رویکرد استراتژیک چه تفاوتهایی با دیگر رویکردها به سیاست دارد و چه حساسیتهای نظری برای فهم پیچیدگی روابط قدرت به ما میدهد؟
«اصلاحات در ایران شکست خورده است.»
احتمالا این گزاره را جایی خوانده و یا شنیدهاید. در توضیح و توجیه این گزاره اما دلایل مختلفی بیان شده است. عجیب نیست. رویکردهای مختلفی برای فهم سیاست و تحلیل اتفاقات سیاسی-تاریخی وجود دارند. هر کدام از این رویکردها عزیمتگاهی برای شروع تحلیل دارند؛ گزارههایی را بدیهی گرفته و مفروضاتی را پنهان و آشکار بیان میکنند.
گاهی در این توضیحات به لحظاتی در تاریخ ارجاع داده میشود. یکی به انقلاب مشروطه برمیگردد تا این شکست را توضیح دهد و دیگری به شاه سلطان حسین. گاهی با تاریخی۲۰ ساله مواجهیم؛ و زمانی با برگشت به ۲۰۰ و یا حتی ۲۰۰۰ سال پیش.
همچنان، ما با جغرافیاهای گوناگونی هم مواجه میشویم. زمانی شرایط داخلی مورد توجه قرار میگیرد و دیگر بار وضعیت بینالمللی. نظریاتی در مورد ویژگیهای جوامع مثلا «توسعهنیافتگی» مطرح میشود؛ مقایسههایی با شرایط کشورهای دیگر پیش رو گذاشته میشود.
در اغلب این توضیحات، به ویژه نسخههای کوتاه و فستفودی آنها، پیچیدگی جهان ما بیش از حد ساده فهمیده شده و معمولا جایی برای عاملیت انسانها و تاثیر کنشهای آنها بر ساختارها دیده نمیشود.
تحلیل استراتژیک مانند هر رویکرد دیگری تلاشی نظری برای فهم جهان ماست. اما این رویکرد چه ویژگیهای متمایزکنندهای از دیگر تلاشها دارد؟
رویکرد استراتژیک در تحلیل سیاست به طور خلاصه یعنی اندیشیدن به تاریخِ امکانپذیر شدن «اکنون» و امکانات تغییر آن به آیندههای گوناگون. یعنی از میان تمام آنچه ممکن بود، چرا امروز اینجا هستیم؛ و امکان دارد فردا در چه صورت چگونه باشد.
اما چرا به این نگاه رویکرد استراتژیک میگویند؟ اجازه بدهید به ریشه کلمه استراتژی مراجعه کنیم. استراتژی یا همان راهبرد از سپهر نظامی برگرفته شده است و به هماهنگی و جهتدهی به نیروها برای رسیدن به هدف دلالت دارد. در جنگ، فرمانده باید به ضعف و قوت نیروهای خودی و دشمن، نسبت و جایگاه آنها در میدان مبارزه، امکانات وضعیت و افقهای دورتر اشراف داشته باشد. همزمان باید منافع و اهداف کلیتر را بر جزئیتر ارجحیت دهد و بین نیروهای جبهه خودی هماهنگی و آشتی ایجاد کند. در مقابل، تاکتیکها به عملی مشابه اما در مقیاس کوچکتر از نظر ابعاد انسانی، افقهای زمانی و جغرافیایی اشاره دارند. تاکتیکها بلاواسطه با وضعیت روزمره درگیرند و بر اهداف کوچکتر و کوتاهمدتتر گروه کوچکی از نیروها متمرکزند. مشهور است که موفقیت یک نبرد به استراتژی درست در فرماندهی و اجرای صحیح تاکتیکها توسط زیرگروهها وابسته است.
اما ریشهیابی لغوی استراتژی خودبهخود به فهم رویکرد استراتژیک کمک نمیکند. هر کس بداند استراتژی چیست لزوما رویکرد استراتژیک در تحلیل سیاست ندارد.
