین استراتژیای هم میتواند در جنگهای متعارف از سوی ارتشهای منظم هم مورد استفاده قرار گیرد. روش تروریسم و ویژگی مهم آن قتل تصادفی و بیگزین مردم بیگناه است». از آنجا که هدف تروریستها گسترش ترس و شدتیافتن آن در طول زمان است، بنابراین آنها دنبال کشتن افراد خاصی که به طریق معینی با یک رژیم یا سیاست ارتباط دارند، نیستند. ترس از مرگ باید بهطور اتفاقی و برای تکتک فرانسویها (توسط FLN) یا خارجیتبارها و یهودیان (به دست کلهتراشیدهها) باشد. قربانیان این حملات فقط به این دلیل کشته میشوند که فرانسوی یا مهاجر و یهودی هستند. هدف تروریستها آن است که روحیه گروه مورد آماج حملهها را چنان تضعیف کنند و آنها را در مقابل احساس دائم مرگ قرار دهند که دولتهای حاکم را مجبور به مذاکره با مهاجمان و ایجاد امنیت دوباره در جامعه کنند. بمبی که در گوشه خیابان منفجر میشود یا در یک ایستگاه اتوبوس جاگذاری میشود یا به یک کافه یا میخانه پرتاب شده، به دنبال کشتار بیهدف است. تنها فصل مشترک قربانیان این ترورها، هویت جمعی آنان، تعلق به یک ملت یا گروه قومی است.
با این تعاریف، روشن است که نویسندگان نشریات فوقالذکر خواسته یا ناخواسته با برچسب گانگستر و تروریست برای فداییان، همان گفتاری را بازتولید میکنند که «مقامات امنیتی کشور» در سالهای دهه ۵۰ صورتبندی کرده بودند. به یاد بیاوریم که تعدادی از این فداییان، به خاطر احتراز از آسیبدیدن مردم عادی، در تیراندازی تردید کردند و در نتیجه کشته یا دستگیر شدند. دستگاه امنیتی رژیم شاه از انگ «تروریست»، «گانگستر» و «جنایتکار» برای چریکها استفاده میکرد تا عاملان پیشبرد دیکتاتوری را که تمام دستگاه سرکوب خشن علیه اپوزیسیون به کار میگرفتند، قربانیان ترور و در مقابل جوانان و دانشجویانی را که علیه این خشونت دولتی برخاسته بودند و دستهدسته اعدام میشدند یا در خیابانها به قتل میرسیدند، جنایتکار و گانگستر معرفی کند. اما سؤال آن است که گردانندگان این نشریات چرا چنین تصویر و تفسیری را از جنبش چریکی سالهای دهه ۵۰ ایران میدهند؟ آنچه در جنبشهای مختلف سال ۱۹۶۸ در جهان میگذشت، آرزوهایی بود که گروههای مختلف مردم (بهویژه جوانان) آن زمان را در سراسر جهان، از ایتالیا، فرانسه، آلمان، لهستان و چکسلواکی گرفته تا ایران، تونس، ژاپن، برزیل و مکزیک متحد کرد. شعارهای اساسی این جنبشها انتقاد از سرمایهداری و استعمار، علیه نژادپرستی و آپارتاید و همچنین در یک چشمانداز عمومیتر، مبارزه علیه بیعدالتیها در سراسر جامعه بود. مبارزات سال ۱۹۶۸، از جنبشهای اجتماعی متفاوتی در اروپا، آمریکای شمالی و آسیا تغذیه میشد: از جنبشهای زنان، جنبشهای محیطزیستی، ضد جنگ و ضد استعمار گرفته تا جنبشهای جوانان و دانشجویان و سایر جنبشهای ضداستبدادی و ضددیکتاتوری. این جنبشها گاهی نزدیک به هم بودند و گاهی با یکدیگر همپوشانی داشتند اما آنچه بیش از هر چیز آنها را متحد میکرد، اهداف مشخص آنها نبود بلکه اعتقاد مشترک همه آنها بود به امکانپذیربودن دنیای دیگر؛ دنیایی که با برابری و آزادی تعریف میشد. آنچه در تظاهرات مختلف در خیابانها و میادین شهرهای بزرگ فریاد زده میشد، صداهایی بود که تا آنوقت کمتر شنیده شده بود و در قالب احزاب و سندیکاهای سنتی نمیگنجید. موتور اصلی این جنبشها، ناهموندهای تا آن زمان جامعه بودند، آنها که به حسابشان نمیآوردند؛ زنان، سیاهان، مردمان کشورهای تحت سلطه جهان سوم و آنها که در دیکتاتوریها جرئت نفسکشیدن نداشتند. پیر بوردیو درباره فعالان جوان این جنبشها در فرانسه مینویسد: «وقتی بچههای طبقه کارگر و طبقه متوسط در سالهای بعد از جنگ دوم به دانشگاهها راه یافتند، هدف آن بود که کادر متخصص برای ساختن جامعه مدرن تربیت شود. دانشگاه تا قبل از آن جای جوانان طبقات بالای جامعه بود، تا نخبگان را تربیت کند. لکن جایی که برای این «تازه از راه رسیدهها» در نظر گرفته شده بود، تکیهزدن بر مسند نخبگان نبود. آنها که از طبقات بالایی بودند، بعد از فارغالتحصیلی، با روابط اجتماعیشان، در جایگاههای بلندپایه کار میگرفتند. این «دیگران»، باید به موقعیتهای پایینتر رضایت دهند. مهندسان، معلمان و کادر درمان جوان در زمره این نیروها بودند که اکثرا به مناطق دورافتاده برای کار پرتاب میشدند. درعینحال این «تازهآمدهها» به روابط اطاعت کامل در دانشگاه و محل کارهاشان اعتراض داشتند، میخواستند که با شیوه دموکراتیکتری با آنها برخورد شود».
بیژن جزنی، ضدقهرمان کتاب رهنما
در کتاب اخیر «فراخوان به مبارزه مسلحانه»، پویان، احمدزاده و حمید اشرف، قهرمانهای داستان و بیژن جزنی ضدقهرمان قصه است. از فصل ۲۱، صفحه ۳۴۵ کتاب با عنوان «جزنی مبارزه مسلحانه را زیر سؤال میبرد»، ما با ایده اساسی نویسنده کتاب پیرامون چرایی آنچه رهنما «ازمیانرفتن فداییان در ۲۹ ژوئن ۱۹۷۶» مینامد، آشنا میشویم.
مهمترین «گناه» جزنی از نگاه رهنما این بود که استفاده از روشهای مسالمتآمیز مبارزه را بهعنوان بخش دیگری از فعالیتهای «جنبش مسلحانه»، پیشنهاد کرده بود و با این طرح قرار بر آن بود که فعالیتهای فداییان روی دو پا مستقر شود. «یک پا متکی به فعالیتهای قانونی، صلحآمیز و غیرمخفی بود. دیگری به عملیات غیرقانونی، مخفیانه و مسلحانه متکی بود». به قضاوت رهنما، این نظریه به نقطه ضعف و پاشنهآشیل فداییان تبدیل شد و در نهایت نابودی آنها را رقم زد؛ اما روایتی که نویسنده نقل میکند تا این فرضیه را به اثبات برساند، چه روندهایی را ترسیم میکند؟ آنچه در ۱۰ بند زیر میآورم، روایتی است که نویسنده کتاب «فراخوان به مبارزه مسلحانه» بازگو میکند.
اول: انتقاد اصلی جزنی این بود که «پس از حدود دو سال که از سیاهکل میگذرد، جنبش مبارزه مسلحانه هنوز نتوانسته بود از محدوده «جریانهای مترقی رایج» فراتر رود و به یک مبارزه تودهای تبدیل شود و بههمیندلیل این جنبش دچار بحران بود». او که از درون زندان قصر خود را بهعنوان «مجهز به نظریه انقلابی» و یکی از «بنیانگذاران جنبش مسلحانه» معرفی میکرد، مدعی بود که برای تحول و تکامل این جنبش، روش منسوخ احمدزاده را مورد انتقاد قرار میدهد. «جزنی معتقد بود که مبارزه مسلحانه دیگر نباید محوری باشد و باید جای خود را به اشکال دیگر مبارزه غیرنظامی واگذار کند».
