چرا مینویسم
اورول در مقاله زیر (Why I Write) زندگینامه ادبی کوتاهی از خود ارایه میدهد و به حلاجی سبک ادبی و موضوعات مورد علاقه خود میپردازد. عمده مطالب مطرح شده در این مقاله به احتمال برای خواننده جالب خواهد بود، ولی شاید مهمترین قسمت مقاله چندین جمله است که اورول در آنها به وضوح مواضع سیاسی خود را بیان میکند: "جنگ اسپانیا و اتفاقات دیگر در ۳۷-۱۹۳۶ کفه ترازو را تکان داد و بعد از آن میدانستم کجا ایستادهام. هر خط کار جدی که از ۱۹۳۶ نوشتهام، مستقیم یا غیرمستقیم، در مخالفت با تمامیتخواهی و در حمایت از سوسیالیسم دموکراتیک، آنگونه که من میشناسمش، نوشته شده است." البته این صراحت بیان دلیلی بر عدم تحریف این چند جمله در جریان جنگ سرد نشد. نظام سرمایهداری، در رقابت خود با نظام کمونیستی، بارها از نسخه کوتاه شده این جملات (اشاره به سوسیالیسم دموکراتیک همیشه حذف میشد) برای افزودن اعتبار به ایدئولوژی مورد پسند خود استفاده کرد. شاید همانطور که اورول خود در مقالهای دیگر بیان میکند "مهمترین هدف تبلیغات اثرگذاری بر افکار معاصر است ولی آنها که به بازنویسی تاریخ مشغولند احتمالا در گوشههای فکرشان به چپاندن حقایق در گذشته هم اعتقاد دارند."
حرکت کرد؛ با سختی و کار دشوار اوو
دلیل انتقال تمام این اطلاعات پشت پرده این است که فکر نمیکنم بشود انگیزههای یک نویسنده را بدون آشنایی با سیر تکاملی او بررسی کرد. دورانی که در آن زندگی میکند موضوعات مورد علاقه او را رقم میزند – این حداقل در مورد دورانی پرآشوب و انقلابی، مانند دوران ما، صادق است – ولی او حتی قبل از آغاز به نوشتن اسیر یک گرایش احساسی میشود که هرگز به صورت کامل از آن رها نمیشود. بدون شک وظیفه او است تا طبیعت خود را منضبط کند و از گیر کردن در یک مرحله نابالغ و گمراه اجتناب کند؛ ولی اگر به صورت کامل از تمام آنچه در مراحل اولیه بر او تاثیر گذارده بودند جدا شود، انگیزه خود برای نوشتن را کشته است. اگر نیاز به داشتن درآمد برای گذران زندگی را به کناری بگذاریم، فکر میکنم چهار انگیزه مهم برای نوشتن، حداقل نوشتن نثر، وجود دارد. به میزان متفاوت در تمام نویسندهها وجود دارند، و در هر نویسندهای، بنا به جوی که در آن زندگی میکند، نسبت تاثیر آنها از یک زمان به زمانی دیگر تغییر میکند. اینها هستند:
(الف) خودپرستی مطلق. میل به باهوش به نظر رسیدن، موضوع صحبت بودن، ماندن در خاطرهها بعد از مرگ، انتقام گرفتن از بزرگترهایی که در کودکی نوکش را چیده بودند، غیره و غیره. وانمود کردن که این انگیزه نیست بامبول چیدن است، بامبولی قوی. نویسندهها در این با دانشمندها، هنرمندها، سیاستمدارها، وکلا، سربازها و تجار موفق مشترک هستند – خلاصه، با تمام لایه فوقانی بشریت. توده اصلی مردم در عمل خودخواه نیستند. بعد از حدودا سی سالگی تقریبا تمام حس فردیت را رها میکنند – و عمدتا برای دیگران زندگی میکنند، یا در زیر بار خرحمالی خفه میشوند. ولی یک اقلیت بااستعداد و خودسر هم وجود دارد که مصمم است تا آخر زندگی را به نحوی که خود میخواهد سپری کند، و نویسندهها به این طبقه تعلق دارند. باید بگویم که نویسندههای جدی در کل مغرورتر و خودبینتر از روزنامهنگارها هستند، ولی کمتر به پول فکر میکنند.
