چگونه چپ به استعمار لیبرالیسم در آمد
نانسی فریزر در این مصاحبه توضیح میدهد که چگونه دستورکار چپ برای برقراری عدالت اجتماعی توسط آنچه «نولیبرالیسم مترقی» مینامد، ربوده شده است. او به کاوش در این مساله میپردازد که یک اقتصاد سیاسی مارکسیستیِ موشکافانه چگونه میتواند چپ را به مسیری رهنمون شود که از طریق یافتن دستورکاری در خورِ روزگار کنونی، حمایت تودهها را مجددا کسب کند. فریزر معتقد است نیروهای چپ باید از طریق مداخلات سیاسی، بازیهای هراسافکنانهای که لیبرالیسم با واژه «پوپولیسم» راه میاندازد را بهشکلی راسخ عقب برانند.
در باب خیزش پوپولیسم
– چندین موضوع وجود دارد که میتوان حول آنها گفتگو کرد و شاید خیزش پوپولیسم فتح باب خوبی برای بحث در مورد آنها باشد؛ جهان شاهد افزایش هشداردهندهای در خیزش رهبران پوپولیست بوده است و به نظر میرسد این الگو خود را بهقدر کافی تکرار میکند و محدود به شمال یا جنوب جهانی نیست. این برآمدن پوپولیسم به مثابه یک برهه تاریخی در جهان را چگونه میتوان بسترمند کرد؟ آیا دارای یک پویایی سیستمیک ورای ملل است و در دل اقتصاد بینالمللی جای گرفته و بحرانی در درون سرمایهداریست؟
– پوپولیسم در یک پویایی تاریخیِ جهانی جای گرفته است. پوپولیسم از بحرانی هژمونیک در سرمایهداری خبر میدهد- و یا بحرانی هژمونیک در آن شکل خاص از سرمایهداری که امروزه در آن بهسر میبریم: جهانی، نولیبرال و مالیشده. این رژیم سرمایهداری مالی، آن تنوعِ تحت مدیریت دولتیِ پیشین را از ریشه کنده و تمامی دستاوردهایی که طبقات کارگر توانسته بودند از آن کسب کنند را منهدم کرده است. در مقیاسی بزرگ، پوپولیسم خیزش آن طبقات است علیه سرمایهداری مالی و نیروهای سیاسیای که آنرا تحمیل کردند. برای درک این خیزش، باید به درکی از بلوک هژمونیک پیشین رسید که چنین خیزشی آنرا پس میزند. من آن بلوک را «نولیبرالیسم مترقی» نامیدهام. نولیبرالیسم مترقی بهعنوان یک صورتبندی حاکم، در مرکزیت اغلب دولتهای قدرتمند شمال جهانی جای گرفته بود اما پایگاههایی نیز در دیگر نقاط دنیا داشت، از جمله در آسیای جنوبی. نمونههای آن عبارتند از حزب کارگر جدید تونی بلر، حزب دموکرات جدید کلینتون، حزب سوسیالیست در فرانسه، و چندین دولت متاخر حزب کنگره در هند.
ویژگی خاص «نولیرالیسم مترقی» اینست که سیاستهای اقتصادی واپسگرا و مبتنی بر آزادسازی را با سیاستهای بازشناسیِ بهظاهر مترقی ترکیب میکند.
ویژگی خاص «نولیرالیسم مترقی» اینست که سیاستهای اقتصادی واپسگرا و مبتنی بر آزادسازی را با سیاستهای بازشناسیِ بهظاهر مترقی ترکیب میکند. اقتصاد سیاسی آن متمرکز است بر «تجارت آزاد» (که در واقع نقل و انتقال آزادانه سرمایه است) و بر سرمایه مالی مقرراتزدایی شده (که به سرمایهگذاران، بانکداران بزرگ، و نهادهای مالی جهانی قدرت میبخشد تا سیاستهای ریاضت اقتصادی را به دولتها بهشکل دستوری و با سلاح استقراض دیکته کنند). در عین حال، جنبه بازشناسانهی آن متمرکز است بر برداشتهای لیبرال از تکثر فرهنگی، دفاع از محیطزیست، و حقوق زنان و اقلیتهای جنسی. این برداشتهای لیبرال، در انطباق کامل با مالیسازی نولیبرال، مبتنی بر شایستهسالاریاند و در مقابل نگرشهای مساواتطلب قرار میگیرند. آنها با نشانه گرفتنِ «تبعیض»، در پی تضمین آنند که اندک افرادی «بااستعداد» از «گروههای کمنماتر» میتوانند به صدر سلسلهمراتب شرکتی ترقی کنند و جایگاههایی کسب کنند و دستمزدی همتراز با مردان نرمال سفیدپوست از طبقه خودشان داشته باشند. با اینهمه آنچه ذکر نمیشود اینست که در حالیکه این اندک افراد «بر سقف شیشهای ترک میاندازند»، تمامی افراد دیگر در سطح اولیه باقی میمانند. در واقع، نولیبرالیسم مترقی یک سیاست اقتصادی واپسگرا را با یک سیاست بازشناسی بهظاهر پیشرو مفصلبندی کرده است. جنبهی بازشناسانهی مترقی به مثابه سرپوشی بر جنبه اقتصادی واپسگرا خدمت کرده است. این امر نولیبرالیسم را قادر ساخته است که خود را به مثابه امری جهانشمول، رهاییبخش، آیندهنگر و از نظر اخلاقی مترقی معرفی کند- تماما در تقابل با طبقات کارگرِ به ظاهر کوتهنظر، عقبمانده و شبزده.
