ما جامعه را اسطوره میکنیم یا بیچاره سیاست!
هزاران نفر از مردم تهران در آیین خاکسپاری مرحوم مرتضی پاشایی- که حالا دیگر احتمالا لازم نیست برای شناساندن او به هیچکس جز ذکر نام او توضیح اضافهای داده شود- شرکت کردند. همینطور در شهرهای دیگر جماعتی با شمع و اشک در مرگ این خواننده جوان به تعزیت نشستند و این امر میگویند، جامعهشناسان و ناظران اجتماعی و فرهنگی ایرانی را متعجب و مبهوت کرد. لیکن تردید نمیتوان کرد که نه حضور هزاران نفری مردم بلکه سوژه حضور آنان در خیابانهای سراسر کشور است که سببساز بهت و حیرت همگان شد.
در این میان، فردای چنین رویدادی بود که بسیاری قلم به دست گرفته و حیرت نامههایشان را به صفت «تحلیل» مزین کردند و بعد نام نوشتههایشان را «جامعهشناسانه» نهادند اگرچه نمیتوان بر حیرت جامعهشناسانه منکر شد اما در عجبم که کسی این روزها در «جامعهشناسی حیرت» چیزی ننوشت. تحلیل، گزاره میخواهد، عجب آنکه محللان ما با یک گزاره، دست به کار تحلیل میشوند که در این فقره تنها حضور انبوه مردم در خیابان بود.
جامعه ایرانی در پایان دهههای پوستاندازی و دگردیسی در مقطعی شگرف با توفقی تاریخی مواجه شد که او را به سوی بیشتر غوطهخوردن در ابزار، عقلانیت ابزاری، چرخه سود و سرمایه، تخدیر، فضا و عرصه خصوصی و گسترش فرهنگ من به جای دیگری سوق داد. ما طی سالیان دیدهایم که جامعهمان دچار فرهنگی واگرا شده است. به قول شکسپیر در هملت: «بگذار یابوی مرد دهاتی از درد به خود بپیچد، اسب ما که سالم است!»در میان نوشتههایی که در تحلیل جامعهشناختی و اجتماعی رویداد مورد اشاره منتشر شد، نوشتاری از یک روزنامهنگار که وبسایت فرارو آن را منتشر کرد، بیشترین توجه این قلم را به خود جلب کرد. جلب توجهی تا آنجا که اشتیاق نوشتن نقدی بر این یادداشت را در بر داشته باشد. اصغر زارع کهنمویی در یادداشتی با عنوان «و خیابان، حرفهایی دارد» که البته چند روز پس از درگذشت و تشییع خواننده جوان منتشر شد و همین تأخیر نشان از کار فکری در تحلیل واقعه دارد، نوشت: «جامعهشناسی ایران، مبهوت کنش نسل جدیدی شد که انگار تقریبا هیچ جا حضور نداشته و یک باره از «عدم» به «خیابان» آمده بود. تحلیلگرهای اجتماعی، هرگز پیشبینی نمیکردند نسل جدید اینچنین خودجوش و متراکم، «خیابان» را در کلانشهرهای کشور برای وداع با خواننده جوان نهچندان معروف و موفق اما محبوب خود تصرف کند. بهراستی زیرپوست این جامعه چه میگذرد؟ آیا جامعه ایران در آستانه ورود به یکی از مهمترین پیچهای تاریخی خود است؟ آیا انسان ایرانی که دهه ۵٠ برای خرید کتابچههای سخنرانی شریعتی صف میکشید (کنش انقلابی) و دهه ۶٠ که برای دیدن روحالله سرسپرده جماران میشد (کنش مذهبی) و دهه ٧٠ که برای شنیدن سخنان سروش بیتابی میکرد(کنش روشنفکری) و دهه ٨٠ که … (کنش سیاسی)؛ اکنون دارد وارد عصر جدید حیات خود یعنی «کنش اجتماعی» میشود؟ او اینک نه برای سیاست و نه برای انقلاب، که برای «زیبا زیستن» مدام به خیابان میآید؛ یک روز برای مقابله با اعتراض به اسیدپاشی و روزی دیگر برای وداع با اسطورهای که اسطوره نبود.»
