راههای رفتن / راههای آمدن
و گفت: اگر پیش از تو مُردم
تو را به ناممکنها وصیت میکنم
پرسیدم: مگر ناممکن دور نیست؟
گفت: به اندازه یک نسل
پرسیدم: و اگر من قبل از تو مُردم چه؟
گفت: به کوههای «جلیل» تسلیت خواهم گفت
(محمود درویش)
این متن را روز چهارم فروردین 96 نوشتهام.
شب سوم مادرم دخترها را برای شام دعوت کرده بود. بعد از شام، شوهرهایشان رفتند و جز پسر بزرگ خواهر بزرگم، خودشان و بچهها، ماندند. ساعت دو و نیم نیمهشب بود که پدرم و خانم همسایۀ بالایی دعوایشان شد و کار دعوا بیخ پیدا کرد. مهمانهای آنها هم تا آنوقت شب مانده بودند، پای آنها هم به دعوا کشیده شد و خلاصه ولولهای. علت و شرح دعوا بماند. پس از این ماجرا، خواهرهایم، هوار شدند سر پدرم؛ طوری که نمونهاش را به خاطر ندارم. داد میزدند که: «تو درست نمیشوی»، «یک روز خوش ندیدیم در این خانه»، «آن از پدر و مادرهای مردم...»؛ که اِل میکنند، که بِل میکنند، «هر کار خواستی کردی»، «از وقتی یادمونه هر روز مشغول جنگیدن با این و اون بودی، جلوی بچهها دیگر این کارها را نکن. ما را روانی کردی بس نیست، حالا میخواهی آنها را هم روانی کنی؟»، «ما غلط کنیم دیگر اینجا بیاییم»، «از همان بچگی هر بلایی خواستی سرمان آوردی» و... . دلشان پُر بود و صدای فریادشان نمیافتاد.
بیربط یا باربط با موضوع دعوای آنشب و اتفاقات پس از آن، یاد گذشته افتادم و متن پایین را نوشتم.
… و آنها (خواهرهایم) راست میگفتند. یادم میآمد چند بار پس از آن بلاها که پدرم سرمان آورد با آن فضاحت به سوی خانه عموهایم روان بودیم. سه دختر و من – که شش هفت سالم بود – پای پیاده و برادر کوچکم بغل مادرم، در آن دهکورۀ افسریه، بر و بیابان. هرچه بود خاک بود و نگاه پسران و مردان بیکاری که بیشتر زهره مادرم را آب میکرد و بعد از ترس او بود که احیانا ترس به جان من میافتاد. من ترس را در او بیشتر میشناختم تا خواهرهایم، و شاید به خاطر بچۀ در بغلش. در خاطراتم آنروزها شبیه غبارند (و این غبار استعارهای از هیچ چیز دیگر نیست). غبار اینجا و آنجای افسریه. همیشه دواندوان، همیشه بهسرزنان، همیشه انگار کسانی در پشت سر باشند، همیشه صدای پا، همیشه صدای پچپچ، همیشه ترس نگاه مردان، همیشه ترس از اینکه چادر از میان دندانهای مادرم بیفتد – که گاه میافتاد – همیشه وهم هلهلهای از مردان به جنگ نرفته که زنانی را دوره میکردند، همیشه ترس سرما، همیشه استغاثهای از اعماق روح که ای اتوبوس! ای مینیبوس! زودتر بیا. با چهار کورس اتوبوس و مینیبوس از شرق تهران به غرب میآمدیم، با پیادهرَویهایی در فواصل برای رسیدن به ایستگاه و صندلی خالی، که به تعبیر کسی، خودِ بهشت بود اگر گیرت میآمد – و کسانی جا میدادند به مادرم بیشتر شاید به خاطر برادرم، و ما جز اندکمواقعی همیشه سر پا بودیم. و چرا به خانه عموهایم میرفتیم؟ مادرم آبروداری میکرد که حرف پدرم را به غیرخودی که مثلا داییهایم باشد نزند، و البته بیشتر میترسید از پدرم. تازه این عموها کوچکتر از پدرم بودند و حرف بزرگتر را پیش کوچکتر بردن برای پدرم که همیشه میگفت برای آن برادرهای کوچکترش پدری کرده است و آنها هم هیچوقت قدرش را ندانستهاند، گناهی بود نابخشودنی؛ اما به هر طریق، لابد در سلسله روابط علی و معلولی که آنوقتها مادرم کنار هم میچید که نتیجهای حاصل کند، رفتن پیش عموها درستتر بود. عموی بزرگتری هم داشتم که همین دو سال پیش مُرد. وضع مالیاش خیلی خوب بود و پدرم متنفر از او (دمدمای مرگش تازه با هم خوب شده بودند). از این حکایتهای قدیمی که حتما از دهان این و آن زیاد شنیدهاید که معمولا به یک شکل روایت میشوند و سرانجام همهشان میخواهند بگویند که روزی کسی حقشان را بالا کشیده است، و اگر شدت و ضعف و اغراق در روایت و حتی چگونگی این بالا کشیدن را که بعضا خودشان هم به غلط فهمش میکنند را کنار بگذاریم، هیچ بیراه نمیگویند. مکانیزم به پول رسیدن آنوقتها خیلی اتفاقی بود. جایی زمینی به کسی میرسید، جایی زمینی را کسی بالا میکشید، جایی زمینی را کسی مفت میخرید، جایی کسی زودتر میفهمید که در فلانجا زمین مفت است و زود اقدام میکرد برای خرید چنین زمین مفتی، و این زمین مفت همانقدر هم زود «رشد» میکرد؛ «پیشرفت» میکرد. و اینها هیچ فرقی نمیکرد با اینکه مثلا در بهمانجا گوشت و مرغ کوپنی میدادند و اگر زود نمیرسیدی باید کیسهبهدست دواندوان به جای دیگر میرفتی که گوشت و مرغ-های آنجا زود تمام نشود. پس آنوقتها مادرم دروغ نمیگفت به پدرم که تو «عُرضه» نداری، مگر بقیه چه کار میکنند، مگر بقیه از کجا آوردهاند. همهچیز به «عرضه» مربوط میشد. البته پدر بینوای من، عرضه هم داشت، اما برخلاف عمویم، فقط برای نفر اول بودن در فتح صفهای همهچیزِ کوپنی، و نه در پیشدستی نسبت به هر کسی برای خرید بیشتر و بیشتر هرچه زمینِ مفت (تازه اگر همانقدر هم پول میداشت). هرچه مادرم بیشتر به بیعرضگیاش ربط میداد، پدرم بیشتر تاکید میکرد به دزد بودن عموهایم. و عموهایم دزدتر میشدند؛ بیشتر از آنکه احیانا بُرده و خورده بودند. از من بپرسید گذر از آن سالها به این سالها استحاله «عرضه» بوده به «طفیلیگری» و بدل شدن «مکانیزمهای اتفاقی» پولدار شدن به «فرمولهای لورفته» آن. و نمیدانم شاید به خاطر همین بود هر وقت ما به خانه عموی بزرگترم میرفتیم – که کم پیش میآمد – دهانمان بازمیماند. روابطشان با ما فرق داشت. ولنگوباز بودند. ویلا داشتند. دورهمی داشتند. سفر دستهجمعی داشتند. عرقخوری داشتند. عمویم بلد بود چطور با دخترهایش حرف بزند و دخترهایش دوستش داشتند. و ما همیشه نبودیم. هیچجا. به هر دلیل کسانی بودیم انگار برای جایی دیگر، با چشمهایی ناظر که در دل حسرت میخوردیم حتما، و در ظاهر «حفظ هویت» میکردیم – که ما از شما بهتریم – و البته دوری که ضامن چنین حفظ هویتی بود. اینها را به فهم امروزم میگویم، آنموقع اینچیزها بیشتر شبیه هوای معلق و گموگوری بود در سرسرای خانهشان و پای لخت زنعمویم – که عکس جوانیاش را با کلاه حصیری، عینک آفتابی و شلوار تنگ در آلبوم خانوادگیمان دیده بودم. این گیجوگوری تا سالهای بعد با من ماند، هر بار به طریقی و البته در ماهیت یکی؛ و بیشتر در «مسیر بازگشت» به خانه.
