به نام ما، به کام دیگران..
نویسنده: دُمیتیلا باریوس دوچونگارا، مترجم: احمد شاملو و ع. پاشائی | مطلب پیشرو بخشی از کتاب مشهور خانم دُمیتیلا باریوس دوچونگارا- زنی از معادن بولیوی- است بهنام «بگذار سخن بگویم»، ترجمه احمد شاملو و ع. پاشائی.
من در هفتم مه ۱۹۳۷ در سیگلو۲۰ بهدنیا آمدم. سه ساله که بودم بهپولاکایو رفتیم و دیگر تا بیست سالگی همانجا ماندم. از انصاف بهدور است که سرگذشت خودم را بگویم و از آن دهکده که بسیار بهاش مدیونم اسمی بهزبان نیارم. من آن جا را جزئی از زندگی خودم میدانم. هم پولاکایو و هم سیگلو۲۰ تو قلب من جای مهمی دارند. پولاکایو را بهاین دلیل که درکودکی مرا پناه داد و من خوشترین سالهای عمرم را آنجا گذراندم. آخر، آدمیزاد تا وقتی بچه است همین قدر که تکه نانی گیر بیاورد وصله شکمش کند و شندره پارهئی داشته باشد که تنش را از سرما بپوشاند احساس نیکبختی میکند. بچه ها راستی راستی بهواقعیتی که توش میلولند چندان توجهی ندارند.
پولاکایو، در بخش پُتُسی از استان کیخاروست و چهار هزار متری از سطح دریا ارتفاع دارد. منطقهی معدنی مبارز و جنگاوری است که در انقلاب نهم آوریل ۵۲ هم بهطور فعالی شرکت داشت (۱) و نیروهای دولتی اُویونی را خلع سلاح کرد. البته هر چند همین جوشش انقلابی طبقه کارگر دلیل اصلی بستن معدن شد، دهکده بهعلت اراده آهنین پسران و دخترانش همچنان زنده ماند. دشمنان خلق، این دهکده را بهشهرکی صنعتی تبدیل کردهاند و حالا در آن کارخانههای پشم و میخ سازی و ریختهگری بهوجود آوردهاند که بهجای خود بسیار مهم است، اما شهرک که پیش از این دو هزار کارگر داشت امروزه فقط حدود چهارصد کارگر دارد.
مادرم از شهر اُروئو بود و پدرم سرخ پوست؛ اما دیگر نمیدانم کچوآ بود یا آیمارا، چون که بهاین هر دو تا زبان خیلی خوب و خیلی درست صحبت میکرد. فقط اینش را میدانم که متولد دهات تولِدو بود.
والدینم همدیگر را خیلی میخواستند. اما پدرم افتاد تو خط فعالیتهای سیاسی. از رهبران اتحادیه بود و بههمین دلیل چه بدبختیها کشید. هم او و هم ما.
کار سیاسیاش را پیش از آن که زن بگیرد شروع کرده بود. حتی مزه زندان را هم پیش از ازدواج چشیده بود. در ده درس خوانده بود و در معدن هم پشتش را وِل نکرد. ازجنگ هم کلی چیزها یاد گرفت. جنگِ چاکو (۲) را میگویم. آن جا سلاح بهدست جنگید و اولین چیزی که فهمید این بود که بولیوی احتیاج بهیک حزب چپ دارد، و همین که MNR تشکیل شد بهآن اعتماد کرد و عضوش شد.
دولت پدرم را که رهبر سیاسی و رهبر اتحادیه بود اول بهجزیره کوآتی- تو دریاچه تیتیکاکا- و بعد بهکوراهوآرا در کارانگاس تبعید کرد. از تبعید که برگشت، آمد به سیگلو۲۰ و در آنجا دوباره توقیف شد، از کار بیکارش کردند و بهعنوان تبعیدی فرستادندش بهپولا کایو، گفتند: «بگذار همان جا از سرما بمیرد.»- آخر پولاکایو زمهریر است.
