اساطیر اصلاحطلبانه
نظریه استبداد ایرانی بر علوم انسانی و به ویژه علوم اجتماعی ما سایه پررنگی انداخته است؛ بهطوری که هرگونه تغییر و تحول اجتماعی و سیاسی را براساس منطق استبداد و تکرار مجدد آن تفسیر میکند، گویی هرگونه تغییر بیرون از منطق استبداد-شورش-استبداد قرار ندارد و از خاص بودگی و تمایز برخوردار نیست.
فهم رابطۀ دولت ملت در ایران در دم و دستگاه فکری خاصی متصلب شده است. این دم و دستگاه فکری که به «نظریۀ استبداد ایرانی» معروف است یک حکومت قاهر را در بالا و یک تودۀ بی شکل را در پایین به تصویر میکشد و تاریخ ایران را در دوری میفهمد که استبداد بازیگر اصلی آن است. در این نوع نگاه از ۲۵۰۰ سال پیش تا کنون ساختار استبدادی بر ایران حاکم است که دوری تکراری را بر تحولات سیاسی ایران حاکم کرده است. به این ترتیب استبداد ساختاری زیربنایی است که همه چیز، از ذهنیت مردم گرفته تا عملکرد حاکمیت، را توضیح میدهد. از فرهنگ و نگرشهای مردم گرفته تا هر شکلی از کنش در نهاد خانواده، زندگی روزمره، فرهنگ، کار و… نمودهایی از استبدادند.
متون علوم انسانی در ایران، استبداد را از طریق تظاهراتش میشناسند. پدیدههایی چون فقدان یا ضعف مفرط جامعه مدنی، شاهسالاری، تمرکز قدرت در دست یک فرد، سلطانیسم، فقدان نظام طبقاتی با مرزبندیهای دقیق، فقدان طبقه فئودال، فقدان طبقۀ سرمایهدار یا بورژوا و… (که محورهایی اصلی برای اندیشهورزی در جامعهشناسی تاریخی ایران بودهاند)، به عنوان نمود استبداد در نظر گرفته میشوند. هر حرکتی در هر نقطهای از فضا-زمان سیاست، اقتصاد، فرهنگ و اجتماع از طریق استبداد قابل فهم است و استبداد شبیه به اکسیری است که توان توضیح هر پدیدهای را دارد.
فتیشیسم و وسواس در «نظریۀ استبداد ایرانی» در هم تلاقی میکنند و مجموعهای به بار میآورند که در نتیجۀ اتصال بحرانی با تاریخْ خود را از تاریخمندی منفصل میبیند. به این ترتیب در توضیح و مواجه شدن با شرایط تاریخی و جریانهای تاریخی در میماند و تاریخ تحرکات و جنبشهای اجتماعی را صرفاً دوری تکراری میبیند که آغازگاهش استبداد است و نتیجهاش نیز همواره استبداد خواهد بود.
این مفهوم بدل به بتوارهای شده است که جریانهای انتقادی در ایران از طریق این مفهوم مجموعهای از کنشهای اصلاحطلبانه و عملگرایانه را طلب میکنند تا از طریق آن بر نمودهای استبداد غلبه کنند. بدل شدن یک مفهوم به امری فراتاریخی با بدل شدن آن به یک بتواره همراه است. بتوارهای که تاریخ خود را از یاد میبرد و در تلاش است به جای آنکه در منطق فضا-زمان جای گیرد فراتر از زمان برود و همه چیز را توضیح دهد. وهم فراتاریخی بودن، بنیانی است برای فتیشیسمی منحرفانه و مشغول شدن به مفهومی رازآلود و متعالی که همه چیز را بنا است توضیح دهد. به این ترتیب فتیشیسم و وسواس در «نظریۀ استبداد ایرانی» در هم تلاقی میکنند و مجموعهای به بار میآورند که در نتیجۀ اتصال بحرانی با تاریخْ خود را از تاریخمندی منفصل میبیند. به این ترتیب در توضیح و مواجه شدن با شرایط تاریخی و جریانهای تاریخی در میماند و تاریخ تحرکات و جنبشهای اجتماعی را صرفاً دوری تکراری میبیند که آغازگاهش استبداد است و نتیجهاش نیز همواره استبداد خواهد بود.