نولیبرالیسم مترقی برای دو دهه هژمونیک بود. نولیبرالیسم مترقی در حالیکه سردمدار اصلیِ تعمیق نابرابری بوده است، ثروتی بادآورده عمدتا برای ۱ درصد از مردم جهان به ارمغان آورده، همچنین برای قشر مدیران حرفهای. آنچه زیر چرخهای اتوبوس له شد عبارت بود از طبقات کارگر شمالی که پیشتر از سوسیالدموکراسی بهرهمند بودند، دهقانان جنوبی که در اثر بدهیها در مقیاسی عظیم متحمل سلب مالکیت مجدد شده بودند؛ و شهرنشینانی با زندگی عاریهای و بیثبات که در سرتاسر جهان رو به فزونیاند. آنچه «پوپولیسم» مینامید، خیزش این لایههاست علیه نولیبرالیسم مترقی. در رایی که به ترامپ، برگزیت، مودی در هند و جنبش پنج ستاره در ایتالیا داده شد، آنها امتناعشان را اعلام کردند؛ از اینکه در نقش برههای قربانی رژیمی ظاهر شوند که هیچ چیزی برای عرضه به آنها ندارد.
– اغلب شاهد نوعی دستپاچگی هستیم که به محض اینکه جنبشهای پوپولیستی آغاز به بیان مطالباتشان میکنند، آنها را با برچسب «فاشیست» مردود اعلام میکنند. با اینهمه، اگر کسی اینها را بهمثابه بیان دغدغههای مردم علیه تداوم بیتفاوتیِ فراگیر بخواند، تصویری پیچیدهتر بر او آشکار خواهد شد. برای مثال، برآمدن ترامپ تا حدی مبتنیست بر یک پایگاه رای که بهسرعت با برچسب «مردان سفیدپوست نژادپرست» مردود دانسته میشود، حتی اگر در دو انتخابات پیش از آن به اوباما رای داده باشند. در بستری متفاوت، در هند، منطقی مشابه در کار است و برآمدن ملیگرایان هندو بهعنوان امری فاشیستی مردود دانسته میشود؛ بدون اینکه تاریخمندی آن در خطمشیهای نولیبرالِ دولت پیشین (تشکیل شده توسط) حزب کنگره ملی نشان داده شود. شما این مردود دانستن تمام و کمالِ دغدغههای مردم در گفتمان عمومی از یکسو، و زدن برچسب «فاشیستی» به واکنش تودههای مردم از سوی دیگر را چطور تفسیر میکنید؟
– با تفسیر شما از این موضوع موافقم. لیبرالیسم تاریخی طولانی از تلاش برای نامشروع ساختن مخالفتها با خود را پشت سر دارد- با انگ زدن به مخالفانش مثلا بهعنوان «استالینیست»، «فاشیست» یا هر چیز دیگر. این دقیقا همان چیزی است که حالا دارد برای لفظ «پوپولیسم» اتفاق میافتد. امروزه این واژه بهشکلی گسترده توسط لیبرالها مورد استفاده قرار میگیرد تا نیروهای تودهای که اکنون علیه حاکمیت آنها سر به شورش برداشتهاند را بهعنوان چیزی نامشروع مردود اعلام کنند. اما حق با شماست، این تاکتیکی تدافعیست که توسط مدافعانِ نولیبرالیسم مترقی اتخاذ میشود. آنها امیدوارند با انگ زدن به مخالفان، پروژهشان را احیا کنند. در ایالات متحد، آنها با ناامیدی در جستجوی یک رهبر جدیدند که جذابتر از هیلاری کلینتون باشد؛ تا زیر سایهی او نسخهای جدید از نولیبرالیسم مترقی را اعاده کنند. این دستورکارِ بخش بزرگی از «مقاومت» ضد ترامپ است. درباره سیاست هندیها آنقدرها نمیدانم که با اطمینان سخن بگویم، اما گمان میکنم حزب کنگره ملی تاکتیکهای مشابهی را بکار میگیرد به امید اینکه دوباره به قدرت برگردد.
لیبرالیسم تاریخی طولانی از تلاش برای نامشروع ساختن مخالفتها با خود را پشت سر دارد- با انگ زدن به مخالفانش مثلا بهعنوان «استالینیست»، «فاشیست» یا هر چیز دیگر. این دقیقا همان چیزی است که حالا دارد برای لفظ «پوپولیسم» اتفاق میافتد.
