سیاست به مثابه فرآیند دگردیسی
سیلویا فدریچی در مصاحبه با وبسایت «مبارزه شاد» میگوید «ناتوانی در تبدیل سیاست به تجربهای که مابهازایی دارد، بخشی از دلیل ناکامی چپ رادیکال در جذب شمار زیادی از مردم بوده است». او از «مبارزه شاد»، لزوم کنار گذاشتن انحصارگری، تجربهاش در جنبش فمینیستی، مساله هویت و چندپارگی و اتحاد نیز سخن گفته است. این مصاحبه با سیلویا فدریچی در اوایل ۲۰۱۶ توسط کارلا برگمن و نیک مونتگومری برای وبسایت «مبارزه شاد» انجام شده است. برای این مصاحبه ما (نیک و کارلا) دیباچهای برای فدریچی فرستادیم که خطوط کلی برخی از ایدههای پروژهمان را ترسیم میکرد و بر اساس موضوعات کتابمان و کارهای فدریچی با او گفتگویی داشتیم.
فدریچی: سیاست من در همصداییِ کامل با ایده شما از «مبارزه شاد»[۱] است. بهشدت معتقدم که سیاست یا آزادیبخش است و به شما شادی میدهد، یا اینکه یک جای آن میلنگد.
بهشخصه حالتهای ناخوشایند «سیاست ناشاد» را تجربه کردهام و آموختهام اشتباهاتی را که منجر به خلق این نوع سیاست میشود تشخیص دهم. این نوع سیاست سرچشمههای فراوانی دارد. یکی از این فاکتورها، گرایش به اغراق کردن در اهمیتِ آن چیزیست که بهتنهایی از دستمان برمیآید؛ طوری که مدام احساس گناه میکنیم که آنچنان که باید کاری نکردهایم.
وقتی داشتم درباره این گفتوگو با خودم فکر میکردم، دگرگونیهای نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت به یادم آمد و تصویری که او از شتر ارائه میدهد. شتر نمونه اولیهی آن مبارزی است که باری عظیم به دوش خود افکنده است، چون فکر میکند سرنوشت جهان بسته به سختکوشیِ اوست. پس ناگزیر، مدام اندوهگین است، چرا که هدفش پیوسته دستنیافتنیتر میشود و آنقدر زمان ندارد که تماموکمال صرف زندگی خود کند و آن امکانهای تحولپذیری را تشخیص دهد که ذاتیِ کار اوست.
کارلا و نیک: شما گفتید که سرچشمههای زیادی برای «مبارزه ناشاد»[۲] وجود دارد. در اینباره بیشتر به ما بگویید.
فدریچی: «مبارزه ناشاد» نتیجهی تعیین اهدافِ دستنیافتنی است؛ چنانکه حاصل کار همیشه دور از دسترس است، مدام به آینده موکول میشود و همواره احساس ناکامی میکنید. «سیاست ناشاد» همچنین مبارزهتان را با شرایطی کاملاً تقابلی تعریف میکند که شما را در وضعیت تنش و شکست دائمی قرار میدهد. «سیاست شاد» سیاستی سازنده است و تصوری نسبت به آینده دارد. این واقعیت مایه دلگرمی من است که امروزه افراد بیشتری به این درک رسیدهاند که شما نمیتوانید مدام دستاوردِ اهداف خود را به آیندهای موکول کنید که همواره دور و دورتر میشود.
«سیاست شاد» سیاستیست که در همین لحظه تغییری مثبت در زندگی شما ایجاد کند. انکار نمیکنم که تعهدِ سیاسی اغلب مستلزم تحمل رنج است. در واقع درگیریِ سیاسی ما اغلب از دلِ رنج زاده میشود. اما شادی به معنای آگاهی و اراده برای انجام کاری درباره این رنج است، به رسمیت شناختنِ این است که ما درد خود را با دیگران به اشتراک میگذاریم و احساس همبستگی با کسانیست که در اطراف ما هستند. برای همین است که مبارزان در آرژانتین از «سیاسی کردن اندوه» صحبت میکنند.
به همین دلیل، هر جا فداکاری به معنای انجام کارهایی باشد که بر خلاف نیازهای ما، امیال ما، و پتانسیلهای ما است و بهخاطر کار سیاسی ناچار به سرکوب خود باشیم، به مفهوم «فداکاری» اعتقاد ندارم. این رویهای معمول در جنبشهای سیاسی در گذشته بوده است. اما چنین چیزی مدام افرادی ناراضی تولید میکند. تکرار میکنم، آنچه انجام میدهیم ممکن است منجر به رنج شود، اما این ارجحیت دارد به آن نوع خودویرانگری که در صورت بیعملی ممکن است با آن مواجه شویم.
