آیا میتوان زندگی بد را به خوبی زیست؟
آدم چطور میتواند زندگی خود را به درستی پیش ببرد، به گونهای که بتوانیم بگوییم در جهانی که برای انبوهی از مردم محرومیتِ ساختاری و نظاممند به همراه دارد، ما به نیکی زیستهایم. این سوالی است که جودیت باتلر در سخنرانی خود هنگام دریافت جایزه آدورنو به پیش میکشد و تلاش میکند پاسخ دهد.
وقتی در سال ۲۰۱۲ جودیت باتلر برندهٔ جایزهٔ آدورنو شد (جایزه ای که پیش از آن به نوربرت الیاس، ژاک دریدا، هابرماس، گدار و تعدادی دیگر تعلق یافته بود)، دولت و رسانههای اسرائیل به شدت نسبت به این انتخاب واکنش نشان دادند. علت آن هم فعالیت باتلر در کمپین تحریم آکادمیک اسرائیل و همچنین صحبتهایی بود که پیشتر در دفاع از فلسطینیان انجام داده بود. در سخنرانی دریافت این جایزه، باتلر با استفاده از نقل قولی از آدورنو، قدیمیترین پرسش فلسفی، یعنی پرسش از زندگی نیک را به زمینه معاصر میکشاند و نشان میدهد که وقتی برخی زندگیها ارزشمند (سوگدار) و برخی دیگر سوگناپذیر باشند، سودای زندگی نیک با بنبستهای پیچیدهای مواجه خواهد شد، زیرا این خود زندگی است که صدمه دیده، و بنابراین جواب آن را نه در حوزه اخلاق بلکه در حوزه اجتماعی و سیاسی باید جست. متن زیر، بخش اول این سخنرانی است.
آدورنو ما را با این پرسش رودررو کرده که چطور میتوان زندگی معیوب را به نیکی زیست؟ او دشواری یافتن راهی را نشان میدهد که فرد برای دنبال کردن زندگی خوب، به عنوان یک انسان در زمینه جهانی از بیعدالتی، استثمار و اشکال مختلف طرد و حذف با آن روبهرو است.باعث افتخار من است که برای دریافت جایزه آدورنو اینجا هستم. امشب میخواهم درباره پرسشی صحبت کنم که خود آدورنو مطرح کرد، و امروز هم برای ما به قوت خود باقی است. در طول زندگیم، بارها به این سوال بازگشتهام، و هنوز هم به کرّات با آن مواجه میشوم. هیچ راه آسانی برای پاسخ دادن به این پرسش وجود ندارد، و البته هیچ راه دررویی نیز از دعوی آن بر دوش ما نیست. آنچه آدورنو در اخلاق صغیر به ما می گوید این است: Es gibt kein richtiges Leben Im falschen (که در ترجمه ی جفکات اینگونه آمده «زندگی اشتباه را نمیتوان به درستی زیست»)، البته این موضوع آدورنو را از امکان نوعی اخلاق یا سیرت اخلاقی مایوس نکرد. در واقع، ما را با این پرسش رودررو کرده که چطور میتوان زندگی معیوب را به نیکی زیست؟ آدورنو دشواری یافتن راهی را نشان میدهد که فرد برای دنبال کردن زندگی خوب، به عنوان یک انسان در زمینه جهانی از بیعدالتی، استثمار و اشکال مختلف طرد و حذف با آن روبهرو است.
دستکم این شکل اولیهای است که من مسالهٔ آدورنو را برای خودم صورتبندی میکنم. در حقیقت، میدانم وقتی مساله را به این شکل صورتبندی میکنم، با پرسشی مواجهام که با توجه به دوران تاریخی که در آن مطرح میشود، شکل جدیدی به خود خواهد گرفت.