نیازی به گفتن ندارد که من هیچگاه ترامپ یا مودی را تصدیق نمیکنم. با اینحال، ناخشنود نیستم که آنهایی که طومارشان توسط نولیبرالیسم مترقی درهم پیچیده شده، (اکنون) علیه آن بهپا خاستهاند. البته در برخی موارد، شکلی که شورشِ آنها به خود میگیرد مسالهدار است. آنها با بلاگردان کردنِ مهاجران، مسلمانان، سیاهان، یهودیان و..، اغلب در تشخیص مسبب واقعی رنجهایشان دچار اشتباه میشوند. اما اینکه آنها را اسلامهراسان و نژادپرسانی بازگشتناپذیر و بهسادگی آنها را مردود بدانیم، سازنده نیست. اگر از همان ابتدا چنین چیزی را فرض بگیریم، هرگونه امکان جذب آنها به چپ را وانهادهایم؛ چه جذبشان به پوپولیسم جناح چپ، چه جذبشان به سوسیالیسمِ دموکراتیک.
بهعلاوه، این ایده که تمامی این رایدهندگان هیچ چیز نیستند جز نژادپرستانی دوآتشه، با دادههای موجود جور در نمیآید. همانطور که گفتید، در ایالات متحد هشت و نیم میلیون نفر که در سال ۲۰۱۲ به اوباما رای داده بودند، روی برگرداندند و در ۲۰۱۶ به ترامپ رای دادند. بسیاری از اینها افرادی از طبقه کارگر و متعلق به اجتماعات سابقا صنعتی شمال آمریکا هستند که بهشدت از صنعتیزدایی، زندگی عاریهای و بیثباتکاری و بلای عظیمِ اعتیاد به افیون که توسط شرکتهای داروسازی سازماندهی میشود، در عذابند. اینها کسانی بودند که ریاستجمهوری را به دست ترامپ سپردند. در هر دو انتخابات ۲۰۱۲ و ۲۰۱۶، آنها علیه اولویت اقتصادیِ نولیبرال رای دادند؛ به اوباما رای دادند که کارزارش را از موضع چپ راه انداخت و شعار «اشغال والاستریت» را اقتباس کرد؛ و بعد به ترامپ رای دادند که کمپینش نه تنها مبتنی بر بازشناسیِ حذفی بود، که بر اقتصاد پوپولیستی نیز تکیه داشت. این نشان میدهد که مسائل هویتی نخستین و بالاترین دغدغه ذهنی این رایدهندگان نبوده است. درباره چنین مسائلی، آنها دمدمیمزاج بودند و بنابر انتخابهای پیشِ رویشان این یا آن مسیر را در پیش گرفتند. و در مقابل، آنها در مردود دانستن خروج صنایع از کشور، «تجارت آزاد» و مالیسازی اقتصاد ثابت قدم بودند؛ آنها در دفاع از تامین اجتماعی، اشتغال برای همگان و مزد کافی برای امرار معاش ثابت قدم بودند. اتفاقا این امر در مورد بریتانیا هم صدق میکند. بسیاری از افراد طبقات کارگر در شمال انگلستان که به برگزیت رای دادند، حالا شدیدا از جرمی کوربین حمایت میکنند. در فرانسه نیز همینطور، شاهد تغییر مسیر و رفت و برگشتهای زیادی مابین جبهه ملی و کاندیدای حزب چپ یعنی ژان لوک ملانشون بودهایم.
غرض اینکه، تمامی این رایدهندگان (و دیگران!) شکایتهای مشروعی علیه نولیبرالیسم مترقی دارند. چپها باید با دوری از مردود اعلام کردن آنها بهعنوان افرادی نژادپرست، تظلمخواهیهای آنها را معتبر بدانند. با دوری از ناامید انگاشتن آنها، باید با این فرض کارمان را آغاز کنیم که بسیاری از رایدهندگان به پوپولیسمِ دستراستی در اصل میتوانند توسط چپ جذب شوند. لازم است آنها را ترغیب کنیم، نارضایتیهای آنها را معتبر بدانیم و تحلیلی آلترناتیو از مسبب واقعی مشکلاتشان و همینطور پیشنهادی آلترناتیو برای حل این مشکلات به آنها عرضه کنیم.