هیچ کتابی واقعا از سمتگیری سیاسی خالی نیست. این عقیده که هنر نباید هیچ ارتباطی با سیاست داشته باشد خود یک گرایش سیاسی است(ب) ذوق زیباییشناسی. درک زیبایی در دنیای بیرون، یا، از طرف دیگر، در کلمات و آرایش درست آنها. لذت بردن از اثر یک صدا بر دیگری، از استحکام یک نثر خوب یا آهنگ یک داستان خوب. میل به شریک کردن دیگران در تجربهای که در نظر شخص باارزش است و نباید نادیده بماند. انگیزه زیباییشناسی در بسیاری از نویسندهها ضعیف است، ولی حتی یک رسالهنویس یا نویسنده کتابهای درسی هم کلمات و عبارات مورد علاقه خود را دارد که از آنها جدا از سودشان استفاده میکند؛ یا ممکن است حروفچینی، عرض حاشیهها و غیره برایش مهم باشد. در سطوح بالاتر از راهنمای راهآهن، هیچ کتابی وجود ندارد که اثری از ملاحظات زیباییشناسی در آن دیده نشود.
(ج) انگیزه تاریخی. میل به دیدن چیزها به همان شکل که هستند، پیدا کردن حقایق درست و ذخیره آنها برای استفاده آیندگان.
(د) اهداف سیاسی. سیاست به گستردهترین تعریف ممکن. میل به هل دادن دنیا در جهتی معین، تغییر دادن اذهان دیگر مردمان در رابطه با نوع دنیایی که باید برایش تلاش کنند. هیچ کتابی واقعا از سمتگیری سیاسی خالی نیست. این عقیده که هنر نباید هیچ ارتباطی با سیاست داشته باشد خود یک گرایش سیاسی است.
میتوان دید که چگونه این انگیزههای متفاوت باید با یکدیگر در جنگ باشند، و چگونه باید از یک شخص به شخصی دیگر و یک زمان به زمانی دیگر نوسان داشته باشند. طبیعتا – اگر “طبیعت” شما را آن حالتی فرض کنیم که در ابتدای بزرگسالی به آن رسیدید – من فردی هستم که در او سه انگیزه نخست بر انگیزه چهارم برتری خواهد داشت. در دورانی صلحآمیز ممکن بود کتابهایی زینتی یا فقط توصیفی مینوشتم، و ممکن بود تقریبا از تمایلات سیاسی خود ناآگاه باقی بمانم. اما آنگونه که مشخص است به اجبار تبدیل به نوعی رسالهنویس شدهام. در ابتدا پنج سال را در شغلی نامناسب صرف کردم (پلیس سلطنتی هندوستان، در برمه)، و سپس مجبور به تحمل فقر و احساس شکست شدم. این تنفر طبیعی من از قدرت را بیشتر و برای اولین بار من را متوجه وجود طبقه کارگر کرد، و شغلم در برمه به میزانی من را با طبیعت امپریالیسم آشنا کرده بود: ولی این تجربیات برای ایجاد سمت و سوی دقیق سیاسی کافی نبودند. بعد هیتلر آمد، جنگ داخلی اسپانیا و غیره. در پایان ۱۹۳۵ همچنان تصمیم مشخصی نگرفته بودم. شعری که برای وصف وضعیت دشوار خود در آن تاریخ نوشته بودم را به یاد دارم:
دویست سال پیش
ممکن بود کشیشی راضی میبودم
تا محشر ابدی را موعظه کنم
و به تماشای رویش فندقهایم بنشینم؛
ولی زاده شده، افسوس، در دورانی بد،
آن بهشت نیکو را از دست دادم،
چون بر لبم مو روییده است
و روحانیون همه سهتیغ هستند.