کنج دنج مدلهای ساده
جهان ما بسیار پیچیده است و ما همیشه نیازمندیم برای فهمش آن را از طریق مدلها ساده سازیم. اما خود این سادهسازی برای هضم فکری باید محل پرسش باشد. انتزاعی بودن به معنی پرهیز از برخورد با آشفتگی و پیچیدگی عینی هر وضعیت، تحلیل استراتژیک را ناممکن میسازد.
«شیطان در جزئیات است» اما تمام مسئله در نگاه استراتژیک به سیاست، فهم پیچیدگیهای امروز در جایی که اکنون ایستادهایم است. مفاهیم و نظریهها قرار است ما را در مواجهه و فهم این وضعیت پیچیده یاری کنند؛ نه این که آن را در قالبهای آماده و سادهای حبس کنند. نظریه تابوت واقعیت نیست مگر آن که دست و پایش را قطع کند تا در چارچوب دگم خود محدودش کند.
مدلهایی که برای فهم اقتصاد، سیاست و هر حوزهای به کار میبریم به ما این آسودگی را میدهند که دانشی در مورد جهان داریم. آنچه که پنهان میکنند این است که در این سادهسازی چه بخشی از پیچیدگیهای واقعیت از بین میرود. اگر تمام آنچه که در میدان سیاست میگذرد را بر مدل خطی از چپترین تا راستترین نیروها تقسیمبندی کنیم نه نسبت پیچیده میان نیروها را متوجه میشویم و نه میتوانیم دوری و نزدیکیها را تدقیق کنیم. مدلهای دوبعدی هم چنگی به دل نمیزنند گو این که بخش بزرگتری از پیچیدگی را میتوانند توصیف کنند. مثلا اگر بگوییم راست مدرن/سنتی و چپ مدرن/سنتی، جهان سیاست را به چهارگانه سادهای فروکاهیدهایم.
رویکرد استراتژیک به این ترتیب به فهمی دقیق و پیچیده از وضعیت حال نیاز دارد تا بتواند روشها و امکانات مختلف تغییر آن به وضعیت مطلوب را ارزیابی کند.
اکنون
امروز در کجای «تاریخ» ایستادهایم؟ اکنونِ ما شامل بسیاری رخدادها، فرایندها و اعمالی است که لحظه حال را تشکیل میدهند. مثلا برای فهم «شکست اصلاحات» به کدام گذشتهها و چگونه رجوع میکنیم؟
رخدادها به حوادث و اتفاقاتی اشاره دارند که بر خلاف روال تجربیات و انتظارات و الگوهای تکراریاند. در مقابل، فرایندها به مجموعهای از اعمال و تداومها و پیامدها و الگوهایی متداول ارجاع میدهند. لحظه اکنون در تلاقی فرایندهای اقتصادی سیاسی فرهنگی گوناگونی است که دارای تاریخها و جغرافیاهای متفاوتیاند.
در هر صورت اکنون ما به گذشته ما محدود است؛ همزمان آنچه در اکنون اتفاق میافتد بر آینده هم اثر میگذارد. این همان بارِ سنگین میراث گذشتگان است که لزوما مطلوب ما نیست اما بهطور مستقیم با آن درگیریم؛ و البته همچنان «خود» تاریخ خود را میسازیم.
مثلا اگر آنچنان که در علوم اجتماعی در ایران رایج است، لحظه حال و یا موجودیتهای اجتماعی را به صورت نه این و نه آن تصور کنیم، نمیتوانیم با اکنون خود و جهان پیرامونمان مواجه شده و احیانا به امکانات دگرگونیاش بیاندیشیم. «تعلیق لحظه حال» این مواجهه را همیشه به تاخیر میاندازد و به مساله بدل کردنِ وضعیت ما را ناممکن میسازد.
از دیگر سو، نقش افراد، اراده آنها و محدودیتهایشان به دوگانه سوژه-ساختار از دوگانههای کلاسیک جامعهشناسی اشاره دارد. نظریهپردازان بسیاری بر یکی از این دو تاکید داشتهاند؛ یا بر اراده آزاد انسانی برای شکل دادن به سرنوشت خود متمرکز شده و یا ما انسانها را اسیر ساختارهای بزرگتری در جامعه تصور کردهاند. تاکید یکجانبه بر سوژهها امکان فهم محدودیتهایی که برای هر کنش انسانی با آن مواجهیم را از ما سلب میکند. برعکس، فهم جامعه بر اساس ساختارهای صلب نیز از اساس امکان کنش و سوژگی را نادیده میگیرد؛ یعنی همه چیز تبدیل به داستان گشتوگذار ساختارها در «شاهراه تاریخ» میشود.