– در باب ارائه بینش و تفسیری آلترناتیو، از نظر تاریخی اولینبار نیست که این تغییر مسیر در حمایت از چپ و راست اتفاق میافتد. میدانیم که این امر سابقه تاریخی دارد. جناح راست قادر است رابطهای علی و معلولی میان مشکلات سیستمیک و گروههای اجتماعی مثل یهودیان، مسلمانان یا مهاجران برقرار کند تا تلقین کند که هدف قرار دادن این گروهها مشکل اشتغال را مرتفع خواهد کرد، و این برای مردم جذاب است. هرچند چپ میکوشد در این میان مداخله کند، اما نگرهی آلترناتیو چپ برای مردم اتوپیایی به نظر میرسد. آیا احساس نمیکنید در این رابطه خلائی حیاتی در جناح چپ وجود دارد؟
– بله، موافقم. مطمئنا خلائی برنامهای در چپ وجود دارد. بخشی از آن به از بین رفتن کمونیسم شوروی برمیگردد، که تاثیر تاسفبرانگیزِ مشروعیتزدایی نه فقط از آن رژیم متصلب، بلکه بهشکلی کلیتر از ایدههای سوسیالیسم و برابریطلبی اجتماعی را در پی داشت. جو حاصل از آن، منفعت بسیار زیادی به نولیبرالها رساند در حالیکه چپ را مرعوب و ناامید کرد.
باید با این فرض کارمان را آغاز کنیم که بسیاری از رایدهندگان به پوپولیسمِ دستراستی در اصل میتوانند توسط چپ جذب شوند. لازم است آنها را ترغیب کنیم، نارضایتیهای آنها را معتبر بدانیم و تحلیلی آلترناتیو به آنها عرضه کنیم.
اما داستان به اینجا ختم نمیشود. در این حال و هوا، بخش قابلتوجهی از آنچه عقیده چپ بوده، در عوض بهسوی لیبرالیسم رانده شده است. کافیست به این موارد فکر کنید: فمینیسم لیبرال، ضدنژادپرستی لیبرال، تکثر فرهنگی لیبرال، «سرمایهداری سبز» و.. اینها امروزه جریانات مسلط بر جنبشهای اجتماعی جدیدند که سرچشمههای آنها، اگر نه تمام و کمال چپ، دستکم چپگرا یا در ابتدا چپ بوده است. با اینهمه، امروزه آنها فاقد حتی ناچیزترین ایدهای از یک تحول ساختاری یا یک اقتصاد سیاسی آلترناتیوند. با فاصلهی زیاد از اینکه در پی برانداختن سلسله مراتب اجتماعی باشند، کل دورنمای آنها معطوف به این است که زنان و گیها و رنگینپوستان بیشتری را در ردههای بالای این سلسله مراتب جای دهند. بدون شک، در ایالات متحد و البته هرجای دیگری، چپ به استعمار لیبرالیسم در آمده است.
از دیدگاه من، بهترین راه بازسازی چپ اینست که با توجه به اقتضائات قرن بیست و یکم، ایدهی قدیمی «برنامه اجتماعی انتقالی» احیا و مضمونی نو به آن بخشیده شود. امروزه نمیتوانیم اینگونه اقدام کنیم که صرفا به مردم بگوییم قصد داریم ابزار تولید را اجتماعی کنیم و آن زمان شما شغلهایی محفوظ با دستمزدهای خوب خواهید داشت. دوران این شعار گذشته است. در عوض آنچه نیاز داریم، چیزیست که آندره گُرز «اصلاحاتِ غیراصلاحطلبانه» مینامد. چنین اصلاحاتی زندگی مردم را اینجا و اکنون بهبود میبخشد؛ در عین اینکه در راستایی ضدسیستمیک کار میکند؛ تا حدی از طریق برهم زدن توازن قدرت طبقاتی به ضرر سرمایه. بهعلاوه، چنین اصلاحاتی نمیتواند منحصرا بر تولید و کار مزدی متمرکز باشد. آنها به همان اندازه باید به سازمانِ اجتماعیِ بازتولید بپردازند- یعنی تدارک دیدن برای آموزش، خانهداری، مراقبت درمانی، بچهداری، مراقبت از سالمندان، محیطزیست سالم، آب، تاسیسات و وسائل رفاهی، حمل و نقل و مساله انتشار کربن- و به کار بیمزد بپردازند که قوامبخش خانوادهها و پیوندهای اجتماعی گستردهتر است.
کمپین برنی سندرز در ایالات متحد گرچه بسیار دور از کمال مطلوب، اما حامل برخی ایدهها بود که چنین راستایی را نشانه گرفته بود. فرای و ورای افزایش حداقل دستمزدها به ۱۵ دلار در هر ساعت، سندرز کمپینی برای «مراقبت درمانی برای همگان»، تحصیل دانشگاهی رایگان، اصلاح نظام عدالت کیفری، آزادی تولیدمثل، و انحلال بانکهای بزرگ به راه انداخت و تمامی اینها را در پیوند با مشاغل قرار داد. بدون شک، ایدههای او بهطور کامل پرورانده نشده بودند. و میتوان بحث کرد که بیشتر سوسیالدموکراتیک (social-democratic) بودند تا اینکه دموکراتیکسوسیالیست (democratic-socialist) باشند. اما به هر حال نمایانگر نخستین طلیعههای یک آلترناتیو پوپولیستیِ چپ در ایالات متحد بودند.