گفتمان استبداد سامانهای از دانش اجتماعی/تاریخی را در میدان روشنفکری پدید آورده است؛ بر محور این گزاره که تاریخ ایران تاریخ برآمدن سوژههای استبدادی است. برخی از رویکردها بر محور پژوهش تاریخی (مانند کاتوزیان،۱۳۷۲؛ پیران، ۱۳۸۴) و برخی دیگر مبتنی بر روانشناسی استبداد (مانند قاضی مرادی،۱۳۸۳؛ علی رضا قلی، ۱۳۸۴؛ مهدی بازرگان، ۱۳۵۷) در چارچوب گفتمان استبداد ایرانی، بر تاریخ انحطاط (به قول سید جواد طباطبایی، ۱۳۸۳) متمرکز شدهاند. رد و نشان این الگوی اندیشهورزی در باب تاریخ ایران در تمامیتش را میتوان ذیل کلیدواژههایی خلاصه کرد. مضامینی مانند طبقات غیر کارکردی، جامعۀ کلنگی و شبه مدرنیسم استبدادی در اندیشه کاتوزیان (۱۳۷۲)؛ فقدان اصناف در اندیشۀ آبراهامیان (۱۳۷۷)؛ توازن یا مقاومت شکننده از جان فورن (۱۳۹۲)؛ بحران دموکراسی، عدم تعادل سیستمی، شکست در هماهنگی-تفکیک، عدم تعریف دموکراسی در فخرالدین عظیمی (۱۳۸۳، ۱۳۹۱)؛ انحطاط و امتناع اندیشه در اندیشۀ سید جواد طباطبایی (۱۳۸۲)؛ امنیت به مثابه کلان روایت و همچنین مفهوم استبداد به مثابه مکانیسم سازگاری ایرانی در اندیشه پیران (۱۳۸۴)؛ فقدان طبقات و اصناف خودسامان، پدرسالاری و عدم استقلال بازار، وضعیت ملوکالطوایفی در اندیشۀ اشرف (۱۳۵۹).
این نوع نگاه، دنبال دولت و حاکمیتی میگردد که بتواند بحران استبداد را درمان کند و نوعی از عقل را بر وضعیت سوار کند که در نهایت بتواند ملت را «تربیت» کند و دولت را «تنظیم». آرمان تربیت ملت و تنظیم دولت از دهۀ دوم عصر ناصری تا بدین سو آرمان اساسی «تنظیمات» ایرانی و مطالبات روشنفکرمآبانه بودهاند. این صورتبندیها تلاش دارند با بازنمایی رابطۀ دولت-ملت در بستری بحرانی به نام «استبداد ایرانی» مشروعیتی را به عمل و کنشِ توسعهمحور و پیشرفتگرا بدهند. بدین ترتیب در درون تودهها، و به اصطلاح مردم، عقلانیتی وجود ندارد که بتوان بر مبنای آن پروژۀ تربیت و تنظیمات را پیش برد. این عقلانیت در نوعی از تکنوکراسی و بوروکراسی باید جستجو شود و عقلای قوم باید تدبیری برای آن بیاندیشند. به این ترتیب این نظریه در دو جناح امکان بسط ید خود را درادارۀ سرزمین فراهم میکند از یک سو وظیفۀ خطیر «فرهنگسازی» و «آگاهی بخشی» را باید دنبال کند که در خدمت پروژۀ «تربیت ملت» است و از دیگر سو توسعه و پیشرفت را باید پی بگیرد که از خلال دستورالعملها، قوانین، و ساختارهای زیربنایی ممکن میگردند.
نتیجۀ فرهنگی نظریۀ استبداد ایرانی این است که فرهنگ مردم ایران همدستی مخاطرهآمیزی با ساختارهای زیربنایی دارد. این رویکرد را میتوان بستر و فهم رایج حاکم بر فضای تاریخی در ایران دانست. پروبلماتیک این رویکرد امکان رصدکردن تاریخ فرهنگی و تکثر فرهنگی و مقاومت فرهنگی و همچنین نوشتن تاریخ حاشیهها و مردم را ممکن نمیکند. از این رو یکسر تاریخِ نخبهگرا است که به دولت و شاه و حکومت به عنوان جدیترین کنشگر تاریخ ایران نظر دارد.
