دیوانه آنهایی هستند که هنوز «میتوانند»
افسردگی و خودکشی دو مفهموم کلیشهزدایی نشده در بسیاری جوامعاند. اما آیا این اطلاعات غلط و ناقص در راستای تثبیت وضع موجود عمل میکنند؟
عنوان عکس: انگار اونایی که اون بیرون هستن همیشه «میتونن»
عکس از: کریستوفر فورلانگ
مقدمهی مترجم: چندی پیش کاربری در توییتر فارسی نوشت: «هیچ وقت افسردگی واسم جذابیت نداشته. همیشه چشمام واسه آدمای زرنگ و با اراده گشاد شده، برق زده.» این اما فقط چشمان یک کاربر عادی توییتر نیست که در مواجهه با «اراده»ی افراد «موفق» گشاد شده و برق میزند. این یک سطر کم و بیش نمایندهی دیدگاه، جهانبینی و انسانبینی قشر عظیمی از جوامعِ به خصوص صنعتی است که صحنهی زندگی انسان را با میدان نبردِ گلادیاتورها در Colosseum رم اشتباه گرفتهاند. میدانی که در آن او که «ضعیفتر» است لایق شکست و او که «قویتر» است شایستهی پیروزی و ادامهی حیات دانسته میشود. اعتقاد به نابرابری طبیعی انسانها در مواجهه با زندگی دیگر دیدگاهی رایج است. و ماجرا زمانی بحرانی شده که از رتوریک روانشناسی و علیالخصوص روانشناسی مثبت[۱] برای طبقهبندی تواناییهای انسانی، ارزشگذاری، توجیه نابرابری و البته شکل دادن سیاستهای خرد و کلان در تمام عرصههای زندگی استفاده میشود. با این حال دیگر بر کسی پوشیده نیست که افسردگی و خودکشی همراهان همیشگی ما در جهان مدرناند. آن که، چنان که باید، «نمیتواند» یا خم شده و در جهتی که باید قرار میگیرد یا دوام نمیآورد و از ادامه بازمیماند.
هشدار مترجم: متن پیش رو حاوی توصیفاتی از خودکشی است که میتواند برای افرادی با افکار یا پیشزمینهی حالات روانی مشابه تاثیر منفی داشته باشد.
بهار بود که لیزا[۲] تصمیم گرفت بمیرد. بعضی روزها حتی از تخت خارج نمیشد. دائما فکر و اغلب گریه میکرد. اگر از پس رفتن به سر کار برمیآمد دوباره خود را در محاصرهی همدردی خصمانهیی میدید: رئیس خطاب به او: «ما واقعا شرایطات رو درک میکنیم. ولی درک و فهم هم حد و مرزی داره.» لیزا بالاخره باید بفهمد: هر روز که او «همینطوری» خانه میماند، مسئولیت و وظایفش را یک نفر دیگر باید انجام دهد و این نهایتا عادلانه نخواهد بود.
لیزا متوجه شد. دوستانه سری تکان داد، عذرخواهی کرد و قناعتوار تاییدی برای عجز و استیصال وضعیت خود یافت که از مدتها پیش برایش روشن بود. اکنون بیشتر از آنچه که درمانگرش سعی در انکار آن داشت تعجب میکرد هنگامی که خطاب به او میگفت: «من سر راه همه هستم» درمانگرش سعی در تسلی دادن و منحرف کردن او از این حس را داشت. میخواست بداند که او چرا فکر میکند انقدر غمگین است. لیزا اما در پاسخ میگوید: «من غمگین نیستم. من خودِ غم هستم.»