چپ همچنین باید برای امور مالی و بانکی فکری بکند. یکی از جذابترین متفکران در باب این موضوع، رابین بلکبرن است که ادعا میکند فاینانس باید تبدیل به خدمت و نفعی همگانی شود؛ همانطور که الکتریسیته بود: یعنی بهصورت عمومی تصاحب و اختصاص داده شود. تصمیمات درباره اعتبار مالی، اینکه کجا سرمایهگذاری شود و اینکه کدام پروژهها باید تامین مالی شوند، نه بر مبنای نرخ بازدهی اقتصادی بلکه باید بر اساس سودمندی و ارزش اجتماعی اتخاذ شوند. و این تصمیمات باید بهشکلی دموکراتیک گرفته شوند- از طریق کمیسیونهای منتخب که از جانب جماعتها و دیگر ذینفعان به این مسئولیت گمارده میشوند. این ایدهای بسیار جذاب است، چرا که ما قطعا به یک سیستم اعتباری نیاز خواهیم داشت. راهحل آن، برانداختن بانکها و نهادهای مالی جهانی نیست. در عوض، نیازمند اجتماعی کردنِ اعتبار مالی هستیم.
امروزه نمیتوانیم اینگونه اقدام کنیم که صرفا به مردم بگوییم قصد داریم ابزار تولید را اجتماعی کنیم و آن زمان شما شغلهایی محفوظ با دستمزدهای خوب خواهید داشت. دوران این شعار گذشته است.
بهعلاوه، اکنون بهترین زمان ممکن برای طرح یک برنامه چپ در خصوص اعتبار مالی است. امروزه بسیاری از مردم با این مساله مواجهند. فارغ از تمام اینها، جنبش اشغال والاستریت اساسا درباره همین مساله بود. همه میدانند که بنگاههای سرمایهگذاری به همان ترفندهای قدیمیشان بازگشتهاند و اینکه هیچ کاری در راستای اصلاح ساختاری برای جلوگیری از یک فاجعه مالی جهانی در آینده نزدیک صورت نگرفته است. آمریکاییها بهخوبی آگاهند که اوباما پول مالیاتهای ما را صرف نجات همان بانکهایی کرد که پروژههای غارتگرانهشان اقتصاد جهانی را تقریبا درهم شکست، اما برای کمک به آن ۱۰ میلیون نفری که در بحران مصادره وثیقههای بانکی خانههایشان را از دست دادند هیچ کاری نکرد. جای تردیدی نیست که بسیاری از مردم آمادگی بازاندیشی در این سیستم را دارند. درباره این موضوع نه جناح راست و نه میانهروها، هیچکدام حرفی برای گفتن ندارند؛ پس این فرصتی بزرگ برای چپها به شمار میرود.
درباره پتانسیل رهاییبخشِ سرمایهداری
– قصد دارم به برخی دغدغههای نظری بپردازم. شما در مقالهتان با عنوان «منزل پنهان مارکس» در نیولفتریویو، به تفصیل استدلال کردهاید که چگونه ارزش نه فقط از کار تولیدی بلکه همچنین با کاری خلق میشود که به حساب آورده نمیشود. در واقع، دومی میتواند چیزی باشد که پشتیبان و مقوم کار تولیدی است.
از یک منظر شما میگویید که بخشی از گسترش سرمایهداری، «پتانسیل رهاییبخشی سرمایهداری» است. این «پتانسیل رهاییبخش»، موضوع بحث فراوانی در اندیشه مارکسیستی بوده و این استدلال مطرح شده است که از طریق دیالکتیکِ «آزادی دوسویه» سرمایهداری، اغلب اوقات این بیگاری است که توالی بیشتری مییابد. در این بستر چگونه میتوان به درکی از پتانسیل رهاییبخش سرمایهداری در نسبت با بیگاری رسید؟
– عبارت «آزادی دوسویه» طعنهآمیز است. بخش مثبت ماجرا، به قابلیت تحرک و داشتن حق ورود «ارادی» به یک قرارداد کاری مربوط میشود. اما همانطور که میدانید، این سکه روی دیگری نیز دارد؛ فرد برای اینکه آزاد باشد که نیروی کارش را بفروشد، همچنین باید از دسترسی به ابزار امرار معاش و ابزار تولید نیز آزاد، و در واقع از آن محروم، باشد. مارکس تاکید داشت که پرولترها از دسترسی به زمین، ابزار، مواد خام و دیگر دارائیهایی که برای سازماندهی کار خود و برآوردن نیازهاشان مورد نیاز است، «آزادند». در نتیجه، آنها انتخابی جز وارد شدن به یک قرارداد کاری با یک سرمایهدار ندارند. روی مثبت سکهی آزادی بهشدت سازشکارانه است، اگر واقعا واهی نباشد.
آنچه نیاز داریم، چیزیست که آندره گُرز «اصلاحاتِ غیراصلاحطلبانه» مینامد. چنین اصلاحاتی زندگی مردم را اینجا و اکنون بهبود میبخشد؛ در عین اینکه در راستایی ضدسیستمیک کار میکند؛ تا حدی از طریق برهم زدن توازن قدرت طبقاتی به ضرر سرمایه.
