نولیبرالیسم چگونه زشتترین خوی ما را بیدار میکند؟
نویسنده: پل ورهاگه | یادداشت مترجم: بسیاری تصور میکنند مبارزه با نولیبرالیسم (یا تاکید بر سازماندهی اجتماعی متفاوت) یک انتخاب سیاسی صرف است. آنها از این غافلاند که نظامِ حاکم بر اقتصاد جهان عاملِ تخریبهای روانی و شناختی است که به واسطه نظام رقابتی بازار آزاد در زیست اجتماعی بشر ایجاد میشود. امروز بیش از گذشته میتوانیم این تخریبها را با ابزارهای مختلف پژوهشی ببینیم و بسنجیم.
یادداشت پل ورهاگه - روانکاو و رواندرمانگر برجسته- در روزنامه گاردین نشان میدهد که موتور محرک این عقیده که «انسان گرگِ انسان است» حاصل نظمی بازار-محور است و نه خلق و خویِ طبیعی بشر، بر این اساس بسیاری از تخریبهای روانی رایج جزئی از نهاد بشر نیست اند بلکه بخشی از نظام سیاسی-اقتصادی فعلی اند. این عقیده ورهاگه امروز در علوم شناختی و روانشناسی اجتماعی دلایل تجربی بسیاری دارد. دلایلی که بر اساس آنها طبیعتِ ذهنِ اجتماعی بشر را میتوان فارغ از استثمار و بهرهکشی از دیگری تصویر کرد و توضیح داد. در واقع امروز دلایل تجربی بسیاری داریم که بگوییم مشخصهی ویژهی ذهن بشر همکاری و تشریک مساعی است و نه رقابت تخریبی با دیگران. این مشخصه دیگرخواهانه نخستین بعدن در رُشد کودک تحت سیطره ارزشهای نظام بازار آزاد، تباه میشود (در این زمینه همچنین مطالعه اثر ارزشمند روانشناس شناخت مایکل توماسلو تحت عنوان «چرا همکاری می کنیم؟» جوانبِ بیشتری از خویِ تعاونگرای بشر را آشکار میکند). پس بر این اساس، روان بشر استعداد تحقق بخشیدن به جهان دیگری را دارد، بلکه آن جهان دیگر با خویِ تعاون گرای مهربانتر و کم آسیبتر و آَشناتر است.
مبنای روانی چنین جهانی در ما وجود دارد و با بهرهکشی و آسیب به دیگری برای ارتقاء خود، فرقهای اساسی میکند.
ما دوست داریم که هویتمان را به مثابه چیزی ثابت و عمدتا مستقل از نیروهای بیرونی ببینیم. اما طی دههها پژوهش و کار درمانگرانه، من متقاعد شدهام که تغییرات اقتصادی نه تنها بر ارزشهای ما بلکه بر شخصیتمان هم تاثیری بزرگ میگذارد. سی سال نولیبرالیسم و بازار آزاد و خصوصیسازی خسارتهای خود را به بار آورده است، چنان که فشار بیرحمانه برای هرچه بیشتر به دست آوردن، تبدیل به هنجار رایج شده است. اگر اینها را دارید به دیدهی تردید میخوانید، بگذارید این گزارهی ساده را پیشِ رویتان بگذارم: شایستهسالاریِ نولیبرالیسم، شخصیتهای خاصی را می پسندد و بقیه را [عملا] مجازات و تنبیه میکند.
برای ساختن کسب و کار، امروزه مشخصههای خاصی مطلوب است. نخستینش عبارت است از خوشبیان بودن. هدف این مشخصه این است که تا جایی که می شود از آدمهای بیشتری جلو بیفتید. تماسها ممکن است سطحی باشد اما از آنجا که اینروزها این سطحیت در بیشتر تعاملات انسان برقرار است، خیلی به چشم نخواهد آمد.
طی دههها پژوهش و کار درمانگرانه، من متقاعد شدهام که تغییرات اقتصادی نه تنها بر ارزشهای ما بلکه بر شخصیتمان هم تاثیری بزرگ میگذارد. سی سال نولیبرالیسم و بازار آزاد و خصوصیسازی خسارتهای خود را به بار آورده است، چنان که فشار بیرحمانه برای هرچه بیشتر به دست آوردن، تبدیل به هنجار رایج شده است.مهم این است که تا جای ممکن بتوانید راجع به ظرفیتهای خودتان حرف بزنید؛ چیزهایی از این قبیل که شما افراد فراوانی را میشناسید، تجربیات بسیار در آستین دارید و یا این که اخیرا پروژهای عظیم را به انجام رساندهاید. دیگران به زودی میفهمند که آنچه گفتهاید بیشتر نوعی جَوسازی بوده است. اما همین که اول کار از شما فریب خوردهاند، نشانگر یک مشخصه مطلوب دیگر است: اینکه شما میتوانید به شکلی قانعکننده دروغ بگویید، با کمترین میزانِ احساس گناه! به همین دلیل شما هرگز در قبال کردههای خود احساس مسئولیت نخواهید کرد.