جامعه ایرانی پوستین طبقه متوسطی بر تن دارد، با تمام مشخصات و مختصات آن. پس چطور میتوانیم از آن چیزی بسازیم ورای آنچه هست. میخواهیم بگوییم این جامعه دارد در خودش اسطورهزدایی میکند حال آنکه در همین وقت گرفتار اسطوره کردن خود جامعه هستیم. ما جامعه را اسطوره میکنیم که از حرمان تک افتادگی، صدپارگی و تشتت خود بکاهیم.این روزنامهنگار در ادامه نوشته خود آورده بود: «انسان ایرانی، دیگر نه انقلابی و نه سیاسی که اجتماعی و مدنی است. زیستن نقطه پرگار این جامعه است. هر آنچه زیستن را به «تعویق» یا به «رنج» یا به «زوال» بکشاند برای او قابل تحمل نیست… او به مرگ و محنت اسطورهها اهمیت نمیدهد چه، مفهوم اسطوره در ذهن او فروریخته است. اسطورههای کلاسیک دیگر برای او اسطوره نیستند. نسل جدید گویا نیازی به این اسطورهها ندارد… مرتضی پاشایی… در هیچ مصدر رسمی حضور ندارد… حتی لحن و محتوای سخن او نیز هرگز مشابه با الحان عرصه رسمی کشور نیست. او دقیقا با زبان دختران و پسرانی سخن میگوید که آنان حتی در خانه و مدرسه هم(که محرمترین محل زندگی آنان است) مجوز بهکار گرفتنش را نداشتند. این زبان و آن سخنان، تنها در نهانترین لایه حیات آنها یعنی در کوچههای باریک و ناامن زیست محرمانه و یواشکی این نسل قرار دارد. آنان جایی سخن مرتضیپاشاییگونه را زمزمه میکردند که هیچ گوش رسمی یارای شنیدن و قدرت تحمل و امکان تأیید آن را نداشت.»
به نوشته این روزنامهنگار: «ما نه نگران که باید مشعوف وضع پویای جامعه خود باشیم.»
کهنمویی در ادامه یادداشت خود آورده بود: «پیام دیگر این رویداد به صاحبان عرصه رسمی این است؛ نسل حاضر به رسانههای رسمی شما نیازی ندارد و اساسا این تریبونها را به رسمیت نمیشناسد… این نسل رسانه خود را دارد رسانهای که البته اکثریت سخنوران و نویسندگان عرصههای رسمی از آن بیگانهاند.»
اکنون به نقد یادداشتی که بخشهای عمدهای از آن را خواندید میپردازم:
١- نویسنده پرسیده است زیرپوست این جامعه چه میگذرد؟ در پاسخ به این پرسش میتوان گفت این جامعه پوست و گوشتش تقریبا یکی شده است. از اساس پوستی معنا نمیدهد که زیر آن چیزی بگذرد!
هر چه هست همین روست. جامعه ایرانی در پایان دهههای پوستاندازی و دگردیسی در مقطعی شگرف با توفقی تاریخی مواجه شد که او را به سوی بیشتر غوطهخوردن در ابزار، عقلانیت ابزاری، چرخه سود و سرمایه، تخدیر، فضا و عرصه خصوصی و گسترش فرهنگ من به جای دیگری سوق داد. ما طی سالیان دیدهایم که جامعهمان دچار فرهنگی واگرا شده است. به قول شکسپیر در هملت: «بگذار یابوی مرد دهاتی از درد به خود بپیچد، اسب ما که سالم است!» با این وصف نمیتوان گفت آنکه درگیر عواطف انسانی است، الزاما میتواند از حضور در چرخههای بالابری باشد. جامعه ایرانی پوستین طبقه متوسطی بر تن دارد، با تمام مشخصات و مختصات آن. پس چطور میتوانیم از آن چیزی بسازیم ورای آنچه هست. میخواهیم بگوییم این جامعه دارد در خودش اسطورهزدایی میکند حال آنکه در همین وقت گرفتار اسطوره کردن خود جامعه هستیم. ما جامعه را اسطوره میکنیم که از حرمان تک افتادگی، صدپارگی و تشتت خود بکاهیم. جامعه ایرانی مانند بطری کلاین است یعنی اینکه درونش همان بیرونش و بیرونش همان درونش است.
