تقدیم به افغانها؛ عدالت از نگاهی دیگر
مطلب پیش رو، متن سخنرانی یوسف اباذری در همایش عدالت از نگاهی دیگر است که در خردادماه ۱۳۸۶ برگزار گردید. وی برای صحبت از مسالهی عدالت، وضعیت مهاجران افغان در ایران را دستمایه سخنرانی خود قرار داده است؛ مهاجرانی که نسل نخست آنها در روزهایی سخت به بازسازی ایران پس از جنگ یاری رساندند و نسل دوم و سوم آنها در کنار ما چشم به جهان گشوده و رشد کردهاند، اما کماکان با مصائبی دردناک دست و پنجه نرم میکنند.
زمانی که از من خواسته شد در این همایش سخنرانی کنم تصورم بر این بود که چیزی برای گفتن درباب عدالت ندارم. به میزبان همایش گفتم من واقعا چیزی درباره عدالت نمیدانم. از او اصرار و از من انکار که حرفی برای گفتن ندارم.
به هر حال دعوت او را پذیرفتم و محتوای بحث را به دست تصادف سپردم. خاطرات دو سه هفته اخیر را که با خود مرور میکردم دیدم شاید بهتر آنست که درباره تجربه شخصی خودم در باب عدالت سخن بگویم.
چندی پیش با یکی از دانشجویان افغانی به نمایشگاه کتاب رفته بودم. در حین صحبت با او متوجه شدم که هرچه صدایش میکنم چیزی نمیشنود. از او پرسیدم چرا جواب نمیدهی؟ گفت مرا به اردوگاه افغانها بردهاند و مورد اذیت و آزار قرار گرفتهام به همین جهت نمیتوانم خوب بشنوم.
با خود فکر کردم که این دوست عزیز من شیعه است و دانشجوی شیعه افغانی را گرفتهاند و هر چه کارتهای مربوطه را نشان داده وقعی ننهادهاند و او را به اردوگاه بردهاند و پس از یک روز رهایش کردهاند. اینجا بود که موضوع بحث امروز خود را پیدا کردم. یاد حرف کوندرا در کتاب «جهالت» افتادم.
در ابتدای این کتاب کوندرا از شخصیتی صحبت میکند که از خانه خارج میشود، میجنگد، به تبعیدگاه میرود و زن او در خانه در محاصره خواستگارانی قرار میگیرد که هر روز منتظرند او یکی از آنها را انتخاب کند. زن روزها چیزی را میبافد و شبها آن را باز میکند چراکه به خواستگاران قول داده هرگاه بافتنی او تمام شود یکی از آنان را به عنوان همسر خویش انتخاب کند.
با این حال زن هنوز معتقد است که مرد او باز خواهد گشت. پس از مدتی مرد برمیگردد و خواستگاران زنش را میکشد و با اجتماع اطراف خود آشتی میکند. در اینجا کوندرا ایده به خانه بازآمدن را مطرح میکند. بخش زیادی از فلسفه، متافیزیک غربی، رمان و ادبیات، ماجرای به خانه باز آمدن است. در هگل روح سفری را آغاز میکند و سپس مانند قهرمان داستان کوندرا باتجربهتر به خانه باز میگردد.
یا در بسیاری از رمانها معمولا قهرمان سفری را شروع میکند و با تجربیات بیشتری به خانه باز میگردد. اما در ادامه کتاب جهالت که تازه قصه کوندرا شروع میشود داستان اینگونه ادامه نمییابد. پیشتر کوندرا در کتاب «سبکی تحملناپذیر هستی» نیز این تم را دنبال کرده بود: هنگامی که قهرمان داستان (ترزا) به زوریخ میرود، فضای آنجا را تاب نمیآورد و به چکسلواکی برمیگردد.
یعنی کوندرا در کتاب اول خود «به خانه بازآمدن» را طبق همان سنت قبلی ادامه میدهد اما در کتاب جهالت زمانی که داستان شروع میشود و جلو میرود میبینیم قهرمان کتاب که پس از آزادی چکسلواکی و فروپاشی کمونیسم به کشور خود باز میگردد، دیگر احساس در خانه بودن نمیکند. وقتی که شرایط را تغییر یافته میبیند؛ پدرش مرده، برادر بزرگش ضعیف شده و …. حس میکند که اینجا دیگر خانه او نیست.
زن داستان هم که از فرانسه برگشته (و این دو قبلا در جوانی عاشق هم بودهاند و همدیگر را پس از مدتها ملاقات میکنند) در پایان داستان به فرانسه باز خواهد گشت. بنابراین سوال اینست که خانه کجاست؟
برای یک افغانی خانه کجاست؟ آیا بنا به تصوری متافیزیکی باید به خانه خود، یعنی افغانستان، برگردد؟ یا اینکه در عصر جدید وضع به گونهای دیگر است. اصلا به عصر جدید هم کاری نداریم. در اسلام هم خانه به این معنا وجود ندارد. همه جهان خانه ماست به خصوص که ما در مورد یک کشور برادر دینی صحبت میکنیم.