افزون بر همهی اینها [شما ثابت کرده اید که] انعطاف پذیرید و در لحظه برای هدف تعیین شده از خود بیخود میشوید و به آب و آتش میزنید. مستمرا منتظر محرِکهای تازه و چالشهای جدید هستید. در عمل این رویه، به رفتارهای پرخطری میانجامد، اما باکی نیست، مسئولیت جمعکردن اوضاع با شما نخواهد بود. منبع الهام این سیاهه اعمال چیست؟ نگاهی به سیاهه تطبیقی اختلالات روانی بندازید که رابرت هِر، شناختهشدهترین متخصص اختلالات روانی در دنیای امروز، تدوینش کرده است.
این توصیف ماجرا البته به شکل کاریکاتوری اغراق شده ترسیم شده است. اما، بحران مالی در سطح کلان اجتماعی (برای نمونه، در تنازع میان کشورهای حوزه یورو) این را کاملا به تصویر میکشد که شایستهسالاری نولیبرالی چه بر سر مردم میآورد. همبستگی، تبدیل به امری زینتی و گران قیمت میشود که فقط راهبر ائتلافهای موقتی است؛ دلمشغولی اصلی همیشه این است که شما به نسبت رقیبتان سود بیشتری از وضعیت ببرید. پیوندهای اجتماعی با همکارها تضعیف میشود، چنان که تعهدهای عاطفی نیز به شرکت یا سازمان سست میشوند.
همبستگی، تبدیل به امری زینتی و گران قیمت میشود که فقط راهبر ائتلافهای موقتی است؛ دلمشغولی اصلی همیشه این است که شما به نسبت رقیبتان سود بیشتری از وضعیت ببرید. پیوندهای اجتماعی با همکارها تضعیف میشود، چنان که تعهدهای عاطفی نیز به شرکت یا سازمان سست میشوند.تحقیر و تمسخر که روزگاری مختص محیط مدارس بود، اکنون خصیصه رایج محیطکار است. این عارضهی نوعی ناتوانانی است که آتش خشم فروخورده را سوی ضعیفترها میدمند. در روانشناسی این را به نام پرخاشگری نابهجا میشناسیم. ترسی مخفی در فضا محسوس است، ترسی که دامنهاش از اضطرابِ حین اجرا تا ترسی عمومی از یک دیگریِ تهدیدگر گسترده است.
ارزشیابی مداوم در کار از یک سو باعث کمشدنِ حس استقلال و حس اداره سرنوشت خویش میشود و از سوی دیگر، سبب رُشد وابستگی به آیینها و هنجارهای- غالبا تغییرپذیر- بیرونی میشود. این منتچ به چیزی میشود که جامعه شناسی چون ریچارد سنت آن را به خوبی چنین وصف کرده است: «صغیرسازی کارگران». بزرگسالان رفتارهای بچهگانه از خود بروز میدهند که میتوان در آن طغیان غضب و حسادت نسبت به امور پیش پا افتاده را دید (چیزی از این قبیل که فلانی صندلی جدید در دفترش دارد و من ندارم)، همچنین دروغهای مصلحتاندیشانه، تکیه بر حُقهبازی، حس رضایت از سقوط دیگران و تسلای خاطر از انتقامهای سخیف، شایع میشوند. این پیامد نظامی است که جلوی استقلال فکری آدمها را میگیرد و نمیتواند با کارمندان چون بزرگسالانی بالغ برخورد کند.
اما تازه از این مهمتر لطمهای است که به حس عزتِ نفس آدمها وارد میشود. عزت نفس تا حد زیادی متکی به این است که آدم از جانبِ دیگران به رسمیت شناخته شود. و این چیزی است که اندیشمندان بسیاری- از هگل تا لکان– بر آن تاکید کرده اند. سِنِت نیز به نتیجهای مشابه میرسد هنگامی که میبیند که پرسش اصلی کارکنان در این روزگار چنین است: «آیا کسی واقعا به من احتیاج دارد؟» برای گروه فزایندهای از مردم پاسخ این سوال منفی از آب در میآید.
مرتبا گفته میشود که ما بیش از همیشه در انتخاب مسیر زندگیمان آزادیم، آزادتر از همیشه. اما در واقع آزادی انتخاب بیرون از چارچوب رسمیِ موفقیت بسیار محدود است. به علاوه، آنها که ناموفق میمانند محکومند به این که یا بازنده شناخته شوند و یا ترحمطلبانی باشند که کارشان بهرهگیری از نظام تامین اجتماعی ماست.جامعه ما مرتبا جار میزند که هر کسی میتواند از پس کار بر بیاید، به شرطی که به قدر کافی تلاش کند، اما همزمان مشغول تقویت برخورداران و فشار آوردن به شهروندانی است که در محیط کار تحت فشاری فزاینده قرار دارند و توانشان تماما مصروف شده است. شمار هر چه بیشتری از مردم شکست میخورند و احساس تحقیر، شرمندگی و گناه را در زندگی روزمرهشان تجربه میکنند. در عین حال مرتبا گفته میشود که ما بیش از همیشه در انتخاب مسیر زندگیمان آزادیم، آزادتر از همیشه. اما در واقع آزادی انتخاب بیرون از چارچوب رسمیِ موفقیت بسیار محدود است. به علاوه، آنها که ناموفق میمانند محکومند به این که یا بازنده شناخته شوند و یا ترحمطلبانی باشند که کارشان بهرهگیری از نظام تامین اجتماعی ماست.