نگاه استراتژیک اما از یک سو به محدودیتهای ساختاری کنشهای انسانها توجه میکند و از دیگر سو این محدودیتهای ساختاری را نتیجه کنشهای گذشته انسانها در نظر میگیرد. یعنی کنشِ امروز من بر کنشهای آینده جامعه موثر است. اما من امکانی برابر برای هر گونه کنشی ندارم چون کنشهای گذشته افراد انجام برخی کارها را برای برخی از افراد دشوارتر از دیگر کارها کرده است؛ «همه کنشها باهم برابرند، اما بعضی برابرترند».
پس فهم استراتژیکِ «لحظه حال» ارتباط وثیقی با رویکرد ما به تاریخ دارد.
بیتاریخی
بیتاریخی در فهم لحظه حال به نگاهی گفته میشود که جزئیات و ویژگیهای تاریخی جوامع را بیاهمیت تلقی میکند.
تعدد جوامع و فرایندها و رخدادهای تاریخی متفاوت حجم عظیمی از اطلاعات برای اندیشیدن در خود دارد که کار تحلیل سیاست را بسیار دشوارتر میکند. یک راه گریز از این کار دشوار، بیتوجهی به تعدد جوامع بشری و ارتباطات پیچیده آنهاست. اما این عدم توجه به تاریخ ما را از فهم نیروهای سیاسی، تلاشها و استفادههای آنها از تاریخ و روایتهای تاریخی برای تاریخسازی نیز ناتوان میکند.
بیتاریخی، همزمان به معنای بیجغرافیا بودن هم است. این که آینده و گذشته خود را در کشورهای دیگر ببینیم.
نگاه استراتژیک، برعکس، هیچ پدیدهای را بیتاریخ نمیبیند و بر ویژگیها و یکتاییهای جوامع تاکید میکند. یعنی چرخِ تحلیل را باید برای هر جامعه از نو ساخت، گو اینکه ابزارهای ساخت این چرخ در دسترس تحلیلگر هستند و از چرخهای دیگر نیز میشود الهام گرفت.
فلسفه تاریخ یا قطعیت کشنده
حتما بارها از رسانههای مختلف شنیدهاید که در مورد آینده محتوم یک جامعه صحبت شده است. مثلا این که «حرکت اصلاحی توقفناپذیر است» یا «ما در سمت درست تاریخ ایستادهایم».
اگر فکر کنیم حرکت تاریخ به سمت وضعیت مطلوب ما دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد، دچار مخدر خوشبینی شدهایم.
یعنی به جای تلاش برای فهم یا تغییر وضعیت، خوشبین هستیم که در نهایت جهان به سمت درستی حرکت خواهد کرد یا به آن صورتی درخواهد آمد که ما انتظار آن را میکشیدیم.
«اسطوره پیشرفت»، که تصویری مبنی بر حرکت خطی جهان به سمت وضعیت بهتر دارد، از مهمترین روایتهای خوشبینی به جهان خصوصا از عصر روشنگری است. چه به این صورت باشد و چه به شکل نوعی قدرگرایی که «ظلم در این جهان بیپاسخ و همیشگی نمیماند»، همانقدر که در تسکین درد از مواجهه با بیعدالتی در جهان موثر است، میتواند امکان فهم استراتژیک سیاست را از میان ببرد. زیرا تاریخ را تونلی یکتا تصور میکند که همه جوامع به نوبت از ایستگاههای آن میگذرند؛ چه خط توسعهنیافته-درحال توسعه-توسعهیافته باشد و چه مسیر فئودالیزم-سرمایهداری-سوسیالیسم.