و من پس از سه دختر دنیا آمده بودم و پدرم که کارمند مهماتسازی بود، مجبور بود دوشیفت کار کند و هیچوقت نبود. آن هم در آن محله. یادم میآید دمدمای آمدنش که میشد، میرفتم مینشستم دم در که بیاید. و یادم میآید از جایی شروع کردم خودم را از ریخت انداختن؛ از همان شش – هفت سالگی. خواستید از مادرم بپرسید. شروع کردم به آستین کوتاه نپوشیدن، خودم را خاکمالی کردن، لباسهای بدریخت پوشیدن، دعوا کردن، بزرگی کردن، مردی کردن و هر چیزی که باعث میشد «محلی» شوم. اسم اینها را گذاشتهام «مسیر رفت» [اسمش را از همان مسیر حرکت به سمت خانه عموهایم به عاریه گرفتهام که قبلتر راجع بهش گفتم]. این رفتارهایم آنموقع واکنشی بود به همان صداها، نگاهها، پچپچها، هلهلهها، ترسهای مادرم و از غریبگی درآمدن در آن محل، در دفاع از خواهرهایم. هرچه بود ما از باقی اهل محل شهریتر بودیم. باقی اکثرا مهاجر بودند. دهاتی بودند. اما خب برای ما مهاجر از هر رنگ و نوعش «افغانی» بود، انگار که مهاجر بودن و افغانی بودن یکی باشد، انگار که معنای لغوی مهاجر، افغانی باشد و این ترس که همیشه افغانیها آن پشتها سر میبُرند. «از پشت خرابه نری یهوقت، افغانیها سرتو میبرن». با اینهمه احساس میکردم آن خاکمالیکردنها و لباس بد پوشیدنها، افاقه نکرده و برای پیدا کردن جذبهام باید کارهای بیشتری انجام دهم. نیاز به اخم و تَخم بیشتر. و همهچیز باید از «تو» درست میشد، از داخل، از خانه، که بیرون کمترین چیز بماند برای جلب توجه. پس هر چیز دخترانه و زنانهای اعصابم را بهم میریخت. انگار خواهرهایم هم باید خودشان را خاکمالی میکردند و اگر زورم میرسید اجبارشان میکردم شلوار وصلهپینهدار بپوشند که بیشتر خواهرم شوند. آنجا، آنوقت، بدریختی و بدلباسی تداعیگر نوعی امنیت بود. کمکم به پاهای نیمهلخت مادرم در خانه هم «هیستریک» شده بودم. هربار نگاهم به پاهایش میافتاد یا وقتی کمی به خودش رسیده بود، رویم را میکردم آنطرف. مادرم هم باید دهاتی میشد، بیشتر از گذشتهاش. باید در آن محل «خودی» میشد. و مادرم هروقت زشتتر بود بیشتر دوستش داشتم. شاید بیراه نباشد اگر بگویم بعدها بیش از فضای آموزشیتربیتی مدارس که آنزمان زورشان بهمراتب بیشتر از حالا بود و هر چیز دیگری، وجود چنین مصائبی و به تبعش ادامه منطقی چنین رفتارهایی بود که مرا به طرف مذهب میراند، هر چند در محلهای دیگر مذهبی شدم.
و یک داخل پرانتز: پدرم با آن نفرت از برادر بزرگتر و آن نسبتش با برادرهای دیگر – که به هر رو زیاد چشم دیدنشان را نداشت – پسرعموها (و البته پسرعمههایم) را انگار محرم خواهرهایم میدانست. پسرعمویی داشتم که بعدتر و در ۱۶سالگیاش خودکشی کرد. از دیوار راست بالا میرفت. امان و قرار نداشت. دو دست خواهر کوچکم (که البته شش سال از من بزرگتر بود) را میگرفت و او را روی زمین میکشانید، پدرم چیزی که نمیگفت هیچ، همراهیشان هم میکرد. آنیکیهایشان هم برای هیچ سربهسرگذاشتنی منعی نداشتند، اما دریغ که پای پسرخاله یا پسردایی به خانه باز میشد. پایشان را قلم میکرد. خشم میگرفت به مادرم که اینها چه غلطی میکنند اینجا. مینشست، اینقدر زُل میزد بهشان که دو پا دارند، دو پا هم قرض بگیرند و زودتر بروند. هروقت زنگ خانه به صدا درمیآمد که یکی از آنها بود، مادرم برای دستبهسرکردنشان پیشقدمتر از همه بود. لرز میافتاد به جانش. هنوز هم دست و تنش میلرزد و هربار به پدرم میگوید: «علت همهٔ این لرزیدنهای تن و بدن من تو هستی. اینا به خاطر کارهای اونوقتهای توئه. اون دنیا موندم چی جوری میخوای جواب پس بدی؟»؛ و پدرم از وقتی بازنشسته شد مهربانتر شد، زودرنجتر، بهانهگیرتر و البته هنوز کسی که به هر کار آدم کار دارد.