روشهایی که او توصیه میکرد، همانهایی بود که گروه به رهبری خودش پیشتر، در سالهای دهه ۱۳۴۰، به کار گرفته بودند؛ یعنی تلفیق کار دو شاخه: شاخه سیاسی- تبلیغاتی و شاخه عملیاتی- نظامی. این در حالی بود که «جزنی میدانست که گروه پویان، احمدزاده و مفتاحی، برخلاف بیشتر اعضای گروه اصلی او، مخالف کار سیاسی دانشجویی بودند. جزنی همچنین میدانست که حمید اشرف از سیاست دانشجویی اجتناب میکرد». قضاوت رهنما از نتایج این پیشنهادها به شرح زیر است: «جزنی در عمل به حمید اشرف، فرمانده چریکهای فدایی، دستور میداد که تعداد معینی از چریکهای خود را از کار مسلحانه بیرون بکشد و آنها را به بخش فعالیتهای علنی و قانونی منتقل کند. مستقل از تعداد کادرهایی که از کار مسلحانه خارج میشدند و در خدمت فعالیتهای قانونی قرار میگرفتند، پذیرش دستورالعمل جزنی عواقب زیر را در بر داشت: پذیرش این رهنمود به پراکندگی چریکها میانجامید، سازمان نظامی و قدرت آتش آنها را ضعیف میکرد، عملیات آنها را کاهش میداد و چریکها را به هنگام فعالیتهای سیاسی علنی در معرض دستگیری قرار میداد». دوم: جزنی نوشته بود که: روشنفکران به دلیل تحصیلاتشان نسبت به مسائل اجتماعی حساساند، «بنابراین روشنفکران همواره نقش مهمی در تحوﻻت سیاسی و اجتماعی بهعهده داشتهاند»؛ درعینحال هشدار داده که «خصلت دوگانه خردهبورژوازی بر روشنفکران نیز اثر میگذارد» و در جنبش ما که درحالحاضر اساسا یک جنبش روشنفکری است، زمینه طبیعی برای این قبیل انحرافها [خردهبورژوازی] وجود دارد. بهاینترتیب جزنی- عمدی یا ناخواسته – رهبری جنبش مبارزات مسلحانه را که در حال جنگ با رژیم بود، با انگ روشنفکران خردهبورژوازی معرفی میکند. جزنی با همان اتهامات مارکسیست- لنینیستی سنتی (مرثیههای حزب توده) میخواست نشان دهد که چگونه ایدههای «خردهبورژوازانه» مبارزه مسلحانه منجر به «ماجراجویی»، «جزمگرایی»، «قهرمانسازی»، «تروریسم»، «انحراف»، «فرقهگرایی»، «آوانگاردیسم» و سرانجام «بیماری کودکانه چپروی» میشود. سوم: به گمان رهنما وقتی جزنی از روشهای مسالمتآمیز مبارزه [سیاسی و صنفی] بهعنوان بخشی جداییناپذیر از «جنبش مسلحانه» یاد میکند، این جنبش را در برابر یک ناسازه قرار میدهد؛ زیرا: «وقتی یک پا به قوانین رژیم احترام میگذاشت و پای دیگر قصد سرنگونی آن را داشت، این دو پا اهدافی متناقض را دنبال میکردند. علاوهبراین پای قانونی که همواره تحت نظارت دقیق ساواک بود، بهراحتی میتوانست موجودیت پای دیگر را به خطر بیندازد». چهارم: طبق فرمولهای خوشخیالانه جزنی، رژیم شاه به سازمانهای سیاسی اجازه میدهد تا نارضایتیهای اقتصادی و کاری را از طریق اعتصابات ابراز کرده و نارضایتی سندیکالیستها و اتحادیههای صنفی را به سمت فعالیتهای سیاسی هدایت کنند. این در واقع «تکرار مواضع حزب توده بود (مندرج در روزنامه مردم در سال ۱۹۶۴). این ایده بر آن بود که ایران ممکن است در آینده از مراحل «نیمهدموکراسی» و «دموکراسی نیمهکاره» عبور کند. نتیجه منطقی این صورتبندی جزنی آن است که ایران در عین زمان هم غیردموکراتیک و هم دموکراتیک بود و اجازه میداد هم روشهای مسالمتآمیز و هم مبارزه مسلحانه به طور همزمان به کار گرفته شوند». رهنما توجه میدهد که: «درحالیکه جزنی اشکال سیاسی مبارزه را بهعنوان ابزاری برای مبارزه با دیکتاتوری شاه توصیه میکرد، حمید اشرف اعلام کرد که مبارزه مسلحانه آنتیتز سرکوب دیکتاتوری و فاشیستی شاه است».پنجم: درباره «انتظارات غیرواقعی جزنی از چریکها» برای متحدساختن و رهبری اعتراضات پراکنده در سراسر کشور و هدایتگری همه صداهای نارضایتی، رهنما مینویسد: «دراینمیان، جزنی درحالیکه منتظر ورود تودهها به جنبش بود، همه و همه کارها را به عهده پیشاهنگ مسلح میگذاشت؛ از مددکاری اجتماعی تا آموزش، از فعالیتهای سیاسی و اقتصادی تا مبارزه مسلحانه علیه رژیم». امید جزنی، به نوشته رهنما، در واقع آن بود که «بتواند بر فداییها تأثیر بگذارد و آنها را از میدان نبرد دور کند».
ششم: به اعتقاد رهنما، با حملات بیرحمانه به «جوانها و بیتجربههایی» که جنبش را به «اختلالات کودکانه» کشاندهاند، «جزنی بدون نامبردن، حتی بدتر از فرصتطلبان حزب توده به رهبران نخستین فدایی حمله میکرد». او بر آن بود که تأثیر آثار پویان و احمدزاده بر سیاسیشدن دانشجویان جوان در دوره پیش از سیاهکل را به حداقل رساند و مینوشت که: «تنها پس از آغاز مبارزه مسلحانه بود که این متون دفاع از مبارزه مسلحانه زنده شده و توسط نیروهایی که جذب این جنبش شده بودند، مشتاقانه خوانده میشد و در صورت نبود مبارزه مسلحانه، این متون قادر به ایجاد هیجان و شور و شوق در میان اعضای فعال جامعه نبود. با این کار، جزنی اتوریته اخلاقی و نظری رهبران فدایی را متزلزل میکرد».
هفتم: رهنما مینویسد «اگرچه جزنی در سالهای پس از انقلاب به یکی از نمادهای جنبش فدایی تبدیل شد؛ اما نظریات تئوریک و اندیشههای وی تأثیری در جریان جنبش چریکی در ایران بین سالهای ۱۳۵۰-۱۳۵۴ نداشت». نویسنده با ذکر مثالهای فراوان از حمید مؤمنی (تئوریسین سازمان فدایی در این دوره) معتقد است که «کارهای مؤمنی را میتوان دفاع از اندیشههای احمدزاده و نکوهش ایدههای جزنی دانست که نظریه ناب مبارزه مسلحانه را زیر سؤال میبرد». در تأیید این مدعا، رهنما مینویسد: «در ابتدای انتقال نوشتههای جزنی به خارج از زندان در سال ۱۳۵۳ [توسط زندانیان سیاسی مثل بهروز ارمغانی که سابقا تودهای بود]، فعالیتهای نظامی فداییها نهتنها فروکش نکرد؛ بلکه برعکس، از نوروز ۱۳۵۳ تا فروردین ۱۳۵۴، ما شاهد یک توفان محسوس در عملیات نظامی چریکها هستیم». هشتم: اما حدود شش ماه قبل از مرگش، «حمید اشرف در وضعیت ناراحتکنندهای در مقابل فرمولبندیهای جدید جزنی در مورد تلاش برای ایجاد «پای دوم جنبش» قرار گرفت. به نظر میرسد او به خاطر وحدت و هماهنگی درونسازمان، حاضر به مخالفت آشکار با این فرمولبندیهایی که شیوههای بیبدیل سازمانی خودش را زیر سؤال میبرد، نشد». درعینحال که اشرف در انتقاد از روش تلفیقی مبارزه جزنی قاطع بود؛ اما به خاطر حفظ انسجام و وحدت سازمان، کادرها را ترغیب کرد که همه آثار نظری درباره مبارزه مسلحانه «بهویژه جزوه درخشان رفیق شهید، بیژن جزنی، با عنوان چگونه مبارزه مسلحانه به یک مبارزه تودهای تبدیل میشود» را بخوانند.