ما از افغانیهایی که بعد از جنگ به ایران آمدند استقبال خوبی به عمل نیاوردیم. استقبال ما عادلانه نبود. شاید غربیها به مراتب بهتر از آنها استقبال کردند. ما از کسانی که شیعه بودند یا سنی یا مسلمان و همکیش و مهمتر از آن همزبان حتی به اندازه غربیها استقبال نکردیم.
یادم هست اوائل که افغانیها آمده بودند اسطورههایی درباره آنها رواج داشت از جمله اینکه اینها جیببرند، سر میبرند، همجنسبازند و از این قبیل افسانهها. اما به هر رو اینها به اینجا آمدند، ازدواج کردند، حتی با ایرانیها وصلت کردند و ایران به خانه آنها مبدل شد.
متاسفانه در طول یک ماه اخیر زمانی که رفتاری خشونتآمیز در اخراج افغانها شروع شد، آنها به نحوی از انحاء احساس کردند جایی که بدان پناه آوردهاند و شاید حتی خانه خود میدانند به شدت مورد بیعدالتی قرار گرفته است. افغانها در ابتدای ورود به ایران و در طول جنگ ایران و عراق به ما کمک کردند. پس از جنگ به جرات هشتاد درصد ایران را افغانها ساختند.
کارگر ایرانی تنبلتر از آن بود که در امور عمرانی و غیر آن بتواند اینچنین به بازسازی کشور مشغول شود. به همین تهران خودمان که نگاه کنید تمام ساختمانها با نیروی کار کارگر افغانی ساخته شدهاند. و خب پاسخ همه اینها با بیعدالتی همراه بوده است.
ممکن است گفته شود که مسائل امنیتی در میان است. من این سخن را میپذیرم اما اکثر افغانهایی که در ایرانند مخالف همان القاعدهای هستند که ما هم مخالف آنیم. یعنی حتی اگر پای مسائل امنیتی وسط باشد باید عادلانهتر برخورد کرد. نیازی به این همه خشونت و تشکیل اردوگاه و زندانی کردن و اخراج نیست.
یادم هست وقتی از چند افغانی پرسیدم اگر طالبان مجددا در افغانستان پیروز شود شما چه خواهید کرد؟ پاسخ داد: زمانی که آنجا بودیم و طالبان در راس حکومت بود، با چاقوی کند سر ما را بریدند. اما اگر باز هم چنین اتفاقی رخ دهد ما احتمالا تا مرز ایران خواهیم جنگید و از برادران ایرانیمان میخواهیم که به ما کمک کنند.
میدانید بعضی کلمات هست که باید زمان بگذرد تا در لحظهای خاص معنای خود را پیدا کند. وقتی آن افغانی به من گفت منتظر برادران ایرانی میمانیم، در آن لحظه احساس کردم که کلمه برادر معنای خود را برای من پیدا کرده است. بگذارید شرایط امروز افغانستان را مرور کنیم. اتفاقی که الان در افغانستان افتاده جالب است. میدانید که کرزی به همراه عدهای دموکرات و بوروکرات تحصیلکرده افغانی قدرت را در دست گرفته است.
بسیاری از پروژههایی که سازمان ملل متحد داده بود و بنا بود که به نفع همه مردم افغانستان اجرا شود در دست این افراد بود و اینها شاید بنا به عادت مذموم شرقی پروژهها را زودتر تمام کردند و پول را بالا کشیدند و بعضی به کشورهای غربی رفتند و در نتیجه همچنان افغانستان از پروژههای ناتمام است. اما نکته جالب اینست که اگر به صحنه روشنفکری افغانستان نگاه کنید اتفاقا آن کسانی که در ایران بودهاند (تحت تاثیر افکار و جریانهایی که در ایران باب شده بود) الان به نوعی رهبری روشنفکری افغانستان را در دست گرفتهاند؛ همان افرادی که وقتی در ایران بودند ما چندان توجهی به آنها نداشتیم و تازه هنگامی که طالبان سقوط کرد، به سراغ آنها رفتیم و به دانشکدهها از جمله همین دانشکده علوم اجتماعی آوردیمشان.
میدانید بعضی کلمات هست که باید زمان بگذرد تا در لحظهای خاص معنای خود را پیدا کند. وقتی آن افغانی به من گفت منتظر برادران ایرانی میمانیم، در آن لحظه احساس کردم که کلمه برادر معنای خود را برای من پیدا کرده است.
اکثر نیروهای فکری جامعه افغانی در دست کسانی است که به شدت متاثر از حال و هوای ایران هستند در نتیجه ما یک هژمونی قدرتمندی به دست همان افغانهایی که در ایران بودهاند ساختهایم.