و ما به راحتی ارضا میشدیم،
با لالایی خواندن اذهان مشوش خود را به خواب میفرستادیم
بر روی شکوفههای درختها.در نادانی جرات داشتیم
لذایذی که الان پنهان میکنیم را صاحب باشیم؛
سهره سبز از روی تنه درخت سیب
دشمنانم را به لرزه میانداخت.ولی دل دخترها و زردآلو،
سوسکی در جویی در سایه،
اسبها، اردکها در هوا در سپیده،
تمام اینها رویا هستند.دوباره رویا دیدن ممنوع است؛
ما لذتهای خود را مجروح یا مخفی میکنیم:
اسبها از فولاد کرومدار ساخته شدهاند
و مردان کوچک و چاق بر آنها سوار خواهند شد.من آن کرمی هستم که هرگز پیله نبست،
آن خواجه بدون حرم؛
در میان کشیش و کُمیسر
راه میروم مثل اوجین آرَم؛
و کُمیسر در حال گرفتن فال من است
در حالی که رادیو میخواند،
ولی کشیش قول یک آستین هفت را داده است،
چون خوش لباس بودن همیشه درآمد دارد.
خواب دیدم که در سرسراهای مرمرین زندگی میکنم،
و وقتی بیدار شدم صحت داشت؛
من برای این دوران زاده نشدهام؛
اِسمیت شده بود؟ جُنز شده بود؟ شما؟
جنگ اسپانیا و اتفاقات دیگر در ۳۷-۱۹۳۶ کفه ترازو را تکان داد و بعد از آن میدانستم کجا ایستادهام. هر خط کار جدی که از ۱۹۳۶ نوشتهام، مستقیم یا غیرمستقیم، در مخالفت با تمامیتخواهی و در حمایت از سوسیالیسم دموکراتیک، آنگونه که من میشناسمش، نوشته شده است. در دورانی شبیه دوران ما، این تفکر که میتوان از این موضوعات اجتناب کرد، به نظر من حرف مفت است. همه در این یا آن لفافه درباره این مسایل مینویسند. مساله این است که از کدام طرف حمایت میکنید و چه برخوردی را دنبال میکنید. و آگاهی بیشتر از سمتگیری سیاسی شخصی، به نویسنده کمک میکند تا کمالات ادبی و زیباییشناسی خود را فدای فعالیت سیاسی نکند.
بزرگترین هدف من در طی ده سال گذشته، تبدیل کردن نوشتار سیاسی به هنر بوده است. نقطه شروع همیشه یک احساس جانبگیرانه، یک حس بیعدالتی است. وقتی برای نوشتن کتابی آماده میشوم، به خود نمیگویم که، “میخواهم یک اثر هنری خلق کنم.” مینویسم چون میخواهم دروغی را برملا کنم، حقیقتی را آشکار کنم، و نگرانی اولیهام جذب شنونده است. اما اگر زیبایی برایم مهم نباشد، نوشتن کتاب برایم کاری ناممکن خواهد بود. هر کس که زحمت بررسی کارهای من را به خود بدهد خواهد دید که حتی در صورت تبلیغات بودن هم عناصری در آن وجود دارد که از نظر یک سیاستمدار حرفهای کاملا بیربط است. نه توانایی لازم را برای رها کردن آن جهانبینی که در دوران کودکی به دست آوردم دارم، و نه خواهان از دست دادن آن هستم. تا وقتی زنده هستم و در سلامت به سر میبرم به دقت خود در سبک نثر، به عشق به زمین، و به لذت بردن از اشیاء جامد و خرده اطلاعات بیهوده ادامه خواهم داد. دلیلی برای سرکوب کردن آن روی خود نمیبینم. مساله آشتی دادن علایق و بیزاریهای درونی با فعالیتهای در اساس عمومی و غیر شخصی که دوران فعلی بر ما تحمیل میکند است.