نهم: از حدود بهار ۱۳۵۴ (بعد از ترور جزنی و یارانش در زندان)، تیم رهبری فدایی برخی از پیشنهادهای جزنی را در دستور کار خود قرار دادند تا مورد بحث قرار گیرد. در کتاب، از حیدر تبریزی نقل میشود که بنا بر تصمیم شورایعالی سازمان در تابستان ۱۳۵۴، «حدود ۸۰ درصد انرژی سازمان باید به جنبش کارگری متمرکز شود».
از عبدالرحیمپور در کتاب نقل میشود که با آزادی تعدادی از زندانیان فدایی در سالهای ۱۳۵۲ و ۱۳۵۳ (که عمدتا طرفداران عقاید جزنی بودند) و انتقال نوشتههای جزنی از زندان، آرامآرام تغییرات مهمی در فعالیتهای فداییها رخ میدهد. در ارزیابی عبدالرحیمپور، تیم رهبری موضع خود را در مورد مبارزه مسلحانه تغییر داده بود، تأکید بیش از حد بر عملیات نظامی مورد انتقاد قرار گرفت و توجه بیشتری به کارهای سیاسی میشد. در بهار ۱۳۵۴، رهبری سازمان فعالیتهای صنفی و سیاسی را به مثابه یکی از «بنیانهای» اصلی خطمشی فدایی پذیرفت و بر کار در بین کارگران و زحمتکشان تأکید شد. با این حال، عبدالرحیمپور معتقد بود که رهبری فدایی در مورد روشهای اجرای هدف جدید خود کاملا مطمئن نبود.
در روایت رهنما، به این ترتیب است که تیمهای جدیدی متشکل از اعضای مخفی در خانههای امن اما مشغول کار در کارخانه به وجود میآید. از اینجاست که «پای دوم» (کار سیاسی) یا مبارزه تلفیقی آغاز میشود. درست همین تیمها نقطه ضعف اصلی فداییها و در نهایت باعث نابودی سازمان میشوند. در بهار ۱۳۵۴، ساواک دو نفر از اعضای فدایی یک تیم کارگری را شناسایی کرده تحت نظارت دقیق قرار میدهد و از طریق آنها به رهبری سازمان و حمید اشرف میرسد. تعقیب تیمهای تلفیقی – کارگری ساواک را در بهار و تابستان ۱۹۷۶ به کشتار رهبری سازمان و ضرباتی مهلک به فداییان قادر میکند.
دهم: با مرگ حمید اشرف و تیم رهبری سازمان در تیرماه ۱۳۵۵، وحدت فداییان به پایان رسید و سه گرایش متفاوت در بین اعضای باقیمانده ظاهر شد. یک گروه به مواضع احمدزاده وفادار ماندند. گروه دیگری در حمایت از روشهای مبارزه سیاسی به حزب توده و یا سازمان پیکار پیوستند. گروه سوم از گفتمان التقاطی جزنی دفاع کردند.
نتیجهگیری
بعد از حکایت علی رهنما، به روایتی برمیگردم که این نوشته را با آن شروع کردم. دغدغههای اساسی جزنی در سالهای پایانی دهه چهل، حاصل تجربههای وی از سیر حوادث طی سالهای ۱۳۳۹-۱۳۴۲ بود. در این دوره، علیرغم بازگشایی نسبی در فضای سیاسی جامعه، نیروی سکولار و چپ، نقشی در شکلدادن حوادث و رهبری آن نداشت. رهبری حزب توده ایران در تبعید بود و بدنه نیروهایش در ایران قدرت تدوین سیاست مستقل و تشکیلات از آن خود را نداشتند. نیروی سوم خلیل ملکی کوچکتر از آن بود که اثرگذار باشد. جبهه ملی دوم هم در غیاب دکتر مصدق، آشفته بود، سیاست مدونی نداشت و نمیدانست که با امینی و اصلاحات پیشنهادی وی چه باید بکند.
پس از پایان گشایش سیاسی کوتاهمدت سالهای نخست دهه چهل، آنگونه که جزنی تصویر میکند، «گروهها و محافل سیاسی مارکسیست – لنینیست سر در لاک خود فرو بردند و به کتابخوانی بیپایان مشغول بودند که آثار آن در این قرن آشکار نمیشد» (چگونه مبارزه مسلحانه تودهای میشود). همین محافل کوچک مطالعاتی هم، هنوز جان نگرفته بودند که یا با نفوذ پلیس امنیتی دستگیر یا با بحثهای بیپایان متلاشی میشدند.جزنی نمیخواست یک فرصت گشایش سیاسی در آینده، بدون حضور مؤثر چپها و نیروهای دموکرات از دست برود. مبارزه مسلحانه در اندیشه او و دیگر آغازکنندگان مبارزه چریکی همانا ابتکار عمل برای ایجاد چنین نیرویی بود تا در لحظه مناسب گشایش سیاسی، در شکل و سازماندادن به جنبش ضد دیکتاتوری و دموکراتیک تأثیرگذار باشد.
حتی با دستگیری جزنی و شماری از یارانش در سال ۱۳۴۶، ایدههای وی عقیم و بیبار نماند. باقیمانده گروه (علیاکبر صفاییفراهانی، غفور حسنپور و حمید اشرف) با همکاری گروههای دیگری که پویان و مفتاحی گرد آورده بودند، سازمان فداییان را به وجود آوردند. از منظر امروز که بنگریم، میتوان گفت این جنبش، در پی آن بود که یک «گفتمان بدیل» بسازد تا شهروند عادی ایران را به درستی راه خویش قانع کند و از آنجایی که زمینهای مساعد در میان بخش تحصیلکرده، مدرن و جوان جامعه ایران در آن روزگار وجود داشت، و با وجود مشکلات و بالا و پایینهای فراوان، باقی ماند و به یک جنبش تبدیل شد.
پیشتر اشاره کردم که نخستین نظریهپردازان فدایی بر آن بودند که با شروع مبارزه از سوی آنها، مردم هم به این نبرد آزادیبخش میپیوندند. اما پس از دو سال حمله چریکی و عقبنشینی، جزنی که این حوادث را از زندان بهدقت دنبال میکرد، نوشت: «ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻴﺴﺖ ﺗﺎ برخلاف واقعیتهای اجتماعی یکشبه ره صدساله ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﻈﺎمی، ﺗﻮﺍﺯﻥ منفی ﻋﻮﺍﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﺮ هم ﺯﻧﺪ. شیوههای ﺟﺪﻳﺪ مباﺭﺯﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﺎ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ انطباق ﻳﺎﺑﺪ. ﺷﻴﻮﻩهای ﻗﺪیمی ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ یعنی ﺷﻴﻮﻩهایی ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺗﺠﺎﺭﺏ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺩﺷﻤﻦ به کار میبستند نمیﺗﻮﺍﻧﺪ ﻳﻜﺒﺎﺭﻩ ﺍﻧﻜﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ به ﻛﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﻮﺩ. ﺷﻴﻮههای ﻧﻮﻳﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺷﻴﻮﻩهای کهن رابطه ﺩﻳﺎلکتیکی ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ». بر مبنای این استدلالها، پیشنهاد تشکیل گروههای ﺳﻴﺎسی- صنفی را داد که «وظیفه سازماندهی اعتراضات وﺣﺮﻛﺖهای عمومیدر صنفهای مختلف را دارند». «ﮔﺮﻭهها ﻭ هستههای ﺳﻴﺎسی- صنفی ﺩﺭ هر ﻣﺮﻛﺰ ﻛﺎﺭ جمعی ﻭ ﻳﺎ ﺩﺭ هر ﺻﻨﻒ میﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﻋﻨﺎﺻﺮ ﺁﮔﺎﻩ ﻭ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﺗﺸﻜﻴﻞ ﺷﻮﻧﺪ. دانشگاهها و مدارس، کارخانهها، ﻛﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﻣﺜﻞ فرهنگیان، ﻛﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺑﺎﻧﻚها، ﺍﺻﻨﺎﻑ، ﭘﻴﺸﻪﻭﺭﺍﻥ، ﻛﺴﺒﻪ، ﺻﻨﻒهای ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ سنتی، ﻣﺜﻞ ﺧﻴﺎﻁ، ﻛﻔﺎﺵ ﻭ ﻏﻴﺮﻩ، ﺯﻣﻴﻨﻪ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﮔﺮﻭهها ﻭ هستههاﺳﺖ». ﺟﻨﺒﺶ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ به گمانِ جزنی تنها ﺳﺮﺁﻏﺎﺯ ﻳﻚ ﺟﻨﺒﺶ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺍﺳﺖ و «استفاده ﺍﺯ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻧﻈﺎمی هدﻓﻲ ﺟﺰ ﺑﺴﻴﺞ ﺗﻮﺩﻩها ﻧﺪﺍﺭﺩ»، و اصرار دارد ﻛﻪ «ﺑﺪﻭﻥ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻤﺐها ﺁﺷﻜﺎﺭﺍ ﺑﻲﻗﺪرتاند». ﺍﺭﺯﺵ ﻧﻬﺎیی ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ به گمان او ﺩﺭ این است ﻛﻪ «ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﻮﺩهها ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ حاکمه هدایت ﻛﻨﺪ. ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﻭﺭﻳﺴﻢ ﻣﺮﺯهاﻱ ﻗﺎﻃﻊ ﻭ ﻣﺸﺨﺺ ﺩﺍﺭﺩ». جزنی مینویسد: «هرﮔﺎﻩ ﭼﺮﻳﻚها ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻭﻋﺪﻩ دهند ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺮﻛﺖ فعال آنها ﺑﺮ ﺭﮊﻳﻢ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺧﻮﺍهند ﺷﺪ، هر ﮔﺎﻩ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺮﻑ ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﻧﻘﺶ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﺗﻮﺩﻩها ﺭﺍ ﺩﺭﻙ نکرده و آنها ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻭﺳﻴﻊ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺩﺷﻤﻦ هداﻳﺖ ﻧﻜﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺟﻨﺒﺶ ﺑﻪ ﻧﻴﺮﻭی ﺗﻮﺩﻩ دست نخواهد یافت ﺑﻠﻜﻪ ﺗﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩهایﯼ ﻣﻤﻜﻦ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺧﻮﺩ بیﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ﻧﻴﺰ ﺭﻭی ﻧﺨﻮﺍهد آﻭﺭﺩ. ﺍﻳﻦ ﺑﻪ معنی ﺣﺬﻑ ﺗﻮﺩﻩها ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎچیﺷﺪﻥ آنهاست». به لحاظ سازمانی و ساختار تشکیلاتی، جزنی تأکید جدی میکند که ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻂ فعلی ﮔﺮﻭﻩهای چریکی نمیﺗﻮﺍﻧﻨﺪ و نباید «ﺩﺭ ﺟﻨﺐ ﺧﻮﺩ، ﮔﺮﻭﻩهای ﺳﻴﺎسی- صنفی ﺗﺸﻜﻴﻞ دهند. ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ فعلی ﺍﻳﻦ ﮔﺮﻭﻩها ﻭ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺩﺍئمی آنها ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻳﺠﺎﺩ چنین سازمانهایی [ﮔﺮﻭﻩهای ﺳﻴﺎسی- صنفی] ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ آنها ﺳﻠﺐ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ». جزنی در عین حال مینویسد: «ﮔﺮﻭﻩهای ﺳﻴﺎسی- صنفی ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﻛﺸﻴﺪﻩﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖهای ﻧﻈﺎمی ﻳﺎ ﺷﺒﻪﻧﻈﺎمی ﺧﻮﺩﺩﺍﺭی کنند»، «نباﻳﺪ ﺷﻴﻮﻩ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﭘﻠﻴﺲ ﻭ ﺍﺻﻮﻝ ﻛﺎﺭ مخفی ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﺮﻭﻩهای چریکی ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺗﻤﺎﺱ ﻭﺳﻴﻊ ﺑﺎ ﺗﻮﺩﻩ صنف خود را از دست ﺑﺪهند»، «ﺩﺭﺣﺎلی ﻛﻪ ﺍﺳﺎﺳﺎ مخفی ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﭘﻠﻴﺲ ﺗﺸﻜﻴﻞ میﺷﻮﻧﺪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻋﻠﺖ ﻭﺟﻮﺩی آنها ﺍﻳﺠﺎﺩ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻭﺳﻴﻊ با مردم است… ﺩﺭ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ «ﺗﻴﻢ» ﻭ «ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻣﻦ» ﻭ «ﻛﻮپل» ﺧﺒﺮی ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﻠﻜﻪ ﻓﺮهنگ ﭼﺮیکی ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﮔﺮﻭﻩها به کار نمیرود». پیشتر هم جزنی (در نوشته «ﻣﺸﯽ ﺳﻴﺎﺳﯽ و ﮐﺎﺭ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ») از منظری دیگر هشدار اکید داده بود که «ﺍﻳﺠﺎﺩ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩهاﯼ ﮐﺎﺭﮔﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻔﻮﺫ در این طبقه ﺑﺎ ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ ﺻﺮﻳﺢ ﺭﻭبهرو ﻣﯽﺷﻮﺩ… ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﺒﺪﻝ هرﮔﺰ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﻧﺨﻮﺍهند ﺷﺪ». بهعنوان پرانتز در اینجا باید بگویم که این بازگویهها از نوشتههای جزنی نشان میدهد این مدعای رهنما که: «پای دوم» (یا هستههای سیاسی- صنفی پیشنهادشده از سوی بیژن جزنی) و تشکیل تیمهای تلفیقی نقطهضعف اصلی فداییها و در نهایت باعث نابودی سازمان شد، دقیق نیست. شاید بهعکس اگر توصیههای جزنی در آن دوره به طور دقیق به کار بسته میشد، عواقب حملات پلیس امنیتی شاه چنان سهمگین نمیشد که شد. به روایتی که آغاز کردم اگر برگردم، میتوان ایدههای جزنی را به شکل زیر هم بیان کرد. مبارزه را نباید تنها به مطالعه در محافل آموزشی و انتظارکشیدن برای گشایش سیاسی محدود کرد، باید همزمان در دو جبهه و یا دو سطح دیگر هم تلاش و فعالیت کرد:
اول: باید در شرایط تسلط دیکتاتوری هم کار صنفی و تودهای را پیش ببریم. وقتی زلزله بوئینزهرا اتفاق افتاد، گفت که باید در صحنه باشیم و به مردم کمک کنیم، در سازماندهی مراسم خاکسپاری جهانپهلوان تختی سازمانگر فعال بود، و برای تشکیل سازمانهای صنفی دانشجویی و دانشآموزی تلاش میکرد. این فعالیتها در نگاه جزنی، تبدیل توده بیشکل به انسانهای سازمانیافته، مستقل و با اعتماد به نفس در سازمانهای مردمی است، فرهنگسازی در جامعه جهان سومی است و راه حضور بلاواسطه مردم در دفاع از حقوقشان را باز میکند. انبوه مهندسانی که طرفدار فداییان بودند و بعد از فارغالتحصیلی در کارخانه کار میکردند، پزشکانی که در روستاها خدمت میکردند، معلمانی که در مدارس تدریس میکردند، پژوهشگران و متخصصانی که در ادارات و مؤسسات دیگر فعالیت میکردند، (و آماده کار مخفی چریکی نبودند)، میتوانستند هستههای مستقل صنفی- تودهای تشکیل دهند و در بردن آگاهی سیاسی و ایجاد سازمان و تشکل در میان گروههای مختلف اجتماعی تلاش کنند. دوم: اما این کار صنفی-تودهای هم بهتنهایی کافی نیست. جزنی بر آن بود که با شروع مبارزه مسلحانه، ما بر یأس غلبه کردیم، فضای ترس را زیر سؤال بردیم و روشنفکران فعال شدند. صرف اینکه حالا فقط اعلام کنیم چپ، پیشاهنگ مبارزه اجتماعی است و برنامههای مفصل در همه زمینهها دارد، برای رهبری در جنبش کافی نیست. برای اینکه در تعادل نیروها به حساب بیاییم، باید تلاش کرد، تولید اندیشه کرد، باید رقیبان جدی را هم دید. به این ترتیب، برای پیشبرد آنچه گرامشی «جنگ گفتمانها» نام مینهد، چپ باید در صحنه و فعال باشد. گفتمانی در جامعه مورد توجه قرار میگیرد که شهروندان را مجاب میکند که راهحلهای مناسب در هر لحظه ارائه میدهد. نیروی هر جریان، منوط به آن است که چه اندازه از مردم و کدام گروهها به راهکارهای آن باور میآورند. حرف و حدیثهای به طور کلی نامفهوم برای مردم و «با ایمان به پیروزی راهمان» هم کافی نیست. وقتی که حادثهای در کشور اتفاق میافتد، باید حاضر در صحنه و در کنار مردم بود، اظهارنظر کرد و راهحل ارائه داد. وقتی مردم مشکلی دارند باید با آنها همدردی کرد و راه چاره بدیل نشان داد. از این منظر اگر به ایدههای جزنی نگاه کنیم، نتیجه میگیریم که مبارزه از نگاه او باید در هر دو سطح و همزمان پیش برود. تنها کار صنفی- تودهای در سازمانهای جامعه مدنی، کافی نیست. چپ باید در صحنه سیاست روز هم حضور داشته باشد و در امور روزمره جامعه اظهار نظر کند و در هر بزنگاه، راهحل مشخص و قابل اجرا ارائه دهد. سؤال این است که این ایدهها، کاربردی هم برای امروز دارند؟ و اگر پاسخ مثبت باشد، چگونه میشود آنها را به کار بست و به آنان جامه عمل پوشاند.