حال آیا لازم است که با این همه خشونت رفتار کنیم و آنها را به اردوگاه بفرستیم و رفتاری انجام دهیم که شایسته نیست. سپس در اینجا بنشینیم و درباره عدالت و ریشههای آن در سنت و عصر جدید بحثهای انتزاعی کنیم. آیا این رفتاری که ما میکنیم رفتاری است که با این حرفهای فلسفی سازگار است یا اینکه این رفتار نشاندهنده اندیشه ما است؟
آیا ما به این همه بحث درباره عدالت عمل میکنیم یا اینکه اصلا عصر جدید عصری است که همه سخنان جذاب میگویند ولی در عمل کسی چون سارکوزی آمده که سیاهان و آسیاییها را بیرون کند؟ و ما هم میخواهیم افغانها را اخراج کنیم؟
بنابراین بسیاری از پرسشهای نظری در عمل جواب خود را پیدا میکند و من امیدوارم که حداقل این حرفهایی که در باب عدالت خوب خودمان در برابر عدالت بد غربی میزنیم در رفتارمان با کسانی که سالها به ما کمک کردهاند جلوه کند. بنابراین سخنرانی خود را به دانشجویان افغانی این دانشکده تقدیم میکنم و امیدوارم این سخنرانی ادای دینی باشد به آنها که به ایران علاقمندند و عاشق این کشورند؛ متاثر از فرهنگ ایرانند، بعضیشان حتی در قم تحصیل میکنند. بنابراین گمان میکنم بتوانیم با آنها رفتار مهربانتری داشته باشیم.
البته در حال حاضر در مورد سایر گروهها هم شاهد چنین وضعیتی هستیم. ببینید اگر آنچه این روزها تحت عنوان اراذل و اوباش مورد حمله و قدرتنمایی قرار میگیرد، واقعیت داشته باشد به مفهوم آنست که ما در جای بسیار خطرناکی زندگی میکنیم.
در دهه ۶۰ و ۷۰ برزیل وارد جنگی شد که به عنوان «جنگ داخلی بدون ایدئولوژی» معروف است. در آن هنگام بر دیوار خانهها نوشته بودند: «اینجا غارت شده است لطفا وارد نشوید». پولدارها در آپارتمانهای مجلل که توسط پلیس خصوصی تا دندان مسلح محافظت میشد سکونت میکردند و در ساحل، امواجی انسانی موسوم به «امواج مرگ» حضور داشتند؛ جوانان مسلحی که به خانهها یورش میآوردند، حمله میکردند و هرکس هرچه داشت باید به آنها میداد و در صورت مقاومت هم کشته میشد.
اگر چیزهایی که این روزها گفته میشود و عکسها و مطالبی که روزنامهها از برخورد با این افراد منتشر میکنند واقعیت داشته باشد به مفهوم آنست که در آینده روزگار تیرهتری خواهیم داشت. این نوع مواجهه با اراذل و اوباش آنها را وادار به سازمانیابی و تشکیلات میکند. هم اکنون فحشا و مواد مخدر کاملا سازمان یافته است و با یک تلفن جنس مورد نیاز در خانه مصرفکننده به دست او میرسد.
پلیس با این رفتار خود موجب میشود این گروهها نیز سازمان پیدا کنند؛ چیزی شبیه سازمانهای مخوف شوروی و ژاپن که هزاران پلیس حتی یک کلمه نمیتوانند از زبان کسی با آنها سخن بگویند. اگر اینگونه برخوردها ادامه یابد به معنای آنست که ما به دست خودمان اراذل و اوباش محلهای را وادار به سازماندهی و نظاممندی کنیم و آن هنگام است که میفهمیم «جنایات سازمان یافته» به چه معنی است؟
بنابراین حرفهای خود را اینگونه به پایان میبرم؛ عدالت مسالهای نیست که فقط درباره آن فلسفهبافی کنیم. عدالت مسالهای نیست که ساعتها درباره آن بحث انتزاعی کنیم. عدالت مسالهای نیست که بر مبنای آن غرب را متهم کنیم آن هم درست هنگامیکه با مردمانی که به ما پناه آوردهاند اینگونه برخورد میشود و کسانی که در جمهوری اسلامی متولد و بزرگ شدهاند در چنین وضع اسفباری به سر میبرند.
مهم نیست که چه تعریفی از عدالت میکنیم بلکه مساله بر سر تحقق عدالت است. مهم آنست که عدالت را با هر تعریف و هر منشایی متحقق کرد تا بتوان از خشونت ناشی از نابرابریهای اجتماعی و ابزارانگاشتن انسانهای دیگر جلوگیری کرد.
باید متوجه باشیم که زمان به نفع ما نمیگذرد. هر چه بیشتر به بخشی از جامعه توجه کنیم مجبوریم جای دیگری را با خشونت رها کنیم. چنانکه گفتم در برزیل در جنگ داخلی دهه ۶۰ و ۷۰ پولدارها ازطریق پلیس خصوصی و پول هنگفتی که صرف کردند توانستند خود را حفظ کنند اما قشرهای دیگر در معرض خشونت باقی ماندند.
امیدوارم نیروی انتظامی متوجه شود که حتی اگر اراذل و اوباش امنیت اجتماع را به خطر انداختهاند، اینگونه طرحهای کوچک شبانه پاسخگو نیست و طلیعه بسیار شومی است برای آینده.