از جناح فرهنگی باید «خلقیات ایرانیان» را شناسایی کرد و تغییر داد و از جناح سیاسی باید دولت و حاکمیت را «اصلاح و تنظیم» کرد. این دو سطح در لحظۀ ادارۀ جمعیت و سرزمین در هم تلاقی میکنند و نوعی از قدرت را پدید میآورند که با همراهی با اقتصاد سیاسی خاصی، در تمامی شئون زندگی تودهها و فرودستان حاضر میشود و در تلاش است تا به اصطلاح زندگی آنها را بهبود بخشیده و از استبداد ریشهدار در سطح خرد و کلان بکاهد. اگر استبداد ریشههایی دور و دراز در تاریخ دارد پس پروژۀ اصلاح و تنظیمات و فرهنگسازی و آگاهی بخشی و… نیز پروژهای است طولانی و استبداد را «بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران». به این ترتیب شرایط معاصر همواره «شرایط حساس کنونی»، «پیچ تاریخی»، «برهۀ حساس»، «بزنگاه» و… است. این تعلیق مداوم و بدل کردن اکنون به «شرایط حساس کنونی» شکلی از تداوم تکنوکراسی و الگوهای مبتنی بر اسطورۀ «فرهنگ سازی و آگاهی بخشی» را به همراه خواهد داشت و تداومی در بسط ید بورورکراسی و تکنوکراسی را بر بند بند زندگیِ تودهها فراهم میکند.
مردم همواره یک خطر است یک موجود نقنقوی ناآگاه که درکی از شرایط ندارد چرا که قهرمانان تکنوکراتشان را درک نمیکنند. این قهرمانان تکنوکرات که در تلاشند بر عقبماندگی و انحطاط تاریخی غلبه کنند اما تودههای عجول، ناآگاه و بیفرهنگ مدام موی دماغ این دونکیشوتها میشوند.
فروکاست مردم به تودۀ بی شکل و عقلانیتزدایی از آنها همدستیِ مخاطرهآمیزی بین تمامی نیروهای در قدرت را پدید میآورد که برای دفع خطر «استبداد» و «توسعه ستیزی» تودهها دست به کار شده و مجموعهای بزرگ از مطالبات را به«فریبخوردگی»، «ناآگاهی»، «ناتوانی در فهم شرایط» و… متهم میکنند. به این ترتیب مردم همواره یک خطر است یک موجود نقنقوی ناآگاه که درکی از شرایط ندارد چرا که قهرمانان تکنوکراتشان را درک نمیکنند. این قهرمانان تکنوکرات که در تلاشند بر عقبماندگی و انحطاط تاریخی غلبه کنند اما تودههای عجول، ناآگاه و بیفرهنگ مدام موی دماغ این دونکیشوتها میشوند.
اما مسئله جای دیگری است. این الگوی فهم و این گفتمان فشل با معلق کردن شرایط معاصر و اکنون به عنوان شرایطی در حال گذار از سنت به مدرنیته و به کار بردن تعابیری چون «مدرنیتۀ کجریخت»، «شبه مدرنیسم استبدادی» و…، اسطورهای به نام مدرنیتۀ ناب را تخیل میکنند و ایران معاصر را در تعلیق بین سنت و مدرنیته میفهمند که باید تلاش کرد آن را مدرن ساخت. مدرنیته در باور رایج و عامیانه به عنوان وضعیتی خوب، مثبت و در برخی موارد به عنوان آرمانشهری تصور میشود که در انتهای یک خط سیر تاریخی بنا است اتفاق بیفتد. به عبارت دیگر مدرنیته نه به عنوان یک وضعیت که به عنوان یک مقصد آرمانی فهمیده میشود که عمدهترین مانع تحقق آن، سنت است. به این ترتیب، صفاتی به مدرنیته نسبت داده میشود که در ساحت اخلاقی یا هنری، معنای مثبت، خوب و زیبا دارند و رقیب آن یعنی سنت به صفاتی منفی نواخته میشود. وضعیت معاصر نیز در تعلیقی بیپایان در وضعیت گذار از سنت به مدرنیته فهم میشود. الگوی تئوریزه کردن وضعیت ایران در حد فاصل سنت و مدرنیته، رایجترین صورتبندی فهم وضعیت است که شرایط موجود را در آشفتگی، آنومی، بیسامان تصویر میکند. چنین درکی، جامعه، اقتصاد و سیاست و همه چیز، برای فردایی موعود، هستند که معلوم نیست چه قدر با آن فاصله داریم.