شرط نگاه استراتژیک به سیاست، گشوده دانستن آنچه در آینده ممکن میشود، یعنی به اتفاقات است. این البته لزوما مثبت یا منفی نیست. یعنی آینده هم میتواند دهشتناک و هم بسیار بهتر از وضعیت فعلی باشد. اما این به کنشهای ما و تمام تلاشهای پیش و پس از ما بستگی دارد. تحلیل استراتژیک، به جای غایتگرایی به تلاشهای گروههای انسانی برای شکلگیری آینده توجه میکند و همزمان میداند آینده از تصورات ما غنیتر است.
فراتاریخی بودن
اگر دنبالکننده سریال «مردم مقصرند» در رسانهها باشید، حتما آن قسمتی که به نقش «خصلتهای جمعی» ما در شکست اصلاحات اشاره میکند را هم دیدهاید.
این که گفته شود ایران یا ایرانیها در ذات خود ویژگیهایی دارند، عملا اعلام شکست پیش از مبارزه برای تغییر هر وضعیتی است. در چنین نگاهی، گویی آینده، تنها بسط و امتداد ملالانگیز لحظه حال است.
پس عدم توجه به تاریخ تنها به یک صورت تبلور پیدا نمیکند. فراتاریخی بودن، به معنی داشتن نظراتی که بر دورههای بلند تاریخی حاکمند نیز در عمل، تاریخ لحظه حال را از توجه دور میکند.
اگر چیزی یا صفتی در ذات ما یا جغرافیای ماست پس هیچ گاه تغییر نخواهد کرد. این که «ایرانیها باید زور بالای سرشان باشد» و یا «جامعه ما یک جامعه کوتاهمدت است» هر دو به ما میگویند که وضعیت حال بالای سر تاریخ ایستاده و از گذر زمان و تلاشهای ما برای تغییرش در امان است. چنین نگاه فراتاریخی، نوعی نژادپرستی فرهنگی مستتر هم در خود دارد؛ یعنی عمومیت دادن خصلتهایی به یک گروه بزرگ از انسانها و تحلیل جامعه بر اساس چنین اشتراکات فرضی.
در مقابل، رویکرد استراتژیک به تاریخ همزمان به گسستها در تکرارها نگاه میکند. ذاتگرایانه تکلیف چندین هزار سال تاریخ و جغرافیای متغیر و وسیع را به چند ویژگی فردی و اخلاقی فرو نمیکاهد و از پیچیدگیها نمیگریزد.
اسارت تاریخی
تخیل ما نسبت به آینده و آنچه که ممکن خواهد بود، خود محل نزاع سیاسی است. ژانر علمیتخیلی در ادبیات و هنر، برنامههای توسعه، پروژههای آیندهپژوهی، افقهای توصیه شده از نهادهای بالادستی، «پایان تاریخ» و غیره، همه در خدمت جهتدادن و یا تاثیر گذاشتن بر تخیل ما نسبت به آینده کار میکنند. بدون انتظارات مشخص و نوعی آیندهنگری، امکان هیچ کنشی در لحظه حال وجود ندارد.
نگاه غیراستراتژیک به سیاست، آینده را به شکل تکراری از سناریوهای گذشته میبیند. فردا، یکی از دیروزها است که تنها تفاوتی کمی با گذشته دارد. این «حصرِ آینده در گذشته» امکان درک امروز و تحلیل کنشهای موثر بر فردا را از تحلیلگر سلب میکند.
از نشانههای ناگشوده دیدن آینده به اتفاقات در میان نیروهای سیاسی، تمرکز بر درگیریها و اختلافات گذشته بیش از امکانات کنشگری اکنون است. اسارت تاریخی و ارجاع به گذشته، بیشتر به کار طرد و تکهپاره کردن میآید نه دوختن و در کنار هم نشاندن.
تحلیل استراتژیک اما بر اهمیت اتفاقات در سیاست واقف است. و آینده را چون گذشته و حال، غنیتر از مفاهیم میشمارد. اما به جز تاریخ چه خط دیگری رویکرد استراتژیک به سیاست را از دیگر رویکردها متمایز میکند؟
فروکاستن سیاست
از نقش مظنونین همیشگی، یعنی «اقتصاد نفتی» و نیاز به «فرهنگسازی»، برای موفقیت اصلاحات کم نشنیدهایم. اما در رویکرد استراتژیک، سیاست قابل فروکاستن به سپهر دیگری نیست.