به گمان من، ناتوانی در تبدیل سیاست به تجربهای که مابهازایی دارد، بخشی از دلیل ناکامی چپ رادیکال در جذب شمار زیادی از مردم بوده است. با اینحال، همین هم نقطه آغاز یادگیری ما است. من میبینم که امروزه بسیاری از مبارزان جوان اهمیت ایجاد اجتماع و سازماندهی فعالیتهایی را که لذتبخشاند، تشخیص میدهند؛ فعالیتهایی که اعتمادآفرینند و روابطی مؤثر را شکل میدهند، مثلاً اینکه در کنار هم غذا بخورند. تصادفی نیست که جنبشهای مردمان بومی در آمریکای لاتین، به سازماندهی رویدادهایی مانند جشنهای مذهبی تا این اندازه اهمیت میدهند.
کارلا و نیک: ما میخواستیم بهطور خاص پرسشهایی درباره جنبش فمینیستی و برخی شیوههایی که فمینیستها و دیگر جنبشها در مسیر نبرد با «مبارزه ناشاد» بهکار گرفتند، مطرح کنیم. به مقالهی جو فریمن[۳] در دهه ۷۰ میلادی در مورد «متلاشی کردن»[۴] فکر میکنیم؛ جاییکه درباره تمایلاتی واقعی به تخریبِ روابط در جنبش فمینیستی صحبت میکند. شما در یکی از مصاحبههایتان به «شکلهای وحشیانهی رفتاری که در جنبش دهه ۶۰ میلادی معمول بود» اشاره میکنید و از ظهور شکلهای جدیدی از مهربانی و مراقبت میگویید که احتمالاً در آن زمان غایب بودهاند. از نظر شما چه تغییراتی اتفاق افتاده است و آیا پیوندی بین آن «متلاشی کردن» و این به اصطلاح «فرهنگ انذار»[۵] در جنبشهای معاصر میبینید؟
فدریچی: وقتی درباره رفتار وحشیانه نوشتم، روابط در سازمانهای مردانه چپ و سازمانهای تحت سلطهی مردانه را در نظر داشتم؛ جایی که شاهد خودمحوریهای فراوان و رقابت خودنمایانه و همینطور اغوای جنسی و غیرجنسی زنان بودید. اینها از جمله عواملی بودند که باعث برآمدن جنبش آزادی زنان شدند. نه تنها مطالبات زنان از دستورکار کنار گذاشته شده بود، بلکه روابط روزمره هم برای آنها خفتآور بود.
مارج پیرسی[۶] در نوشتهای با عنوان «فحشِ حمّالِ اعظم»[۷] توصیف خوبی از زندگی زنان در سازمانهای تحت سلطهی مردانه بهدست میدهد و توصیفی محکم از شکلهای انقیادی میکند که زنان در این سازمانها دچارند. در مقایسه، آن شکلهای سازمانایی که جنبش زنان اتخاذ کرد، پیشرفتی عمده محسوب میشد. فمینیستها مسیر مخالف (سازمانهای مردانه) را در پیش گرفتند و در آن بسیار پیش رفتند. انتقاد جو فریمن از «استبدادِ بیساختاری»[۸] را فراموش نکردهام. اما او در انتقاد از جنبش فمینیستی زیادهروی میکند. من موافق نیستم که فمینیستها بهشکلی خاص متمایل به «متلاشی کردن» یکدیگر بودند. مثلا تاختن به رهبری را در نظر بگیرید، که هرچند اغلب علیه توانایی افراد برای خودبیانگری عمل میکرد، از آنطرف راهی میگشود بهسوی روابط عادلانهتر- مانند اطمینان از اینکه در یک جلسه همه فرصت صحبت کردن پیدا خواهند کرد. مقاومت در برابر اعتبار یافتنِ زنان به اتکای تألیف مقالات یا سخنرانیِ فراوان در انظار عمومی، میراث تجربیاتی بود که ما در سازمانهای تحت سلطهی مردانه کسب کرده بودیم. این ترسی است که اغلب زنان، با اطمینانی که به قدرتشان یافتند، بهتدریج پشت سر گذاشتند.
برخی از تلخیهایی که در دیدگاه جو فریمن میبینید شاید از این حقیقت ناشی شود که وقتی به جنبش زنان ملحق شدیم، بسیاری از ما بر این اعتقاد بودند که به نوعی بهشت دست یافتهایم. همانطور که در «ایستاندن فمینیسم روی پاهای خودش»[۹] نوشتهام، زمانی که شروع به کار با دیگر زنان کردم واقعاً احساس میکردم خانه و قبیلهام را یافتهام. فکر میکردیم به جایی رسیدهایم که همه چیز در هماهنگی کامل است. جایی که در آن عشق، مراقبت، عمل متقابل، برابری، و همیاری وجود دارد، و ما آنرا خواهرانگی نامیدیم. به این ترتیب تفکر انتقادیمان را غیرفعال و خاکریزهایمان را ترک کردیم. متأسفانه ما به بهشت نرسیدیم و ناامیدی بهویژه به این دلیل شدت یافت که تصور میکردیم در جنبش زنان شادی را پیدا میکنیم؛ یا حداقل تصورمان بر این بود که با آن نوع حسادتها، بازیهای قدرت، و روابط قدرتی که در کار با مردان تجربه کرده بودیم، مواجه نمیشویم.