آزادی در سرمایهداری، در عمل یک شمشیر دو لبه است. اگر برده یا رعیت باشید، تواناییِ تبدیل شدن به یک کارگر مزدی یقینا گامی به جلوست، همانطور که خود مارکس هم اغلب بر آن تاکید داشت. اما این به معنای آزاد شدنِ کامل و استوار نیست. در عوض، پرولتاریا سوژهی فرمی متفاوت از سلطه میشود؛ سلطهای غیرشخصیتر و مجردتر. بنابراین درباره پتانسیل رهاییبخش سرمایهداری اغراق نخواهم کرد، اما آنرا نادیده نیز نمیگیرم.
با اینهمه، نکته کلیدی چیز دیگریست: سرمایهداری سیستمی یکنواخت نیست. سرمایهداری در آن واحد با تمامی افراد بهشکلی یکسان رفتار نمیکند. همان زمانی که برخی را از وابستگی و کار اجباری «میرهاند» و آنها را به پرولترهای از دو جهت آزاد تبدیل میکند، دیگرانی- در حقیقت شمار بسیار بیشتری- را در بافتها و اشکال سنتی سلطه به حال خود رها میکند. و یا در عوض، آن بافتها و اشکال سنتی را به شیوههایی جدید و اغلب بهشدت ستمگرانه از نو میسازد.
این اواخر توضیح دادهام که استثمار «کارگران آزاد» عمیقا به سلب مالکیت از «دیگرانی» وابسته، گره خورده و در واقع به آن منوط است. منظورم از سلب مالکیت، تصرف داراییهای مردمانی منکوب شده است (یعنی کارشان، زمینشان، حیواناتشان، ابزارشان، کودکان و بدنهایشان) و هدایت کردن آن داراییهای مصادره شده به مدارهای انباشت سرمایه. با چنین درکی، سلب مالکیت بهوضوح با استثمار تفاوت دارد. استثمار به میانجی یک قرارداد مزدی صورت میپذیرد: کارگرِ استثمارشده «آزادانه» نیروی کارش را با دستمزدهایی مبادله میکند که فرض میشود جوابگوی میانگین هزینههای اجتماعی لازم برای بازتولیدش است. در مقابل، سلب مالکیت پوشش ظاهری رضایت را دور میاندازد و بهشکلی وحشیانه مایملک و افراد را قبضه میکند، بیآنکه غرامتی برای آن بپردازد- چه با نیروی نظامی و چه با ابزار بدهی. ایده من به ایدههای رزا لوگزامبورگ و دیوید هاروی شبیه است: استثمار به تنهایی قادر نیست انباشت سرمایه را در طول زمان برقرار نگه دارد؛ انباشت سرمایه به دروندادهای مداوم از سوی سلب مالکیت وابسته است. بنابراین استثمار و سلب مالکیت درهم تنیدهاند. و این فرآیند ترکیبی استثمار و سلب مالکیت است که آن ارزش اضافی را میآفریند.
جای تردیدی نیست که بسیاری از مردم آمادگی بازاندیشی در این سیستم را دارند. درباره این موضوع نه جناح راست و نه میانهروها، هیچکدام حرفی برای گفتن ندارند؛ پس این فرصتی بزرگ برای چپها به شمار میرود.
این ایده به زیبایی در فرازی از جیسون مور تصویر شده است. او میگوید «پشت منچستر میسیسیپی ایستاده است». به این معنا که صنعت بهشدت سودآورِ نساجی منچستر که انگلس دربارهاش نوشت، بدون تامین پنبه ارزانقیمت بهواسطه بردگیِ نیروی کار در آمریکا نمیتوانست سودآور باشد. ضمنا وسوسه میشوم یک اِم سوم هم (به منچستر و میسیسیپی) اضافه کنم که به بمبئی (Mumbai) و نقش مهمش در برآمدن منچستر اشاره دارد؛ با تخریب حسابشدهی صنعت نساجی هند بهدست بریتانیا. اینجاست که سلب مالکیت، تبدیل به شرطی لازم برای امکانپذیر شدن استثمارِ سودآور میشود. سرمایهداری بازی دوگانهای با مردم راه میاندازد؛ برخی را به استثمار «محض» میکشاند در حالیکه دیگرانی را به سلب مالکیت وحشیانه محکوم میکند، تمایزی که به لحاظ تاریخی با امپراطوری و نژاد همبسته بوده است. بنابراین این ادعا را که اغلب به مارکس نسبت میدهند رد میکنم؛ اینکه ارزش صرفا محصول کار مزدی است. دروندادهای بیمزد دیگر به وفور وارد این فرآیند میشود، از جمله کار بازتولید اجتماعی زنان، که بدون آنها کار مزدی امکانناپذیر خواهد بود.