اگر برای ما «اقتصاد زیربناست»؛ اگر سیاست (یا فرهنگ) برای ما چیزی جز روبنا یا دنبالکننده منطق اقتصاد نباشند، آنگاه فضایی برای تحلیل استراتژیک از سیاست وجود نخواهد داشت.
سیاست را در کنار فرهنگ و اقتصاد میتوان سه ساحت درهمتنیده زندگی اجتماعی دانست. فروکاستن سیاست به اقتصاد چه بهطور کلی و یا نسبی به صورت حواله دادن به یک لحظه نهایی (در نهایت)، آن را عملا به هیچ بدل میکند. اگر چیزی قابل فروکاستن به چیز دیگر، حتی در لحظه نهایی، باشد پس چیزی نیست مگر آن چیز دیگر.
به همین ترتیب، فروکاستن سیاست به فرهنگ با عبارتهای بسیار شنیده شده در باب اهمیت «فرهنگسازی»، روابط واقعی قدرت که در جامعه جاری و ساری هستند را ندیده میگیرد و سیاست را مجری دستورات فرهنگ میسازد؛ یعنی امکان تحلیل کنشهای سیاسی استراتژیک را از میان میبرد.
رویکرد استراتژیک به سیاست هیچ کدام از سه ساحت فرهنگ، اقتصاد، و سیاست را عروسک خیمهشببازی دیگری نمیداند. برعکس به رابطه پیچیده میان آنها و درهمتنیدگیهایشان نگاه میکند.
سوژگی دادن به غیر سوژهها
در تحلیل استراتژیک، سوژه اصلی انسانها یا گروههای انسانیاند.
مثلا اگر بگوییم «سرمایهداری چنان کرد» یا «نئولیبرالیسم فلان کار را میکند»؛ گویی از آرایه ادبی تشخیص و جانبخشی به اشیا استفاده میکنیم. انگار با چیزی طرف هستیم که همه جا هست و هیچجا نیست. با موجودیتی توپر که یک منطق دارد و قاهر و قادر است. هر چند که شاعرانهتر است اما کلیتی میسازد که در نهایت تحلیلناپذیر و البته مبارزهناپذیر است، اگر احیانا توجیهکننده ظلم گروهی بر گروه دیگر نباشد. گویی ما ماهیانیم و سرمایهداری دریا.
به همین صورت میتوان از شخصیتبخشی به کشورها سخن گفت. این کشورها نیستند که عملی را انجام میدهند؛ بلکه گروههای انسانی با منافع مشخص و البته به نام خواست ملی کشورها درگیر روابط قدرت میشوند. جانبخشی و سوژهسازی، مانعی در دیدن روابط قدرت میان گروههای جوامع است.
به جای آن، در نگاه استراتژیک به سیاست افراد و گروههای انسانی -که تلاش دارند در درگیری با روابط قدرت، جامعه را به جهتهای گوناگونی هدایت کنند و در نسبت و درگیری نیروهای سیاسی تغییر ایجاد کنند- توجه میشود.
عینیت سرکوبگر
«مردم ناآگاهند» یا «حافظه تاریخی نداریم» هر دو اشاره به واقعیتی دارند که گویی باید کشف، فهمیده و یادآوری شود. در مقابل، تحلیل استراتژیک به فهم و تصورات انسانها و گروههای انسانی و دگرگونیهایشان توجه ویژهای دارد.
زیرا اگر وضعیت عینی را حاکم نهایی جهتگیریهای انسانی بدانیم هم، عملا جایی برای نگاه استراتژیک باقی نگذاشتهایم. اینگونه، جامعه مجموعهای از گروههای انسانی با منافع مشخص است و تحلیل محدود به تلاشها برای آگاهسازی جامعه نسبت به وضعیت عینی است. این نگاه در سیاسیترین حالت، سیاست را به عمل انتقال آگاهی از سوی آگاهان به ناآگاهان تقلیل میدهد. این مدل ساده از جامعه و انسانها اهمیت فهم انسانها از جهان پیرامونشان را نادیده میگیرد. یعنی عینیت، مادیت، و یا اقتصاد به اسم رمز بیتوجهی به اهمیت فهم انسانها بدل میشود.