شادی از منظر اسپینوزا از خرد و درک سرچشمه میگیرد. اما ما فراموش کرده بودیم که نشانههای زندگی در جامعه سرمایهداری بر بدنها و اذهان همگیمان نقش بسته است. فراموش کرده بودیم که با بسیاری از زخمها و ترسها وارد جنبش فمینیستی شدیم. اگر (اینجا نیز) فکر میکردیم آنطور که باید قدرمان دانسته نشده، احساس بیارزش بودن میکردیم و بهآسانی دچار رنجش میشدیم. این حسادتی بود که از فقر سرچشمه میگرفت، از این ترس ریشه میگرفت که (مبادا) به حقمان نرسیده باشیم. این امر همچنین برخی زنان را به سمتی هدایت کرد که خود را مالک آن چیزهایی بدانند که انجام داده، گفته، و یا نوشته بودند.
اینها همه مشکلات و انحرافات کلاسیکی است که زندگی در جامعه سرمایهداری ایجاد میکند. با گذشت زمان شما یاد میگیرید آنها را شناسایی کنید، اما در ابتدا، اینها بسیاری از ما را تباه کردند. برای من فائق آمدن بر این مشکلات و فهم آن، فرایند یادگیریِ ارزشمندی بود. اما زنانی را هم دیدهام که از این مسائل بهشدت آسیب دیدند و از جنبش زنان جدا شدند.
از سوی دیگر، جنبش فمینیستی ابزار مهمی برای مقابله با این وضعیت به ما داد، چون بر اهمیت به اشتراک گذاشتن تجربیات و درگیر شدن در بررسی جمعی مشکلات و زندگیهای روزمره ما تأکید میکرد. از طریق «افزایش آگاهی» و امتناع از جداسازی سیاست از بازتولید روزمره ما، جنبش فمینیستی شکلهایی از سازماندهی را خلق کرد که اعتمادساز بودند و نشان میدادند قدرت ما در همبستگی متقابلمان ریشه دارد.
من در جنبش زنان به نگاهی رسیدم که اجازه داد بر برخی تجربیات تلخ غلبه کنم و با گذر زمان در برابر ناامیدی رویینتن شوم. حالا سیاست را بهمثابه فرآیندِ دگردیسی درک میکنم؛ فرآیندی که در آن میآموزیم بهتر و بهتر شویم، انحصارگری را رها کنیم، و منازعات بیاهمیتی که زندگیمان را بهشدت مسموم میکنند، کنار بگذاریم.
فکر میکنم این تجربهای جمعی بوده که در دیگر سازمانها نیز نشانی از خود بر جای گذاشته است. به نظر میرسد در دو یا سه دهه اخیر، جنبش زنان مهمترین تأثیر را بر شکلهای سازمانیِ اغلب جنبشهای رادیکال داشته است. دیگر امروز در سطح عمومی شاهد آن رفتار رایج در میان مردان در سی یا چهل سال پیش نیستیم، دستکم در میان نسلهای جدید؛ گرچه هنوز هم رفتارهای ماچو در مقیاسی وسیع وجود دارد. اما مردانی نیز هستند که واقعاً میخواهند فمینیست باشند و خود را ضدپدرسالاری یا ضد برتریِ مردانه تعریف میکنند. چنین نگرشهایی، جز در مواردی انگشتشمار، در دهه ۶۰ غیرقابل تصور بود.
کارلا: من پرسشهای زیادی دارم! به نظر میرسد در اینجا نوعی تناقض وجود دارد: اینکه شادی به احساسات و روابط مربوط میشود، اما نه صرفاً احساس فردی. با اینکه میخواهیم از قدرت شادی صحبت کنیم، ]اما میدانیم[ نمیشود آن را به امری دستوری تبدیل کرد؛ در حقیقت اگر به مردم تحمیل شود از بین خواهد رفت. شادی همچنین صرفاً نوعی احساس خوشحالی یا داشتن حسی خوب نسبت به وضع جاری و رضایت از آن نیست. این موضوع به نظر کمی متناقض میرسد و من نمیدانم چطور باید حلش کرد.