مروری بر سیر تکوین و اثرگذاری چریکهای فدایی خلق
عدم تحمیل ارزشهای فرهنگی امروز بر مطالعه گذشته
یرواند آبراهامیان: در ۳۰ سال گذشته من مطالعه جدیدی درباره جنبش فدایی انجام ندادهام؛ بنابراین در این سخنرانی اطلاعات تازهای به آن معنا درباره تاریخچه جنبش فدایی ارائه نمیکنم اما میخواهم بیشتر به معنا و اهمیت جنبش فدایی از دیدگاه یک مورخ بپردازم. تلاش در ایران بر این بود که جنبش فدایی و فداییان را از صحنه تاریخی حذف کند و این موضوع با اقداماتی که در روسیه پس از انقلاب ۱۹۱۷ صورت گرفت، شباهت دارد. چند نکته اصلی در این بررسی وجود دارد. اول اینکه ۵۰ سال گذر زمان به ما فرصت نگاه به گذشته میدهد. مردم و فعالان سیاسی و دستاندرکاران سیاسی تا انقلاب سال ۵۷ نمیتوانستند آینده را پیشبینی کنند و شناختی از آنچه بعد از ۵۷ پیش خواهد آمد، نداشتند. نکته دوم این است که گذر زمان به ما فرصت میدهد که با قضاوتی علمیتر و با فاصلهای از حادثه به مسائل تاریخی بپردازیم. باید مراقب باشیم که با احتیاط جلو برویم و ارزشهای فرهنگی امروز را بر مطالعه گذشته تحمیل نکنیم. این نوع نگاه در بررسیهای تاریخی بسیار رایج است.
به خود حمله به ساختمان پاسبانی در سیاهکل میپردازم و پیشزمینه این حمله را شرح میدهم. فضایی که در نیمه دوم دهه ۱۹۶۰ میلادی بر ایران حاکم شد از این قرار بود: غیرقانونیشدن احزاب سیاسی اپوزیسیون سنتی، استفاده از دادگاههای نظامی برای محاکمه فعالان سیاسی، استفاده از حکم اعدامهای مکرر فعالان سیاسی و تظاهرات مسلح در خیابانها به خصوص از آغاز دهه ۱۳۴۰ که جبهه ملی این امکان را یافت که تظاهرات بزرگی در خیابانها برگزار کند. این شرایط سبب شد که کار به واقعه ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و خشونت گسترده در خیابانهای ایران برسد و ادامه پیدا کند.
سرکوب گسترده سیاسی این پرسش را در نسل جوان به وجود آورد که چه باید کرد؟ استراتژیهای قبلی اپوزیسیونهای سیاسی دیگر اعتباری نداشتند و عملی نبودند. برای بسیاری تنها پاسخ به این پرسش آن بود که از مبارزه سیاسی بهسوی مبارزه مسلحانه بروند. تصادفی نیست که تقریبا همه بنیانگذاران جنبش فدایی اعضای جوان حزب توده و جبهه ملی یا نهضت آزادی بودند. این افراد شیفته و جذب پدیده مبارزه مسلحانه شدند. این فرایند توسط وضیعت و شرایط بینالمللی تقویت شد. مثلا در سال ۱۹۵۹ انقلاب کوبا رخ داد، در دهه ۱۹۶۰ میلادی تحولات گسترده را در آمریکای لاتین داشتیم. شرایطی به وجود آمد که در کشورهای گوناگون همه دریچهها به جز مبارزه مسلحانه توسط رژیمها به سختی بسته شده بود. در این شرایط تفکر چهگوارا مبنی بر اینکه وقتی مسیر بهسوی اصلاحات سیاسی دیگر عملی نیست مبارزه مسلحانه راهگشاست، اقبال پیدا کرد. وقتی که حکومتی مثل حکومت شاه از طریق روشهایی چون کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ روی کار میآید و دریچه را برای اصلاحات سیاسی میبندد، لاجرم مسیر را بهسوی مبارزه مسلحانه باز میکند. از فردای کودتای ۱۳۳۲ (۱۹۵۳) امکان تدوام روش سنتی فعالیت سیاسی و اپوزیسیون علیه رژیم شاه دیگر ممکن نبود و این پیشبینی نظریه چهگوارا درباره اینکه مبارزه سیاسی صرفا غیرمسلح دیگر ممکن نیست به وقوع پیوست و روند بهسوی مبارزه مسلحانه رفت.
کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ضربه کوبندهای نهتنها علیه حقوق سیاسی بلکه علیه اساس مشروطیت ایران بود. نخستوزیر ایران دکتر محمد مصدق یکی از مدافعان سرسخت مشروطیت قبل از ۲۸ مرداد بود. درواقع حقوق فردی اساس گفتمان سیاسی دکتر مصدق بود. اگر به برنامه اولیه حزب توده ایران هم بپردازیم، در اصل دوم این برنامه، اعتقاد به آرمانهای انقلاب مشروطه را میبینیم: مبارزه در راه استقرار رژیم دموکراسی و تأمین کلیه حقوق فردی و اجتماعی از قبیل آزادی زبان، قلم، عقیده و اجتماعات. ایدههایی که در برنامه اولیه حزب توده میبینیم، ایدههایی است که از عصر روشنگری اروپا استخراج شده شبیه ایدههای برابری و آزادی. اینها جزء گفتمان فضای سیاسی ایران قبل از کودتای ۲۸ مرداد بودند. اما پس از کودتا چنین ایدههایی از بین میرود و گفتمانهای بلندتری مطرح میشود؛ از یک طرف حقوق بورژوایی قرار داشت و در طرف دیگر این پدیده که فقط اسلام و انقلاب میتواند راهحل باشد. در آن زمان ما نویسندگانی داریم مانند علی شریعتی که کلا ایده حقوق انفرادی را رد میکنند و آن را بهعنوان نشانهای از غربزدگی تلقی میکنند. گفتمان سیاسی در ایران پس از دهه ۱۳۴۰ استوار بر مبارزه مسلحانه بود و ایده مبارزه سیاسی در چنین فضایی غرق شده بود. البته با گذر زمان گروههای چریکی اصلی به مبارزه سیاسی نیز پرداختند.