پس برگردیم سر خط. ما با دو مشکل طرف هستیم؛ نخست اینکه آدم چطور میتواند زندگی خود را به درستی پیش ببرد، به گونهای که بتوانیم بگوییم در جهانی که برای انبوهی از مردم محرومیتِ ساختاری و نظاممند به همراه دارد، ما به نیکی زیستهایم. دیگر اینکه خود این پرسش برای ما چه شکلی خواهد داشت؟ یعنی زمانهٔ تاریخی که در آن به سر میبریم از کجا به این پرسش نفوذ میکند و چطور آن را مشروط میسازد؟
پیش از آنکه بحث را جلوتر ببرم، لازم میدانم اندکی بر اصطلاحاتی که استفاده میکنیم تامل کنم. راستش «زندگی خوب» عبارت بحثبرانگیزی است، چون نگاههای خیلی متفاوتی در مورد اینکه «زندگی خوب» چیست وجود دارد. بسیاری زندگی خوب را معادل رفاه اقتصادی، تمول، یا حتی امنیت میدانند، اما ما میدانیم که رفاه اقتصادی و امنیت میتواند نصیب کسانی شود که بدون شک زندگی خوبی را دنبال نمیکنند. این مطلب زمانی کاملاً آشکار میشود که آنهایی که مدعی زندگی خوب هستند، زندگی خوبشان را به قیمت زحمت دیگران، و با اتکا به همان نظام اقتصادی پیش میبرند که بیعدالتی را مستقر میسازد. با این حساب باید «زندگی خوب» را در زمینهای گستردهتر تعریف کنیم تا بیعدالتی را پیشفرض نگیرد یا آن را تحکیم نکند. به بیان دیگر، باید «زندگی خوب» را با ارزشهای هنجاریمان تطبیق دهیم. اگر به زبان روزمره مراجعه کنیم تا به ما بگوید که زندگی خوب چیست، خودمان را سردرگم خواهیم کرد، زیرا این عبارت محل برخورد الگوهای رقیب ارزش است.
چطور میتوانم زندگیم را هدایت کنم؟ چطور میتوان زندگی خود را هدایت کرد وقتی تمام فرایندهای حیاتی که یک زندگی را تشکیل میدهد قابل هدایت نیستند؟در حقیقت، اگر بخواهیم زود نتیجهگیری کنیم، میتوانیم بگوییم عبارت «زندگی خوب» یا یک صورتبندی ارسطویی منسوخ است که به اَشکال فردگرایانهٔ رفتار اخلاقی تعلق دارد، یا در غیر این صورت، گفتار تبلیغاتی بیش از حد این عبارت را آلوده کرده و برای همین به درد کسانی نمیخورد که میخواهند به ارتباط اخلاق (و در مقیاسی بزرگتر «اخلاقیات») و نظریهٔ اقتصادی و اجتماعی بپردازند. وقتی آدورنو به جستجو در امکان سکانداری یک زندگی نیک درون حیات معیوب میپردازد، از نسبت رفتار اخلاقی با شرایط اجتماعی پرسوجو میکند، و در مقیاسی بزرگتر، از نسبت اخلاقیات با نظریه اجتماعی؛ در واقع، او همزمان میپرسد که چگونه عملیات گستردهتر قدرت و سلطه به تاملات فردی ما درباب بهترین شیوه زیستن وارد میشوند و در آن اخلال میکنند. او در درسگفتارهای مشکلات فلسفهی اخلاق میگوید:
«رفتار اخلاقی یا رفتار شایسته و ناشایست همواره یک پدیده اجتماعی است ــ به عبارت دیگر، صحبت کردن از رفتار و کنش اخلاقیْ مستقل از مناسبات میان انسانها مطلقاً بیمعنا است، و فردیتی که صرفا برای خود وجود داشته باشد چیزی جز یک انتزاع تهی نیست.»
یا در جایی دیگر میگوید «مقولات اجتماعی در تار و پود مقولات فلسفهٔ اخلاق نفوذ میکنند.» و در آخرین جمله درسگفتارها میگوید:
«هر آنچه امروزه میتوانیم اخلاقیات بنامیم در مسالهٔ سازماندهی جهان ادغام شده است… حتی میتوانیم ادعا کنیم که جستجوی زندگی خوب به معنای جستجو برای شکل صحیح سیاست است، البته اگر چنین شکل صحیحی از سیاست امروزه قابل حصول باشد.»