روز جهانی بهداشت و سلامت روان در سال ۲۰۱۹ – اقدامی از سوی سازمان بهداشت جهانی – به پیشگیری از خودکشی اختصاص یافت. هرچند نرخ خودکشی در بسیاری از کشورها روندی نزولی را طی میکند اما با این وجود هر ۴۰ ثانیه یک نفر در جهان جان خود را میگیرد. بین انسانهای ۱۵ تا ۲۹ سال خودکشی بعد از تصادف وسایل نقلیه دومین علت رایج مرگ است. هر ساله انسانهای بیشتری توسط آن جان خود را از دست میدهند تا توسط جنگ و ترور. در برابر یک میلیون خودکشی تخمینزده شده با چیزی نزدیک به بیست میلیون اقدام به خودکشی روبهرو هستیم. تنها در آلمان هر ساله ۱۰ هزار نفر جان خود را میگیرند، سه برابر بیشتر از تصادفات جادهیی در همین کشور.
بنیاد «کمک به افسردگی» مشخص کرده است که در ۹۰ درصد موارد گزارش شده از خودکشی پیشزمینهی یک بیماری روانی موجود و در بیش از ۵۰ درصد این موارد این بیماری افسردگی بوده است. با این وجود اما همچنان اطلاعات غلط و ناقص زیادی دربارهی افسردگی وجود دارد. طبقهبندی قربانیان با عناوینی مثل گمراه، بیمار، غیرمنطقی عموما منجر به تشدید وضعیت آنها میشود. به باقی جامعه اما کمک میکند خود را در سمت درست، امن و کارآمدِ زندگی ببیند. علیالخصوص در جوامع صنعتی. خب، چه کسی دیگر در بهشت غمگین خواهد بود؟
این ارزیابی سادهلوحانه مبتنی بر یک مغالطه است. افسردهها فقط غمگین نیستند. تحت شرایطی میتوانند خیلی سرزنده هم بنظر برسند. آنچه لیزا بر زبان آورد(من خودِ غم هستم) دقیقا مطابق آن چیزی بود که حس و برداشت میکرد. جایی که از افکارش میگفت اطرافیان به سرعت از او روی برمیگرداندند. در محل کار دیگر برای کسی مفید و قابل استفاده نبود. وقتی صبحانه نخورده از این میگفت که دوست دارد بمیرد – طوری که انگار میل به یک اسبابکشی ساده داشته باشد – منجر به ترس بیشتر دوستانش میشد. احساس بیفایده بودن میکرد وقتی تمام روز در تخت میماند، موسیقی گوش میداد، فیلمی میدید یا اصلا هیچ کاری نمیکرد. احساس بیارزشی میکرد، احساس قابل تعویض بودن. طولی نمیکشد که رییس به فکر جایگزینی او با نیرویی جدید میافتد. مگر نه اینکه شرایط کسی مثل او آسیابهای سرمایهداری را از حرکت بازمیدارد؟
در بهشت دیگر از اشک خبری نیست
حتی آگاهی در برابر هجوم افکار آدمی کاری از پیش نمیبرد. نویسندهی بریتانیایی، مارک فیشر، که خود سالها از افسردگی رنج میبرد، وضعیت خود را «بیان درونیشدهی نیروهای واقعی اجتماعی» میدانست. هرچند منتقد سرسخت سرمایهداری نئولیبرال قسمتی از علل ایجاد شرایطش را جایی خارج از خود میجست – چیزی که عموم افسردهها موفق به انجام آن نمیشوند – اما سرانجام در سال ۲۰۱۷ مبارزه علیه افسردگی را واگذار کرد و به زندگی خود خاتمه داد. یکی از معروفترین کتابهای او «رئالیسم سرمایه» نام دارد. توصیفی از سیستمی اقتصادی که بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تجلی پیدا کرد و تثبیت شد. فیشر در این کتاب از عدم وجود آلترناتیوهای خود میگوید. عدم وجود آلترناتیوی که با درماندگی و استیصالی که افسردهها حس میکنند شباهت زیادی دارد و به عنوان آخرین حربه به کمک آنها میآید.