آنجا هیچ جور کاری به پدرم ندادند، نه تو معدن نه جای دیگر، چون اسمش تو لیست سیاه بود. سال ۱۹۴۰ بود. پدرم بود و مادرم و من و خواهر شیرخورهام، و یک چنین روزگاری!
خوشبختانه حرفهی آزاد پدرم خیاطی بود و شروع بهکار کرد. اما درآمد بخور نمیری داشت و نان بهنانمان نمیرسید. برای آن که کسب و کار خوبی راه بیندازد مایه دست میخواست تا خیاطخانه آبرومندی علم کند. یک بار که برای رفع عیب و ایراد لباس یکی از افسرها به منزلش رفته بود افسره برایش جور کرد که وارد نیروی پلیس معدن بشود. اونیفورمی بهاش دادند و قبولش کردند، گیرم آنجا هم ازش بهعنوان خیاط باشی کار میکشیدند. گاهی لباسی بهاش میدادند که میبایست سه روزه قالش را بکند. آن وقت پدرم مجبور میشد شب و روز بچسبد بهکار و سوزن بزند تا بتواند سروقت تحویلش بدهد؛ ولی چی؟ فکر میکنی دو پول سیاه اضافه دستمزد بهاش میدادند؟ کارش کارِ سگ بود. حقوقش حقوق فِزناتِ یک پاسبان فلکزده. آه که چه روزگار سختی داشتیم! مادرم هم ناگزیر میشد کمک حال او. یک چیزهائی را برایش میدوخت، کوک میزد یا پسدوزی میکرد. همیشه تنگدل او مشغول کار بود و علیرغم همه چیز، یادم میآید که ما چقدر همدیگر را دوست میداشتیم. جانمان برای هم در میرفت و با آن تنگدستی و نداری چه قدر احساس خوشبختی میکردیم!
نمیدانم بعد از آنکه بهپولاکایو رفتیم پدرم باز هم درگیر کار سیاسی بود یانه، اما تازه مادرم یک خواهر کوچولوی دیگر برامان زائیده بود که، ناگهان پدرم غیبش زد. سال ۱۹۴۶ بود، یعنی همان سالی که زدند پرزیدنت ویاروئل Villarroel را کشتند. یک روز یکشنبه بود که ما خبرش را شنیدیم. هیچوقت یادم نمیرود: مادر هنوز تو رختخواب زایمان بود که شب، نظامیها بیخبر ریختند تو خانهمان، هرچه را که بود و نبود بههم ریختند و همه چیز و همه جا را گشتند. سوراخ سمبهئی نماند که توش سر نکشند. حتا طفلکی مادرم را هم با آن حالی که داشت از تو رختخواب کشیدند بیرون. بیانصافها هر چه را داشتیم- مثلاً یک دو کیلو برنج و آرد یا یکی دو مشت رشته- خوب، هرچه بود همان را هم نتوانستند بهما ببینند: همه را با هم قاطی کردند و ریختند رو زمین. میدانی؟ حتی سعی کردند با حقهبازی از من هم که سنّ و سال چندانی نداشتم زیر پا کشی کنند. بهام گفتند اگر بهشان راستش را بگویم که اسلحهئی تو خانه دیدهام یا نه بهام شیرینی و شکلات کشی میدهند. آن موقع من همهاش ده سالم بود و تازه تازه گذاشته بودندم مدرسه. آخر تا پیش از آن بهاندازه کافی پول نداشتیم و دستمان بهدهنمان نمیرسید.
باری، پدرم تا مدت درازی غیبش زد و مادرم هر کجا را که بهعقلش میرسید پیِ او از پاشنه در کرد، تا این که بالاخره آبها از آسیاب افتاد و پس از چند ماه نگرانی و دلهرهی کشنده دوباره برگشت پیش ما. گویا چندتا از کامپانیهروها درست سر بزنگاه شستشان خبردار شده بود و بهموقع درش برده بودند.
