شورش، استبداد و دیگر هیچ!
ابراهیم توفیق در یادداشتی که برای نشریه ایران فردا نوشته است، در پاسخ به چراییِ بازتولید استبداد در ایران، اصل و اساس مطرح ساختن چنین پرسشی را به چالش میکشد. از نظر توفیق بازی پرسش-پاسخ استبداد ایرانی، از درون روانپریش پرسشگرانی به ما تحمیل میشود که «سکون درون خود را غیبگویانه و مستبدانه به تمامی هستی تاریخ ما فرامیفکنند». وی دستاندرکاران نشریه «ایران فردا» و دیگر بازیگران بازی پرسش-پاسخ استبداد را بهجای دامن زدن به این بازی، به طرح پرسش در خصوص «شرایط تاریخی امکان و کارکردهای سیاسی-اجتماعی و فرهنگی این بازی حقیقت نما» فرامیخواند.
گردانندگان نشریه «ایران فردا»، در این شماره خود، پروندهای گشودهاند تحت عنوان «چرایی بازتولید استبداد پس از انقلاب مشروطیت و پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲» و از من نیز خواسته اند، یادداشتی در این زمینه تهیه کنم.
ابتدا به ذهنم رسید که در این یادداشت، به تامل و جدلی درباره مفهوم «استبداد» (دسپوتی) بپردازم؛ به کاربران آن در مورد تاریخ دور و نزدیکمان یادآوری کنم که واضع این مفهوم، ارسطو، به آن، نه در «سیاست»، بلکه در «اخلاق نیکوماخسی» میپردازد؛ نه به منظور توصیف شکلی از اشکال ساماندهی نظام سیاسی، بلکه برای توضیح الزامات گریزناپذیر سازماندهی حوزه ضرورت (حوزه تولید و بازتولید زندگی) که بر فرماندهی استوار است در مقابل حوزه آزادی: تدبیر منزل در مقابل تدبیر مُدُن. اما فکر کردم، مساله پیچیدهتر و عمیقتر از این حرفهاست و طرح چنین پرسشی مربوط به دانستهها یا نادانستهها نیست.
پرسش-پاسخ پرونده حاضر، گویی از مدل هگل استفاده میکند، با این تفاوت که در مورد ما چیزی شبیه به «نیرنگ عادت» است که به وقایع به خودی خود بیاهمیت، مسیری معنادار میبخشد؛ مسیر تحقق و بازتولید دائمی استبداد. اگر هم گاه در «کوزه» مولکولهای آبی پیدا میشوند که به هر دلیل «شورش» به راه میاندازند، این شورش چیزی جز «طوفان در لیوان آب» نیست؛ گذراست.باز فکر کردم که میتوان یادداشت را به توضیح تاریخی این مهم اختصاص داد که معضل دو مقطع مورد پرسش، گذار از سنت به تجدد، بیقانونی به قانون یا استبداد به دموکراسی نیست که حال سوال از «چرایی بازتولید استبداد» کنیم؛ خواستم نشان دهم که وقایع دو مقطع مورد پرسش، از منظر گذار از ساخت امپراتوری به ساخت دولت-ملت و ساماندهی دگرگونه وحدت در یک ساخت اجتماعی متکثر، بهصورتی واقعبینانهتر و معنادارتر قابل صورتبندی است. اما باز نتوانستم خود را قانع کنم، زیرا آنچه ذهنم را مشغول میکرده و میکند، این است که چرا میتوان این «پرسش» را بهطور دائم و مستقل از وقایع لحظه حال، تکرار کرد؟
نمیخواهم در اینجا به نحوه طرح پرسش ایراد بگیرم که میشد آن را «آبزیرکاهانهتر» مطرح کرد. حتی در آن صورت هم باید گفت که در اینجا اصولا سوالی به معنای علمی آن مطرح نیست. در هیئت سوال، گزارهای کمیاب مطرح میشود که حقانیت خود را از پرشماری طرحش استخراج میکند و به ما حکم میکند تا گذشته دور و نزدیک خود را، با وجود آنچه در زندگی اتفاق میافتد، بر اساس مفهوم استبداد و بازتولیدش بخوانیم. «پرسش»، پاسخهای ممکن را در خود نهفته دارد، و میتوان همه آنها را در این مثل عامیانه خلاصه کرد: از کوزه همان برون تراود که در اوست! آنجا که ظاهرا هزاران سال است که نظم سیاسی و اجتماعی بر اساس استبداد سامان مییافته است (به هر دلیلی؛ وضعیت اقلیمی و پراکندگی اجتماعات، هجوم دائمی اقوام کوچرو، ترجیح امنیت بر آزادی، رانت نفتی و..)، «بدیهی» است که چیزی جز استبداد امکانپذیر نیست. هگل، وقایع تاریخی را عرضی و احتمالی میشناسد، اما معتقد است چیزی به اسم «نیرنگ عقل» به وقایع که به خودی خود واجد اهمیتی نیستند، مسیری معنادار میبخشد؛ مسیر تحقق روح آزادی.