برداشت غلط جامعه از افسردگی را یک برداشت بالینی تعقیب و تکمیل میکند. روانشناسی مدرن علل ایجاد افسردگی را در اختلالات بیوشیمیایی مغز یا تروماهایی جست و جو میکند که میتوانند درکی مخدوش یا نتیجهگیریهایی غیرمنطقی از ماجرا به دنبال داشته باشند. البته که شواهدی مبنی بر زمینهی وراثتی افسردگی موجود است اما فقدان سروتونین[۳] به تنهایی نمیتواند دخیل و موثر باشد. در سال ۲۰۱۱ سازمان ملل متحد تشخیص داد که «روایت غالب بیوشیمیایی از افسردگی» مبتنی بر «نتایج مخدوش و انتخابی آزمایشاتی» است که زین پس نباید پیگیری شوند. در این زمینه تمرکز باید از «عدم تعادل شیمیایی“» به سمت «عدم تعادل قدرت» تغییر پیدا کند.
روشهای رایج، افکار منفی قربانی را رفتاری آموختهشده میپندارند که میتوان آنها را مجددا فراموش کرد. رواندرمانی CBT یا رفتاردرمانی شناختی گاهی به کمک داروهای ضدافسردگی به عنوان روشی کارامد در مبارزه با افسردگی استفاده میشود. در این جلسات بیمار یاد میگیرد برداشت و رفتارش را طوری تنظیم کند که مجددا به عضوی کارآمد از جامعه تبدیل شود. نتیجهگیریهای غلط و آزاردهنده باید به «شناختهای واقعگرایانه» تعبیر شوند. حال اگر در اثر درک عقلانی از واقعیت بسختی بتوان به نتایج مثبتی رسید چطور؟
اینکه جهان مدرن، اینگونه که شاهدش هستیم، از نظم موجود پیروی میکند نیازمند تغییر تعابیر و تفاسیر است. تراپیست خطاب به لیزا: «وضعیت شما بنبست نیست. میتونه تغییر کنه.» لیزا با خودش فکر میکند «واقعا؟» و سعی میکند تصور کند چطور بعد از ۴۰ سال کاری بازنشست میشود. به انسانهای «سالمی» فکر میکند که چگونه دو سوم روز خود را میدوند. آنهایی که این بین یک کلاس یوگا، یک رابطهی عاطفی و آبجوی بعد از کارشان را هم میگنجانند. آنهایی که همکارانشان را بیش از فرزندانشان میبینند و این را طبیعی یا حداقل بیجایگزین میدانند. به نظرش برداشت آنها درست است: «من نمیتوانم و هرگز هم نخواهم توانست.» درمانگرش سری تکان داده و چیزی مینویسد: «فاجعهسازی بیمنطق، dysfunctional[۴]»
همدردی کسب و کار را متوقف خواهد کرد
مشخص نیست که در حال حاضر انسانهای بیشتری نسبت به گذشته به افسردگی دچار میشوند یا نه، ولی تعداد غیبتهای پزشکی به دلیل مشکلات روانی همواره بیشتر میشود. کارفرمایان و بیمههای درمانی بلادرنگ ناله و نیاز به اقدامی فوری را حس میکنند: افسردهها پرهزینه هستند، مردهها هم که مالیاتی پرداخت نمیکنند. با این وجود اما «ضعیفها» مثل گذشته قابل چشمپوشی نیستند. دهههاست که جوامع غربی تکنولوژیهایی را گسترش میدهند که قرار است نهایتا منجر به زندگی راحتتر انسان شود. تکنولوژیهایی که بوسیلهی آنها انسان همواره رفاه بیشتر با صرف نیروی کار کمتری خواهد داشت. اما بنظر نمیرسد که کار بدین وسیله کاهش پیدا کرده باشد. برعکس: در سرمایهداری فوق صنعتی آنانی که به سختی خم میشوند باید حداقل نقاط قوت انحراف [از سیستمِ] خود را «کشف» کنند.