به این ترتیب، وضعیت معاصر در شکاف میان سنت مدرنیته وضعیتی است فهمناپذیر، بیانتظام، ساختارنیافته و هرگونه مداخله در وضعیت و بازسازی و اصلاح آن منوط به رسیدن به مدرنیته و مشتقاتش تئوریزه میشود. مفاهیمی همچون توسعه، پیشرفت، ترقی و… به عنوان مشتقات مفهوم مدرنیته، تنها زمانی دستیافتنی هستند که وضعیت از حالت تعلیق بین سنت و مدرنیته خارج شود تا بتوان به اصطلاح، کاری کرد. همچنین در این بحث، گویی سنت همان وضعیتِ توحش و مدرنیته، وضعیت تمدن است. به این ترتیب ایدۀ «نمیگذارند کار کنیم» بدل به منطق رایج مدعاها میشود. هر کس در هر جایگاهی با هر سطحی از قدرت همواره معتقد است «نمیگذارند». از گروههای علمی که قدرت بی حد و حصری در تعیین منطق تولید رساله و مقاله و پایاننامه دارند گرفته تا وزیر و وکیل و رئیس همه معتقدند که «نمیگذارند» چه بسا انبوه کسانی که مدام در آرزوی «پر» برای «گربۀ مسکین» میسوزند و مدام فریاد «مرا نمیهلند» سر میدهند سالهاست «تخم گنجشک از زمین» برداشتهاند.
مدرنیته صرفاً یک وضعیت تاریخیاجتماعی است که فرم و صورتبندی اجتماعی خاصی را در یک موقعیت تاریخی چیره میکند. به عبارت دیگر عمدهترین خصیصۀ مدرنیته قالببندیِ اجتماعی حاکم بر آن است که در سنتهای مختلف جامعهشناختی به شیوههای گوناگون تئوریزه شدهاند.
خطای بنیادین این صورتبندی نظری از وضعیت این است که در واقع، مدرنیته نه یک امر فینفسه خوب یا بد است و نه مثبت یا منفی. مدرنیته صرفاً یک وضعیت تاریخیاجتماعی است که فرم و صورتبندی اجتماعی خاصی را در یک موقعیت تاریخی چیره میکند. به عبارت دیگر عمدهترین خصیصۀ مدرنیته قالببندیِ اجتماعی حاکم بر آن است که در سنتهای مختلف جامعهشناختی به شیوههای گوناگون تئوریزه شدهاند. برای نمونه، در میان جامعهشناسان کلاسیک، مدرنیته برای دورکیم، فرایند تقسیم کار پیچیده و تمایزیابی اجتماعی است اما برای زیمل، پیچیده شدن منطق روابط اجتماعی جاافتاده است، حال آن که برای مارکس، برآمدن شیوۀ تولید جدید مبتنی بر سرمایهداری است. به این ترتیب، مدرنیته یک وضعیت تاریخی است که محصول پیچیدهشدنِ فرمهای روابط اجتماعی است و نسبتی وثیق با برآمدن برخی پدیدههای دیگر مانند صنعتیشدن، شهرنشینی، فردیت، افزایش جمعیت، رشد فزاینده فناوریهای علمی و دگرگونی روابط کار و اقتصاد دارد.
در این نوع نگاه مدرن شدن همراه است با تمامی زیباییها و شکوههایی که اندیشههای مصلحانه و تنظیماتطلبانه وعدهاش را میدهند؛ وعدههایی زیبا که با کوچک کردن دولتها، قوت بخشیدن به بخش خصوصی، بیشتر شدن سمنها و خیریهها، بسط و گسترش دانشگاهها و… ممکن است. این راه دور و دراز و این مقصد بیپایان گویی اگرچه در زمان رو به جلو میرود اما همواره در وضعیت برزخی بین سنت-مدرنیته گیر افتاده است و برای رها شدن از گیر باید «برنامهریزی کرد»، «فرهنگ سازی کرد»، «آگاهی بخشید»، دم و دستگاه بوروکرایتک و تکنوکراتیک ساخت و…. هرچه این تعلیق عمیقتر میشود، دم و دستگاههایی که بر سرنوشت تودهها بسط ید بیشتری مییابند، بیشتر و بیشتر میشود؛ انبوهی از منابع و منافع را به ملک طلق خویش بدل میکند چراکه دارندۀ این ملک در حال انجام وظیفۀ خطیر عبور دادن از شرایط حساس کنونی است. شوالیههای که به جنگ با آسیاب بادی رفتهاند و گندمزارها در حال سوختنند. تودهها و مردم همواره مانعی جدی بر سر این راه دور و دراز و خوش آتیه هستند. برای این نوع نگاه تودهها همواره چوب لای چرخ دولتها و حکومتها و نخبگان میگذارند. درست در زمانی که «همه چیز دارد خوب پیش میرود» تودهها وارد معادله شده و همه چیز را بر هم میزنند. دلیل اینکه «چرا تودهها چنینند؟» همواره یک چیز است: آگاهی کافی و فرهنگ ندارند. راه حل چیست: فرهنگ سازی، آموزش، آگاهی بخشی، رسانه و… .