و آنطور لباس پوشیدن اگر در دورهای ضامن شکلی از امنیت بود که من در سرم میساختم، دیگر بدون اینکه هیچ محتوایی داشته باشد تا سالها با من ماند. دیگر هیچ خواهر و مادری دلیل بدلباسیام نبود، اما روزبهروز بدلباستر شده بودم. مادرم گاه میشد اصلا با آن سر و وضعم با من پیاده تا جایی نیاید. میگفت آبرویش را میبرم. روزبهروز ظاهر همهچیز هویتیتر شده بود و باطنش غیرهویتیتر، و من همیشه متهم به دلایل هویتی – و سال به سال پیش نمیآمد که در برابر کسی از خودم دفاع کنم. مورد اتهام واقعشدنی که همزمان شبیه تجربه معصومیت و بلاهت توأمان در من بود. انگار که در درون چیزی خیالش از خودش راحت باشد و ککش نگزد از همه اتهامات و در دل داد بزند: آهای! من با شمایم، اشتباه نکنید. انگار که در درون کسی بهشان بخندد که بینواها با ظاهرم چه کار دارید، چقدر ظاهربینید، و به لجاجت بهشان بگوید به شما چه مربوط من چه میپوشم، شما که ظاهرتان درست است، ایرادی ندارید؟ انگار آن بدلباسی یادآور چیزی مقدس در من باشد که کسی قدرش را نمیداند و فرمش را نمیشناسد، اما خودش خودش را دوست دارد، خودش به خودش مومن است. و بعدتر علاقهام به ادبیات شبیه ایمانم به بدلباسی بود. شبیه چیزی در من. برای من. در پستو. چیزی از جنس اینکه همیشه آنچه شما میبینید، آن نیست. چیزی شبیه توضیح ندادنِ حالا و امروز. چیزی شبیه خواهرهایم را در خلوت دوست داشتن. چیزی شبیه اینکه هر بلایی سرت آمد چیزی نگو، تو روزی خواهی نوشت. ادبیات پاسبان بود، پاسدار شده بود و پاسداری میکرد. و با اینهمه به خودم میگفتم، اینقدر بگو که همه را سیر کنی، آنچه نگفتی، آنچه در توست که کسی نمیداند، چیزهایی که برملایشان نمیکنی، چیزهایی که هنوز زمان آشکار کردنشان فرانرسیده است، چیزهایی که هنوز فرصت باقی است تا عیان شوند و چیزهایی که دیگری (دیگران) خود بیآنکه چیزی بگویی درخواهد (درخواهند) یافت، اینها همهشان همان ادبیات است. اما بناگاه موعد خستگی و شکست آمد، زمان موعود سررسید، زخمی در من سرباز کرد و گریبانم را گرفت؛ من هیچ اضافهای بر آنچه از خود میگفتم یا گمان میکردم در من است، نداشتم. همان بودم که میگفتم، همانکه برملایش میکردم، همانکه دیگری یا دیگران میفهمیدند و همانکه دیده و شنیده میشد؛ و دلیلش مهم نیست، اینکه چه شد، منتی نبود بر من. چیزی شده بود. بیرون از آن ادبیاتی که میشناختم، باید شیکپوش میشدم و سخت بود. گوش میکنید «حکم» چه میکرد با من؟! و استحالهشان را دیدید در من؟! – از «افسریه»، به «من» – و تعمیم نمیدهم به کسی دیگر، به نسلم، مقاومت مرا و هم طفولیت مرا؟ خوشا به بیعرضگی پدرم که مادرم میگفت. من کوپنی هم چیزی گیرم نیامده بود. و من سزاوار بودم یا نبودم، گفتم؛ فقط چیزی شده بود. در بیخبری، خواهرهایم یکییکی رفتند و شب ازدواج یکیشان خواب بودم. بیدار که شدم، نبود و گریه کردم. برادرم هم که آنطور. بزرگ شده بود.