بخش بسیار زیادی از کنشگری من در طول سالها حول آزادیِ جوانان و کار با بچهها بوده است [که دربارهاش حرفهای زیادی میشود زد] و مطرح کردن آن شکل از ظلم و ستم در بحثها و فضاهای اکتیویستی. کار من تمرکز پیرامون این مسائل در عرصه عمومی بوده است. قصدم یکی کردنِ فردگرایی با آزادی نیست؛ میخواهم بگویم فردگرایی باید همیشه با سیستمهای بزرگتر و مبارزات اجتماعی در پیوند باشد. اما به این هم نیاز داریم که در همین لحظه کامیابیهایی داشته باشیم، چون آنها بچهاند! و وقتی کارها خوب پیش میرفت، به نظر میرسید فضای زیادی برای آزادی و رشد وجود دارد، اما همین هم بهشکل جمعی حفظ و احساس میشد، بدون بهکارگیری مشتی قواعد و هنجار. البته که شادی وجود داشت، اما دشواری هم وجود داشت، و رغبتی به کار در چنین ظرفی. بنابراین کار کردن در ظرفِ شادکامی همچون پارادوکسی دائمی است.
فدریچی: من به تمایز بین خوشحالی و شادی علاقمندم. مثل شما، شادی را دوست دارم، چون این شور و اشتیاقی کنشگرانه است، نه حالتی ایستا و رضایت از وضع جاری امور. بخشی از احساسِ رشدِ قدرتها و تواناییها در درون و اطرافیان است. احساس و شور و شوقی است که از فرآیند تحول و رشد سرچشمه میگیرد. نه به این معنا که از وضعیت خود راضیاید. اگر دوباره سراغ اسپینوزا برویم، این به آن معناست که مطابق فهم از آنچه باید انجام داد و مطابق با ضرورت وضعیت، دست به کنش بزنیم. بنابراین در کنار دیگر افراد، حس میکنیم قدرت ایجاد تغییر داریم و از خلال کاری که انجام میدهیم، تغییر خودمان را هم احساس میکنیم. این تن دادن به وضع موجود نیست.
اصلی که برای خود ساختهام این است که وارد گفتگوهای مخرّب نشوم. بخش پسندیده این اصل اینست که بکوشیم شفاف و روشن سخن بگوییم؛ یعنی طوری حرف نزنم که آدمها احساس کنند احمقند، چون حرفهای من را نمیفهمند. این را هم از جنبش زنان یاد گرفتهام. ما بارها احساس حقارت کرده بودیم، از بودن در موقعیتهایی که متوجه نمیشدیم مردان چه میگویند و شجاعت نداشتیم بپرسیم منظورشان چیست. من هرگز نمیخواهم کاری کنم که دیگران هم دچار چنین احساسی شوند.کارلا و نیک: تعبیری که شما از انباشت چندپارگیها ارائه میکنید حقیقتاً تأثیرگذار است؛ همینطور شیوههای تمرکزتان بر چگونگیِ بهرهگیری همیشگی سرمایهداری از برتری سفید، پدرسالاری، استعمار، و سایر سلسلهمراتب ظالمانه برای ایجاد چندپارگیها و امکانپذیر کردن استثمار. شما بهشکلی مؤثر این چندپارگیها را تاریخمند میکنید و نشان میدهید دولت و سرمایهداری چگونه پدرسالاری و نژادپرستی را تعمیق و تثبیت کردهاند، و از آنها استراتژیای ساختهاند برای پایان دادن به مقاومت و ممکن کردنِ استثمار شدیدتر. ما در کتاب «مبارزه شاد» در واقع بر اهمیت بازسازیِ اعتماد و برقراری پیوند و همبستگی در میانهی آن چندپارگیها تأکید کردیم، طوریکه فضایی برای تفاوت و خودمختاری هم باقی بماند. یکی از نکات جذاب کار شما این است که ناغافل در اتحادی خامدستانه وارد نمیشوید- یعنی اتحادی خامدستانه را جایگزینِ غلبه بر این پیچیدگیها نمیکنید. اگر ممکن است کمی بیشتر در این خصوص صحبت کنید. آیا تمایزی وجود دارد میان چندپارگیها که سلسلهمراتبی و استثمارگرانه است، و تفاوتها که میتوانند چیزی دیگر باشند؟ و آیا میتوانید درباره افق روشنِ مقاومت در برابر انباشتِ چندپارگیها صحبت کنید؟ در عین اینکه از نوعی اتحاد که دستاندرکار همگنسازیست اجتناب کنیم.
فدریچی: بله، تمایز بین تفاوتها و چندپارگیها مهم است. وقتی درباره «چندپارگیها» صحبت میکنم، منظورم تفاوتهایی است که دربردارنده سلسلهمراتب و نابرابریهایند و قدرت ایجاد چندپارگی دارند. بنابراین، هنگام سخن گفتن از «تفاوتها» لازم است کاملاً شفاف باشیم. هر جور تفاوتی را نباید گرامی داشت.