به این ترتیب تاریخ فرودستان و زیست اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی آنها در این نوع نگاه همواره یک بیماری و آسیب و مرض است که باید «آسیبشناسی» و «درمان» شود. پارادوکس ماجرا در اینجا است که صورتبندیِ رایج فهمکردن ایران در نظریۀ استبداد یا گذار در نهایت به بسط ید هرچه بیشتر قدرت دولت و حکومت در زندگیِ تودهها میانجامد و با ایجاد نوعی تکنوکراسی هولناک بر بدنها و ذهنها سودای تسلط دارد. به این ترتیب مدرنیته صرفاً یک وضعیت تاریخیاجتماعی است که فرم و صورتبندی اجتماعی خاصی را در یک موقعیت تاریخی چیره میکند. به عبارت دیگر عمدهترین خصیصۀ مدرنیته قالببندیِ اجتماعی حاکم بر آن است که در سنتهای مختلف جامعهشناختی به شیوههای گوناگون تئوریزه شدهاند.. مسئول تمامی فلاکت آنها سنت، استبداد، توسعهنیافتگی است باید صبوری کنند تا شوالیهها تحفۀ توسعه و مدرنیته را تقسیم کنند.
مصلح خیرخواهی که بر فراز تاریخ ایستاده است و از توبرۀ آگاهی «آگاهی بخشی» میکند، راهکار میدهد، تربیت میکند و… . در نهایت هم تودۀ «قدر نشناس و پاپتی» خدمات او را درک نکرده و «نخبه کشی» میکند. این توده که «فاقد حافظۀ تاریخی» است همواره تاریخ خود را تکرار میکند و «نمیگذارد» خیراندیشان وضعیت را اصلاح کنند.
مصلح خیرخواهی که بر فراز تاریخ ایستاده است و از توبرۀ آگاهی «آگاهی بخشی» میکند، راهکار میدهد، تربیت میکند و… . در نهایت هم تودۀ «قدر نشناس و پاپتی» خدمات او را درک نکرده و «نخبه کشی» میکند. این توده که «فاقد حافظۀ تاریخی» است همواره تاریخ خود را تکرار میکند و «نمیگذارد» خیراندیشان وضعیت را اصلاح کنند.
این بحران به اینجا ختم میشود که جریانات مصلح و تکنوکراتیک با هر عنوانی، چه اصولگرا و چه اصلاح طلب و چه معتدل، درک دقیق مختصات فضا-زمان تاریخی ایران معاصر در تاریخمندیش ندارند و وضعیت را همواره در تعلیق فهم میکنند. این وضعیت معلق، مدام با بحرانِ «امنیت، جمعیت، معیشت و قلمرو» مواجه خواهد شد و هر بحران، بسط ید بیشتر تکنوکراسی را طلب میکند. در این بین شکاف بین فضا-زمان تاریخی و الگوی بازنماییِ وضعیت عمیقتر شده و بحران را دامنهدارتر میکند. این بحران نه به خاطر به اصطلاح «در حال گذار بودن از سنت به مدرنیته» که دقیقاً به خاطر مدرنیتۀ ایرانی است. ایران معاصر یکسر در وضعیت مدرن قرار دارد. آپاراتوس نرم و سخت حاکمیت و الگوی زیست انسان ایرانی یکسر در منطق مدرنیته جای دارد و بحران در درون همین منطق است و نه در سراب برزخیِ سنت-مدرنیته. تا زمانی که فهم وضعیت معاصر در این تعلیق جای دارد که: باید صبر کرد تا مدرنیته در رسد و اکسیر رهاییش را بر زیست ما بزند. همواره تکنوکراتها و الگوهای فشل و مشمئز کنندۀ توضیح وضعیت ایران در مفاهیم زهوار رفته غلبه خواهند داشت. شگفتزدگی نظام فاهمۀ علوم انسانی ایرانی در توضیح وضعیت در مواجهه با پدیدههای متعدد ایران معاصر نمود بارزی است از ناتوانیِ این نظام گفتمانی در توضیح وضعیت معاصر.