منافع انسانها آن چیزی نیست که در بیرون از آنها در جای دنجی در کنج اقتصاد به صورت عینی نشسته باشد. منافع ما آن چیزهایی هستند که ما به عنوان منفعت خود میفهمیم. تمام نبرد قدرت برای شکل دادن به این فهمهای متفاوت است. هر گروه قدرتی تلاش میکند منافعی که نمایندگی میکند را به عنوان منفعت و خیر عموم جامعه بفهمیم.
رویکرد استراتژیک به سیاست تلاش میکند به جای تشریح جسد جامعهای که منافع ثابت و راکد در آن چیده شدهاند، بتواند جدال گروههای سیاسی برای شکل دادن به فهم ما از جهان پیرامونمان، خیر عمومی و منافع خصوصیمان را تحلیل کند.
باید یا چطور؟
تحلیل استراتژیک بر امکانات موجود در لحظه حال توجه میکند. به این معنی با پرسش مشهور «چه باید کرد؟» مرتبط است.
البته اگر برای این سوال جوابی صحیح و یکسان در تمام زمانها و مکانها داشته باشیم آنگاه این پرسش برای ما یک بار پرسیده شده و پاسخ داده شده است. پاسخی که لابد ما باید آن را تکرار کنیم و جهانشمول و زمانشمول بدانیم.
برعکس، پرسش از «چه باید کرد؟» نه به منظور نقالی و مداحی بلکه نقطه شروع اندیشیدن به آن امکانات گوناگون موجود برای گروههای مختلف است. یعنی درنگ و تامل در مورد این که «چه میشود کرد و چگونه؟»
اگر به جز این باشد سیاست را به حکایت چهرههای اخلاقی، کار سیاسی را به حفظ فیگور اخلاقی، و در نهایت تحلیل را به بررسی وفاداری به اصول اخلاقی تغییر محتوا و تقلیل میدهیم.
برعکس، یک تحلیل استراتژیک نمیتواند پرسش چگونگی که به امکانات و محدودیتهای نامساوی برای کنشها و کنشگرها مرتبط است را نادیده بگیرد. یعنی اگر همیشه آن کنش عالی و مطلوب را میشود کرد، احتیاج به هیچ تلاش نظری دیگری نبود.
جمعبندی
نگاه استراتژیک به سیاست از پیچیدگی جهان نمیهراسد و تلاشهای افراد برای معنیبخشی به این جهان پیچیده و آشفته را تحلیل میکند.
تاریخ را غیرخطی و چندگانه میبیند؛ نه فهرستی از اتفاقات در گذر یک زمان جهانشمول که اسیر منطقی عام است.
مرزهای بینالمللی را بر جغرافیای مفاهیم تحمیل نمیکند؛ ابعاد مختلف فرایندها و اتفاقات را ورای تقسیمبندیهای تحمیلی واقعیت میبیند.
قدرت دولت را همچون سرمایه و طبقه نوعی رابطه اجتماعی میفهمد. پس به رابطه و نسبت پیچیدهی نیروها نگاه میکند؛ به همزمانیها و ناهمزمانیها؛ و محدودیتها و امکاناتشان را میسنجد. به نسبت و رابطه میان افراد، گروهها، نهادها، فرایندها و رخدادها توجه دارد.
تلاش میکند جهان را از دید نیروهای درگیر در روابط قدرت ببیند. روایتهای پیش رو گذاشته شده از سوی هر نیرو و تبعات سیاسی این روایتها را کشف کند. بین خطوط را بخواند و انتهای خطوط را ترسیم کند.
تحلیلگر استراتژیک به یک معنی باید مساح باشد. نقشهکشی که نسبت و فاصله نیروهای سیاسی و روابط پیچیده میان آنها را تصور و تصویر کند. دوری در عین نزدیکی و نزدیکی با وجود دوری میان نیروها را تشخیص دهد. و البته تغییر و دگردیسیها را پیگیری کند. نمونه اعلایی از چنین رویکردی به تحلیل سیاست را میتوانید در تحلیل مارکس از به قدرت رسیدن لوئی بناپارت در فرانسه ببینید.