درسی که در دهه ۶۰ میلادی از جنبش زنان و جنبش قدرت سیاه آموختیم این است که مؤثرترین شیوه برای واکنش نشان دادن به روابط نابرابر، در اختیار کسانیست که قدرت اجتماعی کمتری برای سازماندهی خودمختارانه دارند. این امر امکانِ گردهم آمدن حول مبارزاتی خاص را نادیده نمیگیرد. اما در جامعهای که بر مبنای خطوط نژادی و جنسیتی دوپاره شده، اتحاد هدفیست که باید به آن دست یافت، نه چیزی که آنرا از قبل موجود فرض کنیم. خودمختاریِ سازمانی، یا دستکم ساخت فضاهای خودمختار در سازمانهای مختلط، شرطی ضروری برای برانداختن این چندپارگیهاست- همانطور که در آمریکای لاتین اغلب اتفاق میافتد. اگر زنان در سازمانهای تحت سلطهی مردانه باقی میماندند، جنبش زنان قادر نبود چنین درکی از وضعیت زنان را پرورش دهد. برای زنان حیاتی بود که از این سازمانها(ی مردانه) فاصله بگیرند تا بتوانند به مشکلاتشان بیاندیشند و افکارشان را با هم به اشتراک گذارند.
نمیشود به مشکلی فکر کنید و آنرا بیان کنید و با دیگران به اشتراک بگذارید، مادامی که میترسید کنار گذاشته شوید، تمسخر شوید، یا گفته شود چنین مشکلی بیاهمیت است. علاوه بر این، چگونه امکان دارد زنان از سکسوالیته و روابطشان با مردان، پیشِ روی خودِ آنها سخن بگویند؟ مبارزان سیاهپوست چگونه میتوانند آشکارا از تجربیات خود درباره نژادپرستی در مقابل افراد سفیدپوست صحبت کنند؟
در جنبشهایی که برای رسیدن به اتحاد کار میکنند، اما گذرگاه روابط قدرتند، خودمختاری امری اساسی است. اگر جنبش فمینیستی بهشکلی خودمختار سازمان نمییافت، واقعیتی حیاتی پنهان میماند؛ و این امر در مورد جنبش قدرت سیاه نیز صدق میکند. عرصهها و شکلهای مهمی از استثمار کماکان نادیده گرفته میشوند؛ نه تجزیهوتحلیل میشوند نه تقبیح، و همچنان بازتولید میشوند.
کارلا و نیک: شما اغلب به آمریکای لاتین و دیگر مناطقی اشاره میکنید که بافت اجتماعی بهطور کلی بسیار قدرتمندترند و جنبشها توانایی بسیار بیشتری در بازتولید خود و برآورده کردن نیازهایشان دارند و به دولت و سرمایه کمتر متکیاند. به نظر میرسد صیانت از شکلهای اشتراکی و مبتنی بر تعاون در زندگی، در تواناییِ مبارزه و مقاومت پایدار مرکزیت دارند. میتوانید این نکات را دقیقتر توضیح دهید؟
فدریچی: در دهه ۸۰ میلادی به نیجریه رفتم و بسیار شگفتزده شدم وقتی دیدم هنوز بخش زیادی از زمینها بهصورت اشتراکی مدیریت میشوند. منظور این نیست که در رژیمهای اشتراکی زمین، روابط ضرورتاً عادلانهاند. بهطور کلی مردان قدرت بیشتری نسبت به زنان دارند، اما تا همین اواخر آنها نمیتوانستند زمین را به فروش برسانند. واضح است که این رژیمهای اشتراکی تغییرات فراوانی را از سر گذراندهاند، بهویژه بهدلیل سلطهی استعماری. اما این حقیقت که مالکیت اشتراکی در آفریقا دستکم تا قرن نوزدهم فراگیر بوده و در برخی نواحی حتی تا امروز ادامه دارد، تأثیری عمیق بر روابط و افراد داشته است. به همین دلیل است که معتقدم لازمهی خصوصیسازی زمین و منابع طبیعی عظیم قاره آفریقا، اعمالِ خشونتی فراوان بوده و است.
آمریکای لاتین هم وضعیت مشابهی دارد. در مکزیک دهه ۱۹۳۰ و در دوران حاکمیت لازارو کاردناس، برخی از زمینهایی که با یورشهای استعمارگرایانه از مالکیت جوامع بومی خارج شده بود، به آنها بازگردانده شد. امروزه دولت مکزیک میکوشد دوباره همه چیز را خصوصی کند، اما تا همین اواخر دستکم سی درصد از زمینهای این کشور هنوز اشتراکی باقی مانده بود.
باز هم این تضمینی برای برقراری روابط عادلانه نیست. زنان در این جوامع، با انتقاد از روابط پدرسالارانه که اغلب در آنها (در جماعات) رواج دارد، گامی بهجلو برداشتهاند. یک مثال خوب زنان زاپاتیست هستند. همانطور که میتوانید در کتاب «همرزم» نوشتهی هیلاری کلین بخوانید، بسیاری از تحولات که در جوامع زاپاتیستی رخ داده، مانند اجرای قانون انقلابی در حوزه زنان، محصول مبارزه زنان علیه پدرسالاری بوده است. اما رژیمهای اشتراکی زمینْ بازتولید جوامعی را که در آن زمینها زندگی میکنند، تضمین میکند.