بخش پایانی سخنرانی من درباره خود انقلاب است و این پرسش را مطرح میکنم که آیا دلیل پیروزی انقلاب مبارزه سیاسی بوده یا مبارزه مسلحانه؟ با تعجب آدم میتواند به این نظر برسد که جواب درست هیچکدام از اینها نیست، نه مبارزه مسلحانه و نه مبارزه سیاسی. انقلاب ایران در سال ۵۷ یک ماهیت خودبنیاد داشت. البته در ایران در آن زمان به آن معنا چنین حرکتی وجود نداشت اما میلیونها نفر بودند که بهطور خودجوش حاضر بودند علیه رژیم اعتراض و مبارزه کنند و چنین اتفاقی در ایران در سال ۵۷ افتاد. هیچ سازمانی از جمله روحانیون و تمام احزاب سیاسی قادر به راهاندازی اعتصابات وسیع و چنین اعتراضاتی در سطح ملی نبودند. در واقع این جمعیتهای انبوه بودند که توانستند بر حول پدیده بسیار ساده «شاه باید برود» حرکت منسجمی به وجود بیاورند. این حرکتی وسیع در سطح ملی بود که در سطح کشور هم پخش شده بود. در پایان به سندی اشاره میکنم که بهتازگی آزاد شده است و برمیگردد به زمانی که آمریکاییها در فکر این بودند که کودتایی را در ایران برای نجات رژیم سلطنتی راهاندازی کنند. پاسخ سفارت آمریکا در تهران این بود که ارتش ایران میتواند یک کودتا انجام دهد و وزارتخانهها را تسخیر کند اما مشکل این است که نمیتوانستند کل مملکت را در دست بگیرند و مثلا گره اعتصاب عمومی را حل کنند، در موقعیتی که این همه آدم حاضر نبودند قبل از اینکه شاه رفته باشد، سر کار برگردند. در پایان میتوان این ادعا را مطرح کرد که عدم مشروعیت رژیم سلطنتی که از فردای ۲۸ مرداد رقم خورد، دلیل اصلی سقوط رژیم شاهنشاهی در سال ۱۳۵۷ بود.
چریکهای فدایی و جنبش دانشجویی خارج کشور
کنفدراسیون، پشتجبهه مهم جنبش چریکی بود
افشین متینعسگری: موضوع صحبت من تأثیر جنبش مسلحانه دهه ۱۳۵۰ است بر جنبش دانشجویی خارج کشور؛ از سیاهکل تا انقلاب ۵۷. در بخش اول صحبتم، خلاصهای از این موضوع را به استناد کتاب «کنفدراسیون: تاریخ جنبش دانشجویی خارج کشور» عرضه میکنم. در بخش دوم همین بحث را بهطور مشخصتر با ذکر تجربه خودم بهعنوان یکی از دانشجویان سیاسی خارج کشور مرور میکنم که میتوان آن را نوعی روایت تاریخی محسوب کرد. در کتاب کنفدراسیون من سعی کردم این نتیجهگیری کلی را مستند کنم که جنبش دانشجویی دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ پایگاه اجتماعی اپوزیسیون رادیکال ایران بود. همانطور که پروفسور آبراهامیان و دیگران نشان دادند، جنبش دانشجویی داخل کشور پایگاه اصلی عضوگیری و حمایت جنبش چریکی بود. من میخواهم بر این نکته پافشاری کنم که اپوزیسیون دانشجویی خارج کشور و بهخصوص بخش سازمانیافته آن در کنفدراسیون، پشت جبهه بسیار مهم جنبش چریکی بود که با بسیج دهها هزار دانشجو و متصلکردن آنان به سازمانهای سیاسی که با فداییان و مجاهدین تماس داشتند، حمایتهای بینالمللی مهمی برای مبارزان مسلح داخل ایران فراهم میکرد. سال ۱۳۴۹ که در بهمن آن واقعه سیاهکل رخ داد، برای تمام اپوزیسیون ایران و ازجمله کنفدراسیون نقطه عطف مهمی بود. حدود ۱۰ سال از تشکیل کنفدراسیون میگذشت؛ سازمانی که به صورت جبههای از سوی دانشجویان طرفدار جبهه ملی و جامعه سوسیالیستها به همراه حضور ضعیفتر حزب توده و عناصر ملیمذهبی مثل بنیصدر، قطبزاده و شریعتی پایهریزی شده بود. کنفدراسیون ابتدا قرار بود اتحادیهای ملی یعنی سازمان واحد جنبش دانشجویان ایرانی در داخل و خارج از کشور باشد و مثلا سازمان دانشجویان دانشگاه تهران که بیژن جزنی هم عضو آن بود، به کنفدراسیون پیوسته بود. همچنین کنفدراسیون قرار بود سازمانی قانونی باشد، ولی این طرح اولیه به هم خورد؛ زمانی که رژیم شاه در اوایل تا میانه دهه ۱۳۴۰ به سرکوب شدید اپوزیسیون قانونی پرداخت و آن را در داخل کشور از بین برد. بنابراین کنفدراسیون تنها تشکیلات سازمانیافته اپوزیسیون ایران بود که توانست در خارج کشور فعال باقی بماند. با توجه به اینکه نیمی از جمعیت دانشجویان ایران در آن زمان در خارج از کشور تحصیل میکردند، کنفدراسیون توانست یک پایه تودهای وسیع هم به دست آورد. در دهه ۱۳۴۰ کنفدراسیون در واکنش به سرکوب فزاینده در ایران و همچنین به دلیل جبر سیاسی رادیکال و چپگرای جنبشهای دانشجویی بینالمللی، رادیکالتر شد؛ مثلا سازمان انقلابی که از حزب توده منشعب شده بود، با الهام از انقلابهای چین و کوبا به تبلیغ مبارزه مسلحانه در ایران میپرداخت که البته خود عملا نتوانست آن را انجام دهد، اما زمینه ذهنی را برای حمایت از این نوع مبارزه در کنفدراسیون آمادهتر کرد. سال ۱۳۴۹ کمی قبل از سیاهکل، در ماه ژانویه آن سال، ژنرال بهزادی، دادستان محاکمه گروه فلسطین، کنفدراسیون را سازمانی غیرقانونی اعلام کرد که اعضای آن با عطف به قانون ضدکمونیستی دوران رضاشاه میتوانستند به سه تا ۱۰ سال زندان محکوم شوند. در این زمان کنفدراسیون فعالیتهایش را شدیدتر کرده بود، بهخصوص در دفاع از گروه فلسطین که اعضای دستگیرشده آن میخواستند برای تدارک مبارزه مسلحانه به فلسطین بروند. حدود یک ماه بعد از این تهاجم رژیم به کنفدراسیون، واقعه سیاهکل رخ داد و متعاقب آن دستگیریها و اعدامهای وسیع سال ۱۳۵۰ اتفاق افتاد که کنفدراسیون بهشدت برای افشا و مقابله با آنها وارد فعالیت شد. رهبری کنفدراسیون در این برهه تصمیم گرفت تهدید رژیم را نادیده بگیرد؛ تصمیمی که موفقیتآمیز بود؛ چون کنگره سالانه کنفدراسیون که زمستان سال ۱۳۵۰ تشکیل شد، حدود هزار نفر شرکتکننده داشت و بزرگترین گردهمایی تاریخ کنفدراسیون بود. بنابراین در سال ۱۳۵۰ و بعد از نقطه عطف سیاهکل و بالاگرفتن مبارزه مسلحانه، جنبش دانشجویی خارج کشور منطبق با اپوزیسیون داخل کشور به سمت رادیکالیزهشدن حرکت کرد؛ با دفاع از فداییان و مجاهدین. در همین سال که جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی نیز برگزار شد، آیتالله خمینی نیز در بیانیه معروفی برای اولینبار اعلام کرد اسلام با سلطنت در تضاد است و همانجا از مبارزات دانشجویان داخل و خارج کشور دفاع کرد. در سالهای نیمه اول دهه ۱۳۵۰، به موازات بالاگرفتن مبارزه مسلحانه چریکی در ایران، حمایت از آن در جنبش دانشجویی خارج از کشور نیز بالا گرفت؛ بهویژه به این ترتیب که سازمانهای جبهه ملی خاورمیانه که در کنفدراسیون فعال بودند، با فداییان و مجاهدین در تماس مستقیم قرار داشتند و این تأثیر را در کنفدراسیون تشدید کردند. تا میانه دهه ۱۳۵۰ هواداران فداییان و مجاهدین به قویترین گرایش کنفدراسیون تبدیل شده بودند و این زمانی بود که در سالهای ۱۳۵۴ کنفدراسیون دچار انشعاب شد، تا حدی به دلیل رادیکالیزهشدن و به خصوص تصویب منشور سرنگونی رژیم که همه خطوط کنفدراسیون با آن موافق نبودند. به دلیل انشعابات کنفدراسیون سازمانهای سیاسی فعال در آن، سازمانهای دانشجویی هوادار خود را ایجاد کردند که با هم در همکاری و ائتلاف بودند و در نتیجه تأثیر کیفی و کمی جنبش دانشجویی خارج از کشور بعد از انشعاب کنفدراسیون نهتنها ضعیف نشد بلکه باز هم بیشتر شد. در عین حال بحث و جدل بهخصوص بر سر مبارزه مسلحانه و نظرات جزنی و احمدزاده و انشعاب در سازمان مجاهدین بهشدت ادامه داشت، همانطور که در ایران و حتی در زندانها هم در جریان بود.