– برای درک بهتر این مساله، آیا میتوانید دینامیک پتانسیل رهاییبخش سرمایهداری را تشریح کنید و در عین حال اقتصادهای «پیرامونی» را نیز گوشه ذهن داشته باشید؟ به نظر شما میتوان کماکان آنها را پیرامونی دید؟ در بستر نولیبرالیسم که به نظر میرسد آزادی کاملی برای سرمایه به ارمغان آورده و همزمان نیروی کار را در قلمروهای ملی محدود کرده است.
– زبان «مرکز و پیرامون» امروزه نسبت به بازههای زمانی پیشین کمتر معنا دارد، اما ما هنوز تقلا میکنیم که یک جایگزین رضایتبخش برای آن پیدا کنیم. طرفداران تئوری سیستمهای جهانی از کشورهای نیمهپیرامونی سخن میگویند که استراتژی بالا رفتن از نردبان ارزش افزوده تولید کالا را در پیش گرفتهاند. اما حتی این هم تکافوی موقعیتی را نمیکند که در آن صنعت در مقیاسی عظیم جابجا شده و از مرکز تاریخیاش به «بریکس»- یعنی کشورهای برزیل، روسیه، هند، چین و آفریقای جنوبی- منتقل شده است. اگر وزن اقتصادهای این کشورها را لحاظ کنیم، دشوار بتوان آنها را «نیمهپیرامونی» نامید، چه رسد به «پیرامونی». آنچه این موقعیت را پیچیدهتر میکند، اینست که کشورهای بریکس بهرغم ثقل اقتصادیشان، هنوز هم در جایگاهی نیستند که در صحنه جهانی خود را بهعنوان قدرتهای جهانی تثبیت کنند. در عوض، قدرتی که به لحاظ اقتصادی رو به افول است (ایالات متحد)، کماکان نقش هژمون جهانی را بازی میکند، بهرغم رو به زوال بودن اعتبار اخلاقیاش و تغییر جایگاهش و قرار گرفتن در جایگاه کشوری مقروض. اینکه تمامی اینها سر به کجا نهد هنوز ناروشن است، و خیلی به چین بستگی دارد. اما این امور هر جور هم پیش بروند، ما نیازمند ابداع چارچوبها و واژگانی نو هستیم تا این موقعیت تاریخی جدید را دریابیم.
معذلک یک چیز روشن است: در سرمایهداریِ مالیشده، تغییر جهتی شگرف در نسبتِ میان استثمار و سلب مالکیت وجود داشته است. بخش بزرگی از آن مدیون جابجایی کارخانههای صنعتی از مرکز تاریخی آن و جهانیسازیِ سلب مالکیت از طریق بدهی است. سلب مالکیت از طریق بدهی، بهوضوح خود را در مورد سلب مالکیت زمین و برنامههای تعدیل ساختاری نشان میدهد که شروط قرضه را بر دولتهای جنوبِ جهانی تحمیل میکند. حکومتها همه جا، از آمریکای لاتین گرفته تا آفریقا تا یونان مجبور شدهاند مخارج عمومی را قطع کنند و بازارهایشان را به روی سرمایه خارجی بگشایند، که خون مردمانشان را برای منفعت سرمایه میمکد. در این موارد، بدهی ابزاری برای سلب مالکیت در کشورهای (پیشتر) پیرامونی و نیمهپیرامونیست، همزمان با اینکه آن نواحی تبدیل به مکانهای اصلی استثمار نیز میشوند.
این ادعا را که اغلب به مارکس نسبت میدهند رد میکنم؛ اینکه ارزش صرفا محصول کار مزدی است. دروندادهای بیمزد دیگر به وفور وارد این فرآیند میشود، از جمله کار بازتولید اجتماعی زنان، که بدون آنها کار مزدی امکانناپذیر خواهد بود.
در عین حال، سلب مالکیت در آن «مرکز» تاریخی در حال رشد است. همچنان که کار خدماتی بیثباتکاران با دستمزد پایین جایگزین نیروی کار صنعتیِ متشکل میشود، سرمایه به کارگرانش دستمزدی کمتر از هزینه اجتماعا لازم برای بازتولیدشان را میپردازد. با اینحال، سرمایه به آن کارگران نیاز دارد تا تکلیف دیگری را اینبار در نقش مصرفکنندگان بر عهده بگیرند. پس چه باید کرد؟ راهحل (سرمایه) اینست که در بادکنکِ وام مصرفکننده بدمید تا مردم بتوانند اجناس ارزانقیمتی که اینور و آنور تولید میشوند را خریداری کنند. اینجا هم سلب مالکیت آنهایی را قربانی خود میکند که یکبار نیز در کارهای با دستمزد پایین مورد استثمار قرار گرفتهاند.