امروزه بسیاری از این جوامع بهعلت خصوصیسازی زمین، جنگلزدایی، و فقدان آب برای آبیاری کشتزارها با سلب مالکیت مواجهند. اما وقتی بهزور بیرون رانده میشوند و به شهرها میآیند، کماکان همچون پیکری جمعی عمل میکنند. آنها از طریق کنش جمعیْ کنترل زمین را در دست میگیرند و اردوگاهها را برپا و بهشکل جمعی تصمیمگیری میکنند. در نتیجه، در بسیاری از شهرهای آمریکای لاتین اجتماعات جدیدی شکل گرفتهاند که از آغاز بهصورت جمعی ساخته شدهاند. به نظر میرسد تبهکاران اکنون میکوشند در برخی از این اجتماعات نفوذ کنند. اما وقتی مردم کنترل زمین را بهدست میگیرند و بهمنظور ساختن خانههای خود و خیابانها و نزاع با دولت برای داشتنِ انشعاب آب و برق با یکدیگر همکاری میکنند، شانس خوبی وجود دارد که بتوانند به این تهدید پاسخ دهند؛ میتوانیم ببینیم که واقعیت اجتماعی جدیدی در این اجتماعات در حال ظهور است.
همانطور که رائول زیبچی[۱۰] اغلب اشاره میکند، چیزی جدید در این جوامع در حال ظهور است، چون آنها مجبور بودهاند شکلهای جدید زندگی را بدون هرگونه مدل از پیش موجودی ابداع، و فرآیند روزمره بازتولید خود را سیاسی کنند. برای مثال وقتی با هم کار میکنید و خانه و خیابان میسازید و ساختارهایی را شکل میدهید که شکلی نسبتاً بیواسطه از مراقبتهای بهداشتی را ارائه میدهند، تصمیماتی سرنوشتساز اتخاذ میکنید، چرا که همه این موارد هزینه بالایی دارند. باید با دولت و پلیس و مقامات محلی دربیفتید. بنابراین لازم است روابطی تنگاتنگ برقرار کنید و مدام ارزش همه چیز را بسنجید.
کارلا و نیک: در ادامه حرفهای شما، کنجکاویم بدانیم چگونه میتوان از جاهایی آموخت که بهطور کلی میزان سیاسی شدن بالاتر و تاروپود اجتماعی بسیار قویترند؟ چه درسهایی برای سازماندهندگانِ مستقر در آمریکای شمالی بهمنظور سازماندهی در اجتماعات خود دارد؟ مردمِ جهان شمال چگونه میتوانند از مبارزات سرشار از انرژی و شکلهای زندگی در آمریکای لاتین بیاموزند و در عین حال متوجه تفاوت در بسترها باشند؟
فدریچی: این بحثیست که در نیویورک درگرفته است. افرادی در جنبشهای اجتماعی که از مبارزات در آمریکای لاتین الهام گرفتهاند، اکنون به نوعی سیاستِ قلمرویی میاندیشند. یعنی به مکانی که در آن یکجور کنترل جمعی و حتی حاکمیت خودمختار وجود داشته باشد. بهوضوح، وضعیت در ایالات متحده عمیقاً متفاوت است. اما با اندیشیدن بر مبنای قلمرو میتوانیم دریابیم محلههایی که در آن زندگی میکنیم، فضاهایی خنثی و صرفاً تودههایی بیشکل از خانهها و مردم نیستند. ساختاریابی آنها بهشدت سیاسی بوده است. بهعنوان مثال، در نیویورک، از دهه ۷۰ میلادی، نوعی فرایند «تمرکززدایی فضایی» در جریان بوده است. به موجب این فرآیند، مقامات محلی و فدرال هر محله را زیرنظر گرفتند تا دریابند چگونه میتوان حرکت افراد را بهتر کنترل کرد و مطمئن شد که افرادی که نباید، به محلاتی معیّن رفتوآمد نخواهند کرد. خطوط مترو، خطوط اتوبوس، و تفریحگاهها تجدید ساخت شدند تا اطمینان حاصل شود افراد فقیر نمیتوانند بهراحتی وارد مناطق ثروتمند شوند.
بنابراین نگریستن به محلاتمان بهمثابه «قلمرو»، در این مورد به معنای تشخیص عوامل تنش، بحران، و روابط قدرتی است که آنها را درمینوردد و میان مردم چندپارگی ایجاد میکند، که البته میتواند آنها را گردِهم نیز جمع کند. مراکز اجتماعی که در سالهای اخیر در نیویورک افتتاح شدهاند میکوشند همین کار را بکنند؛ تلاش برای درگیر شدن در رویههایی که «قلمرو» خلق میکند، و بهعبارت دیگر خلق شکلهای متفاوت گردِهمآیی. ساختنِ شکلهای جمعیترِ بازتولید از جنبههای مهم این فرآیند است. اگر بخواهیم «اجتماعاتی مقاوم» خلق کنیم، این کار گریزناپذیر است- یعنی فضاهایی که در آن افراد همبسته میشوند و میتوانند درگیر تصمیمگیری کموبیش جمعی شوند.