پس بیربط نیست اگر بپرسیم: کدام پیکربندی اجتماعیِ «زندگی» به سوال بهترین شیوه زیستن وارد خواهد شد؟ اگر بهترین شیوه زیستن را جویا شوم، یا بپرسم چطور میتوانم زندگی خوبی را دنبال کنم، گویا هم با ایدههای مختلف از آنچه خوب یا نیک تلقی میشود درگیر میشوم، هم با این پرسشها که زیستن چیست و زندگی چیست. نخست باید درکی از زندگیام داشته باشم تا بتوانم بپرسم که چطور میخواهم آن را هدایت کنم، در واقع زندگی من باید در مقام چیزی ظاهر شود که توانایی هدایت کردن آن را داشته باشم، و نه اینکه صرفاً آن باشد که من را هدایت میکند. البته پرواضح است که من نمیتوانم تمام جنبههای ارگانیسم زندهای را «هدایت» کنم که من را تشکیل میدهد. با این وجود، من ناگزیرم بپرسم: چطور میتوانم زندگیم را هدایت کنم؟ چطور میتوان زندگی خود را هدایت کرد وقتی تمام فرایندهای حیاتی که یک زندگی را تشکیل میدهد قابل هدایت نیستند، یا وقتی جنبههای مشخصی از زندگی میتواند به صورت عامدانه و با تفکر اداره شود و شکل بگیرد، در حالی که جنبههای دیگر خیر؟
سیاست مشرف بر زندگی: [زندگیهای] سوگناپذیر
اگر سوال «چطور میتوانم زندگیم را به نیکی هدایت کنم؟» یکی از سوالهای مقدماتی اخلاق است، و چه بسا سوال تعیینکنندهٔ آن، پس به نظر میرسد اخلاقیات از نطفه خود با سیاست مشرف بر زندگی، یا همان «زیستسیاست» در هم تنیده است. منظور من از زیستسیاست آن قدرتهایی است که که زندگی را سازماندهی میکنند، حتی آن قدرتهایی که به شکل تبعیضآمیز زندگیها را در معرض تزلزل و مخاطره قرار میدهند تا در مقیاسی بزرگتر جمعیت را با ابزارهای حکومتی و غیرحکومتی مدیریت کنند، و به این ترتیب مقیاسهای متفاوتی برای ارزشگذاری خودِ زندگی مستقر میسازند. با پرس و جو از اینکه چطور زندگی خوبی را دنبال کنم، پیشاپیش دارم با این اشکال قدرت مذاکره میکنم. فردیترین سوال اخلاقیات – چطور این زندگی که متعلق به من است را زیست کنم؟ – با پرسشهای زیستسیاسی همراه است که اینگونه خلاصه میشوند: کدام زندگیها اهمیت دارند؟ زندگی چه کسانی به حیث زندگی مهم نیست و به عنوان زیستن به رسمیت شناخته نمیشود، یا به صورت گنگ و نامفهومی صرفا زنده محاسبه میشوند؟ این پرسشها نشان میدهند که ما نمیتوانیم به راحتی بپذیریم که تمام انسانهای زنده در جایگاه فاعل [نسبت به زندگی خویش] قرار دارند و مشمول حقوق و محافظت میشوند، و همچنین دارای آزادی و درکی از تعلق سیاسی هستند؛ برعکس، چنین جایگاهی به واسطه ابزارهای سیاسی محقق میشود. و جایی که انکار شده باشد، باید این محرومیت آشکار شود. پیشنهاد من این بوده که برای فهم شیوه افتراقیِ توزیع این جایگاه باید بپرسیم: کدام زندگیها قابل سوگواری هستند، و کدام یک نیستند؟ برای راه یافتن به این پرسش که چطور زندگیم را هدایت کنم، مدیریت زیستسیاسیِ [زندگیِ] سوگناپذیر نقشی تعیینکننده دارد. پرسش این است که چطور این زندگی را درون افق گستردهترِ زندگی، یعنی شرایط زیستی که ساختارهای فعلی ما را تعیین میکند، زیست کنم. در قلب چنین جستجویی این پرسش وجود دارد: کدام زندگیها اصلا زندگی به حساب نمیآیند، یا صرفا تا حدودی زندگی محسوب میشوند، و پیشاپیش مرده و از دست رفته تلقی میشوند، حتی پیش از تخریب یا رهاشدگی علنی آنها؟
