skip to Main Content
روستای نظام‌آباد؛ مهاجران افغان هنوز وحشت‌زده‌اند
۲۰ مرداد ۱۳۹۳

هنوز زوزه‌ی صدای زیارت می‌آید. دست بلند می‌کند تا جلوی حرف‌زدن دخترها را بگیرد. ترس به نگاه دخترها دوخته شده. توی صدایشان، توی دست‌هایشان و در بدنی که به رغم جوانی خمیده، ایستاده است. همان ترسی که دختران افغانیِ این محله را که یک در میان نامشان فاطمه و زهراست، تصرف کرده. واهمه‌ی زهرای همسایه‌ی بالاتری از شرط و شروطش پیداست وقتی می‌خواهد نشانی خانواده‌هایی را بدهد که آن شب فرار کرده‌اند و آمده‌اند اینجا: «به شرطی که نشانی من را ندهید.»
در می‌زنیم. صدای بچه‌ها می‌آید، انبوه و درهم. چند بار می‌پرسند کیست و جرأت در وا کردن ندارند. این یکی فاطمه، مثل حبه‌ی انگور خم شده تا به سادگیِ کودکانه از زیر در غریبه را محک بزند. موهای پرکلاغی خاک حیاط را جارو می‌کند. به زحمت راضی به باز کردن در می‌شود. این بار دختری ایستاده با چشم‌های ساکنِ نگاهِ بی‌جنبش. زیبا و چهارده ساله. بچه‌ای در بغل. نگهبانِ چهار پسر و سه دختر خانواده. جواب‌های دختر افغان دو راه بیشتر ندارد: « نه، نمی‌دانم.»

بیشتر بخوانید
Back To Top
🌗