کارلا و نیک: در پرسش قبل درباره اثرات فراموششدهی امور بهواقع ظریفی مانند معماری و طراحی صحبت کردید. یا در «کالیبان و ساحره» در مورد اثرات فراموششدهی ساحرهکُشی و اینکه چگونه اثرات آن هنوز هم با ما است، صحبت میکنید. آیا جنبشهایی قدرنادیده در راستای شادمانی و دگردیسی وجود دارند، که تماموکمال قدر اثراتشان را ندانسته باشیم؟
فدریچی: جنبشهای بسیار زیادی وجود دارند. برای نمونه، جنبش حق رأی زنان همیشه جنبشی بورژوایی تصویر شده است، ولی من دارم پی میبرم که این جنبش بُعدی کارگری هم داشته است. اما بهجای اندیشیدن به جنبشهایی خاص، آنچه بیش از همه اهمیت دارد کشف و خلق مجددِ حافظه جمعیمان از مبارزات گذشته است. در ایالات متحده، تلاشی نظاممند برای از بین بردن این حافظه در جریان است و در لحظه کنونی این امر در سراسر جهان در حال گسترش است- از جمله با تخریب مراکز تاریخی بزرگ در خاورمیانه که شکلی از سلب مالکیت است و پیامدهای عظیمی دارد که هنوز بهندرت دربارهاش بحث شده است. یادآوریِ مبارزات گذشته این حس را برایمان دارند که بخشی از چیزی بزرگتر از زندگیهای فردیمان هستیم، و به این طریق معنای جدیدی به آنچه انجام میدهیم میبخشد و به ما شجاعت میدهد، چون از هراس ما از اینکه چه اتفاقی برای ما بهصورت فردی خواهد افتاد، میکاهد.
کارلا و نیک: میخواهیم در مورد سبکوسیاق و سایهروشنِ مشغله فکری صحبت کنیم. سبک شما بسیار بخشنده است و نقدی حقیقتاً ستیزهجویانه نسبت به سرمایهداری دارید، اما همواره به نمونههایی اشاره میکنید که در طیفی گوناگون از جنبشها جای میگیرد. به نظر میرسد حملات تندوتیز خود را به نهادهای مخرّب بزرگی، مثل بانک جهانی، معطوف کردهاید. ظاهراً این سبکوسیاق با بسیاری از نقدهای رادیکال کنونی تفاوت دارد. یعنی نقدهایی که میتوانند بر افشای همدستیها و محدویتها متمرکز باشند، از نواقص جنبشها صحبت کنند، از این بگویند که جنبشها هنوز به فلان یا بهمان چیز دست نیافتهاند، و همینطور به افراد حمله کنند. پرسش ما اینست: آیا این سبکوسیاق چیزیست که پرورشش دادهاید و عمدی در آن دارید؟ بهطور کلیتر، میتوانید درباره پتانسیلِ نظریه در کار فکری حالحاضر به ما بگویید؟ نظریه «مبارزه شاد» را چطور میبینید؟ چه چیزی نظریه را توانمند و دگرگونپذیر میکند؟ و دستاوردهای این مسیر چیست؟
من به تمایز بین خوشحالی و شادی علاقمندم. مثل شما، شادی را دوست دارم، چون این شور و اشتیاقی کنشگرانه است، نه حالتی ایستا و رضایت از وضع جاری امور. بخشی از احساسِ رشدِ قدرتها و تواناییها در درون و اطرافیان است. احساس و شور و شوقی است که از فرآیند تحول و رشد سرچشمه میگیرد.فدریچی: این تا حدی پیامد بالا رفتن سن است؛ چیزهایی را درک میکنید که وقتی جوانتر بودید نمیدیدید. من آموختهام که فروتنی بیشتری داشته باشم. مردم چیزهایی به زبان میآورند و من آموختهام مادامیکه به شناختی درست- ورای آنچه خود میتوانم از صحبتهایشان درک کنم- از آنها نرسیدهام، قضاوتشان نکنم. چرا که فهمیدهام مردم اغلب چیزهای نابخردانهای به زبان میآورند که واقعاً به آنها باور ندارند یا دربارهشان جدی فکر نکردهاند.