وقتی برای نوشتن کتابی آماده میشوم، به خود نمیگویم که، “میخواهم یک اثر هنری خلق کنم.” مینویسم چون میخواهم دروغی را برملا کنم، حقیقتی را آشکار کنم، و نگرانی اولیهام جذب شنونده است. اما اگر زیبایی برایم مهم نباشد، نوشتن کتاب برایم کاری ناممکن خواهد بود.آسان نیست. مسایلی در ساختار و زبان ایجاد میکند، و مساله حقیقتگویی را به نحو جدیدی مطرح میسازد. اجازه دهید تا تنها مثالی از مسایل کلیتر بزنم. کتاب من درباره جنگ داخلی اسپانیا، به یاد کاتالونیا، به صراحت کتابی سیاسی است، ولی در کل با حفظ فاصله و اهمیت به سبک نوشته شده است. تلاش بسیاری کردم تا تمام حقیقت را بدون نقض غرایز ادبی خود منتقل کنم. ولی در آن فصلی طولانی وجود دارد، پر از نقل قول از روزنامهها و غیره، که از تروتسکیایستها که به همکاری با فرانکو متهم میشدند دفاع میکند. واضح است چنین فصلی، که بعد از گذشت یک یا دو سال جذابیت خود را برای خواننده عادی از دست میدهد، باید کتاب را خراب کند. یکی از منتقدانی که برای من محترم است خطابهای در باب آن فصل برایم خواند. گفت: “چرا آن همه چیز را در کتاب آوردی؟ با این کارت کتابی را که میتوانست اثر خوبی باشد به روزنامهنگاری تبدیل کردهای.” حرفش درست بود، ولی کار دیگری از دستم ساخته نبود. من از چیزی اطلاع داشتم که فقط مشتی آدم اجازه مطلع شدن از آن را در انگلستان یافته بودند، اتهام نادرست به افراد بیگناه. اگر از آن کار عصبانی نبودم هرگز نباید کتاب را مینوشتم.
این مساله به شکلهای مختلف ظهور میکند. مساله زبان ظریفتر است و به مباحثهای طولانی نیاز دارد. فقط به این بسنده میکنم که در سالیان اخیر سعی کردهام کمتر زیبا و بیشتر عینی بنویسم. در هر حال به این نتیجه رسیدهام که یک سبک همیشه پیش از تکمیل شدن کهنه میشود. قلعه حیوانات، اولین کتابی بود که سعی کردم در آن، با آگاهی کامل، هدف سیاسی و هدف هنری را در هم آمیزم. هفت سال است که رمان ننوشتهام ولی امیدوارم که به زودی یکی بنویسم. قطعا خوب نخواهد بود، هیچ کتابی موفق نیست، ولی تا حدودی میدانم چه نوع کتابی میخواهم بنویسم.
نوشتن یک کتاب کوششی خستهکننده و ترسناک است، مانند کشمکشی طولانی با مرضی دردناک. تنها دلیل نوشتن فشاری است که روحی پلید، که نه میتوان در برابرش مقاومت کرد و نه آن را درک کرد، به انسان میآورد.از یکی دو صفحه آخر ممکن است اینگونه برداشت شود که انگیزه من برای نوشتن فقط خدمت عمومی بوده است. نمیخواهم این خیال در اذهان باقی بماند. تمام نویسندهها مغرور، خودخواه، و تنبل هستند و در ته انگیزههایشان سری نهفته است. نوشتن یک کتاب کوششی خستهکننده و ترسناک است، مانند کشمکشی طولانی با مرضی دردناک. تنها دلیل نوشتن فشاری است که روحی پلید، که نه میتوان در برابرش مقاومت کرد و نه آن را درک کرد، به انسان میآورد. تا آنجا که من میفهمم این دیو پلید همانند آن غریزهای است که بچه را برای جلب توجه مجبور به نالیدن میکند. با این حال نمیتوان بدون تلاشی مداوم در زدودن شخصیت خود، چیزی که ارزش خواندن داشته باشد نوشت. نثر خوب مانند شیشه پنجره است. دقیقا نمیتوانم بگویم کدام انگیزههایم از همه قویتر هستند، ولی میدانم کدامهایشان ارزش پیروی را دارند. و نگاهی به کتابهایم نشان میدهد که همواره در جاهایی که هدف سیاسی نداشتهام کتابهایی مرده نوشته و در قطعات مجلل، جملات بیمعنی، صفات تزیینی و در کل در بامبول چینی غرق شدهام.
جورج اورول، ژوئن ۱۹۴۶
سلام. مطلب خیلی ارزشمندی بود و وسعت دید خوبی به من داد. پیشتر جایی این مطالب را نخوانده و نشنیده بودم. از شما بهخاطر این مطلب عالی بسیار سپاسگزارم.