چگونه ممکن است که از درون این هستی ساکن، موقعیت سوژگیای امکانپذیر شود که قادر به انجام بازی پرسش-پاسخ استبداد است؟ چگونه از درون ایستایی و سکون، گزارش عالمانه ایستایی و سکون ممکن است؟ آیا عدهای بیرون از قاعدهی کلی میتوانند هستی داشته باشند، چرا؟پرسش-پاسخ پرونده حاضر، گویی از همین مدل استفاده میکند، با این تفاوت که در مورد ما چیزی شبیه به «نیرنگ عادت» است که به وقایع به خودی خود بیاهمیت، مسیری معنادار میبخشد؛ مسیر تحقق و بازتولید دائمی استبداد. اگر هم گاه در «کوزه» مولکولهای آبی پیدا میشوند که به هر دلیل «شورش» به راه میاندازند، این شورش چیزی جز «طوفان در لیوان آب» نیست؛ گذراست. روند ساکن وقایع دوباره خود را برقرار میکند و استبداد مولوف و «آرامشبخش» دوباره جاری میشود. از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ استبداد، شورش؛ استبداد و دیگر هیچ. اجازه دهید، برای لحظهای تنها قاعده حاکم بر هستی را فراموش کنیم، قاعده شدن، شکلگیری بیپایان امر بدیع، بیهمتا و غیرقابل پیشگویی. این فرض «بسیار عالمانه» را بپذیریم که نوعی هستی وجود دارد که از قاعده سکون و تداوم پیروی میکند؛ هستی ایرانی. اما در اینجا مسالهای لاینحل بهوجود میآید؛ چگونه ممکن است که از درون این هستی ساکن، موقعیت سوژگیای امکانپذیر شود که قادر به انجام بازی پرسش-پاسخ استبداد است؟ چگونه از درون ایستایی و سکون، گزارش عالمانه ایستایی و سکون ممکن است؟ آیا عدهای بیرون از قاعدهی کلی میتوانند هستی داشته باشند، چرا؟
تا آنجا که من میدانم و میفهمم، تولید گزارهای عالمانه درباره واقعیت، از سویی حاصل وجود مسئلهای در خود واقعیت است و از دیگر سو، وجود سوژهای که در مواجهه با این مسئله در بیرون، در درون تا میخورد و پیامد این تاخوردگی در درون، شکلگیری ایدهای و ساختن مفهومی درباره آن مسئله است. در وضعیت سکون، نه اولی و نه دومی متصور و ممکن است. در وضعیت سکون، شدنی وجود ندارد که به امری نو بینجامد که مسئلهبرانگیز شود و آنجا که مسئلهای نیست، ضرورتی برای شکلگیری جایگاه توضیح دادن بهجود نمیآید. پس این کیست که ما را دائما به بازی پرسش-پاسخ استبداد فرا میخواند؟
آیا پربیراه میرویم، اگر بگوییم با روانپریشی روبهرو هستیم که سکون درون خود را غیبگویانه و مستبدانه به تمامی هستی تاریخی ما فرامیفکند؟ آیا با «سوژه» بیشهامتی روبهرو نیستیم، که با تاریخآراییاش جرات روبهرو شدن با امر والا و بدیع را، جرات روبهرو شدن با زندگی را از ما میگیرد؟ آیا با موجود معلقی روبهرو نیستیم که تعلیق خود را بر حال ما تحمیل میکند؟شرط امکان چنین موقعیت سوژگیای، چنین نخبگیای، تصور یک شاهد غایب است؛ تصور زیست در موقعیت استبداد و بازتولید بیپایانش، اما توامان غایب بودن از آن، از جنس دیگر بودن که گزارش خفقانآوری سکون را ممکن میسازد. همین «غیبت» به مبنای یک جایگاه رفیع اخلاقی تبدیل میشود که برای غایب، اتخاذ سیاست تادیب را ممکن میکند، تادیب همزمان حاملان استبداد و حاملان شورش؛ اما این سیاست تادیب حاوی امیدی نیست، زیرا آنکه ذیل «نیرنگ عادت» قرار دارد، خواه مستبد و خواه شورشگر، نمیتواند جز سکون، جز تکرار وضعیتهای پیشین «بیافریند». پس آنچه برای شاهد غایب ما باقی میماند، افشای نومیدانه وضعیتی است که چیزی جز رنجیدگی برایش به ارمغان نمیآورد؛ گزارش تاریخیاش نیز چیزی جز گزارش یک رنجیدگی بیپایان نیست؛ روایت رنجیدهایی که از بد روزگار به جایی در هستی پرتاب شده است که همجنس او نیست، احساس تعلقی به آن ندارد. یک نخبه چگونه میتواند احساس تعلق به جایی کند که جز «نخبهکشی» نتواند. آیا پربیراه میرویم، اگر بگوییم با روانپریشی روبهرو هستیم که سکون درون خود را غیبگویانه و مستبدانه به تمامی هستی تاریخی ما فرامیفکند؟ آیا با «سوژه» بیشهامتی روبهرو نیستیم، که با تاریخآراییاش جرات روبهرو شدن با امر والا و بدیع را، جرات روبهرو شدن با زندگی را از ما میگیرد؟ آیا با موجود معلقی روبهرو نیستیم که تعلیق خود را بر حال ما تحمیل میکند؟
از دوستان نشریه «ایران فردا» و از تمام بازیگران بازی پرسش-پاسخ استبداد سوال میکنم، آیا زمانه آن فرا نرسیده است که به جای ادامه این بازی، به پرسش از شرایط تاریخی امکان و کارکردهای سیاسی-اجتماعی و فرهنگی این بازی حقیقتنما بپردازند، بپردازیم؟