و همین چند روز قبل، برای اولینبار از مادرم در جواب خواهرم که چه شد با پدرم ازدواج کرد، شنیدم: «بچه بودم، ۱۴سالم بیشتر نبود، چه میفهمیدم شوهر چیه؟ پاهام رو انداخته بودم روی هم زیر کرسی، نقی (برادر بزرگش) اومده بود خونه و با بابام خدابیامرز، صحبت میکرد دربارهش. من زورکی صداشون رو میشنیدم. مگه کسی از ما نظر میخواست؟ مثل سگ میترسیدیم ازش (از داییام). حرف رو حرفش میآوردیم با شلنگ میافتاد به جونمون. من تهتغاری بودم، صبح تا شب خونه بودم تکوتنها با پیرزن، پیرمرد (مادر و پدرش). مگه جرئت میکردم برم بیرون؟ فقط میخواستم یکی بیاد من رو ببره بگردونه. دوست داشتم شوهر کنم، باهاش برم سینما». و جالب است مادرم هم در تشریح مراسم خواستگاریاش به لُختی بودن زنِ عموی بزرگم اشاره میکرد و میگفت مادرم اول میگفت تو را به آنها نمیدهم، «تو هم میری شبیه اونا میشی». میگفت چادر مادربزرگم (مادر پدرم) هم توری بوده، «از اون قرتیها بود». و مشکل اینجا نبود که باید کسی مادرم را به گشتوگذار میبرد، باید کسی مثل فیلمها چنین میکرد؛ مثل فیلمفارسی. خواه مادرم این را میدانست یا نه؛ خواه نماز میخواند یا نه. و زنعمویم به سینما نزدیکتر بود و نقطه صفر همارزی من و مادرم سینما بود؛ که در من اول شبیه آن بدلباسیِ ثانوی بود (آنوقت که گفتم روزبهروز ظاهر همهچیز هویتیتر شده بود و باطنش غیرهویتیتر، و بعد تقلا میکرد چیزی را هُل دهد یا قاچاق کند به ادبیات؛ و نه آن بدلباسیِ اول در کودکی، در دفاع از خواهرهایم) و بعد شد سینما (من به جایش سینما خواندم). من در آن «مسیر بازگشت» که قبلتر از آن گفتم، به مادرم میرسیدم. پس در ماهیت، طلبِ من و او یک چیز بود، اما واقعیت شبیه «مسیر رفت» بود، شبیه تهتغاری بودنش، شبیه زور نداشتن و فَلَک شدن هربارهاش «توسط» داییام، شبیه اینکه بینوا را مخاطب هم قرار نداده بودند برای ازدواجش و صدایی نه رخدادگونه، نه چندان در دوردست – هرچند برای شنیدنش باید گوش تیز میکرده – او را به خانه بخت میفرستاده است.
پینوشت: و بهتر است وقتی از افسریه میگفتم، اضافه میکردم که در همانوقت هم کودکیام لحظات سرخوشانه کم نداشت. و آنجا چیزی بیش از آن غبارها هم داشت. اینقدر که گاهی فکر میکنم حاضرم همه عمرم را مفت و مجانی بدهم و برگردم به همان افسریه، با همان حال و هوا. و در اینکه گفتم، افراط نکردم [باغچه کوچکی داشتیم در حیاط خانه و در آن درخت سیب و زردآلو و ضمنا ترب و ریحان و شاهی. گاهی سبزی میچیدیم، همان میآمد سر سفره. پدرم تابی هم نصب کرده بود به سقف پارکینگ خانه. ذوقهای اینجوری زیاد داشت. با خواهرهایم و بخصوص با خواهر کوچکم، و گاه که فامیل میآمد، مدتهای زیادی آنجا مشغول بازی بودیم. دائم هم در کوچه ول بودم و مشغول بازی کردن با بقیه بچهها؛ بیشتر «الک دُلک» و «رادار». و چقدر حالا دوست داشتم آن دفتری که خواهرهایم از کتابِ گمکردهٔ فارسی اول ابتدائیام رونویسی کردند و نقاشیهایش را مثل خودِ کتاب برایم در آن دفتر کشیدند، داشته باشم. از یک غروب تا صبح فردا. حتما از کتاب خودم زیباتر]. پس در دست گذاشتن بر آنچه از آن گذشته روایت شد، عمدی بود؛ والّا نه من در کودکی شبیه غمباد بودم و نه مادر و خواهرهایم غمزده و ویران. چون جای خراب را باید آباد کرد، که اگر جلوی خرابی بیشتر آن خرابه را نگیری، به قول دوست شاعر افغانمان، الیاس علوی، فقط میمانَد آوار آوار آوارگی؛ که خب فقط آوار ماند و بیش از آوار.
این روایت سخت آشناست. چرا باباها و مردهای آن سالها همه یک شکلند؟ همه ویژگیهای مشترک دارند: خست و خشونت. چرا سالهای کودکی در آن سالهای دور همه خاکستری است؟
تاثیرگذار بود.