روایت تاریخی شخصی
حال کمی از تجربه خودم به عنوان یکی از دانشجویان خارج کشور میگویم. من درست در همین مقطع یعنی سال ۱۳۵۳ پس از تمامکردن دبیرستان در ایران به آمریکا آمدم و ساکن لسآنجلس شدم. در سالهای آخر دبیرستان تحت تأثیر جو کلی مملکت و همچنین تأثیرات خانوادگی و گذشته تودهای پدرم چپگرا شده بودم. کتابهای سیاسی غیرقانونی اگر به دستم میرسید میخواندم. کتابهای غیرقانونی انگلیسی را هم خوانده بودم. با سازمان و تشکیلاتی ارتباط نداشتم ولی از حضور جنبش چریکی مسلحانه آگاه بودم و مثل اکثر جوانان به آن سمپاتی داشتم و چریکها را قهرمان و انسانهایی فوقالعاده فداکار و شجاع میدانستم، ولی به نظر میرسید به نوعی با تودههای مردم در ارتباط نیستند و نخواهند توانست حرکت وسیعی را برای تحول سیاسی ایجاد کنند. وقتی که به آمریکا آمدم کنفدراسیون را از ایران میشناختم و به محض رسیدن به لسآنجلس به همراه یکی از اقوام که فعال کنفدراسیون بود به جلسات هفتگی خانه ایران کنفدراسیون رفتم که در حال انشعاب بود. من کموبیش و نه مستمر به جلساتی میرفتم که جبهه ملی خاورمیانه و هوادارن فداییان و مجاهدین مشترکا برگزار میکردند. در دانشگاه هم دوستانم هواداران فدایی و مجاهدین بودند ولی خودم بیشتر به گروههای مطالعاتی مارکسیستی که حول و حوش جنبش دانشجویی بودند گرایش داشتم و با توجه به اینکه دائما مطالعه میکردم و رشته مطالعاتیام تاریخ بود، خودم را نوعی چپگرای مستقل محسوب میکردم و نه طرفدار سازمانهای سیاسی. در تابستان سال ۱۳۵۵ که حمید اشرف و بخش بزرگی از فداییان کشته شدند، برای تعطیلات تابستانی به ایران رفته بودم و آنجا یک دوست دانشجو پیدا کردم که طرفدار فداییان بود و از من خواست برایش متنی از مارکس را که به انگلیسی بود ترجمه کنم و من این کار را کردم. رفتم تایپ با ماشین تحریر را یاد گرفتم که دستنوشته بر جای نگذارم. در ضمن در همان تابستان برای آنکه با محیط کارگری از نزدیک آشنا شوم، رفتم در یک کارخانه به عنوان کارگر ساده کار گرفتم. بعد که به آمریکا برگشتم ساواک رفته بود منزل به دنبالم ولی من دیگر آنجا نبودم. در این زمان من طبیعتا با بحثهایی که بر سر مبارزه مسلحانه درگرفته بود خیلی بیشتر آشنا شده بودم و همانطور مثل قبل ضمن تحسین شجاعت خطمشی مسلحانه به هر حال متقاعد شده بودم که مبارزه چریکی به عنوان محور مبارزات مشی درستی نیست و به اصطلاح نمیتواند موتور بزرگ مبارزه تودهای را به حرکت اندازد. در همین زمانها حرکتهای سیاسی پیشاانقلابی در ایران داشت بالا میگرفت. مشخص بود که فداییان و مجاهدین در رهبری آن نیستند. سال ۱۳۵۷ در اواخر پاییز زمانی که من یک ترم به پایان دوره لیسانس در رشته تاریخ داشتم، درس و مدرسه را رها کردم و به ایران برگشتم که به انقلاب که دیگر معلوم بود با شرکت وسیع مردمی همراه است بپیوندم. دوست هوادار فدایی را پیدا کردم و با او و برادرش که دبیرستانی بود و او هم هوادار فداییان بود (و بعدا اعدام شد و خود دوستم نیز زندانی شد) هر روز در تظاهرات خیابانی شرکت میکردیم. این دوست بعد از چند هفته شرکت در تظاهرات زمستان ۵۷ به من پیشنهاد کرد که با یک گروه کوچک دانشجویی آشناست که در تدارک عملیات مسلحانه بودند و از من خواست به آنها ملحق شوم. من در آن زمان برای انجام این کار آمادگی ذهنی داشتم چون هر روز شاهد برخوردهای خیابانی و کشتهشدن مردم بیسلاح توسط ارتش بودم و فکر میکردم ما هم باید هر طوری که میتوانیم جواب خشونت روزمره رژیم را با قهر و خشونت بدهیم. ولی این گروه کوچک دانشجویی آماتور بود و اسلحه هم نداشت و میخواست بدون اسلحه بانک مصادره کند. من که به اصطلاح انقلابی کتابی بودم، در آن زمان سعی میکردم برای این نوع فعالیت هم مطالب تئوری آماده کنم. رفته بودم کتابهای جلد سفید فداییان و جنگ چریکی کارلوس ماریگلا را از جلوی دانشگاه گرفته بودم و مطالعه میکردم اما قبل از اینکه این گروه بتواند وارد عملیات شود انقلاب به پیروزی رسید.
من در آن گردهمایی که سازمان فدایی در ۱۹ بهمن اعلام کرده بود شرکت داشتم ولی سازمان آن را به تاریخ ۲۱ بهمن منتقل کرد که با گردهمایی حمایت از دولت موقت بازرگان تداخل پیدا نکند. صبح روز ۲۱ بهمن همانطور که گفته شد، هواداران فداییان دور و بر و داخل دانشگاه جمع شده بودند و تظاهرات بزرگی در جریان بود و زمانی که خبر برخورد مسلحانه در پادگان نیروی هوایی بین همافران و گارد جاویدان شنیده شد آن تظاهرکنندگان که ما هواداران فدایی بودیم و مردمی که از مناطق مختلفی میآمدند به هم پیوستیم و در شرق خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) به سمت نیروی هوایی حرکت کردیم. شعارها در حمایت از فداییان بود و شعاری که من هم تکرار میکردم «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم» بود. در همین زمان من برای اولینبار چریکهای فدایی خلق را دیدم که با موتورسیکلت میان جمعیت آمده بودند. سر و صورت خود را بسته بودند و میخواستند به جمعیت قوت قلب بدهند. مردم هم در مناطق مختلف به دنبال چریکها به پادگانها و کلانتریها حملهرو شده بودند. درگیریها به سرعت در تهران گسترش پیدا میکرد و من با این رفقای هوادار فدایی به خیابانهای اطراف نیروی هوایی محله نظامیه و قاسمآباد رفتیم. سعی میکردیم که بتوانیم کمکی کنیم. همان روز آیتالله خمینی اطلاعیه دیگری داد و از مردم خواست حکومت نظامی را رعایت نکنند و من هم به همراه هزاران نفر از مردم معمولی خیابانهای محله قاسمآباد را که در آن مستقر شده بودیم سنگربندی کردیم بدین ترتیب که دهها هزار کوکتلمولوتوف و بمب آتشزا ساختیم و روی پشتبامها جاسازی کردیم چون منتظر حمله گارد جاویدان بودیم که میگفتند برای سرکوب همافران خواهد آمد. در حال کشیک و گشتوگذار شب شد و آن شب را به نوبت کشیک دادیم و چند ساعتی را هم در کرسی منزل یکی از دوستان هوادار فدایی خوابیدیم که سروصدای حمله گارد جاویدان با تانک و نفربر بلند شد. ما رفتیم روی پشتبام و دیدیم مردم به طرف خیابان روی پشتبامها جمع شدهاند. تانکها و نفربرهای زرهی که میآمدند با مسلسل تیراندازی میکردند و مردم هم، هزاران نفر مرد و زن و کوچک و بزرگ که از قبل پرتاب کوکتلمولوتف را تمرین کرده بودند با آنها مقابله میکردند و کوکتلمولوتوفها را پایین میانداختیم. صحنه عجیبی بود. دهها هزار نفر از اینها روی تانکها میافتاد و گرمای وحشتناکی ایجاد میکرد و باعث میشد تانکها متوقف شوند و گارد جاویدان تسلیم شوند و بیرون بیایند. مبارزه مردم این ستونها را متوقف کرد. من خودم یادم هست که چند نفر که از یک تانک بیرون میآمدند شعار میدادند و همافران آنها را به عنوان اسرای جنگی بردند. فردای آن روز جنگ و گریز و حمله به پادگانها ادامه پیدا کرد و در حالیکه ارتش اعلام بیطرفی کرده بود رژیم شاهنشاهی سرنگون شد. من و دوست طرفدار فدایی رفتیم به پادگان قصر فیروزه در جاده قدیم شمیران. آنجا سربازان داشتند فرار میکردند. اسلحهخانهها را باز گذاشته بودند و همگی ما حتی بچههای کوچک غنیمتهای جنگی گرفتیم. مسلسلهای ژ۳ سنگین بود و از یک تعدادی بیشتر نمیشد خانه برد. من چند جعبه فشنگ پیدا کردم. یک کامیون هم پیدا کردم که سوییچ داشت و آنها را بار زدم و شروع کردم به رانندگی ولی نمیدانستم کجا میشود رفت. آن را رها کردم. در ضمن دیدم که یک ستون خیلی منظم دارد با کامیون و ماشین از اسلحهخانه خارج میشود گفتم اینها کی هستند؟ گفتند مبارزان کرد هستند که برنامهریزی قبلی کردند و دارند سلاحها را میبرند کردستان. بالاخره آن روز برگشتم منزل دیدم همه حتی پدر مسنام مسلح شده بودند. کمیتههای محله تشکیل شده بود و خیلی با افتخار به صورت مسلح کشیک میدادیم. من شش ماه بعد از انقلاب در ایران بودم و آخر تابستان که میخواستم به آمریکا بازگردم، اعلام شد که اگر اسلحهها را تحویل ندهید مجازات اعدام دارد. آن چند تا اسلحه را که داشتم پس دادم و برگشتم.