خلاصه. دوباره اوضاع و احوال عادی شد، پدرم برگشت سر کارش و من هم توانستم مدرسهام را بروم اما از آنجائی که برای ما مردم زحمتکش باید از در و دیوار بدبختی ببارد، مادرم که پا بهماه هم بود و انتظار بچهی ششماش را میکشید بهخاطر سختیهائی که سرش آمده بود و لطمههای جوراجوری که خورده بود ناگهان از پا در آمد. ناخوش سخت شد، یک کلّه افتاد و سرش را گذاشت زمین، و پنج تا دختر بچه قدونیمقدِ یتیم و بیباعثوبانی را بهامید خدا گذاشت که من بزرگترینشان بودم. خوب، چاره چی بود؟ میبایست هر جور شده از خواهرهای کوچکام نگهداری کنم. ناچار دورِ درس و مشق و مدرسه را قلم گرفتم تا بتوانم بارِ آن زندگی وحشتناک را بهدوش بکشم.
پدرم که غصهی مرگ زن از پا درش آورده بود، بنا کرد تا خِرخِره مشروب خوردن. بفهمی نفهمی پیانو و گیتاری میزد و بعضیها این ور و آن ور بهمهمانیهائی که میدادند دعوتش میکردند برایشان ساز بزند. این جوری شد که افتاد تو خط مشروب خوردن و مست بهخانه آمدن و ما را بهباد کتک گرفتن.
ما بچهها تنهای تنها بودیم، عینهو جغد سر خرابه، و هیچ که را نداشتیم. نه کس و کاری، نه قوم و خویشی، نه دوست و آشنائی، نه یار و غمخواری. یک وقت، سر آشغالها یک خرس کوچولوی پارچهئی جستم که غژمه و غرقِ کثافت بودنش سرش را بخورد، دست و پای درست و درمانی هم نداشت. آوردمش بهخانه، حسابی شستمش و هر جور که میشد راست و ریسش کردم. شد تنها اسباببازی ما پنج تا دختر و تنها دلخوشیمان تو زندگی. همگیمان باش بازی میکردیم. یادم نمیرود که چه «اسباببازی» نفرتانگیزی بود؛ اما- خوب دیگر- تنها چیزی بود که تو این دنیای بزرگ میتوانستیم باش بازی کنیم، و اگر بهاش دل نمیبستیم چه میکردیم؟
عید کریسمس که میآمد، با دلِ دلها کفش پارههامان را میگذاشتیم تو پنجره. هنوز هم دلهای معصوممان از دریافت چند تا هدیهی کوچک ناامید نبود، هرچند که «گداها را میگرفتند» و برای بچه یتیمهائی مثل ما هدیه مدیه خواب بود و خیال خام. بعد میرفتیم بیرون و دختر کوچولوهای دیگر را میدیدم که با عروسکهای قشنگشان بازی میکردند. دلمان پر میزد که همین بگذارند از نزدیک تماشایشان کنیم و با حسرت دستی بهآن بکشیم، اما پاداشمان کَت و کُلُفتی بود که بارمان میشد.: «دستتو بکش کنار، توله سرخپوستِ نکبتی»!
از مطلب سر درنمیآوردم. نمیتوانستم علت دشمنانه تا کردنِ بچههای دیگر را با خودمان بفهمم. این بود که ما توی یک دنیای دیگر زندگی میکردیم. فقط ما، و هیچ کسِ دیگر نه، کنج آشپزخانه با خودمان بازی میکردیم، برای هم قصه میگفتیم و با هم آواز میخواندیم.
مادرم شبی که داشت میمرد پدرم را صدا کرد ازش قول گرفت که هرگز دوباره درگیر فعالیتهای سیاسی نشود؛ چون حس کرده بود که خودش یک پاش آن دنیاست، و ناچار فقط پدرم میبایست از ما نگهداری کند. بهپدرم گفت: «بچههای ما دخترند. چراغ من که خاموش شد کی از آنها سرپرستی میکند؟ دیگر سرت را تو هر سوراخی فرو نکن. تا همین جایش هم بهاندازهی کافی بدبختی و بیخانمانی کشیدهایم.»- و آن وقت پدرم را واداشت قسم بخورد که دیگر تو هیچ مسالهئی دخالت نکند.