٢- نویسنده یادداشت معتقد است در ایران، عصر کنشهای انقلابی، مذهبی، روشنفکری و سیاسی بهسرآمده و حالا عرصه حیات و کنشاجتماعی این جامعه از راه رسیده است. سرآغاز صورتبندی او البته دهه ۵٠ است، تو گویی در ایران پیش از دهه ۵٠ هیچ اتفاقی رخ نداده و ایران از برهوتی بیآب و علف و مردمان سربرآورده است. حال آنکه میدانیم در همین تاریخ معاصر ایران دههها قبلتر از دهه ۵٠، دستکم دو رویداد عمده رقم خورده است که در آن هر دو رویداد، مجموعهای مترقی و متکامل از هر آن کنشی که در فکر میگنجد، رخ نموده. از مذهبی گرفته تا عرفی.
کهنمویی در یادداشت خود نوشته «جامعه ایرانی امروز نه برای سیاست و نه برای انقلاب که برای «زیبا زیستن» مدام به خیابان میآید.» تو گویی پیش چشم نویسنده، سیاست و انقلاب، دشمنان زیباییاند، دشمنان زندگی و آفت انسانی که میخواهد زیبا زندگی کند. این جمله آمده در یادداشت در چشم برهم زدنی، تاریخ جهان و رنج بشر را دود میکند و به هوا میفرستد. چندان که گویا انسان در تاریخ خود هرچه برای تغییر گام زده، از رهگذر بلاهت بوده است!مضاف بر اینها مگر میتوان به مفهوم «کنش»، چنان که نویسنده یادداشت مورد نقد، آن را تفکیک و تقسیمبندی کرده، نگریست؟! مثلا اینکه بگوییم فلانکنش، روشنفکری است و آن دیگری انقلابی؟! اگر اینگونه نگاه کنیم پس روشنفکر انقلابی مذهبی یا روشنفکر ملیگرای محافظهکار سکولار، یا مذهبی بنیادگرای انقلابی، یا سوسیالیست خداپرست ملیگرا در کجای صورتبندی مورد اشاره یادداشت بالا میگنجند؟ دست بر قضا در تمامی دهههای مورد اشاره نویسنده یادداشت اعم از ۵٠، ۶٠، ٧٠ و ٨٠، جامعه ایرانی درگیر در کنشهایی چندبعدی و چندارزشی است. شهروند ایرانی وقتی در دهه ۵٠ در صف خرید جزوههای علی شریعتی میایستاده درواقع هم کار انقلابی کرده، هم مذهبی، هم عرفی، هم ایدئولوژیک و هم اسطورهگرایانه. به معنایی او در یک شمایل جمع نقیضین هم بوده است.
با این توضیحات به گمان صاحب این قلم، جامعه ایرانی شاید اکنون در عصری متفاوت به معنای تفاوت در ابزارهای زیستی – تکنولوژیک بسر میبرد اما این به هیچ وجه نشان از انتخاب هوشمندانه کنشی تک بعدی که بشود آن را کنش اجتماعی ضدسیاسی/ غیرانقلابی/ ضداسطورهای خواند، ندارد. آیا نمیتوانیم عزم ملی مردم در دوره مبارزات ضداستعماری دکترمصدق در خرید اوراق قرضه ملی که کنشی اقتصادی – سیاسی بود، کنشی اجتماعی نیز بدانیم؟ تاریخ نشانمان میدهد که زن، مرد، پیر و جوان به یک ندای سیاسی، پاسخی تماما اجتماعی و حداکثری دادند.