پس این منظومهای جدید است، منظومهای که با آن تقسیمبندی قدیمیِ استثمار/سلب مالکیت گلاویز است. سابق بر این بخش عمده استثمار در مرکز تاریخی رخ میداد، در حالیکه بخش اعظم سلب مالکیت در سرزمینهای پیشتر پیرامونی رخ میداد. اما این وضعیت دیگر برقرار نیست. در شرایط کنونی استثمار و سلب مالکیت یک دوگانه «این/یا آن» را شکل نمیدهند؛ آن دوگانه تبدیل به «هم این/و هم آن» شده است. آنها دیگر آلترناتیوهای منحصربهفرد متقابل نیستند، بلکه تقرب زیادی پیدا کردهاند؛ اغلب اوقات افراد مشخصی هر دوی آنها را تجربه میکنند.
شما در مورد دلالتهای چنین چیزی برای رهایی پرسیدید. از نظر من، این پرسشی کلیدی برای چپ در دوران کنونیست. از نظر سیاسی چه نتیجهای حاصل میشود از این حقیقت که سرمایهداری دیگر (بهشکل مجزا) استثمار را به یک گروه اجتماعی یا ناحیه و سلب مالکیت را به گروه یا ناحیهای دیگر اختصاص نمیدهد؟ تا پیش از آن، کارگران-شهروندانِ استثمارشدهی «آزادِ» کشورهای مرکز ممکن بود بهراحتی اهداف و مبارزاتشان را از آن سوژههای منقادشدهی سلب مالکیت شدهی تحت تبعیض نژادیِ کشورهای پیرامونی جدا کنند. و این امر نیروهای رهاییبخش را تضعیف میکرد، و در عین حال (اجرای سیاست) «تفرقه بینداز و حکومت کن» را امکانپذیر میساخت.
به نظر میرسد که بنیان مادی برای آن تقسیمات سیاسی قدیمیِ درون طبقه کارگر در حال محو شدن است. در نظریه، این امر باید منجر به گشوده شدن چشماندازهایی برای اتحادهای گسترشیافته و جدید شود.
با اینهمه امروزه تقریبا تمامی افراد بهطور همزمان استثمار و سلب مالکیت میشوند. پس اینطور به نظر میرسد که بنیان مادی برای آن تقسیمات سیاسی قدیمیِ درون طبقه کارگر در حال محو شدن است. در نظریه، این امر باید منجر به گشوده شدن چشماندازهایی برای اتحادهای گسترشیافته و جدید شود. اگر آنهایی که از استثمار و سلب مالکیت رنج میبرند اکنون بتوانند به این درک برسند که این دو از نظر تحلیلی متمایز اما از نظر عملی عناصر درهمتنیدهی یک سیستم سرمایهداری واحد هستند، که خود دلیل اصلیِ بخش عمده رنج آنهاست، آنگاه شاید به این نتیجه برسند که دشمن مشترکی دارند و باید نیروهایشان را با هم متحد سازند. اما چنین نتیجهای نه بهشکل خودکار حاصل میشود و نه تضمینشده است. دستکم در حال حاضر تغییر جهتهای همبسته با سرمایهداریِ مالیشده، بذر پارانویا و تشویش میپاشند که منجر به گردش به سمت اشکال تشدید شدهی شوونیسم میشود، از جمله پوپولیسمهای دست راستی که در ابتدا در موردش بحث کردیم.
اکنون با رسیدن به نقطه آغازین بحث این سیکل کامل شده است، به امید اینکه به درکی عمیقتر دست پیدا کرده باشیم. اما باید دوباره بر آنچه پیشتر گفتم تاکید کنم؛ هرچند همبستگیهای گسترشیافته بهشکل اتوماتیک و به موجب حقیقت محضِ تغییر ساختاری بهوجود نخواهند آمد، اما کماکان میتوانند بهصورت سیاسی خلق شوند؛ از طریق مداخلات سیاسی جناح چپ. همانطور که پیشتر گفتم، این مداخلات باید بازیهای هراسافکنانهای که لیبرالیسم با واژه «پوپولیسم» راه میاندازد را بهشکلی راسخ عقب براند. ما باید بدون واهمه از این واژه، و مصمم به جذب آنهایی که اکنون به سمت اشکال گوناگون جناح راست کشیده شدهاند، نقد ساختاری-سیستمیک چپ نسبت به نولیبرالیسم مترقی و همینطور بینش دگرگونپذیر خودمان از یک آلترناتیو رهاییبخش را بپرورانیم. ما باید با گسست قاطعانه هم از اقتصاد نولیبرال و هم از سیاستهای گوناگون بازشناسی که اخیرا به حمایت از آن برخاستهاند، قومیت-ملیتگرایی انحصارطلب را دور بیندازیم، همینطور فردگرایی لیبرال و مبتنی بر شایستهسالاری را. تنها با پیوند زدن یک سیاست توزیعی برابرطلبانه نیرومند به یک سیاست بازشناسیِ ماهیتا فراگیر با حساسیت طبقاتی میتوانیم بلوکی ضدهژمونیک بسازیم که میتواند ما را فرای بحران جاری به جهانی بهتر رهنمون شود.