اتفاقی که در برخی اشکال اوتیسم[۵] رخ میدهد – هزاران روانپزشک و درمانگرِ از راه دورِ گرتا توونبرگ[۶] در این باره اتفاق نظر دارند – و البته دربارهی Neuro-Mode معاصر: دربارهی نارسیسیسم، که با وجود اینکه به عنوان یک اختلال شخصیتی طبقهبندی میشود اما به ندرت درمان شده یا قابل درمان شناخته میشود چون تقریبا در تمام اشکالاش با سرمایهداری بسیار سازگار است. قربانیان آن تقریبا نیازی به درمان خود نمیبینند چراکه خب، حالشان خوب است. رفتارِ اغلب بیملاحظهی آنان و عدم تواناییشان در همدردی با دیگران میتواند منجر به پیشرفت آنها شود. همدردی و مشارکت اما در عوض فقط کسب و کار را متوقف میکند.
«- خب، من دیگه باید برم»
«- البته، فردا صبح زود باید بری بیرون»
لیزا خطاب به دوستش این را گفته، در را به آرامی پشت سر او میبندد و به این فکر میکند که اکنون چطور میتواند برای همیشه ناپدید شود بدون اینکه کسی مجبور باشد در غیابش خانه و وسایل او را جمع کند یا اینکه مرگاش برای اطرافیان هزینهای به دنبال داشته باشد. برای اولین بار بعد از مدتها شروع به تمیز کردن خانه و جمعآوری وسایلش میکند. وسایل را تمیز و مرتب در کارتن میبندد تا والدین، دوستان و اقوامش مجبور به جمع کردن آنها نباشند. بالاخره آنها نیز صبح زود باید به قصد کار از خانه بیرون زده و البته که برای جمعآوری و تمیزکاریِ باقیماندهی یک انسان مرخصی در کار نخواهد بود، شاید نهایتا چند روز غیابِ موجهِ پزشکی!
با این وجود ولی تصمیم میگیرد امشب این کار را نکند. دوستش در حال حاضر مشغول نوشتن پایاننامه است و در مقطع پر اضطرابی از زندگی به سر میبرد. لیزا نمیخواهد دلیل توقف او باشد. چند شب دیگر نیز به شیاطین درونش گوش میدهد که مدام نجوا میکنند او بیارزش است و خیلی پیش از اینها باید رفته باشد. همان شب مستندی میبیند دربارهی یک تاجر املاک و صاحب شرکتی فوقالعاده ثروتمند. جایی از فیلم از او در مورد صلاحیت ثروتش سوال شده و او اینطور از خود دفاع میکند که: «در سی سال گذشته من فقط سه بار به دلیل بیماری شدید سر کار حاضر نشدم. وقتی دیسک کمر دارم سر کار حاضر هستم، وقتی چهل درجه تب دارم باز هم سر کار حاضر هستم. وقتی با همسرم مشاجره میکنم باز هم سر کار حاضر هستم.»
لیزا با خود فکر میکند: «نه، من انقدر دیوانه نیستم.»
پینوشت:
[۱]: Positive Psychology
[۲]: شخصیتهای این متن واقعی نیستند اما بر اساس انسانهای واقعی و زندگی آنها شکل گرفتهاند.