بعد از آن دیگر پدرم فعالیت سیاسی را بوسید و گذاشت کنار، اما همیشه از کنار تماشا میکرد و حسرتش را میخورد. مثلاً انقلاب ۱۹۵۲ که بهثمر رسید انگار دنیا را بهاش دادند، اما آتش بهجگرش بود که چرا نباید جزو آنهائی باشد که برای دیدن پرزیدنت پاز استن سورو میرفتند.
من دختر عقلبرسی بودم و میفهمیدم که آنچه مانع فعالیت سیاسی او شده وجود ماها است. البته او بهکلی هم از شرکت در فعالیتها یا کمک بهدیگران در فهم و درک مسائل دست نکشیده بود. با دیگران در خانه گروهی تشکیل داده بود، اجتماعات سیاسی راه میانداخت و تو کارهای سیاسی شرکت میکرد اما نه مثل سابق. دیگر آن جورها درگیر نبود، جلو صف نبود.
انقلاب ۱۹۵۲ در تاریخ بولیوی یک حادثهی بزرگ بود. واقعاً پیروزی مردم بود. اما سرنوشتش چه شد؟- هیچ: تودهی مردم، طبقهی زحمتکش، دهقانها، برای بهدست گرفتن قدرت آمادگی نداشتند و از بابت قانون و راه و چاه حکومت کردن بر یک کشور چیزی بارشان نبود. ناچار جز این چارهئی ندیدند که قدرت را بسپرند دست کسانی از خرده بورژواها که خودشان را دوست ما و موافق عقاید ما جا زده بودند. ما مجبور شدیم حکومت را مفت و مسلّم تقدیم کنیم خدمت یک دکتر – یعنی ویکتور پاز استن سورو- و همپالکیهایش. خوب. گاو را بههزار زحمت پوست کندیم و پوست کندیم، بهدُمش که رسیدیم تحویل یک مشت قالتاقش دادیم که: آنها هم، از خدا خواسته، فیالفور یک بورژوازی نوکیسه ساختند و یک مشت نورسیده را به نانونوا رساندند. آستینها را زدند بالا و هنوز هیچی نشده، هنوز خونِ انقلابیها خشک نشده، شروع کردند بهبرچیدن و نابود کردن انقلاب و خواندن فاتحهاش و برچیدن ختمش. و روزگار ما کارگران و دهقانان از آنچه بود هم سیاهتر و رقتبارتر شد.
برای چه باید چنین اتفاق مسخرهئی بیفتد؟- برای اینکه همیشهی خدا این فکر را تو مُخ ما فرو کرده بودند که فقط کسی میتواند بر یک کشور حکومت کند که درس خوانده باشد، که پول داشته باشد، که دانشگاه رفته باشد. میبینی؟ بهجای آموزش دادن مردم، آنها را بهشکل قازورات نگاه میکنند. ما آمادگی نداشتیم که خودمان قدرت را دست بگیریم، علیرغم این حقیقت که، بله، خود ما بودیم که انقلاب را شروع کردیم و پختیم و سر سفره آوردیم. در نتیجه، آن افراد طبقه متوسط که بهشان اعتماد کردیم و مهاریهای قدرت را تو مشتشان گذاشتیم، روراست در تمام زمینهها بهآرمانهای طبقه زحمتکش خیانت کردند. مثلاً گفتند معادن متعلق بهمردم است و دهقانها هم صاحب زمینهائی میشوند که روش عرق میریزند.- درست است: اصلاحات ارضی را انجام دادند و معادن را هم ملی کردند، اما کو؟ دزد حاضر و بُز حاضر: تا الآنش که نه معدنچیها «مالک» معادنند نه دهقانها «صاحب» زمین. دریغ از یک وجبش!- تو همه کار و همه جا و همه چیز خیانت کردهاند، فقط برای این که، چشممان کور! ندیده و نفهمیده و نسنجیده، قدرت را بهدست مردمی حریص و چشم و دل گرسنه دادیم.