منابع:
- Hardt, Michael, and Antonio Negri. Assembly. Oxford University Press, 2017.
- Jessop, Bob. State power. Polity, 2007.
- Poulantzas, Nicos Ar. State, power, socialism. Vol. 29. Verso, 2000.
- Foucault, Michel, Arnold I. Davidson, and Graham Burchell. The birth of biopolitics: lectures at the Collège de France, 1978-1979. Springer, 2008.
- توفیق، ابراهیم، و همکاران. نامیدن تعلیق: برنامهای پژوهشی برای جامعهشناسی تاریخی انتقادی در ایران، نشر مانیا هنر، ۱۳۹۸.
با سلام احترام
و خسته نباشی
آدرس ایمیل و یا شماره تماس از آقای نادر طالبی رو خواستم. اگر واقعاً داشته باشد و بدید ممنون میشم.
سلام. خیلی عذر میخوام، اما نویسنده در این نوشتهی کوتاه به چند منبع کتوکلفت ارجاع داده. البته چندان مرسوم نیست که متنی به این کوتاهی و به این اجمالی، با این همه منبع نگاشته بشه. اما از این که بگذریم، این حقیر با مطالب پولانزاس و جسوپ و … بیگانهی بیگانه نیستم و آشنایی مختصری دارم. این نوشته جز در بهکارگیری کلمهی “استراتژی” و ذکر این مطلب که باید “دولت” رو به صورت «رابطهمند» فهمید، شباهت چندان دیگهای با مطالب جسوپ نداره. در کلّ متن هم هرگز توضیحی راجع به این داده نشده که با نظر به کدام بخش متن، منبع نویسنده جسوپ هست! در مورد پولانزاس هم همین قضیه صادقه؛ کمابیش میشه حدس زد که پولانزاس در زمینهی بحث تعیّنیابی در وهلهی نهایی به راه آلتوسر رفته باشه. در صورتی که نویسنده کلّاً زیر پای این رویکرد رو خالی کرده و باز توضیحی نداده که چه چیزی رو از کتاب پولانزاس ذکر کرده و اصلاً موضعش در قبال اون چیه؟ قضیه دربارهی نگری و هارت از اینها هم مبهمتره؛ چون واضحاً خطّ نگری و هارت از کسی چون باب جسوپ کاملاً مجزاست (مگر اینکه احیاناً کسی بخواد در اجتهادی ویژه ریشههای آلتوسری-فوکوییِ مشترکشون رو بیرون بکشه که خود نیازمند حجم قابل توجهی کاره). خلاصه اینکه، نویسنده – به رغم اینکه ژستی آکادمیک و نظری گرفته – اصلاً نوشتهای آکادمیک و نظری ننوشته. یک یادداشت بسیار ساده نوشته. تا اینجای کار هیچ ایرادی نیست. هر کسی آزاده چنین کاری بکنه، اما پنهان شدن پشت چند کتاب کتوکلفت و دشوار – که معلوم نیست نویسنده اصلاً اونها رو خونده یا نه، یا فهمیده یا نه؛ چون اساساً هیچچیزی راجع بهشون توضیح داده نشده – کاری هست که اگر کسی – مانند نویسندهی این متن – بخواد به خطا انجام بده، باید رسوا بشه.
بنابراین، به نظرم میرسه نویسنده یا باید منابع رو از انتهای این یادداشت حذف کنه یا یادداشت رو ویرایش کنه؛ یا لااقل توضیحاتی راجع به این وضعیتِ ذکرِ منابع بده و به ما بگه که کدوم روش ارجاعدهی به این شکلی هست که ایشون ارجاع داده؟
اینها به نظرم ایراداتِ صوری هست. اگر نویسنده راجع به اینها توضیحاتی داد، قطعاً بعد از اون میشه وارد گفتگو راجع به محتوای مقاله شد.
با تشکر از “میدان”