شایستهسالاری نولیبرالی به ما میباوراند که موفقیت به استعداد و پشتکار فردی وابسته است، به این معنا که مسئولیتها همه با افراد است و وظیفه قدرت حاکم فقط همین است که بالاترین حد ممکن از آزادی را بدهد تا فرد بتواند به هدفش برسد. برای آنها که افسانه انتخاب نامحدود را باور کردهاند تدبیر و مدیریت خویشتن، والاترین پیامِهای سیاسی است. بالاخص اگر آنها با وعدهی آزادی، روی صحنه آمده باشند. در راستای ایدهی فرد کمال-پذیر، آزادیای که ما برای خودمان در غرب تصور می کنیم، در حقیقت بزرگترین ناراستی این روز و روزگار است.
جامعهشناسی چون زیگموند باومن پارادوکس دورانِ ما را به ظرافت خلاصه کرده است «ما هرگز اینهمه آزاد نبودهایم، و هرگز هم اینهمه احساس ناتوانی نکردهایم.» در حقیقت ما آزادتر از گذشتهایم، به این معنا که میتوانیم دین و مذهب را به نقد بکشیم، از عدم دخالت قدرت در حیات جنسیمان لذت ببریم، و از هر جنبش سیاسی که دوست داریم طرفداری کنیم. ما آزادیم که تمام اینها را داشته باشیم برای اینکه این چیزها دیگر معنای موثر خود را از دست دادهاند! این نوع از آزادی بخاطر بیتفاوتی است که برانگیخته شده است. اما، از طرف دیگر، زندگی روزانه ما تبدیل به نبردی مداوم علیه دیوانسالاریای شده است؛ آن نوع از دیوانسالاری فرساینده که کافکا را به زانو در میآورد. قواعدی دربارهی همه چیز موجود است: از میزان مجاز نمک در نان گرفته تا قوانین نگهداری از مرغ در شهر.
جامعهشناسی چون زیگموند باومن پارادوکس دورانِ ما را به ظرافت خلاصه کرده است «ما هرگز اینهمه آزاد نبودهایم، و هرگز هم اینهمه احساس ناتوانی نکردهایم.» در حقیقت ما آزادتر از گذشتهایم، به این معنا که میتوانیم دین و مذهب را به نقد بکشیم، از عدم دخالت قدرت در حیات جنسیمان لذت ببریم، و از هر جنبش سیاسی که دوست داریم طرفداری کنیم. ما آزادیم که تمام اینها را داشته باشیم برای اینکه این چیزها دیگر معنای موثر خود را از دست دادهاند! این نوع از آزادی بخاطر بیتفاوتی است که برانگیخته شده است.این آزادی مفروض، با یک شرط محوری پیوند خورده است: ما باید موفق باشیم و پیشرفت کنیم- یعنی باید از خودمان «چیزی» دیگر بسازیم. لازم نیست زیاد دنبال مثالهای این شرط بگردیم. یک فرد ماهر که فرزندداریاش را مقدم بر کار و کسب میشمارد، مورد نقد قرار میگیرد. شخصی که کار خوبی دارد و یک ترفیع مقام را نادیده میگیرد تا وقتش را برای امور دیگری صرف کند دیوانه تلقی میشود (مگر آنکه آن امور دیگر تضمینکننده موفقیتی بیشتر باشند). زنی جوان که بخواهد معلم مدرسهابتدایی شود، با والدینی مواجه میشود که می گویند اول باید یک فوقلیسانس در اقتصاد بگیرد – معلم مدرسه ابتدایی!! چه فکری کرده است؟!
درباره به اصطلاح نابودیِ هنجارها و ارزشها مدام شیون و مویه میکنند. حال آنکه هنجارها و ارزشها سازنده بخشی محوری و اصلی از هویت ما هستند، پس آنها نمیتوانند نابود شوند، بلکه فقط دگرگون میشوند. و این دقیقا آن چیزی است که اینک رخ داده است. دگرگونی نظام اقتصادی دگرگونی اخلاقیات را منعکس میکند و سبب ساز تغییرهای هویتی هم میشود. نظام اقتصادی کنونی، زشتترین خلق و خوهای آدم را بیدار میکند و پرورش میدهد.
* این متن ترجمهای است از Neoliberalism has brought out the worst in us