کدام زندگیها اهمیت دارند؟ زندگی چه کسانی به حیث زندگی مهم نیست و به عنوان زیستن به رسمیت شناخته نمیشود، یا به صورت گنگ و نامفهومی صرفا زنده محاسبه میشوند؟بدیهی است که این سوال برای کسی که – هر کسی که – پیشاپیش خودش را موجودی غیرضروری و قابل چشمپوشی برای این جهان مییابد شدیدترین طنین را خواهد داشت، همان کسی که در سطح عاطفی و جسمانی میبیند که زندگیش ارزش محافظت و مراقبت و هیچ قسم ارزشگذاری ندارد. چنین فردی متوجه میشود که حتی اگر زندگیش را از دست بدهد، خم به ابروی کسی نخواهد افتاد. بنابراین گزاره شرطی «هیچکس به سوگ من نخواهد نشست»، برای او به صورت عینی و در زمانِ حال زندگی میشود. اگر هیچ تضمینی برای غذا و سرپناه من نباشد، یا هیچ شبکه و نهاد اجتماعی در صورت سقوط از من محافظت نکند، آنگاه من به سوگناپذیران تعلق دارم. منظور این نیست که هیچ فردی به سوگ من نخواهد نشست، یا حتی اینکه ما هیچ راهی برای سوگواری همدیگر نداریم. نه اینکه هیچ گوشه و کناری کسی متاثر نخواهد شد و جای خالیم در هیچ یادی نمیماند. اما این اشکال ایستادگی و مقاومت کماکان در نیمهٔ تاریکِ حیات همگانی اتفاق میافتد، که گهگاه بیرون میزند و با تکیه بر ارزش جمعی خود آن طرح و توطئههایی را به چالش میکشد که زندگیشان را بیارزش ساخته است. پس، بله، سوگناپذیران هم گاهی در طغیانهای همگانیِ غم و فلاکت جمع میشوند، و به همین دلیل در بسیاری از کشورها به سختی میتوان تشییع جنازه را از تظاهرات تمییز داد.
میدانم که به موضوع خیلی شاخ و برگ میدهم، اما برای این کار دلیل دارم. اگر برای کسی سوگواری نمیشود، یا پیشاپیش در جایگاهی قرار گرفته که قرار نیست کسی به سوگ او بنشیند، به خاطر این است که هیچ ساختار حمایتی برای حفظ آن زندگی وجود ندارد. یعنی آن زندگی بیمقدار شده، و در آرایش مسلطِ ارزشها، شایستگی حمایت و محافظت در مقام یک زندگی را ندارد. آیندهٔ زندگی من مشروط به این حمایت است، و اگر از آن محروم شوم، زندگیم ناچیز و متزتزل میشود، گویی ارزش محافظت در قبال صدمه و آسیب را ندارد و به این اعتبار سوگناپذیر است. اگر تنها به زندگی سوگدار بها داده میشود، و در طول زمان گرامی داشته میشود، پس تنها چنین زندگیای سزاوار حمایت اجتماعی و اقتصادی، مسکن، خدمات درمانی، استخدام، حق بیان سیاسی، اشکال گوناگون به رسمیت شناخته شدنِ اجتماعی، و شرایط لازم برای [تحقق] عاملیت سیاسی است. به تعبیری، آدم باید پیش از آنکه از دست برود سوگدار باشد، یعنی پیش از آنکه مسالهٔ بیاعتنایی و رهاشدگی مطرح باشد. برای زندگی فرد لازم است که بداند در صورت ضایع شدن آن به سوگش خواهند نشست و بنابراین از هیچ تهمیدی برای جلوگیری از این ضایعه کوتاهی نخواهند کرد.