از هر جا راه بیفتیم به اینجا میرسیم که ما مردم، باید خودمان را برای بهدست گرفتن قدرت آماده کنیم. چرا باید بهچند تن انگشت شمار اجازه بدهیم که از همهی منابع ثروت بولیوی استفاده کنند و ما تا ابد همین جور عینِ شترِ عصّاری خار بخوریم و دور خودمان چرخک بزنیم بدون این که حتی آرزوی روزگار بهتری را بهدلمان راه بدهیم و بدون این که بتوانیم آیندهی قابل قبولی برای بچههامان فراهم کنیم؟ چرا ما باید تنها به «آرزوی چیزهای بهتر» دلمان را خوش کنیم، حال آن که بولیوی در اثر فداکاری ما در ناز و نعمت غوطه میخورد؟
به این دلایل است که من معتقدم اگر انقلابی را برای آینده تدارک میکنیم، شعار و مضمونش فقط و فقط باید «حکومت تودهها، حکومت طبقه زحمتکش، حکومت کارگران و دهقانان» باشد. ما باید از پیش یقین کامل داشته باشیم خودِ مائیم که قدرت را بهچنگ میآوریم، و دلیل این امر هم بسیار بسیار ساده است: ما باید قدرت را قبضه کنیم، چون فقط آنهائی که میدانند کندنِ سنگ در اعماق پر از غبار و پر از رطوبت یعنی چه، فقط آنهائی که میدانند عرق ریختن برای هر یک لقمه نانِ خالی یعنی چه، میتوانند و حقّش را دارند که قوانینی در خورِ شئون و شرافت انسانی وضع کنند، اجرای دقیق و وسواسآمیز آن قوانین را زیر نظر بگیرند و مراقب دلسوزِ سعادت و نیکبختی اکثریت عظیم مردم، یعنی تودههای استثمار شده باشند.
من تازه امروز، با تجربیّاتی که از سر گذراندهام و شناختی که بهدست آوردهام، پی میبرم که MNR آن چیزی نبود که پدرم سراسر زندگیش را فدای بهدست آوردنش کرد. مثلاً هرگز فراموش نمیکنم که وقتی معادن بولیوی ملی شد پدرم از شادی بهرقص آمد. اما با خشم و پافشاری گفت: «بهعنوان خسارت یا هر چیز دیگر، کوفتِ کاری هم بهبارُنهای قلع (۳) نباید بپردازند.»– و آن وقت با اعتراض، خطاب بهآنهائی که در خانهی ما جمع میشدند میگفت: «آخر بهچه مناسبت باید بهآنها غرامت بپردازیم؟»- میگفت بههیچ وجه نباید بهآنها اجازهی چنین کاری را داد.
شاید موقعی که کامپان یهروها با هم سرگرم بحث و مجادله بودند پدرم فکر میکرد ما خوابیدهایم، اما من غالب اوقات، حتا اوقاتی که درست نمیتوانستم بفهمم جاروجنجال آنها بر سر چیست، بیدار میماندم و به حرفهائی که گفته میشد گوش میدادم.
یک روز درآمدم ازش پرسیدم: «بابا، این موضوع غرامت چیه که تو همهاش میگی مخالفم و تو کَتَم نمیره؟»- و پدرم، با آنکه من آن موقع هنوز یک وجب دختربچه بودم و چیزی از سیاست حالیم نمیشد سعی کرد با سر هم کردن یک مُشت فرض و مثل، آن را برایم توضیح بدهد.- گفت: «فرض کن من برات یه عروسک خوشگل بخرم. یکی از اون عروسکای خواب و بیدار، یا از اونائی که میتونن حرف بزنن یا راه برن. یکی از اون عروسکائی که تو بتونی باهاش خودتو بگیری و باهاش پُز بدی و بازی کنی… خب. حالا فرض کنیم یکی اومده با هزار دوز وکلک عروسکتو ورداشته رفته، افتاده دُوره و با نمایش دادن اون کلی پول بهجیب زده و، هر وقتم تو بهاش گفتهی عروسکتو بهخودت پس بده، عوض این که بگه چشم، گرفته یه فصل حسابی هم کتکت زده، که چی؟ که زورش زیاده!- و این جنگِ میون تو (که حقّتو میخوای) و اون (که حق تو رو نمیده) مدتها طول کشیده و طول کشیده، تا این که بالاخره یه روز، بعد از سالهای سال تو اون حرومزاده رو گیرش میاری، تا میخوره میزنی تو سرش، و دستِ آخر هم عروسکتو ازش پس میگیری، و اون عروسک، دوباره برمیگرده پیش صاحابِ اصلیش؛ گیرم حالا دیگه بعد از اون همه سال، اون عروسک خوشگله چیزی شده کهنه و شیکسته و درب و داغون؛ و دیگه مثل اون وقتا که نوِ نو بود قشنگ و بهدردخور نیست… خب، حالا خوب حواستو جمع کن: آیا تو، بعد از این که به هزار مشقت تونستی عروسکتو از چنگ اون مَردک دربیاری، با این که رنگ و روش رفته و چیزی ازش باقی نمونده، باید یه پولی هم دستی بهاش بدی؟ یعنی تو نمیدونی که نباید همچی کاری بکنی؟… ها: این درست عین قضیهی ماس با بارنهای قلع که با معدنهای ما و با جون کندنهای ما برا خودشون قصرهای یه خشت طلا یه خشت نقره درست کردهن.- حالا معدنها، پس از اون همه جنگ و خونریزی بهمردم برگشته که صاحبای اصلی اونان. خُب. اما چه اتفاقی داره میافته؟- همین: دولتِ فلان فلان شده میخواد پس از همهی اون بچاپ بچاپها دس کنه و از جیب این ملت فقیری که تا استخون چریده شده یه چند میلیونی هم بهعنوان غرامت بهاون دزدای سرگردنه دستی بده. این دیگه خیلی حَرفه! دارن بهاونائی که این همه بدبختی و فلاکت و ویرونی برای ما اَرمغون آوردهن یه چیزی هم باج میدن!… اون چیزی که من تو کَتَم نمیره و زیر بارش برو نیستم، یه همچی چیزیه».
آنهائی که با حکومت شریکند و از توبرهی شرکت چاق میشوند آدمهای خِنگی نیستند؛ اقتصاددان و جامعهشناس و قانوندان و همهچیز دانند. یعنی میشود آنها ندانند برای این که مردم پیشرفت کنند چه طور باید برایشان کار انجام داد؟ ممکن است آنها ندانند چه جوری میشود بدون سرکوبی و کشتار مردم گرفتاریهاشان را حل کرد؟ البته که میدانند. چه طور میشود ندانند؟آن روز من خیلی بهزحمت توانستم از آنچه پدرم میگفت سر درآرم، اما فقط امروز و از طریق تجربیات شخصی خودم است که میفهمم وقتی ماده ۵۳ مربوط بهپرداخت غرامتها منتشر شد چرا پدرم آن جور تا مغز استخوان آتش گرفت:
ملّی شدن معادن، فقط معنیش سپردن آنها بود بهدست یک مشت مالک دیگر، تا این بار آنها از نتیجهی رنج و زحمت ما پول پارو کنند. پس چیزی عوض نشده، و در واقع نه خانی آمده نه خانی رفته: در ۱۹۴۲ و ۱۹۴۹، حکومت برای حمایت از بارُنهای قلع که غاصبان معادن بودند دو بار سیگلو۲۰ را تبدیل بهکشتارگاه مردم بیگناه کرد. بعد از انقلاب ۱۹۵۲ که پیروزیش بهآن گرانی بهدست آمد، حکومت جدید هم دو بار- یک بار بهسال ۶۵ و بار دوم بهسال ۶۷- چنان کشتاری در همین سیگلو ۲۰ از ما کرد، که صد رحمت بهکفن دزد اولی!… از این گذشته، پس از بهاصطلاح «ملی شدن» معادن، کار بهرهکشی از کامپان یهروهای ما با همان ماشینآلات فرسودهی سابق ادامه پیدا کرد و وضع، از بد هم بدتر شد. آنها هم که غمشان نیست، چوبش را معدنچیها میخورند و تاوانش را ما میدهیم.
حالا بگو پس معدنها را چرا ملی کردند.