انچه من از دوستان چریک اول انقلاب شناختم احساسات غلیظ بود بدون تفکر و دانش سیاسی. خودشیفتگی جزیی از شخصیت لیشان بود که البته عجیب نبود. انها حتی جامعه ایران را دزست تحلیل نمیکردند. تصفیه هاو ادمکشیهای درون گروهی از همین کاستیها نشات میگرفت. ما ایرانیها در اساس توان تحلیل درست تیوری های سباسی را تداریم چه برسد به تطبیق ان با شرایط خاص ایران. این به نظرم ناشی از کاستی سیاست اموزشی است. که این جنبش را تحلیل کنیم. دقیق و بیطرفانه. دست از قهرمان سازی برداریم
نوشته زیر چکیده بحث هائی در مورد جریان چریکی و سیاهکل در یک گروه بوده که خلاصه شده در زیر میآید.
چون تیکه تیکه بحث میشده ممکنه از انسجام لازم برخوردار نباشد:
جدا از نقد تئوریک-سیاسی این رویکرد و تاثیرات زیانبارش بر سیاست سرکوب و خفقان در ایران،
وقتی به خود رویداد میپردازیم جای تعجب است!
عده ای بنام چریک ، در پایگاه ژاندارمری یک روستای دورافتاده و بی نام ونشان با طرح و برنامه و نقشه قبلی حمله میکنند اما در مقابل چند تا کادر رده پائین و گروهبان قندلی های ژاندارمری همشون کشته و دستگیر میشوند.
این شکست خودش یک یأس است، اما این مقاله مینویسه شورش علیه یآس!!
وقتی این حادثه را با رویدادهای تروریستی دستجات اسلام سیاسی مقایسه میکنیم که در دل آمریکا ومهمترین شهر جهان چگونه دوتا هواپیما را به برج های دوقلوی نیویورک کوبیدند و به ساختمان پنتاگون هم حمله کردند، واقعه سیاهکل چقدر کودکانه بنظر میرسه!!!
این جریان پرمدعا ترین و طلبکارترین جنبش اعتراضی زمان خود بودند که هیچکس جرات نداشت بگه بالای چشمتان ابروست!
مگه کسی تو دانشکده فنی دانشگاه تهران(مرکز چپ اونموقع) جرات میکرد به چریکها نقدی بکند!؟
در مورد “شجاعت” هم باید این واژه را بهتر بررسی کرد. در جنبش های سیاه میبینیم که ارتجاعی ترین عناصر با عملیات انتحاری شجاعانه ترین ازخود گذشتگی را بروز میدهند. سیانور گذاشتن زیر زبان یا کمربند انتحاری بستن اگر شجاعت است ، ما که نه شجاع هستیم و نمیخواهیم باشم و نه به کسی توصیه میکنیم !!
هیچ نیروی جدی اجتماعی اینکارو نمیکنه. شجاعت در مبارزه طبقاتی معنی مشخص خودش را داره.
اون نوع مبارزه ، وجود سیانور و خودکشی قبل از دستگیری را توجیه میکنه.
حرکات چریکی جدا از مردم و جدا از تحولات اجتماعی، تبعات خودش را داره.
اساسا” اعتقاد ندارم که این به اصطلاح جنبش ، چریکی و مسلحانه بوده. جامعه روشنفکری نیاز داشت که آنها را بزرگ کنه علیه دیکتاتوری . و گرنه نه آنچنان مسلح بودند و نه چریک (بمعنای کلاسیک آن در آمریکای لاتین) بودند.
اینجوری معروف شدند اما واقعیت نداشت. بنظرم حتی اونچنان اسلحه ای هم نداشتند.
جالب است بدانید گروه گلسرخی که میخواستند هدف بلند پروازانه ربودن ولیعهد(رضاپهلوی) را عملی کنند حتی یک اسلحه هم نداشتند و ساواک با نفوذ در آنها توسط یکنفر که با ساواک در ارتباط بود، یه کلت کمری به کرامت الله دانشیان داد و از این طریق لو رفتند.
مسلحانه کدومه؟! چریک کدومه ؟! تمام این ماجرا آگراندیسمان (بزرگنمائی) جامعه روشنفکری معترض اونموقع بود.
چون اون بخش از جامعه و در اون شرایط به این بزرگ کردن چپ خود نیاز داشت و بشدت بشکل اسطوره ای استقبال کرد
بقول یکی از بزرگان، همیشه جامعه چپ خود را بزرگ میکند(هر گرایشی که در اون شرایط چپ جامعه معنا بدهد).
جامعه چپ خودشو بزرگ میکنه . همه به اون چپ موجود روی میآرند و بزرگش میکنن چون بهش نیاز دارند .
خود رهبران چریکها هم علنا” میگفتند که از روی آوری مردم تعجب کردند . نیاز جامعه است نه ماهیت اون چپ
در شکلگیری شورا های ابتدای انقلاب هم هیچ چپی نقش نداشت. شوراها در دامان انقلاب افتاد . مثل شوراهای کارگران و دهقانان که در دامان انقلاب اکتبر افتاد و بلشویکها اونا را نساختند
اینکه بگیم بهترین بخش چپ بود باید گفت چریک های فدائی ضد دیکتاتوری بودند. اصلا کمونیست نبودند . با علامت داس و چکش که کسی کمونیست نمیشه! حتی یک خط از کمونیسم مارکس در آثارشون نیست. دنبال بورژوازی ملی و علیه “بورژوازی کمپرادور” و امپریالیسم بودند . ضد دیکتاتوری و ضدامپریالیستی . به این نمیشه گفت بهترین بخش چپ
همین الان یک خط از ادبیات کمونیستی بعنوان میراث خودشون بجا نمانده که بشه رفت سراغش مانند بلشویکها که بعد از بیش از ۱۰۰ سال بازم میشه رفت سراغ ادبیاتشون.
نقد اقتصاد سیاسی ست . که یکبار گذرا حضوری عرض کردم اما خوب مفهوم نشد.
بحث بر سر نمایندگی فکری-سیاسی جنبش های اجتماعی ست .
در بهترین حالت اگر اسلام سیاسی پیروز نمیشد و امثال چریکها با اون حمایت های اولیه توده ای پیروز میشدند حداکثر و در خوشبینانه ترین حالت مثل ساندنیستها و دولت دانیل اورتگا میشدند. ربطی به کمونیسم و طبقه کارگر و سوسیالیسم نداشت.