اگر چنین جهانی، که ناگزیریم آن را «زندگی بد» بنامیم، نمیتواند ارزش من را در مقام موجودی زنده به من بازگرداند، پس من هم باید موضعی انتقادی نسبت به چنین مقولات و ساختارهایی اتخاذ کنم که این شکل از بیعدالتی و حذف را تولید میکنند.این سوال اخلاقی از چشم کسی که زندگیش را سوگناپذیر یا قابل چشمپوشی یافته چطور صورتبندی میشود، و مطالبه سوگواریِ عمومی چگونه اتفاق میافتد؟ به بیان دیگر، من چطور برای هدایت زندگی خوب تلاش میکنم، وقتی زندگیای ندارم که از آن حرف بزنم، یا وقتی زندگیم اصلاً به حساب نمیآید و به حال خود رها شده است؟ وقتی زندگیای که از سر میگذارنم غیرقابل زیستن باشد، پرسش از زندگی خوب با تناقضی گزنده مواجه میشود، چون پیشفرض آن وجود زندگیهایی است که توانایی هدایتشان را داشته باشیم؛ یعنی زندگیهایی که به حیث زیستن به رسمیت شناخته شوند، و زندگی من هم یکی از آنها باشد. در حقیقت، این پرسش یک «من» را پیشفرض میگیرد که قدرت بازاندیشی به این سوال را داشته باشد، یعنی منی که بازتاب خویش را ببیند، و به این اعتبار باید در جایی نمودی داشته باشد که بتواند بازتاب خود را در آن تشخیص دهد. این پرسش تنها زمانی کارآمد است که بتوانیم پاسخ آن را هر چه باشد دنبال کنیم. اگر بنا است این پرسش مسیری پیش روی من قرار دهد، جهان باید به گونهای ساختار یافته باشد که تامل و کنش من، نه تنها ممکن، بلکه موثر باشد. شرط لازم اینکه به بهترین شیوه زیستن فکرکنم، پذیرفته شدن آن زندگی است که میخواهم دنبال کنم، اینکه توانایی تصدیق آن را داشته باشم، حتی اگر به شکل عمومی چندان پذیرفته شده نباشد، یاحتی در شرایطی که دقیقا مشخص نیست با زندگی دلخواهم با تایید اجتماعی و اقتصادی همراه است یا خیر.
معهذا، این زندگی که به من تعلق دارد، از خلال جهانی به من بازگردانده میشود که ارزش زندگی را به شکل افتراقی تعیین میکند، جهانی که دست آخر زندگی من را باارزشتر یا بیارزشتر از زندگی دیگران قرار میدهد. به بیان دیگر، آنچه در زندگی خودم میبینم، بازتاب معضل برابری و قدرت است، یا در افقی گستردهتر عدالت و بیعدالتی در تخصیص ارزشها.
اگر چنین جهانی – که ناگزیریم آن را «زندگی بد» بنامیم – نمیتواند ارزش من را در مقام موجودی زنده به من بازگرداند، پس من هم باید موضعی انتقادی نسبت به چنین مقولات و ساختارهایی اتخاذ کنم که این شکل از بیعدالتی و حذف را تولید میکنند. به بیان دیگر، من نمیتوانم زندگی خودم را تصدیق کنم، مگر آنکه ارزیابی انتقادی از ساختارهایی داشته باشم که زندگی را به شکل افتراقی ارزشگذاری میکنند. این عمل نقد، جایی است که زندگی خودم با موضوعاتی که دربارهاشان فکر میکنم در هم تنیده میشوند. زندگی من همین زندگی است، همینی که اینجا زندگی میشود، در افق مکانی و زمانی که با بدنم تثبیت شده است. اما همزمان آن بیرون هم هست، در هم پیچیده با تمام زندگیهایی که من فقط یکی از آنها هستم. افزون بر آن، در هم تنیده با قدرتهای تمایزبخشی که تعیین میکند کدام زندگیها اهمیت بیشتری دارد، و کدامیک بیاهمیت است، زندگی چه کسانی به الگوی همهی زندگیها تبدیل شود، و کدام زندگیها در شرایط معاصری که ارزش موجودات زنده را مدیریت میکند نازندگی به حساب میآید.
پی دی اف متن انگلیسی را اینجا بخوانید.
تا آخرش هی سوال پرسید که بدون جواب بمونن
در نهایت به سوال پاسخ نداد و بر پیچیدگی آن افزود.
مقاله بسیار مفیدی است.
خیلی میتوان استنباط های عملی ازآن کرد که باید مفصل تر روی آن بحث کرد.
اما واقعا” به باور من : در جهانی که متعلق بما نیست و ساختارهای اقتصادی-سیاسی سرمایه داری آنرا هدایت میکنند، تلاش برای تغییر خود بصورت فردی کار بیهوده ایست.
بسیار قابل تامل بود به نظرم انسانی که چنین می اندیشد هیچوقت در زندگی اش تنها نیست چه کلمه عجیبی ضد ظاهرش : تن ها و تنها !