آنهائی که با حکومت شریکند و از توبرهی شرکت چاق میشوند آدمهای خِنگی نیستند؛ اقتصاددان و جامعهشناس و قانوندان و همهچیز دانند. یعنی میشود آنها ندانند برای این که مردم پیشرفت کنند چه طور باید برایشان کار انجام داد؟ ممکن است آنها ندانند چه جوری میشود بدون سرکوبی و کشتار مردم گرفتاریهاشان را حل کرد؟- البته که میدانند. چه طور میشود ندانند؟ گیرم موضوع این است که آنها مشتی افرادِ خودفروختهاند، و اگر فساد تا مغز استخوانشان رسوخ کرده دلیل عمدهاش این است که جُوشان از آخور دیگران تامین میشود.
باری. در ۱۹۴۵، مدرسهها که باز شد، جور بهجور گرفتاری جلو درس خواندن من بود. یکیش این که خانهی ما یک آلونک فسقلی بود، بدون حیاط و بدونِ یورت. نه جائی داشتیم که بچهها را بریزیم توش برای خودشان بازی کنند، نه کسی را داشتیم که بگذاریمشان پیش او. ناچار راه افتادم رفتم پیش مدیر مدرسه، باش صحبت کردم، و وقتی دید آن جور مشتاق ادامهی درسام بهام اجازه داد که خواهر کوچولوهایم را هم با خودم بیارم بهمدرسه. مدرسه صبح و بعدازظهر بود، و من چارهئی جز این نداشتم که همه چیز را با هم قاتی کنم: خانه و مدرسه را. خواهر کوچکه را بغل میکردم و آن یکی دیگر بهدست و دامنام آویزان میشد. مارینا بطری شیر و پستانک بچه و خِرت وخورت دیگر را میآورد و خواهر کوچولوی دیگرم دفتر و دستکِ درس و مشق مرا، و این شکلی- آتا و اوتا بلند و کوتاه- راه میافتادیم طرف مدرسه. یک سبد کوچک داشتیم که موقع درس، بچه را میگذاشتیم توش و هروقت عَرّش بلند می شد شیشهی شیرش را میدادیم دهنش. خواهرهای دیگرم هم تو کلاس پرسه میزدند و از این نیمکت میرفتند بهآن نیمکت. مجبور بودم تنگِ درس و مشق را همان جا تو مدرسه خُرد کنم، چون که تو خانه فرصت سر خاراندن برایم باقی نمیماند: میبایست غذا بپزم، رُفتوروب کنم، بهوصله پینهی لباسها و بشوروبمال و اطوکشی هم برسم و هوای بچهها را هم داشته باشم. یک دستم بهاین کار بود یک دستم بهآن کار، یک چشمم بهاجاق و دیگ بود یک چشمم بهبچهها. خدا میداند چه قدر دلم میخواست بازی کنم، و مثل هر دختربچه دیگری چه قدر دلم لک میزد که ساعتی برای خودم بگردم و بچرخم!
دو سالی بهاین وضع گذشت، تا بالاخره معلممان از دست بچهها که مدام سرصدا میکردند و گاهی امانِ همه را میبریدند جان بهسر شد و قدغن کرد که دیگر آنها را با خودم بهمدرسه نیارم.- پولِ خدمتکار گرفتن که چه عرض کنم، دستمزد پدرم حتی به مخارج خوراک و لباس خانواده هم نمیرسید؛ مثلاً خود من همیشه تو خانه پابرهنه راه میرفتم و کفشم را فقط برای مدرسه رفتن پا میکردم. هوای پولاکایو را هم که گفتم: زمهریر!- مدام پشت دستهایم از زور سرما ترکیده بود و از دست و پایم خون میآمد. لُپّها و لبهایم هم ترک میخورد، و ترکیدگی لُپّهایم همیشه خونی بود. لباس کافی نداشتیم که از پس سرما برآئیم.