این سبکوسیاق، همچنین نتیجه درک این نکته است که ما میتوانیم تغییر کنیم؛ به این معنا که تأکیدمان باید بر ظرفیتهایمان باشد، نه بر محدودیتهایمان. یکی از شگفتانگیزترین تجارب در جنبش زنان این بود که فهمیدیم چقدر میتوانیم رشد کنیم، یاد بگیریم که در منظر عموم سخن بگوییم، شعر بنویسیم، یا پوسترهای قشنگ طراحی کنیم. تمام اینها باعث شد نسبت به آمادگی برای درهم کوفتن هر چیزی که در اولین نگاه نادرست به نظر میرسد، بهشدت بیرغبت شوم.
اصلی که برای خود ساختهام این است که وارد گفتگوهای مخرّب نشوم. بخش پسندیده این اصل اینست که بکوشیم شفاف و روشن سخن بگوییم؛ یعنی طوری حرف نزنم که آدمها احساس کنند احمقند، چون حرفهای من را نمیفهمند. این را هم از جنبش زنان یاد گرفتهام. ما بارها احساس حقارت کرده بودیم، از بودن در موقعیتهایی که متوجه نمیشدیم مردان چه میگویند و شجاعت نداشتیم بپرسیم منظورشان چیست. من هرگز نمیخواهم کاری کنم که دیگران هم دچار چنین احساسی شوند.
کارلا و نیک: در این زمینه واقعا کاردرستاید! یکی از چیزهایی که ما مشغول صحبت دربارهاش بودیم، مسئله هویت است. بسیاری از نقدهایی که درباره «مبارزه ناشاد» خواندهایم، حقیقتاً هویت را بسیار بیشتر از آنچه مد نظر ما است به مسئله بدل میکنند. ما میکوشیم دقیقاً بفهمیم چگونه میتوان بر قدرتِ هویت و تجربه صحّه گذاشت و در عین حال قدرتِ دگردیسی و کار در دل تفاوتها را مدنظر داشت. و بفهمیم چطور این دو گاهی در شیوهی استقرارشان، ضدونقیض نیستند و برای هم حیاتیاند.
فدریچی: من فکر میکنم نقد هویت ابعادی به خود گرفته است که گاهی قابلتوجیه نیست. آنچه مردم اغلب بهعنوان هویت مورد انتقاد قرار میدهند، در واقع جایگاه فرد در سازمانِ سرمایهداریِ کار است. مثلاً زن خانهدار بودن نوعی هویت است؟ بله، هویت است، اما مکانی خاص در سازمان سرمایهداریِ کار و همچنین شکل خاصی از استثمار است- مثل اینکه معدنچی باشید. هویت اغلب به شیوهای بهکار میرود که این استثمار را پنهان میکند. و اینجاست که تبدیل به مسئلهای غامض میشود.
هویت همچنین تاریخی از مبارزه و مقاومت در برابر استثمار را پشت سر دارد. هویت میتواند بیرقی برای کل تاریخ یک مبارزه باشد. برای مثال، وقتی میگویم من فمینیستم، آگاهانه خود را در پیوند با تاریخ مبارزه زنان قرار میدهم. هویتها میتوانند ناپایدار هم باشند. برای نمونه، «زن» هویت ثابتی نیست. مفهوم زن طی پنجاه سال گذشته تغییر چشمگیری داشته است.
مشکلْ پیوندِ «هویت» با سیاستِ حقوقی بوده است، آنچنان که وقتی درباره حقوق زنان و حقوق بومیان صحبت میکنیم، گویا هر گروه مجزا از دیگری بستهای از حقوق شامل حالش میشود. و به این ترتیب تواناییِ دیدن ویژگیهای مشترک و امکان مبارزهای مشترک را از دست میدهیم.
کارلا و نیک: بهره بردیم. آخرین پرسش ما درباره امید است. اسپینوزا درباره امید بسیار محتاط بود، اما درک او از امید کاملاً معطوف به آینده است: امید داشتن، (همزمان) هراس داشتن هم هست، چرا که شما را به هدف یا نتیجهای در آینده گره میزند. به تعبیری کلیتر، امید اغلب با نوعی خوشبینی سادهلوحانه برابر دانسته میشود: امید میتواند جا پای خود را بر نتیجهای معیّن سفت کند. اما شما در یکی از مصاحبههایتان از امید بهعنوان چیزی با پایانی بسیار غیرقطعیتر صحبت میکنید. این امید بیشتر به معنای آنست که کارهایی از دست ما برمیآید. شما فکر میکنید امید ضرورتاً به تصوری از آینده متصل است؟
فدریچی: امید مثبت است اگر شور و اشتیاقی کنشگرانه باشد. اما تنها به این شرط که جایگزین کاری نشود که برای موفقیتِ کنش ما ضروریست.
[۱] joyful militancy
[۲] sad militancy
[۳] Jo Freeman
[۴] Trashing
[۵]call-out culture
[۶] Marge Piercy
[۷] The Grand Coolie Damn
[۸] tyranny of structurelessness
[۹] Putting Feminism On Its Feet
[۱۰] Raúl Zibechi