٣- کهنمویی در یادداشت خود نوشته «جامعه ایرانی امروز نه برای سیاست و نه برای انقلاب که برای «زیبا زیستن» مدام به خیابان میآید.» تو گویی پیش چشم نویسنده، سیاست و انقلاب، دشمنان زیباییاند، دشمنان زندگی و آفت انسانی که میخواهد زیبا زندگی کند. این جمله آمده در یادداشت در چشم برهم زدنی، تاریخ جهان و رنج بشر را دود میکند و به هوا میفرستد. چندان که گویا انسان در تاریخ خود هرچه برای تغییر گام زده، از رهگذر بلاهت بوده است! این ادعا از آن رو ادعایی است عجیب که میدانیم حتی ژاکوبنها هم به زیبا زیستن فکر میکردهاند و اساسا چهکسی است که زندگی زیبا را نخواهد. تنافر این مفهوم با انقلاب و سیاست را من نمیتوانم دانست. هاوارد باسکرویل- معلم آمریکایی که در قیام مشروطهخواهان تبریز و در صف مبارزان ملی ما به شهادت رسید- را به یاد میآورم، هنگامی که جانش را بر کف دست نهاد و در خاکی که در ظاهر تعلقی به آن نداشت کشته شد؛ ٣٠٠ گل سرخ، یک گل نصرانی … بهمن ۵٧ را نیز … وقتی که مردم ایران میرفت تا بساط استبداد را برچینند. اینها کدامشان به زیبا زیستن نیندیشیدند؟ کدامشان؟ و سیاست… چه مفهوم مهجوری است این روزها! چراکه به دغل کاری و دلقک بازی و باندگرایی تقلیل یافته است. برلوسکونی اگر نیست، نتانیاهو هست. سارکوزی اگر نیست، السیسی هست! سیاست را مردم در خیابانهای قاهره و دمشق گم کردند و حالا سیاست، منفور خوانده میشود و در تضاد با زیبا زیستن، چرا که دلقکهای دولتمرد، سیاست را سرکوب کردهاند. در اینجا فارغ از آنچه نویسنده یادداشت مورد نقد، نوشته، باید از سیاست اعاده حیثیت کرد. خیابان، تجلیگاه سیاست، است. به قول سهراب سپهری: کوچه وقتی کوچه بود که عبور تو بود … خیابان، در غیاب سیاست/ مردم، تنها یک گذرگاه است.
۴- روزنامهنگار خوش قریحه ما مدعی است که زبان و سخن پاشایی، تنها در نهانترین لایه حیات نسل جوان ایرانی یعنی به گفته او در کوچههای باریک و ناامن زیست محرمانه و یواشکی این نسل قرار دارد. به گفته او آنان جایی سخن مرتضیپاشاییگونه را زمزمه میکردند که هیچ گوش رسمی یارای شنیدن و قدرت تحمل و امکان تأیید آن را نداشت. کهنمویی همچنین نوشته است، «پیام دیگر این رویداد به صاحبان عرصه رسمی این است؛ نسل حاضر به رسانههای رسمی شما نیازی ندارد و اساسا این تریبونها را به رسمیت نمیشناسد و قطعا بخش بزرگی از کسانی که جمعه شب گذشته به خیابان آمدند از رویداد ملی (!) نمایشگاه مطبوعات خبری نداشتند.»
بگذارید بپرسم نهانترین لایه حیات یعنی کدام لایه؟ لایه سرخوردگی و یأس یا انفعال و پوچگرایی سانتی مانتال؟ زیست محرمانه و یواشکی یعنی چه؟ آیا این همان زیستی نیست که همه چیز را زیباییشناختی میکند؟ رنج را، تهدید و تحدید را، هژمونی عینیت اجتماعی را و حتی گشت ارشاد را! این احیانا همان زیستی نیست که از درونش «تو برو خود را باش» در میآید؟ نفاق اجتماعی را دامن میزند و از هزار به یکی بسنده میکند؟! این همان زیستی نیست که «حق» را به «مرحمتی» فرو میکاهد و آن را نه مطالبه بلکه گدایی میکند؟!بگذارید بپرسم نهانترین لایه حیات یعنی کدام لایه؟ لایه سرخوردگی و یأس یا انفعال و پوچگرایی سانتی مانتال؟ زیست محرمانه و یواشکی یعنی چه؟ آیا این همان زیستی نیست که همه چیز را زیباییشناختی میکند؟ رنج را، تهدید و تحدید را، هژمونی عینیت اجتماعی را و حتی گشت ارشاد را! این احیانا همان زیستی نیست که از درونش «تو برو خود را باش» در میآید؟ نفاق اجتماعی را دامن میزند و از هزار به یکی بسنده میکند؟! این همان زیستی نیست که «حق» را به «مرحمتی» فرو میکاهد و آن را نه مطالبه بلکه گدایی میکند؟!