بیچاره معلممان که تقصیری نداشت. ناچار شدم بچهها را مدرسه نبرم. در اتاق را قفل میکردم و بچهها مجبور بودند بیرون بمانند. چون خانه پنجره نداشت، چهار تا دیوار بود و یک سقف و یک در، که وقتی میبستیش مثل گور تاریک میشد. اگر بچهها را میگذاشتم آن تو و در را بهرویشان میبستم از ترس زهره ترک میشدند. جای دیگر هم نبود بگذارمشان. آخر آنجا که ما مینشستیم غیر از خودمان فقط یک مرد زندگی میکرد که او هم سرش بهکار و بدبختی خودش بود. پدرم بهام گفت بهتر است دور مدرسه را قلم بگیرم و از خیرش بگذرم. تا آن موقع تو کارِ خواندن پیشرفت کرده بودم و اگر میخواستم میتوانستم پیش خودم چیز بخوانم و چیزهای دیگر را یاد بگیرم، اما گوش بهحرفش ندادم. رفتم مدرسه و دنبال درس خواندن را گرفتم تا این که اتفاق وحشتناکی برامان پیش آمد: یک روز در نبود من، خواهر کوچکهام خاکه کاربید(۴)ی را تو سطل آشغال بود خورد و مسموم شد. پسماندهی غذائی را ریخته بودند تو سطل زباله، روی خاکه کاربیدها، و خواهر کوچکهام از زور گرسنگی آنها را از سطل درآورده خورده بود. عفونت رودهی وحشتناکی کرد و مُرد. همهاش سه سالش بود. مرگش را تقصیر خودم میدانستم و بار غم دنیا بهدلم بود. حتا پدرم بم گفت: «اگر تو خانه پیش بچهها مانده بودی این وضع پیش نمیآمد.»- طفلکی را از وقتی بهدنیا آمد خودم زیر بال گرفته بودم و تروخشکش کرده بودم. مرگش جگرم را سوزاند.
از آن بهبعد بیشتر مواظب بچهها بودم. وقتی هوا سرد میشد و چیزی نبود که بچهها را باش بپوشانم لباس کهنههای پدرم را میپیچیدم بهپرو پا و شکمشان، بغلشان میگرفتم و سعی میکردم یک جوری سرشان را گرم کنم. خودم را سراپا وقف دخترها کرده بودم.
پدرم آن قدر بهاین در و آن در زد، تا شرکت معدن پولاکایو خانهئی بهما بدهد که حیاط کوچکی داشته باشد. چون آنجا که مینشستیم، دیگر واقعاً برایمان امکان زندگی کردن نبود. و بالاخره مدیر شرکت که پدرم برایش لباس میدوخت دستور داد جائی برایمان زیرسر کردند که مجموعاً یک اتاق بود و یک آشپزخانه که با راهرو کوچکی از هم جدا میشد. این بود که ما هم بهاردوگاه معدنچیها کوچ کردیم و راهرو، شد محل بازی و وقت گذراندن بچهها.
پاورقیها
۱- گرچه این انقلاب منتج بهبرنامهی اصلاحات ارضی شد که بر اساس آن زمینها را بهسرفها دادند که تا آن هنگام از اربابان فئودال بهعاریت در اختیار داشتند، معذلک خصلت این انقلاب «بورژوازی-ملی» بود که MNR (یعنیNacionalista Revolucionario Movimiento) یا «جنبش ملی انقلابی» را تحت رهبری پاز استن سورو بهقدرت رساند. این انقلاب که بهانقلاب بولیوی معروف شد، بهموضوع حق رأی عمومی نیز گسترش داد.
۲- محلی است واقع در میان بولیوی و پاراگوئه (از ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۵). فقدان خط مرزی مشخص میان این دو کشور منتهی بهنزاعی بر سر منافع نفتی در منطقهی میان آن دو شد که منافع نفتی ایالات متحد (استاندارد اویل) و انگلیس-هلند (رویال داچ) در پشت آن قرار داشت.
۳- استثمارکنندگان معدنچیان قلع بولیوی. بارُن بهمعنای ارباب است.
۴- کاربیدCarbide از ترکیب کربن و هر یک از فلزات، خصوصاً کلسیم، بهوجود میآید و از آن بهعنوان سوخت در نوعی چراغ [چراغ کاربیدی] استفاده میشد.