[۳]: Serotonin
[۴]: ناکارآمد
[۵]: Autism
[۶]: Greta Thunbergs
سلیگمن روانشناس بسیار بررگی بالاخص در حیطه یادگیری است. چقدر بد فهمیده شده. چرا در کنار روانشناسی زرد…؟
یک مقاله غیرعلمی و سطحی، بدون
«و همچنان اطلاعات غلط و ناقص زیادی دربارهی افسردگی وجود دارد. طبقهبندی قربانیان با عناوینی مثل گمراه، بیمار، غیرمنطقی عموما منجر به تشدید وضعیت آنها میشود….. خب؟؟ توی این مقاله چه اطلاعات درستی داده میشه؟
این لیزا کیه؟ از ترکیب چند نفر خلق شده؟ چرا معیار مقالهس؟ مگر مقالهای که درباره میلیونها نفر نوشته میشه باید براساس یک یا چند نفر نظر بده؟
«شواهدی مبنی بر زمینهی وراثتی افسردگی موجود است اما فقدان سروتونین[۳] به تنهایی نمیتواند دخیل و موثر باشد. » بله همینطوره، چی رو میخواد رد کنه با این حرف که خودش تایید کرده؟
«آنهایی که همکارانشان را بیش از فرزندانشان میبینند و این را طبیعی یا حداقل بیجایگزین میدانند. به نظرش برداشت آنها درست است: «من نمیتوانم و هرگز هم نخواهم توانست.»
کی گفته اگر افسرده نیستی باید همکارانت رو بیشتر از دوستان یا فرزندانت ببینی؟!
لیزا با خود فکر میکند: «نه، من انقدر دیوانه نیستم.»
اصرار بسیاری از افراد افسرده بر اینکه من چون بیشتر میفهمم، درد میکشم و شما نمیفهمید و واقعیت رو نمیبینید!
**
در کشوری که آمار افسردگی بالاست، خیلی از مردم شناخت درستی از روانشناسی علمی ندارن، در شرایطی که مردم به افسردگی و بیماری روان میگن دیوانگی، حتی خیلی از افراد تحصیلکرده حاضر نیستن داروی مربوط به روان و اعصاب بخورن،
انتشار چنین مطلبی چه کمکی به چه کسی میکنه؟
قطعا انتقاد زیادی به روانشناسی زرد و رویکردهای غیرواقعی شبیه سلیگمن یا روانشناسی غیرعلمی موفقیت وارده ولی
این رویکرد منفی به روانشناسی، بیشتر تلاش برای متفاوت به نظر اومدنه
مثل مد جدید علیه واکسیناسیون
خانم زهره،
این مقاله توسط یک دانشجوی روانشناسیِ “مدرن” یا Empirical psychology ترجمه شده که بعد از سه سال تحصیل در یکی از دانشگاههای اروپا به سطر به سطر این مقاله اعتقاد داره. این مطلب یک مطلب آکادمیک نیست، بلکه یک مطلب ژورنالیستیه و شامل فکت علمی زیادی نمیشه. تمام مطلب و سناریوی شخصی خیالی به نام «لیزا» هم حول یه موضوع میگرده: فقدان نگاهی به سمت سیاسی ماجرا توسط روانشناسی و نادیده گرفتن مناسبات سیاسی و قدرت در ایجاد و تشدید بیماریهای روانی، بخصوص نقش سیاستهای نیولیبرالی. چیزهایی که نوشتید به هیچ عنوان مربوط به این متن نیست. یکی از اهداف من از ترجمهی مطالبی از این دست این هست که دانشجویان و فارغالتحصیلان روانشناسی سر از سنگر آکادمیکشون بیرون بیارن و ببینن کجای جهان ایستادند و آموختههاشون چه نسبتی با واقعیت بیرونی داره.
زمانی به مرکز مشاوره دانشگاه رفتم و از علاقه ام برای تجربه کردن مرگ گفتم. اینکه مرگ هر چیزی هم باشه از این زندگی بهتره و مشاور هم که در حین صحبت کردن من مشغول بررسی پرونده دانشجوییم بود گفت حیف است که شاگرد اول کلاس مقطع ارشد به زندگی پایان بده… شاگرد اول بودن من اما یکی از دلایل کسالت اور بودن زندگیم بود… انجام وظایفی که برام هیچ معنایی نداشتن و در مقابل دور کردن من از اون چیزی که میخواستم… باید انتخاب میکردم که به پیش روانپزشک یا مشاور تحصیلی یا مشاور خانواده برم… خیلی اروم و بی سر و صدا از مرکز اومدم بیرون