نویسنده یادداشت نوشته نسل امروزی جامعه ایران با حضور هزاران نفری در خیابان و در جایی که به گفته او هیچ گوش رسمی یارای شنیدن و قدرت تحمل سخنان امثال مرتضی پاشایی را نداشته، نشان دادهاند که نسل حاضر به رسانههای رسمی نیاز و اساسا اعتقادی ندارد! صاحب این قلم با خنده از این جمله بسیار متعجب شد زیرا شنیدهام در تمام ایام ماه مبارک رمضان صدای مرحوم پاشایی و ترانهای از او تیتراژ پایانی برنامه موسوم به ماه عسل بوده است و مضافا اینکه ظرف چند ماه گذشته بیش از صدها بار از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران نام پاشایی، ترانههایش و طلب دعا برای شفای او از بیماری مهلک سرطان پخش شده است. باید پرسید اگر صداوسیما رسانه و بلندگوی رسمی کشور نیست، پس چیست؟ نسلی که به احسان علیخانی مجری برنامه ماه عسل شیفتگی دارد معلوم است که اسطوره نمیسازد زیرا اسطوره ساختن نیز خود هنری میخواهد و دستکم از شیفتگان مجری یک برنامه تلویزیونی که تمام هنرش را در ریش کردن دل مردم به کار میبندد، اسطورهسازی بر نمیآید. اگر شیفتگان پاشایی که خوشبختانه هر صبح و شام نامش از رسانه رسمی کشور پخش شد نسل و عصری متفاوت را در ایران رقم زدهاند، احتمالا شیفتگان محمدرضا شجریان که حتی نغمه سترگ ربنایش را نیز تاب تحمل در رسانه رسمی نبود، باید متعلق به کره مریخ باشند و کنششان کنشی کهکشانی است و نه اجتماعی و غیرذلک!
نویسنده یادداشت نوشته نسل امروزی جامعه ایران با حضور هزاران نفری در خیابان و در جایی که به گفته او هیچ گوش رسمی یارای شنیدن و قدرت تحمل سخنان امثال مرتضی پاشایی را نداشته، نشان دادهاند که نسل حاضر به رسانههای رسمی نیاز و اساسا اعتقادی ندارد! باید پرسید اگر صداوسیما رسانه و بلندگوی رسمی کشور نیست، پس چیست؟در پایان لازم است از اصغر زارع کهنمویی تشکر کنم که یادداشتی تأملبرانگیز در این برهوت تحلیل و تفکر با وجود فوجفوج مدعی نوشته است که دستکم میتوان به آن فکر کرد و بر آن نقدی نوشت، اما به حکم ضرورت خوب است تا این قلم نیز پس از این همه نقد، ایده خود را در تحلیل عجیب شدن مورد مرتضی پاشایی بیان کند. مجموعهای از عوامل دست به دست هم دادند تا در کشوری که برای خاکسپاری بهمن فرزانه گرامی تعداد مشایعین پیکر از مجموع انگشتان دو دست هم کمتر بودند، در تشییع پیکر مرتضی پاشایی اجتماعی هزاران نفری شکل بگیرد. موج رسانهای مرتفعی که صداوسیما در ماههای اخیر بهراه انداخت، دوستان پاشایی – خوانندگان پاپ – که در هر کنسرت و برنامه تلویزیونی و … یادی از او میکردند، دست به دست شدن ترانهها و تصاویر دوران بیماری او و عواملی از این دست که اکثرا به مدد قدرت بیهمتای شبکههای اجتماعی طیف کثیری از مردم را در جریان بیماری دردناک او گذاشت و از اینها مهمتر صدای غمبار او که هرچه میخواند از حرمان و فراق بود که نسل در نسل جامعه ایرانی خود را در اینها آغشته میبیند، باعث شد مورد پاشایی به موردی بیسابقه بدل شود. سنت ادبی و فرهنگی ایران، سنتی فراقی و نه وصالی است و هرکس در بسط آن بیشتر کوشش کرده و تشریح و تعریضش کرده باشد در میان هواداران شعر و موسیقی محبوبتر است. بهعلاوه اینها باید اضافه کنیم که اساسا موسیقی پاپ به مدد تغییر سلیقه نسل جدید ایرانی، هر روز محبوبتر میشود و طبعا دستاندرکارانش نیز محبوبتر از پیش. به این معنا میتوان گفت که تجمع انبوه در تشییع پیکر این جوان نازنین، بیشتر کنشی هیجانی- عاطفی بوده است تا هر چیز دیگر و البته این کنش را نیز باید در بستر اجتماع ارزیابی کرد و نه جای دیگر.